انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 58 از 72:  « پیشین  1  ...  57  58  59  ...  71  72  پسین »

Saif Farghani | سیف فرغانی


زن

 
♤♤♤♤♤




مرا باز اتفاق افتاد عشق سرو بالایی
که حسنش مجلس افروزست و رویش عالم آرایی

مرا سلطان حسنش گفت اگر از بهر ما داری
دلی پرخون ز اندوهی سری مجنون ز سودایی

بهر باذی مکن پرچین چو روی آب پیشانی
کزین سان موج انده را دلی باید چو دریایی

ایا بی عشق تو چون می روانم فتنه انگیزی
ایا بی ذکر تو چون نی زبانم باد پیمایی

بشیرینی سخن ما را زبانت صید کرد آری
تو صیاد مگس گیری و دام تست حلوایی

سماع نامت ای دلبر مرا کردست سرگردان
بیادستی بزن تا من ز خود بیرون نهم پایی

اگر ملک دو عالم را بمن بخشی یقین می دان
که نپسندم اقامت را برون از کوی تو جایی

ببخت خویش و رای تو توان اندر تو پیوستن
کجا باشد چنان بخت و کیت افتد چنین رایی

چو وصلت آرزو دارم نخواهم زیستن بی تو
روا داری که من مسکین بمیرم در تمنایی

نمی دانم بدین طالع بروز وصل چون آرد
شب هجران لیلی را چو مجنون ناشیکبایی

بجز عاشق نبیند کس جمال روی جانان را
نمودن کار خورشیدست و دیدن کار بینایی

عزیز مصر نشناسد که او را کیست در خانه
کمال حسن یوسف را نداند جز زلیخایی

چو سعدی سیف فرغانی جهان را عذر می گوید
نه من تنها گرفتارم بدام زلف زیبایی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




اگر خورشید و مه نبود برین گردون مینایی
تو از رو پرده برگیر و همی کن عالم آرایی

سزای وصف روی تو سخن در طبع کس ناید
که در تو خیره می ماند چو من چشم تماشایی

میان جمع مه رویان همچون شب سیه مویان
تو با این روی چون خورشید همچون روز پیدایی

ترا لیلی نشاید گفت لیکن عاقل از عشقت
عجب نبود که چون مجنون برآرد سر بشیدایی

منم از عشق روی تو مقیم خاک کوی تو
مگس از بهر شیرینیست در دکان حلوایی

اگر در روز وصل تو نباشم جمع با یاران
من و آه سحرگاه و شب هجران و تنهایی

مرا با غیر خود هرگز مکن نسبت مدان مایل
مسلمان چون کند نسبت مسیحا را بترسایی

میان صبر و عشق ای جان نزاعست از برای دل
که اندر دل نمی گنجد غم عشق و شکیبایی

حرم بر عاشقان تنگست از یاران غار تو
چو سگ بیرون در خسبم من مسکین ز بی جایی

عزیز مصر اگر ما را ملامت گر بود شاید
تو حسن یوسفی داری و من مهر زلیخایی

ز جان بازان این میدان کسی همدست من نبود
که من در راه عشق تو بسر رفتم ز بی پایی

چو سعدی سیف فرغانی بوصف پسته تنگت
چو طوطی گر سخن گوید کند زآن لب شکرخایی

چو جنت دایم اندر وی همه رحمت فراز آید
«تو از هر در که باز آیی بدین خوبی و زیبایی »
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




زهی خورشید را داده رخ تو حسن و زیبایی
در لطف تو هرکس بر من نبندد گر تو بگشایی

بزیورها نکورویان بیارایند گر خود را
تو بی زیور چنان خوبی که عالم را بیارایی

ترا همتا کجا باشد که در باغ جمال تو
کند پسته شکرریزی کند سنبل سمن سایی

اگر نز بهر آن باشد که در پایت فتد روزی
که باشد گل که در بستان برآرد سر بر عنایی

هم از آثار روی تست اگر گل راست بازاری
ادب نبود ترا گفتن که چون گل حور سیمایی

اگر روزی ز درویشی دلی بردی زیان نبود
که گر دولت بود یکشب بوصلش جان بیفزایی

چه باشد حال مسکینی که او را با غنای تو
نه استحقاق وصل تست و نی از تو شکیبایی

من مسکین بدین حضرت بصد اندیشه می آیم
ز بیم آنک گویندم که حضرت را نمی شایی

اگر چه دیده مردم بماند خیره در رویت
ببخشی دیده را صد نور اگر تو روی بنمایی

تو از من نیستی غایب که اندر جان خیال تو
مرا در دل چو اندیشه است و در دیده چو بینایی

مرا با تو وصال ای جان میسر کی شود هرگز
که من از خود روم آن دم که گویندم تو می آیی

چنان شیرینی ای خسرو که چون فرهاد در کویت
جهانی چون مگس جمعند بر دکان حلوایی

کنون ای سیف فرغانی که پایت خسته شد در ره
برو بار سر از گردن بیفگن تا بیاسایی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




الا ای شمع دل را روشنایی
که جانم با تو دارد آشنایی

چو دل پیوست با تو گو همی باش
میان جان و تن رسم جدایی

گرفتار تو زآن گشتم که روزی
بتو از خویشتن یابم رهایی

دلم در زلف تو بهر رخ تست
که مطلوبست در شب روشنایی

منم درویش همچون تو توانگر
که سلطان می کند از تو گدایی

مرادی نرگس مست تو می گفت
منم بیمار تو نالان چرایی

بدو گفتم از آن نالم که هرسال
چو گل روزی دو سه مهمان مایی

نه من یک شاعرم در وصف رویت
که تنها می کنم مدحت سرایی

طبیعت عنصری عقلم لبیبی
دلم هست انوری دیده سنایی

اگر خاری نیفتد در ره نطق
بیاموزم ببلبل گل ستایی

من و تو سخت نیک آموختستیم
ز بلبل مهر و از گل بی وفایی

ترا این لطف و حسن ای دلستان هست
چو شعر سیف فرغانی عطایی

گشایش از تو خواهد یافت کارم
که هم دلبندی و هم دلگشایی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




ای شده حسن ترا پیشه جهان آرایی
عادت طبع من از وصف تو شکرخایی

ماه را زرد شود روی چو در وی نگری
روز را خیره شود چشم چو رخ بنمایی

یا بدان لب بده از وصل نصیب عشاق
یا چنان کن که چنین روی بکس ننمایی

بوسه یی دادی و پس طیره شدی لب پیش آر
تا همانجا نهمش باز اگر فرمایی

زانتظار شب وصل تو مرا روز گذشت
می ندانم که چرا منتظر فردایی

بس که در آرزوی وصل تو چشمم بگریست
خواب را آب ببرد از حرم بینایی

ای دل خام طمع آب برین آتش زن
چند بر خاک درش باد همی پیمایی

ذره گم شده یی در هوس خورشیدی
قطره خشک لبی در طلب دریایی

من ازین در نروم زآنک گروهی عشاق
روی معشوق بدیذند بثابت رایی

بلبل از باغ چو بیرون نرود گل بیند
زاغ بر مزبله گردد چو بود هر جایی

سیف فرغانی تا کی بتمنا گوید
بود آیا که خرامان ز درم باز آیی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




دل در غم چون تو بی وفایی
در بستم و می کشم جفایی

عمرت خوانم ازآنکه با کس
چون عمر نمی کنی وفایی

هرروز بهر کسیت میلی
هر لحظه بدیگریت رایی

گر نیست دل تو راست باما
می زن بدروغ مرحبایی

گم گشت و نشان همی نیابم
مسکین دل خویش را بجایی

در کوی خود ار ببینی اورا
از ما برسان بدو دعایی

دردل غم غیر تست ای دوست
در خانه کعبه بوریایی

ای مرهم انده تو کرده
درد دل ریش را دوایی

وی مصقله غم تو داده
آیینه روح را صفایی

گر سود کند زیان ندارد
در کوی تو گه گهی گدایی

سیف از غم عشق تو سپر کرد
گر تیغ برو کشد قضایی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




تو قبله دل وجانی چو روی بنمایی
بطوع سجده کنندت بتان یغمایی

تو آفتابی واین هست حجتی روشن
که درتو خیره شود دیده تماشایی

بوصف حسن تو لایق نباشد ار گویم
بنفشه زلفی وگل روی وسرو بالایی

ز روی پرده برانداز تا جهانی را
بهار وار بگل سربسر بیارایی

چگونه باتو دگر عشق من کمی گیرد
که لحظه لحظه تو در حسن می بیفزایی

بدست عشق درافگند همچو مرغ بدام
کمند عشق تو هر جا دلیست سودایی

برآستان تو هستند عاشقان چندان
که پای بر سر خود می نهم زبی جایی

بلطف بر سر وقت من آ که در طلبت
زپا درآمدم وتو بدست می نایی

بهجر دور نیم ازتو زآنکه هر نفسم
چو فکر در دل ودر دیده ای چو بینایی

اگر چه ملک نخواهد شریک، نتوانم
که روز وشب غم تو من خورم بتنهایی

در آمدن زدر دوست سیف فرغانی
میسرت نشود تا زخود برون نایی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




در گلشن حسن چون تو کس نیست
معروف چو گل بخوب رویی

من تنگ دلم چو غنچه وتو
لاله رخی و بنفشه مویی

موی تو بر آن زمین که افتاد
از خاک نرفت مشک بویی

ما آن توایم وجمله گویند
تو آن کئی همی نگویی

گم شد دل صد هزار عاشق
تو خود دل عاشقی نجویی

دستت نرسد بدامن سیف
تا دست زخویشتن نشویی

ای چون گل نو بتازه رویی
بر روی تو ختم شد نکویی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




ز دلبران همه شهر دل پذیر تویی
مرا ز جمله گزیر است و ناگزیر تویی

ز دیگران سخنی بر زبان رود هر وقت
ولی مدام چو اندیشه در ضمیر تویی

پیاده اند نکویان ز نطع دل بیرون
کنون چو شاه درین خانه جایگیر تویی

سمن بران همه با کثرتی که ایشانراست
ترا رعیت فرمان برند امیر تویی

همه روایت منظومه حکایاتند
ترا چه شرح دهم جامع کبیر تویی

بنام حسن تو از بهر شعر چون زر خرد
زدیم سکه که سلطان این سریر تویی

بدین جمال (چو) خورشید می توانی گفت
که آفتاب منم ذره حقیر تویی

زمین بدور تو چون آسمان شد و در وی
مه تمام بدان روی مستدیر تویی

اگر سراج منیرست بر فلک بر ما
قمر بلمعه چراغی بود منیر تویی

لبت بنکته بسی آب و خمر در هم ریخت
مگر ز جوی بهشت انگبین و شیر تویی

ز بعد آن همه الفاظ مدح در حق تو
که از معانی آن یک بیک خبیر تویی

رقیب بی نمکت را سزد اگر گویم
که بهر کوفتن ای ترش روی سیر تویی

مرا هوای تو دی گفت سیف فرغانی
ز قید ما دگران مطلقند اسیر تویی

برای وقت جوانان کنون که سعدی رفت
سخن بگو که درین خانقان پیر تویی

ملک مجیر و ملک دم بدم ظهیرت باد
که زیر چرخ نخستین دوم اثیر تویی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




عشق تو دردست و درمانش تویی
هست عاشق صورت و جانش تویی

آنچه در درمان نیابد دردمند
هست در دردی که درمانش تویی

سالک راه تو زاول واصلست
کین ره از سر تا بپایانش تویی

عاشقت کی گنجد اندر پیرهن
چون ز دامن تا گریبانش تویی


ما و تو این هر دو یک معنی بود
کآشکارش ما و پنهانش تویی

عاشق روی ترا در دین عشق
غیر تو کفرست و ایمانش تویی

دل بتو زنده است همچو تن بجان
این خضر را آب حیوانش تویی

خوشه خوشه کشت هستی جوبجو
زرع بی آبست و بارانش تویی

این غزل شطح است و قوالش منم
وین سخن حق است (و) برهانش تویی

منطق الطیر سخنهای مرا
کس نمی داند سلیمانش تویی

سیف فرغانی از آن بر نقد شعر
سکه زین سان زد که سلطانش تویی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 58 از 72:  « پیشین  1  ...  57  58  59  ...  71  72  پسین » 
شعر و ادبیات

Saif Farghani | سیف فرغانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA