انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 60 از 72:  « پیشین  1  ...  59  60  61  ...  71  72  پسین »

Saif Farghani | سیف فرغانی


زن

 
๑۩۩... قصاید و قطعات سیف فرغانی ...۩۩๑

هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤

دیده تحمل نمی کند نظرت را
پرده برافگن رخ چو ماه و خورت را

نزد من ای از جهان یگانه بخوبی
ملک دو عالم بهاست یک نظرت را

مشکلم است این که چون همی نکند حل
آب سخن آن لبان چون شکرت را

عشق تو داده است در ولایت جان حکم
هجر ستم کار و وصل داد گرت را

منتظرم لیک نیست وقت معین
همچو قیامت وصال منتظرت را

میل ندارد بآفتاب و بروزش
هرکه بشب دید روی چون قمرت را

پرده برافگن زدورو گرنه ببادی
گرد بهر سو بریم خاک درت را

پر زلآلی شود چو بحر کنارش
کوه اگر در میان رود کمرت را

مصحف آیات خوبیی و باخلاص
فاتحه خوانیم جمله سورت را

خوب چو طاوسی و بچشم تعشق
ما نگرانیم حسن جلوه گرت را

مشک چه باشد بنزد تو که چو عنبر
زلف تو خوش بو کند کنار و برت را

چون سخن اینجا رسید دوست مرا گفت
سیف شنودیم شعرهای ترت را

مس ترا حکم کیمیاست ازین پس
سکه اگر از قبول ماست زرت را

وقت شد اکنون که ما حدیث تو گوییم
فاش کنیم اندرین جهان خبرت را

بر سر بازار روزگار بریزیم
بر طبق عرض حقه گهرت را

گرچه زره وار رخنه کرد بیک تیر
قوس دو ابروم صبر چون سپرت را

پای چو هیزم شکسته دار و مزن نیز
بیهده بر سنگ دیگران تبرت را

بر در ما کن اقامت و بسگان ده
بر سر این کو زواده سفرت را

بر سر خرمن چو کاه زبل مپنداز
گر که و دانه فزون کنند خرت را

تا نرسد گردنت بتیغ زمانه
از کله او نگاه دار سرت را

جان تو از بحر وصلم آب نیابد
تا جگرت خون و خون کنم جگرت را

گر تو بر این اوج چون فرشته برآیی
جمله ببینند از آسمان گذرت را

تا بنشان قبول مات رساند
بر سر تیر نیاز بند پرت را

رو قدم همت از دو کون برون نه
بیخ برآور ازین و آن شجرت را

ور نه چو شاخ درخت از کف هرکس
سنگ خور ار میوه یی بود زهرت را

زنده شود مرده از مساس تو گر تو
ذبح بتیغ فنا کنی بقرت را

قصر ملوکست جسم تو و معنا نیست
این همه دیوارهای پر صورت را

دفتر اسرار حکمتی و یدالله
جلد تو کردست جسم مختصرت را

مریم بکر است روح تو بطهارت
ای مدد از جان دم مسیح اثرت را

در شکم مادر ضمیر چو خواهم
عیسی انجیل خوان کنم پسرت را

کعبه زوار فیض مایی و از عشق
یمن یمین الله است هر حجرت را

چون حرم قدس عشق ماست مقامت
زمزم مکه است تشنه آبخورت را

و از اثر حکم بارقات تجلی
فعل یکی دان بصیرت و بصرت را

تا ز تو باقیست ذره یی نبود امن
منزل پر خوف و راه پرخطرت را

چون تو ز هستی خویش وا برهی سیف
زشت شمر خوب و عیب دان هنرت را
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤

بباغی در بدیدم پار گل را
مگر گفتم تویی ای یار گل را

خطای خویشتن امسال دیدم
که نسبت با تو کردم پار گل را

وگر بویت ز دیوارش درآید
ز در بیرون کند گلزار گل را

ترا من با رقیبت دیدم و گفت
چه خوش می پرورد این خار گل را

چو مشکین زلف تو خوش بو نباشد
وگر عنبر بود در بار گل را

اگر این سرخ روی اسپید دیدی
برفتی زردی از رخسار گل را

ز شوق خوب رویانش بدر کن
چه رختست اندرین بازار گل را

بخود مشغول می دارد مرا گل
چو خار از راه من بردار گل را

نسیم صبح را گفتم سحرگه
ز حبس غنچه بیرون آر گل را

جوابم داد و گفتا پیش رویش
چو پیش گل گیا پندار گل را

چو با آن گلستان در گلشن آیی
نظر بروی کن و بگذار گل را

بخوبی تو کلهداری و، خاری
بسر بربسته چو دستار گل را

تو سلطانی و گل همچون رعیت
بدست این و آن مگذار گل را

غریبست آمده وز ره رسیده
بلطف خویشتن خوش دار گل را

بجز خارش کسی اندر قفا نیست
بروی خویش کن تیمار گل را

ز حسنت مایه ده ای جان و منشان
ببازار چمن بی کار گل را

ز خجلت پای او از جای رفتست
بدست لطف خود باز آر گل را

بصد دستان ثناگوی تو گردد
چو بلبل گر بود گفتار گل را

چو او رنگی ز رخسار تو دارد
دگر زین پس ندارم خوار گل را

جهانی خوب را لطف تو نبود
که باشد میوه کم بسیار گل را

قبای تور اندام تو دایم
بتنگ آورده صد خروار گل را

ز عشق روی تو زین پس برآید
چو بلبل نالهای زار گل را

عجب نبود که همچون نرگس خود
ز عشق خود کنی بیمار گل را

مرا این شعرها گل میدهد گفت
که کرد آگه ازین اسرار گل را

درین اشعار من ذکر تو کردم
علم کردم برین اسحار گل را

مباد از سیف فرغانی ترا عار
که از بلبل نباشد عار گل را

من و تو هر دو از هم ناگزیریم
که از خاری بود ناچار گل را
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤

صاحب دیوان نظمم مشرف ملک سخن
عقل مستوفی لذتهای روحانی مرا

گر بخوانی شعر من از حالت صاحب دلان
مر ترا نبود شعور ار شاعری خوانی مرا

در بدی من مرا علم الیقین حاصل شدست
وین نه از جهل تو باشد گر نکودانی مرا

غیرت دین در دلم شمشیر باشد کرده تیز
گر ز چین خشم بینی چهره سوهانی مرا

دانه دل پاک کردم همچو گندم با همه
آسیا سنگی اگر بر سر بگردانی مرا

چون برنج و راحتم راضی از ایزد، فرق نیست
گر بسعد اور مزدار نحس کیوانی مرا

از حقیقت اصل دارد وز طریقت رنگ و بوی
میوه مذهب که هست از فرع نعمانی مرا

از برای فتنه یأجوج معقولات نفس
سد اسلام است منقولات ایمانی مرا

با اشاراتی که پیران راست در قانون دین
حق نجاتی داده از رنج شفاخوانی مرا

خود مرا شمشیر حجت قاطعست از بهر آنک
سنت ختم رسل علمیست برهانی مرا

از معارف چون توانگر نفس باشد به بود
از جهانی خلق یک درویش خلقانی مرا

ای ز شمع فیض تو مشکات دل روشن، ببخش
از مصابیح هدایت جان نورانی مرا

دفتری دارم سیاه از کردهای ناپسند
زاین سیاقت نی فذلک جز پشیمانی مرا

حله رحمت بپوشم گر لباس جان کنی
اندرین دور دورنگ از لون یکسانی مرا

زر مغشوش عمل دارم، سنجش زآنک نیست
بهر بازار قیامت نقد میزانی مرا

خوش بخسبم در فراش خاک تا صبح نشور
از رقاد غفلت ار بیدار گردانی مرا

آب رو بردن بنزد خلق دشوارست سخت
تو ز خوان لطف ده نانی بآسانی مرا

مرغ جانم را بترک آرزو دل جمع دار
دور کن از دانه قسمت پریشانی مرا

تا زمان باشد رهی را بر صلاحیت بدار
چون اجل آید بمیران بر مسلمانی مرا

چون چراغ عمر را فیض تو روغن کم کند
آن طمع دارم که با ایمان بمیرانی مرا

در ریاض قربت تو آستین افشان روم
گر نه دامن گیر باشد سیف فرغانی مرا

عشق سلطان کرد بر ملک سخن رانی مرا
زآن کنند ارباب معنی بنده فرمانی مرا

خطبه شعر مرا شد پایه منبر بلند
زآنک بر زر سخن شد سکه سلطانی مرا

بر در شاهان کزیشان بیدق شطرنج به
حرص قایم خواست کرد از پیل دندانی مرا

اسب همت سرکشید و بهر جو جایز نداشت
خوار همچون خر در اصطبل ثناخوانی مرا

خواست نهمت تا نشاید چون دوات ظالمان
با دل تنگ و سیه در صدر دیوانی مرا

شیر دولت پنجه کرد و همچو سگ لایق ندید
بهر مرداری دوان در کوی عوانی مرا

خاک کوی فقرلیسم زآن چو سگ بر هر دری
تیره نبود آب عز ازذل بی نانی مرا
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤

ای جلوه کرده روی تو خود را در آفتاب
وی گشته نور روی ترا مظهر آفتاب

ای حلقه در تو بهر خانه ماه نو
وی نایب رخ تو بهر کشور آفتاب

گردان ز شوق تست بهر جانب آسمان
تابان بمهر تست برین منظر آفتاب

گردون ز بار عشق تو چندان فغان بکرد
کز بانگ او چو ماه رخت شد کر آفتاب

گیتی ز رنگ و بوی تو هر فصل او بهار
عالم ز عکس روی تو سرتاسر آفتاب

گویم گشاده عالم تاریک روی را
کرده رخ تو روشن و بسته بر آفتاب

نور وجود از تو گرفت و پدید گشت
گر ذره بوذ در عدم ای جان گر آفتاب

گر ذره ز آستان تو بالین کند، ورا
زیر لحاف سایه شود بستر آفتاب

دل از رخت چو ماه منور شود که هست
آیینه یی چو مصقله روشن گر آفتاب

تا در قفای خود مدد از روی تو ندید
اندر زمین نگشت ضیاگستر آفتاب

روی تو نور خویش اگرش کم کند شود
چون ماه گاه فربه و گه لاغر آفتاب

شاهی بپشت گرمی روی تو میکند
بر رقعه فلک ز رخ انور آفتاب

گشته ز شوق روی تو بر دامن فلک
هر شب بدست صبح گریبان در آفتاب

از روزن ار رهش نبود در سرای تو
خود را درافگند ز شکاف در آفتاب

پیش رخ تو در عرق روی خویشتن
غرق آمده در آب چو نیلوفر آفتاب

با موی و روی تو نکند همسری بحسن
بر سر اگر ز مشک نهد افسر آفتاب

در باغ حسن از آن رخ و آن روی مر تراست
بر آفتاب لاله و بر عرعر آفتاب

با آفتاب و ماه چه نسبت کنم ترا
دلبر کجا بود مه و جان پرور آفتاب

طاوس باغ حسن تو چون بال باز کرد
پوشیده شد چو بیضه بزیر پر آفتاب

با خاک کوی تو نبود حاجتی بمشک
با نور روی تو نبود در خور آفتاب

چون خط تو نبات نپرورد اگر چه شد
در بذل روح نامیه را یاور آفتاب

گر سایه جمال تو افتد بر آفتاب
فایض شود ز پرتو او بی مر آفتاب

وآنگه ز روی صدق کند وز سر خشوع
پیش رخ تو سجده خدمت هر آفتاب

خورشید را بروی تو نسبت کنم بحسن
ای گشته جان حسن ترا پیکر آفتاب

اما بشرط آنکه نماید چو ماه نو
از پسته دهان لب چون شکر آفتاب

تا زلف همچو سلسله بر رویت اوفتاد
در حلقه ماه دیدم و در چنبر آفتاب

گردن ز حلقه سر زلف تو چون کشم
اکنون که طوقدار شد از عنبر آفتاب

از پرتو رخ تو بدیدم دهان تو
ناچار ذره رو بنماید در آفتاب

بر روی همچو دایره شکل دهان تو
یک نقطه از عقیق نهاده بر آفتاب

رویت بدان جمال مرا روزگار برد
ره زد بحسن بر پسر آزر آفتاب

بر دل ثنای خویش کند عشق باختن
بر شب بنور خویش کشد لشکر آفتاب

دل از غم تو میل بشادی کجا کند
زین کی ز پشت شیر نهد بر خر آفتاب

گو تنگ چشم عقل نبیند جمال عشق
هرگز ندید سایه پیغمبر آفتاب

این عقل کور را بسوی نور روی تو
هم مه عصاکش آمد و هم رهبر آفتاب

اندر دلم نتیجه حسن تو هست عشق
روزش عرض بود چو بود جوهر آفتاب

از صانعان رسته بازار حسن تو
یک رنگرز مه است و یکی زرگر آفتاب

از سایه تو خاک چو زر می شود چه غم
گر سنگ را دگر نکند گوهر آفتاب

گفتم دمی بلطف مرا در کنار گیر
ای نوعروس حسن ترا زیور آفتاب

فریاد زد زمین که تو کی آسمان شدی
تا در کنار مه بودت، در بر آفتاب

هفت آسمان بحسن تو کردند محضری
چون ماه شاهدیست بر آن محضر آفتاب

بر دفتر جمال تو وقت حساب حسن
ز آحاد کمتر است بر آن دفتر آفتاب

گر ماه با رخ تو کند دعوی جمال
ای یافته ز روی تو زیب و فر آفتاب

بهر جوابش این همه روبوده چون سپر
بینی همه زبان شده چون خنجر آفتاب

گر بحر ژرف حسن تو موجی برآورد
چون ابر از آب لطف تو گردد تر آفتاب

گر آسمان بمایه شود کمتر از زمین
ور از زحل بپایه شود برتر آفتاب

جویای کوی تو ننهد پای بر فلک
مشتاق روی تو ننهد دل بر آفتاب

ای عود سوز مهر تو دلهای عاشقان
از نور مهر تست در آن مجمر آفتاب

در ظلمت ار بیاد تو رفتی بسوی آب
بودی دلیل موکب اسکندر آفتاب

هرشب چراغ مه را از نور فیض خویش
کرده رخت منور و نام آور آفتاب

جام می تو در کف ساقی بزم تو
در دست ماه ساغر و در ساغر آفتاب

چون دانه یی که هست شجر مضمر اندرو
در ذرهای خاک درت مضمر آفتاب

با گرد فتنه یی که ز چوگان زلف تو
برخیزد ای غلام ترا چاکر آفتاب

از خاک بر کناره میدان آسمان
گردد چو جرم گوی زمین اغبر آفتاب

گردون که بار حکم تو بر پشت میکشد
از مهر طلعتت زده آتش در آفتاب

از بهر آنکه سرمه ز خاک درت کند
یک چشم او مه است و یکی دیگر آفتاب

وز بهر دیدن رخ تو چشم وام خواست
از آسمان دیده ور این اعور آفتاب

در چشم اعتقاد فلک با وجود تو
مستصغر آمده مه و مستحقر آفتاب

پیش رخت که مطلع خورشید نیکویست
هم ماه عاجز آمده هم مضطر آفتاب

از شرم روی تست که هر شام می شود
در روضه فلک چو گل احمر آفتاب

بهر نثار تست که سر بر زند همی
از بوته افق چو درست زر آفتاب

آب حیا نداشت که می رفت هر شبی
در حوض عین حامیه بی میزر آفتاب

چون تو عروس سر ز افق برنیاورد
زین پس ز شرم روی تو بی چادر آفتاب

تا کهتران خیل ترا چاکری نکرد
بر روشنان چرخ نشد مهتر آفتاب

فردا که چشمهای کواکب شود سپید
وز هول همچو ماه شود اصغر آفتاب

تقدیر منع شیر کند از لبان نور
اطفال ذره را که بود مادر آفتاب

با تاب همچو آتش اگر چند زرگر است
سیماب گردد از فزع اکبر آفتاب

از موج قهر کشتی گردون کند شکاف
وز سیر باز ماند چون لنگر آفتاب

تیغ قضا و تیر قدر بگسلد ز ره
گر آسمان سپر کنی و مغفر آفتاب

دیگ سر ار چه ز آتش او جوشها زند
آخر کنند سرد چو خاکستر آفتاب

چون سایه درخت بلرزد ز فرط مهر
بر عاشقان روی تو در محشر آفتاب

گفتم بمدح تو غزلی کندر آسمان
اندر میان مجلس هفت اختر آفتاب

چون ذره رقص کرد و بصد پرده باز گفت
آنرا بسان زهره خنیاگر آفتاب

خورشید مهر تو چو بزد شعله بر دلم
کردم ردیف این سخن ابتر آفتاب

باور نمی کنند کزین سان طلوع کرد
از آسمان خاطر من بیور آفتاب

نشگفت اگر ز مشرق اندیشه عرض داد
طبعم بوصف روی تو چون خاور آفتاب

چون شد ز تاب مهر تو هر ذره یی ز من
در سایه هوای تو ای دلبر آفتاب

شاخی که هست آبخور او ز نهر نور
اختر دهد شکوفه و آرد بر آفتاب

می دان یقین که در رگ کان خون گهر شود
مر کوه را چو تیغ زند بر سر آفتاب

تا از شعاع خویش عقابان ابر را
رنگین کند چو قوس قزح شهپر آفتاب

من بنده خاک کوی تو شویم بآب چشم
تایخ فروش سایه خوهد گازر آفتاب
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤

بیا بلبل که وقت گفتن تست
چو گل دیدی گه آشفتن تست

بعشق روی گل قولی همی گوی
کزین پس راستی در گفتن تست

مرا بلبل بصد دستان قدسی
جوابی داد کین صنعت فن تست

من اندر وصف گل درها بسفتم
کنون هنگام گوهر سفتن تست

بوصف حسن جانان چند بیتی
بگو آخر نه وقت خفتن تست

حدیث شاعران مغشوش و حشوست
چنین ابریز پاک از معدن تست

الا ای غنچه در پوست مانده
بهار آمد گه اشکفتن تست

گل انداما از آن روی از تو دورم
که چندین خار در پیرامن تست

تویی غازی که صد چون من مسلمان
شهید غمزه مرد افگن تست

من آن یعقوب گریانم ز هجرت
که نور چشمم از پیراهن تست

مه ارچه دانها دارد زانجم
ولیکن خوشه چین خرمن تست

تو ای عاشق مصیبت دار شوقی
نداری صبر و شعرت شیون تست

چو شمع اشکی همی ریز و همی سوز
چراغی، آب چشمت روغن تست

ولی تا زنده ای جانت نکاهد
حیات جان تو در مردن تست

چه بندی در بروی آفتابی
که هر روزش نظر در روزن تست

چه باشی چون زمین ای آسمانی
درین پستی، که بالا مسکن تست

چو در گلزار عشقت ره ندادند
تو خاشاکی و دنیا گلخن تست

درین ره گر ملک بینی پری وار
نهان شو زو که شیطان ره زن تست

چو انسان می توان سوگند خوردن
بیزدان کآن ملک اهریمن تست

چنین تا باریابی بر در دوست
درین ره هرچه بینی دشمن تست

بزن شمشیر غیرت، زآن میندیش
که همتهای مردان جوشن تست

نکورو یوسفی داری تو در چاه
ترا ظن آنکه جانی در تن تست

کمند رستمی اندر چه انداز
خلاصش کن که در وی بیژن تست

تو در خوف از خودی، از خود چو رستی
ازآن پس کام شیران مأمن تست

سراندر دام این عالم میاور
وگرنه خون تو در گردن تست

دل کس زین سخن قوت نگیرد
که یاد آورد طبع کودن تست

ز دشمن مملکت ایمن نگردد
بشمشیری که از نرم آهن تست
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤

حسن آن صورت از صفت بدرست
که بمعنی ز جمله خوبترست

روی حرف ز حسن او دیدم
از معانی درو بسی صورست

سور مصحف نکویی را
همچو الحمد سرور سورست

ای ز روی تو حسن را زینت
حسن از آن روی در جهان سمرست

از دو عالم مرا تویی مقصود
غرض آدمی ز کان گهرست

زین صدفها امید من لولوست
زین قصبها مراد من شکرست

از تجلی تو منم آگاه
ذره(را) از طلوع خور خبرست

نظری بر چو من گدا انداز
که نه هر عاشقی توانگرست

ذره گر چند هست خوار و حقیر
هم درو آفتاب را نظرست

گرچه خفتن طریق عاشق نیست
کو بشب همچو روز در سهرست

آستان تو عاشقان ترا
همچو گردن مدام زیر سرست

خانه عشق حصن ربانیست
هر که در وی نشست بی خطرست

بخورد همچو گوسپندش گرگ
هرکه زین خانه همچو سگ بدرست

عاشق تو بپای همت رفت
طیران مرغ را ببال و پرست

وقت بی ناله نیست عاشق را
شب و روز این خروس را سحرست

خویشتن را بعشق بشکستم
که هزیمت درین وغا ظفرست

هرکجا عشق تو نزول کند
چان عاشق کمیته ما حضرست

مرد کز خوان عشق قوت نیافت
بهر نان همچو گاو برزگرست

در رهت بهر خون شدن جانا
همه احشای اهل دل جگرست

از برای سرادق عشقت
عرصه هر دو کون مختصرست

هر کجا عشق تو تویی آنجا
عشق تو چون تو میوه را زهرست

دایم از حسرت گل رویت
میوه نالان چو مرغ بر شجرست

ملک از سوز عشق بهره نداشت
کین نمک در خمیر بوالبشرست

تا نفس هست سیف فرغانی
جهد می کن که جهد را اثرست

هیچ بی ذکر دوست شعر مگوی
سکه بر روی زر جمال زرست
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤

برون زین جهان یک جهانی خوشست
که این خار و آن گلستانی خوشست

درین خار گل نی و ما اندرو
چو بلبل که در بوستانی خوشست

سوی کوی جانان و جانهای پاک
اگر می روی کاروانی خوشست

تو در شهر تن مانده ای تنگ دل
ز دروازه بیرون جهانی خوشست

ز خود بگذری، بی خودی دولتیست
مکان طی کنی، لامکانی خوشست

همایان ارواح عشاق را
برون زین قفس آشیانی خوشست

تو چون گوشت بر استخوانی درو
که این بقعه را آب و نانی خوشست

ز چربی دنیا بشو دست آز
سگست آنکه با استخوانی خوشست

اگر چه تو هستی درین خاکدان
چو ماهی که در آبدانی خوشست

کم از کژدم کور و مار کری
گرت عیش در خاکدانی خوشست

مگو اندرین خیمه بی ستون
که در خرگهی ترکمانی خوشست

هم از نیش زنبور شد تلخ کام
گر از شهد کس را دهانی خوشست

بعمری که مرگست اندر قفاش
نگویم که وقت فلانی خوشست

توان گفت اگر بهر آویختن
دل دزد بر نردبانی خوشست

برو رخت در خانه فقر نه
که این خانه دارالامانی خوشست

که مرد مجرد بود بر زمین
چو عیسی که بر آسمانی خوشست

بهر صورتی دل مده زینهار
مگو مر مرا دلستانی خوشست

بخوش صورتان دل سپردن خطاست
دل آنجا گرو کن (که) جانی خوشست

الهی تو از شوق خود سیف را
دلی خوش بده کش زبانی خوشست
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤

دنیا که من و ترا مکانست
بنگر که چه تیره خاکدانست

پرکژدم و پر ز مار گوری
از بهر عذاب زندگانست

هر زنده که اندروست امروز
در حسرت حال مردگانست

جاییست که اندرو کسی را
نی راحت تن (نه) انس جانست

در وی که چو خرمنت بکوبند
گردانه بکه خری گرانست

بیدار درو نیافت بالش
کین بستر از آن خفتگانست

این دنیی دون چو گوسپند است
کش دنبه چو پاچه استخوانست

زهریست هزار شاه کشته
مغزش که دراستخوان نهانست

در وی که شفا نیافت رنجور
پیوسته صحیح ناتوانست

از بهر خلاص تو درین حبس
کندر خطری و جای آنست

دست تو گسسته ریسمانیست
پای تو شکسته نردبانست

نوشش سبب هزار نیش است
سودش همه مایه زیانست

ناایمن و خوار در وی امروز
آنکس که عزیز انس و جانست

چون صید که در پیش سگانند
چون کلب که در پی کسانست

هر چند که خواجه ظالمانرا
همواره چو گربه گرد خوانست

چون سگ شکمش نمی شود سیر
با آنکه چو سفره پر زنانست

آنکس که چو سیف طالبش را
دیوانه شمرد عاقل آنست
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤

آن خداوندی که عالم آن اوست
جسم و جان در قبضه فرمان اوست

سوره حمد و ثنای او بخوان
کآیت عز و علا در شأن اوست

گر ز دست دیگری نعمت خوری
شکر او می کن که نعمت آن اوست

بر زمین هر ذره خاکی که هست
آب خورد فیض چون باران اوست

از عطای او بایمان شد عزیز
جان چون یوسف که تن زندان اوست

بر من و بر تو اگر رحمت کند
این نه استحقاق ما، احسان اوست

از جهان کمتر ثناگوی ویست
سیف فرغانی که این دیوان اوست
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 60 از 72:  « پیشین  1  ...  59  60  61  ...  71  72  پسین » 
شعر و ادبیات

Saif Farghani | سیف فرغانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA