♤♤♤♤♤ مرا باز اتفاق افتاد عشق سرو بالاییکه حسنش مجلس افروزست و رویش عالم آراییمرا سلطان حسنش گفت اگر از بهر ما داریدلی پرخون ز اندوهی سری مجنون ز سوداییبهر باذی مکن پرچین چو روی آب پیشانیکزین سان موج انده را دلی باید چو دریاییایا بی عشق تو چون می روانم فتنه انگیزیایا بی ذکر تو چون نی زبانم باد پیماییبشیرینی سخن ما را زبانت صید کرد آریتو صیاد مگس گیری و دام تست حلواییسماع نامت ای دلبر مرا کردست سرگردانبیادستی بزن تا من ز خود بیرون نهم پاییاگر ملک دو عالم را بمن بخشی یقین می دانکه نپسندم اقامت را برون از کوی تو جاییببخت خویش و رای تو توان اندر تو پیوستنکجا باشد چنان بخت و کیت افتد چنین راییچو وصلت آرزو دارم نخواهم زیستن بی توروا داری که من مسکین بمیرم در تمنایینمی دانم بدین طالع بروز وصل چون آردشب هجران لیلی را چو مجنون ناشیکباییبجز عاشق نبیند کس جمال روی جانان رانمودن کار خورشیدست و دیدن کار بیناییعزیز مصر نشناسد که او را کیست در خانهکمال حسن یوسف را نداند جز زلیخاییچو سعدی سیف فرغانی جهان را عذر می گویدنه من تنها گرفتارم بدام زلف زیبایی
♤♤♤♤♤ اگر خورشید و مه نبود برین گردون میناییتو از رو پرده برگیر و همی کن عالم آراییسزای وصف روی تو سخن در طبع کس نایدکه در تو خیره می ماند چو من چشم تماشاییمیان جمع مه رویان همچون شب سیه مویانتو با این روی چون خورشید همچون روز پیداییترا لیلی نشاید گفت لیکن عاقل از عشقتعجب نبود که چون مجنون برآرد سر بشیداییمنم از عشق روی تو مقیم خاک کوی تومگس از بهر شیرینیست در دکان حلواییاگر در روز وصل تو نباشم جمع با یارانمن و آه سحرگاه و شب هجران و تنهاییمرا با غیر خود هرگز مکن نسبت مدان مایلمسلمان چون کند نسبت مسیحا را بترساییمیان صبر و عشق ای جان نزاعست از برای دلکه اندر دل نمی گنجد غم عشق و شکیباییحرم بر عاشقان تنگست از یاران غار توچو سگ بیرون در خسبم من مسکین ز بی جاییعزیز مصر اگر ما را ملامت گر بود شایدتو حسن یوسفی داری و من مهر زلیخاییز جان بازان این میدان کسی همدست من نبودکه من در راه عشق تو بسر رفتم ز بی پاییچو سعدی سیف فرغانی بوصف پسته تنگتچو طوطی گر سخن گوید کند زآن لب شکرخاییچو جنت دایم اندر وی همه رحمت فراز آید«تو از هر در که باز آیی بدین خوبی و زیبایی »
♤♤♤♤♤ زهی خورشید را داده رخ تو حسن و زیباییدر لطف تو هرکس بر من نبندد گر تو بگشاییبزیورها نکورویان بیارایند گر خود راتو بی زیور چنان خوبی که عالم را بیاراییترا همتا کجا باشد که در باغ جمال توکند پسته شکرریزی کند سنبل سمن ساییاگر نز بهر آن باشد که در پایت فتد روزیکه باشد گل که در بستان برآرد سر بر عناییهم از آثار روی تست اگر گل راست بازاریادب نبود ترا گفتن که چون گل حور سیماییاگر روزی ز درویشی دلی بردی زیان نبودکه گر دولت بود یکشب بوصلش جان بیفزاییچه باشد حال مسکینی که او را با غنای تونه استحقاق وصل تست و نی از تو شکیباییمن مسکین بدین حضرت بصد اندیشه می آیمز بیم آنک گویندم که حضرت را نمی شاییاگر چه دیده مردم بماند خیره در رویتببخشی دیده را صد نور اگر تو روی بنماییتو از من نیستی غایب که اندر جان خیال تومرا در دل چو اندیشه است و در دیده چو بیناییمرا با تو وصال ای جان میسر کی شود هرگزکه من از خود روم آن دم که گویندم تو می آییچنان شیرینی ای خسرو که چون فرهاد در کویتجهانی چون مگس جمعند بر دکان حلواییکنون ای سیف فرغانی که پایت خسته شد در رهبرو بار سر از گردن بیفگن تا بیاسایی
♤♤♤♤♤ الا ای شمع دل را روشناییکه جانم با تو دارد آشناییچو دل پیوست با تو گو همی باشمیان جان و تن رسم جداییگرفتار تو زآن گشتم که روزیبتو از خویشتن یابم رهاییدلم در زلف تو بهر رخ تستکه مطلوبست در شب روشناییمنم درویش همچون تو توانگرکه سلطان می کند از تو گداییمرادی نرگس مست تو می گفتمنم بیمار تو نالان چراییبدو گفتم از آن نالم که هرسالچو گل روزی دو سه مهمان مایینه من یک شاعرم در وصف رویتکه تنها می کنم مدحت سراییطبیعت عنصری عقلم لبیبیدلم هست انوری دیده سناییاگر خاری نیفتد در ره نطقبیاموزم ببلبل گل ستاییمن و تو سخت نیک آموختستیمز بلبل مهر و از گل بی وفاییترا این لطف و حسن ای دلستان هستچو شعر سیف فرغانی عطاییگشایش از تو خواهد یافت کارمکه هم دلبندی و هم دلگشایی
♤♤♤♤♤ ای شده حسن ترا پیشه جهان آراییعادت طبع من از وصف تو شکرخاییماه را زرد شود روی چو در وی نگریروز را خیره شود چشم چو رخ بنمایییا بدان لب بده از وصل نصیب عشاقیا چنان کن که چنین روی بکس ننماییبوسه یی دادی و پس طیره شدی لب پیش آرتا همانجا نهمش باز اگر فرماییزانتظار شب وصل تو مرا روز گذشتمی ندانم که چرا منتظر فرداییبس که در آرزوی وصل تو چشمم بگریستخواب را آب ببرد از حرم بیناییای دل خام طمع آب برین آتش زنچند بر خاک درش باد همی پیماییذره گم شده یی در هوس خورشیدیقطره خشک لبی در طلب دریاییمن ازین در نروم زآنک گروهی عشاقروی معشوق بدیذند بثابت راییبلبل از باغ چو بیرون نرود گل بیندزاغ بر مزبله گردد چو بود هر جاییسیف فرغانی تا کی بتمنا گویدبود آیا که خرامان ز درم باز آیی
♤♤♤♤♤ دل در غم چون تو بی وفاییدر بستم و می کشم جفاییعمرت خوانم ازآنکه با کسچون عمر نمی کنی وفاییهرروز بهر کسیت میلیهر لحظه بدیگریت راییگر نیست دل تو راست بامامی زن بدروغ مرحباییگم گشت و نشان همی نیابممسکین دل خویش را بجاییدر کوی خود ار ببینی اورااز ما برسان بدو دعاییدردل غم غیر تست ای دوستدر خانه کعبه بوریاییای مرهم انده تو کردهدرد دل ریش را دواییوی مصقله غم تو دادهآیینه روح را صفاییگر سود کند زیان ندارددر کوی تو گه گهی گداییسیف از غم عشق تو سپر کردگر تیغ برو کشد قضایی
♤♤♤♤♤ تو قبله دل وجانی چو روی بنماییبطوع سجده کنندت بتان یغماییتو آفتابی واین هست حجتی روشنکه درتو خیره شود دیده تماشاییبوصف حسن تو لایق نباشد ار گویمبنفشه زلفی وگل روی وسرو بالاییز روی پرده برانداز تا جهانی رابهار وار بگل سربسر بیاراییچگونه باتو دگر عشق من کمی گیردکه لحظه لحظه تو در حسن می بیفزاییبدست عشق درافگند همچو مرغ بدامکمند عشق تو هر جا دلیست سوداییبرآستان تو هستند عاشقان چندانکه پای بر سر خود می نهم زبی جاییبلطف بر سر وقت من آ که در طلبتزپا درآمدم وتو بدست می ناییبهجر دور نیم ازتو زآنکه هر نفسمچو فکر در دل ودر دیده ای چو بیناییاگر چه ملک نخواهد شریک، نتوانمکه روز وشب غم تو من خورم بتنهاییدر آمدن زدر دوست سیف فرغانیمیسرت نشود تا زخود برون نایی
♤♤♤♤♤ در گلشن حسن چون تو کس نیستمعروف چو گل بخوب روییمن تنگ دلم چو غنچه وتولاله رخی و بنفشه موییموی تو بر آن زمین که افتاداز خاک نرفت مشک بوییما آن توایم وجمله گویندتو آن کئی همی نگوییگم شد دل صد هزار عاشقتو خود دل عاشقی نجوییدستت نرسد بدامن سیفتا دست زخویشتن نشوییای چون گل نو بتازه روییبر روی تو ختم شد نکویی
♤♤♤♤♤ ز دلبران همه شهر دل پذیر توییمرا ز جمله گزیر است و ناگزیر توییز دیگران سخنی بر زبان رود هر وقتولی مدام چو اندیشه در ضمیر توییپیاده اند نکویان ز نطع دل بیرونکنون چو شاه درین خانه جایگیر توییسمن بران همه با کثرتی که ایشانراستترا رعیت فرمان برند امیر توییهمه روایت منظومه حکایاتندترا چه شرح دهم جامع کبیر توییبنام حسن تو از بهر شعر چون زر خردزدیم سکه که سلطان این سریر توییبدین جمال (چو) خورشید می توانی گفتکه آفتاب منم ذره حقیر توییزمین بدور تو چون آسمان شد و در ویمه تمام بدان روی مستدیر توییاگر سراج منیرست بر فلک بر ماقمر بلمعه چراغی بود منیر توییلبت بنکته بسی آب و خمر در هم ریختمگر ز جوی بهشت انگبین و شیر توییز بعد آن همه الفاظ مدح در حق توکه از معانی آن یک بیک خبیر توییرقیب بی نمکت را سزد اگر گویمکه بهر کوفتن ای ترش روی سیر توییمرا هوای تو دی گفت سیف فرغانیز قید ما دگران مطلقند اسیر توییبرای وقت جوانان کنون که سعدی رفتسخن بگو که درین خانقان پیر توییملک مجیر و ملک دم بدم ظهیرت بادکه زیر چرخ نخستین دوم اثیر تویی
♤♤♤♤♤ عشق تو دردست و درمانش توییهست عاشق صورت و جانش توییآنچه در درمان نیابد دردمندهست در دردی که درمانش توییسالک راه تو زاول واصلستکین ره از سر تا بپایانش توییعاشقت کی گنجد اندر پیرهنچون ز دامن تا گریبانش توییما و تو این هر دو یک معنی بودکآشکارش ما و پنهانش توییعاشق روی ترا در دین عشقغیر تو کفرست و ایمانش توییدل بتو زنده است همچو تن بجاناین خضر را آب حیوانش توییخوشه خوشه کشت هستی جوبجوزرع بی آبست و بارانش توییاین غزل شطح است و قوالش منموین سخن حق است (و) برهانش توییمنطق الطیر سخنهای مراکس نمی داند سلیمانش توییسیف فرغانی از آن بر نقد شعرسکه زین سان زد که سلطانش تویی