♤♤♤♤♤ دلم بربود دوش آن نرگس مستاگر دستم نگیری رفتم از دستچه نیکو هر دو با هم اوفتادنددلم با چشمت این دیوانه آن مستنمی دانم دهانت هست یا نیستنمی دانم میانت نیست یا هستتویی آن بی دهانی کو سخن گفتتویی آن بی میانی کو کمر بستبجانم بنده آزاده یی کوگرفتار تو شد وز خویشتن رستدگر با سیف فرغانی نیایددلی کز وی برید و در تو پیوستگدایی کز سر کوی تو برخاستبسلطانیش بنشاندند و ننشست
♤♤♤♤♤ ای که لبت منبع آب بقاستدرد تو بیماری دلرا دواستآه که اندر طلب تو مرارفت دل و درد دل ای جان بجاستگر همه آفاق بگیرد کسیآنکه توانگر بتو نبود گداستبهر دل تو چه توان ترک کردمال ندارم من و جان خود تراستهر دو جهان مملکت من شودگر تو بگویی که فلان آن ماستهرچه کنی بر سر ما حاکمیگر بکشی از طرف ما رضاستمحنت عشقت بهمه کس رسیددولت وصل تو ندانم کراستدرد دل و عشق بهم گفته اندکام دل و عشق بهم نیست راستگوهر وصلت که ندارد بهاکشته هجران ترا خون بهاستچاکر تو بر همه کس مهترستبنده تو در دو جهان پادشاستروی بهر سو که کنم در نمازقبله اگر روی تو باشد رواستزهر چو از جام تو نوشم شکرتیغ گر از دست تو باشد عطاستدر غزل ای دوست دعاگوی تستسیف که دشنام تو او را دعاست
♤♤♤♤♤ دل کنون زنده بجان نیست که جانان اینجاستوآن حیاتی که بدو زنده بود جان اینجاستنام شکر چه بری قند لب او حاضرذکر شیرین چکنی خسرو خوبان اینجاستطوطی تنگ دلم لیک ز شکر پس ازینبار منت نکشم کآن شکرستان اینجاستپیش ازین گر چه بسی نعره زدم چون بلبلگریه چون ابر کنم کآن گل خندان اینجاستمجلسی پر ز عزیزان زلیخا مهرنددست دل خسته که آن یوسف کنعان اینجاستنیکوان نور ندارند چو استاره بروزکامشب از طالع سعد آن مه تابان اینجاستامشب ای صبح تو در دامن شب پنهان باشکآفتابی که برآید ز گریبان اینجاستشست دل در طلب ماهی اومید انداختجان خضروار که آن چشمه حیوان اینجاستهرکرا درد دلی بود و نمی گفت بکسگو بجو مرهم آن درد که درمان اینجاستاز مجاری شکر پیش جگر سوختگاننمک افشانده که چندین دل بریان اینجاستعشق در دل غم و انده نبود دور از توجور لشکر بکش ای خواجه کی سلطان اینجاستزین غزل جمله بیک قول شدند اهل سماعهمه گوینده چو بلبل که گلستان اینجاستسیف فرغانی تو نیز بگو چون دگران«خانه امشب چو بهشتست که رضوان اینجاست »
♤♤♤♤♤ در رخت می نگرم جلوه گه جان اینجاستدر قدت می نگرم سرو خرامان اینجاستمن دل سوخته خواهم که لب تشنه خویشبر دهان تو نهم کآبخور جان اینجاستخانه یی چون حرم و بر در و بامش عشاقچون مگس جمع شده کآن شکرستان اینجاستپرده داران تو گر چند بسنگم بزنندنروم همچو سگ از در که مرا نان اینجاستمن دوا یابم اگر لطف تو گوید که بدهمرهم وصل، که این خسته هجران اینجاستاندرین مجمع اگر جمع شوم شاید ازآنکرخ و زلفی که مرا کرد پریشان اینجاستیوسف حسنی و در هر طرفی چون یعقوباز برای تو بسی عاشق گریان اینجاستتو امام همه خوبانی و با آن قامتقبله کافر و محراب مسلمان اینجاستتو زر لطف کنی بخش و چو من درویشیآخر ای گنج گهر با دل ویران اینجاستباز روح ار ز پی صید روان شد، آن تنکه بدل همچو جلاجل کند افغان اینجاستدور ازین باغ رقیب تو بهرجا که بودهمچو اشکسته سفالیست که ریحان اینجاستای بکعبه شده در بادیه چون اعرابیآب باران چه خوری؟ چشمه حیوان اینجاستسیف فرغانی از آن نور روان چون خورشیدروز وصلی که ندارد شب هجران اینجاست
♤♤♤♤♤ تبارک الله از آن روی دلستان که تراستز حسن و لطف کسی را نباشد آن که تراستگمان مبر که شود منقطع بدادن جانتعلق دل از آن روی دلستان که تراستبخنده ای بت بادام چشم شیرین لبشکر بریزد از آن پسته دهان که تراستز جوهری که ترا آفریده اند ای دوستچگونه جسم بود آن تن چو جان که تراستز راه چشم بدل می رسد خدنگ مژهمرا مدام ز ابروی چون کمان که تراستچه خوش بود که چو من طوطیی شکر چیندببوسه زآن لب لعل شکرفشان که تراستبغیر ساغر می کش بر تو آبی هستببوسه یی نرسد کس از آن لبان که تراستاگر کمر بگشایی و زلف باز کنیمیان موی تو گم گردد آن میان که تراستچو عندلیب مرا صد هزار دستانستبوصف آن دو رخ همچو گلستان که تراستصبا بیامد و آورد بوی تو، گفتمهزار جان بدهم من بدین نشان که تراستبیا که هیچ کس امروز سیف فرغانیندارد آب سخن اینچنین روان که تراست
♤♤♤♤♤ اختر از خدمت قمر دور استمگس از صحبت شکر دور استما از آن بارگاه محرومیمتشنه مسکین از آبخور دور استپای من از زمین درگه اوراست چون آسمان ز سر دور استجهد کردم بسی ولی چکنمبخت و کوشش ز یکدگر دور استپادشاهان چه غم خورند اگرگربه از خانه سگ زدر دور استتو بدست کرم کنم نزدیککه بپای من این سفر دور استیوسف عهدی و منم بی توهمچو یعقوب کز پسر دور استدر فراق تو ای پسر هستمهمچو یوسف که از پدر دور استاندرین حال حکمتی مخفیستبنده از خدمت تو گر دور استهر کرا قرب نیست با سلطاناز بلا ایمن از خطر دور استهمچو پروانه می زنم پر و بالگرچه آن شمعم از نظر دور استشاخ اگر هست بر درخت درازدست کوتاهم از ثمر دور استعشق بگریزد از دل جان دوستعیسی از پایگاه خر دور استخشک لب بی تو یوسف فرغانیستطبع از انشای شعر تر دور استشاید ار خانه پر عسل نکندنحل چون از گل و زهر دور است
♤♤♤♤♤ جانا زرشک خط تو عنبر در آتش استوزلعل آبدار تو گوهر در آتش استدل درغم تو دانه گوهر در آسیاستخط بر رخ تو خرده عنبر درآتش استکردم نظر بر آن رخ چون آتش کلیمخال تو چون خلیل پیمبر در آتش استاز شرم چون نبات در آبم که گفته امکان مه بگاه خشم چو شکر در آتش استعاشق بآب دیده چون سیم حل شدهدر بوته بلای تو چون زر در آتش استاز آب گرم اشک فروغم زیاده شدکز عشق تو چو شمع مرا سر در آتش استاز تاب هجر تو دل بریان من بسوختآبی بده زوصل که چاکر درآتش استدراشک ودرغم تو نگارا تن ودلمچون ماهی اندر آب وسمندر در آتش استمارا بسان هیزم تر در فراق تونیمی درآب ونیمه دیگر درآتش استمن سوختم در آتش عشق و تو چون شکرآگه نه ای که عود معطر درآتش استصیدت شدم چو مرغ وز بهر خلاص خودبالی نمی زنم که مرا پر در آتش استازرنگ خویش روی تو ای آبدار لطفگویی که آفتاب منور در آتش استسیف ازتو دور مانده وشعرش بنزد تستزر در خزینه شه وزرگر در آتش است
♤♤♤♤♤ ما غریبیم وشهر ازآن شماستبا چنین رو جهان جهان شماستپادشاهان چو بنده می گویندما رعیت ولایت آن شماستعهد خسرو ندید از شیرینشر و شوری که در زمان شماستباچنین چشم مست عاشق کشهرکه میرد از کشتگان شماستگر براتی بجان کنند وبسربدهم چون برو نشان شماستجان عاشق نشانه آن تیرکه زابروی چون کمان شماستزردی روی زعفرانی مناز رخ همچو ارغوان شماستابر گوهرفشان دو چشم منستپسته پرشکر دهان شماستآب حیوان یک جهان عاشقدر دو لعل شکرفشان شماستکم زاصحاب کهف نیست بقدرهرکه چون سگ برآستان شماستغم جانرا بخود نمی گیرددل که چون لامکان مکان شماستسیف فرغانی ارچه چیزی نیستبلبلی بهر گلستان شماستسخن خود نمی تواند گفتکه دهانش پر از زبان شماست
♤♤♤♤♤ عذر قدمت بسر توان خواستبوسی زلبت بزر توان خواستگرچه تو کرم کنی ولیکنبی زر نتوان اگر توان خواستدرکیسه خراج مصر بایدتا ازلب تو شکر توان خواستبوسی برتو چه قدر دارددانم زتو اینقدر توان خواستبالای تو سرو میوه دارستاین میوه ازآن شجر توان خواستنی نی غلطم درین حکایتازسرو کجا ثمر توان خواستازمعدن اگر چه هیچ ندهندعیبی نبود گهر توان خواستگنج از (تو) توقع است ماراآنرا زکدام در توان خواستوآنچ ازدر تو رسد بدرویشهرگز زکسی دگر توان خواست
♤♤♤♤♤ آن کو بدر تو سر نهاده استپای از دو جهان بدر نهاده استدر دام غم تو طایر وهمبا بال شکسته پر نهاده استسلطان که بسکه نقش نامشبر چهره سیم و زر نهاده استتا باشدش آب روی حاصلبر خاک در تو سر نهاده استدر خانه دل ز دست عشقتغم بر سر یکدگر نهاده استعاشق چه کند چو اندرین رهاز بهر تو پای در نهاده استباری بکشد بپشت همتچون روی بدین سفر نهاده استبیچاره سری گرفته بر دستپای از همه پیشتر نهاده استاز بهر مراد دل درین راهجا نیست که در خطر نهاده استعاشق سر خدمتی عجب نیستدر پای رقیب اگر نهاده استترسا بنهد ز بهر عیسیسر بر قدمی که خر نهاده استرویت که بنور او توان دیدارواح که در صور نهاده استدیر است که از پس هوایتاندر پی ما شرر نهاده استدر پیش رخ تو عقل کوریستکش آینه در نظر نهاده استاز بهر بهای بوسه توکش روح به از شکر نهاده استگر جان برود تفاوتی نیستاندر لبت آن اثر نهاده استخورشید و مهت نمی توان گفتدر من خرد این قدر نهاده استکز جبهه تو هزار اکلیلبر تارک ماه و خور نهاده استآن خشک لبی که دست عشقشداغی ز تو بر جگر نهاده استاز خون جگر بر آستانتصد نقطه بچشم تر نهاده است