♤♤♤♤♤دیده تحمل نمی کند نظرت راپرده برافگن رخ چو ماه و خورت رانزد من ای از جهان یگانه بخوبیملک دو عالم بهاست یک نظرت رامشکلم است این که چون همی نکند حلآب سخن آن لبان چون شکرت راعشق تو داده است در ولایت جان حکمهجر ستم کار و وصل داد گرت رامنتظرم لیک نیست وقت معینهمچو قیامت وصال منتظرت رامیل ندارد بآفتاب و بروزشهرکه بشب دید روی چون قمرت راپرده برافگن زدورو گرنه ببادیگرد بهر سو بریم خاک درت راپر زلآلی شود چو بحر کنارشکوه اگر در میان رود کمرت رامصحف آیات خوبیی و باخلاصفاتحه خوانیم جمله سورت راخوب چو طاوسی و بچشم تعشقما نگرانیم حسن جلوه گرت رامشک چه باشد بنزد تو که چو عنبرزلف تو خوش بو کند کنار و برت راچون سخن اینجا رسید دوست مرا گفتسیف شنودیم شعرهای ترت رامس ترا حکم کیمیاست ازین پسسکه اگر از قبول ماست زرت راوقت شد اکنون که ما حدیث تو گوییمفاش کنیم اندرین جهان خبرت رابر سر بازار روزگار بریزیمبر طبق عرض حقه گهرت راگرچه زره وار رخنه کرد بیک تیرقوس دو ابروم صبر چون سپرت راپای چو هیزم شکسته دار و مزن نیزبیهده بر سنگ دیگران تبرت رابر در ما کن اقامت و بسگان دهبر سر این کو زواده سفرت رابر سر خرمن چو کاه زبل مپندازگر که و دانه فزون کنند خرت راتا نرسد گردنت بتیغ زمانهاز کله او نگاه دار سرت راجان تو از بحر وصلم آب نیابدتا جگرت خون و خون کنم جگرت راگر تو بر این اوج چون فرشته برآییجمله ببینند از آسمان گذرت راتا بنشان قبول مات رساندبر سر تیر نیاز بند پرت رارو قدم همت از دو کون برون نهبیخ برآور ازین و آن شجرت راور نه چو شاخ درخت از کف هرکسسنگ خور ار میوه یی بود زهرت رازنده شود مرده از مساس تو گر توذبح بتیغ فنا کنی بقرت راقصر ملوکست جسم تو و معنا نیستاین همه دیوارهای پر صورت رادفتر اسرار حکمتی و یداللهجلد تو کردست جسم مختصرت رامریم بکر است روح تو بطهارتای مدد از جان دم مسیح اثرت رادر شکم مادر ضمیر چو خواهمعیسی انجیل خوان کنم پسرت راکعبه زوار فیض مایی و از عشقیمن یمین الله است هر حجرت راچون حرم قدس عشق ماست مقامتزمزم مکه است تشنه آبخورت راو از اثر حکم بارقات تجلیفعل یکی دان بصیرت و بصرت راتا ز تو باقیست ذره یی نبود امنمنزل پر خوف و راه پرخطرت راچون تو ز هستی خویش وا برهی سیفزشت شمر خوب و عیب دان هنرت را
♤♤♤♤♤بباغی در بدیدم پار گل رامگر گفتم تویی ای یار گل راخطای خویشتن امسال دیدمکه نسبت با تو کردم پار گل راوگر بویت ز دیوارش درآیدز در بیرون کند گلزار گل راترا من با رقیبت دیدم و گفتچه خوش می پرورد این خار گل راچو مشکین زلف تو خوش بو نباشدوگر عنبر بود در بار گل رااگر این سرخ روی اسپید دیدیبرفتی زردی از رخسار گل راز شوق خوب رویانش بدر کنچه رختست اندرین بازار گل رابخود مشغول می دارد مرا گلچو خار از راه من بردار گل رانسیم صبح را گفتم سحرگهز حبس غنچه بیرون آر گل راجوابم داد و گفتا پیش رویشچو پیش گل گیا پندار گل راچو با آن گلستان در گلشن آیینظر بروی کن و بگذار گل رابخوبی تو کلهداری و، خاریبسر بربسته چو دستار گل راتو سلطانی و گل همچون رعیتبدست این و آن مگذار گل راغریبست آمده وز ره رسیدهبلطف خویشتن خوش دار گل رابجز خارش کسی اندر قفا نیستبروی خویش کن تیمار گل راز حسنت مایه ده ای جان و منشانببازار چمن بی کار گل راز خجلت پای او از جای رفتستبدست لطف خود باز آر گل رابصد دستان ثناگوی تو گرددچو بلبل گر بود گفتار گل راچو او رنگی ز رخسار تو دارددگر زین پس ندارم خوار گل راجهانی خوب را لطف تو نبودکه باشد میوه کم بسیار گل راقبای تور اندام تو دایمبتنگ آورده صد خروار گل راز عشق روی تو زین پس برآیدچو بلبل نالهای زار گل راعجب نبود که همچون نرگس خودز عشق خود کنی بیمار گل رامرا این شعرها گل میدهد گفتکه کرد آگه ازین اسرار گل رادرین اشعار من ذکر تو کردمعلم کردم برین اسحار گل رامباد از سیف فرغانی ترا عارکه از بلبل نباشد عار گل رامن و تو هر دو از هم ناگزیریمکه از خاری بود ناچار گل را
♤♤♤♤♤صاحب دیوان نظمم مشرف ملک سخنعقل مستوفی لذتهای روحانی مراگر بخوانی شعر من از حالت صاحب دلانمر ترا نبود شعور ار شاعری خوانی مرادر بدی من مرا علم الیقین حاصل شدستوین نه از جهل تو باشد گر نکودانی مراغیرت دین در دلم شمشیر باشد کرده تیزگر ز چین خشم بینی چهره سوهانی مرادانه دل پاک کردم همچو گندم با همهآسیا سنگی اگر بر سر بگردانی مراچون برنج و راحتم راضی از ایزد، فرق نیستگر بسعد اور مزدار نحس کیوانی مرااز حقیقت اصل دارد وز طریقت رنگ و بویمیوه مذهب که هست از فرع نعمانی مرااز برای فتنه یأجوج معقولات نفسسد اسلام است منقولات ایمانی مرابا اشاراتی که پیران راست در قانون دینحق نجاتی داده از رنج شفاخوانی مراخود مرا شمشیر حجت قاطعست از بهر آنکسنت ختم رسل علمیست برهانی مرااز معارف چون توانگر نفس باشد به بوداز جهانی خلق یک درویش خلقانی مراای ز شمع فیض تو مشکات دل روشن، ببخشاز مصابیح هدایت جان نورانی مرادفتری دارم سیاه از کردهای ناپسندزاین سیاقت نی فذلک جز پشیمانی مراحله رحمت بپوشم گر لباس جان کنیاندرین دور دورنگ از لون یکسانی مرازر مغشوش عمل دارم، سنجش زآنک نیستبهر بازار قیامت نقد میزانی مراخوش بخسبم در فراش خاک تا صبح نشوراز رقاد غفلت ار بیدار گردانی مراآب رو بردن بنزد خلق دشوارست سختتو ز خوان لطف ده نانی بآسانی مرامرغ جانم را بترک آرزو دل جمع داردور کن از دانه قسمت پریشانی مراتا زمان باشد رهی را بر صلاحیت بدارچون اجل آید بمیران بر مسلمانی مراچون چراغ عمر را فیض تو روغن کم کندآن طمع دارم که با ایمان بمیرانی مرادر ریاض قربت تو آستین افشان رومگر نه دامن گیر باشد سیف فرغانی مراعشق سلطان کرد بر ملک سخن رانی مرازآن کنند ارباب معنی بنده فرمانی مراخطبه شعر مرا شد پایه منبر بلندزآنک بر زر سخن شد سکه سلطانی مرابر در شاهان کزیشان بیدق شطرنج بهحرص قایم خواست کرد از پیل دندانی مرااسب همت سرکشید و بهر جو جایز نداشتخوار همچون خر در اصطبل ثناخوانی مراخواست نهمت تا نشاید چون دوات ظالمانبا دل تنگ و سیه در صدر دیوانی مراشیر دولت پنجه کرد و همچو سگ لایق ندیدبهر مرداری دوان در کوی عوانی مراخاک کوی فقرلیسم زآن چو سگ بر هر دریتیره نبود آب عز ازذل بی نانی مرا
♤♤♤♤♤ای جلوه کرده روی تو خود را در آفتابوی گشته نور روی ترا مظهر آفتابای حلقه در تو بهر خانه ماه نووی نایب رخ تو بهر کشور آفتابگردان ز شوق تست بهر جانب آسمانتابان بمهر تست برین منظر آفتابگردون ز بار عشق تو چندان فغان بکردکز بانگ او چو ماه رخت شد کر آفتابگیتی ز رنگ و بوی تو هر فصل او بهارعالم ز عکس روی تو سرتاسر آفتابگویم گشاده عالم تاریک روی راکرده رخ تو روشن و بسته بر آفتابنور وجود از تو گرفت و پدید گشتگر ذره بوذ در عدم ای جان گر آفتابگر ذره ز آستان تو بالین کند، ورازیر لحاف سایه شود بستر آفتابدل از رخت چو ماه منور شود که هستآیینه یی چو مصقله روشن گر آفتابتا در قفای خود مدد از روی تو ندیداندر زمین نگشت ضیاگستر آفتابروی تو نور خویش اگرش کم کند شودچون ماه گاه فربه و گه لاغر آفتابشاهی بپشت گرمی روی تو میکندبر رقعه فلک ز رخ انور آفتابگشته ز شوق روی تو بر دامن فلکهر شب بدست صبح گریبان در آفتاباز روزن ار رهش نبود در سرای توخود را درافگند ز شکاف در آفتابپیش رخ تو در عرق روی خویشتنغرق آمده در آب چو نیلوفر آفتاببا موی و روی تو نکند همسری بحسنبر سر اگر ز مشک نهد افسر آفتابدر باغ حسن از آن رخ و آن روی مر تراستبر آفتاب لاله و بر عرعر آفتاببا آفتاب و ماه چه نسبت کنم ترادلبر کجا بود مه و جان پرور آفتابطاوس باغ حسن تو چون بال باز کردپوشیده شد چو بیضه بزیر پر آفتاببا خاک کوی تو نبود حاجتی بمشکبا نور روی تو نبود در خور آفتابچون خط تو نبات نپرورد اگر چه شددر بذل روح نامیه را یاور آفتابگر سایه جمال تو افتد بر آفتابفایض شود ز پرتو او بی مر آفتابوآنگه ز روی صدق کند وز سر خشوعپیش رخ تو سجده خدمت هر آفتابخورشید را بروی تو نسبت کنم بحسنای گشته جان حسن ترا پیکر آفتاباما بشرط آنکه نماید چو ماه نواز پسته دهان لب چون شکر آفتابتا زلف همچو سلسله بر رویت اوفتاددر حلقه ماه دیدم و در چنبر آفتابگردن ز حلقه سر زلف تو چون کشماکنون که طوقدار شد از عنبر آفتاباز پرتو رخ تو بدیدم دهان توناچار ذره رو بنماید در آفتاببر روی همچو دایره شکل دهان تویک نقطه از عقیق نهاده بر آفتابرویت بدان جمال مرا روزگار بردره زد بحسن بر پسر آزر آفتاببر دل ثنای خویش کند عشق باختنبر شب بنور خویش کشد لشکر آفتابدل از غم تو میل بشادی کجا کندزین کی ز پشت شیر نهد بر خر آفتابگو تنگ چشم عقل نبیند جمال عشقهرگز ندید سایه پیغمبر آفتاباین عقل کور را بسوی نور روی توهم مه عصاکش آمد و هم رهبر آفتاباندر دلم نتیجه حسن تو هست عشقروزش عرض بود چو بود جوهر آفتاباز صانعان رسته بازار حسن تویک رنگرز مه است و یکی زرگر آفتاباز سایه تو خاک چو زر می شود چه غمگر سنگ را دگر نکند گوهر آفتابگفتم دمی بلطف مرا در کنار گیرای نوعروس حسن ترا زیور آفتابفریاد زد زمین که تو کی آسمان شدیتا در کنار مه بودت، در بر آفتابهفت آسمان بحسن تو کردند محضریچون ماه شاهدیست بر آن محضر آفتاببر دفتر جمال تو وقت حساب حسنز آحاد کمتر است بر آن دفتر آفتابگر ماه با رخ تو کند دعوی جمالای یافته ز روی تو زیب و فر آفتاببهر جوابش این همه روبوده چون سپربینی همه زبان شده چون خنجر آفتابگر بحر ژرف حسن تو موجی برآوردچون ابر از آب لطف تو گردد تر آفتابگر آسمان بمایه شود کمتر از زمینور از زحل بپایه شود برتر آفتابجویای کوی تو ننهد پای بر فلکمشتاق روی تو ننهد دل بر آفتابای عود سوز مهر تو دلهای عاشقاناز نور مهر تست در آن مجمر آفتابدر ظلمت ار بیاد تو رفتی بسوی آببودی دلیل موکب اسکندر آفتابهرشب چراغ مه را از نور فیض خویشکرده رخت منور و نام آور آفتابجام می تو در کف ساقی بزم تودر دست ماه ساغر و در ساغر آفتابچون دانه یی که هست شجر مضمر اندرودر ذرهای خاک درت مضمر آفتاببا گرد فتنه یی که ز چوگان زلف توبرخیزد ای غلام ترا چاکر آفتاباز خاک بر کناره میدان آسمانگردد چو جرم گوی زمین اغبر آفتابگردون که بار حکم تو بر پشت میکشداز مهر طلعتت زده آتش در آفتاباز بهر آنکه سرمه ز خاک درت کندیک چشم او مه است و یکی دیگر آفتابوز بهر دیدن رخ تو چشم وام خواستاز آسمان دیده ور این اعور آفتابدر چشم اعتقاد فلک با وجود تومستصغر آمده مه و مستحقر آفتابپیش رخت که مطلع خورشید نیکویستهم ماه عاجز آمده هم مضطر آفتاباز شرم روی تست که هر شام می شوددر روضه فلک چو گل احمر آفتاببهر نثار تست که سر بر زند همیاز بوته افق چو درست زر آفتابآب حیا نداشت که می رفت هر شبیدر حوض عین حامیه بی میزر آفتابچون تو عروس سر ز افق برنیاوردزین پس ز شرم روی تو بی چادر آفتابتا کهتران خیل ترا چاکری نکردبر روشنان چرخ نشد مهتر آفتابفردا که چشمهای کواکب شود سپیدوز هول همچو ماه شود اصغر آفتابتقدیر منع شیر کند از لبان نوراطفال ذره را که بود مادر آفتاببا تاب همچو آتش اگر چند زرگر استسیماب گردد از فزع اکبر آفتاباز موج قهر کشتی گردون کند شکافوز سیر باز ماند چون لنگر آفتابتیغ قضا و تیر قدر بگسلد ز رهگر آسمان سپر کنی و مغفر آفتابدیگ سر ار چه ز آتش او جوشها زندآخر کنند سرد چو خاکستر آفتابچون سایه درخت بلرزد ز فرط مهربر عاشقان روی تو در محشر آفتابگفتم بمدح تو غزلی کندر آسماناندر میان مجلس هفت اختر آفتابچون ذره رقص کرد و بصد پرده باز گفتآنرا بسان زهره خنیاگر آفتابخورشید مهر تو چو بزد شعله بر دلمکردم ردیف این سخن ابتر آفتابباور نمی کنند کزین سان طلوع کرداز آسمان خاطر من بیور آفتابنشگفت اگر ز مشرق اندیشه عرض دادطبعم بوصف روی تو چون خاور آفتابچون شد ز تاب مهر تو هر ذره یی ز مندر سایه هوای تو ای دلبر آفتابشاخی که هست آبخور او ز نهر نوراختر دهد شکوفه و آرد بر آفتابمی دان یقین که در رگ کان خون گهر شودمر کوه را چو تیغ زند بر سر آفتابتا از شعاع خویش عقابان ابر رارنگین کند چو قوس قزح شهپر آفتابمن بنده خاک کوی تو شویم بآب چشمتایخ فروش سایه خوهد گازر آفتاب
♤♤♤♤♤بیا بلبل که وقت گفتن تستچو گل دیدی گه آشفتن تستبعشق روی گل قولی همی گویکزین پس راستی در گفتن تستمرا بلبل بصد دستان قدسیجوابی داد کین صنعت فن تستمن اندر وصف گل درها بسفتمکنون هنگام گوهر سفتن تستبوصف حسن جانان چند بیتیبگو آخر نه وقت خفتن تستحدیث شاعران مغشوش و حشوستچنین ابریز پاک از معدن تستالا ای غنچه در پوست ماندهبهار آمد گه اشکفتن تستگل انداما از آن روی از تو دورمکه چندین خار در پیرامن تستتویی غازی که صد چون من مسلمانشهید غمزه مرد افگن تستمن آن یعقوب گریانم ز هجرتکه نور چشمم از پیراهن تستمه ارچه دانها دارد زانجمولیکن خوشه چین خرمن تستتو ای عاشق مصیبت دار شوقینداری صبر و شعرت شیون تستچو شمع اشکی همی ریز و همی سوزچراغی، آب چشمت روغن تستولی تا زنده ای جانت نکاهدحیات جان تو در مردن تستچه بندی در بروی آفتابیکه هر روزش نظر در روزن تستچه باشی چون زمین ای آسمانیدرین پستی، که بالا مسکن تستچو در گلزار عشقت ره ندادندتو خاشاکی و دنیا گلخن تستدرین ره گر ملک بینی پری وارنهان شو زو که شیطان ره زن تستچو انسان می توان سوگند خوردنبیزدان کآن ملک اهریمن تستچنین تا باریابی بر در دوستدرین ره هرچه بینی دشمن تستبزن شمشیر غیرت، زآن میندیشکه همتهای مردان جوشن تستنکورو یوسفی داری تو در چاهترا ظن آنکه جانی در تن تستکمند رستمی اندر چه اندازخلاصش کن که در وی بیژن تستتو در خوف از خودی، از خود چو رستیازآن پس کام شیران مأمن تستسراندر دام این عالم میاوروگرنه خون تو در گردن تستدل کس زین سخن قوت نگیردکه یاد آورد طبع کودن تستز دشمن مملکت ایمن نگرددبشمشیری که از نرم آهن تست
♤♤♤♤♤حسن آن صورت از صفت بدرستکه بمعنی ز جمله خوبترستروی حرف ز حسن او دیدماز معانی درو بسی صورستسور مصحف نکویی راهمچو الحمد سرور سورستای ز روی تو حسن را زینتحسن از آن روی در جهان سمرستاز دو عالم مرا تویی مقصودغرض آدمی ز کان گهرستزین صدفها امید من لولوستزین قصبها مراد من شکرستاز تجلی تو منم آگاهذره(را) از طلوع خور خبرستنظری بر چو من گدا اندازکه نه هر عاشقی توانگرستذره گر چند هست خوار و حقیرهم درو آفتاب را نظرستگرچه خفتن طریق عاشق نیستکو بشب همچو روز در سهرستآستان تو عاشقان تراهمچو گردن مدام زیر سرستخانه عشق حصن ربانیستهر که در وی نشست بی خطرستبخورد همچو گوسپندش گرگهرکه زین خانه همچو سگ بدرستعاشق تو بپای همت رفتطیران مرغ را ببال و پرستوقت بی ناله نیست عاشق راشب و روز این خروس را سحرستخویشتن را بعشق بشکستمکه هزیمت درین وغا ظفرستهرکجا عشق تو نزول کندچان عاشق کمیته ما حضرستمرد کز خوان عشق قوت نیافتبهر نان همچو گاو برزگرستدر رهت بهر خون شدن جاناهمه احشای اهل دل جگرستاز برای سرادق عشقتعرصه هر دو کون مختصرستهر کجا عشق تو تویی آنجاعشق تو چون تو میوه را زهرستدایم از حسرت گل رویتمیوه نالان چو مرغ بر شجرستملک از سوز عشق بهره نداشتکین نمک در خمیر بوالبشرستتا نفس هست سیف فرغانیجهد می کن که جهد را اثرستهیچ بی ذکر دوست شعر مگویسکه بر روی زر جمال زرست
♤♤♤♤♤برون زین جهان یک جهانی خوشستکه این خار و آن گلستانی خوشستدرین خار گل نی و ما اندروچو بلبل که در بوستانی خوشستسوی کوی جانان و جانهای پاکاگر می روی کاروانی خوشستتو در شهر تن مانده ای تنگ دلز دروازه بیرون جهانی خوشستز خود بگذری، بی خودی دولتیستمکان طی کنی، لامکانی خوشستهمایان ارواح عشاق رابرون زین قفس آشیانی خوشستتو چون گوشت بر استخوانی دروکه این بقعه را آب و نانی خوشستز چربی دنیا بشو دست آزسگست آنکه با استخوانی خوشستاگر چه تو هستی درین خاکدانچو ماهی که در آبدانی خوشستکم از کژدم کور و مار کریگرت عیش در خاکدانی خوشستمگو اندرین خیمه بی ستونکه در خرگهی ترکمانی خوشستهم از نیش زنبور شد تلخ کامگر از شهد کس را دهانی خوشستبعمری که مرگست اندر قفاشنگویم که وقت فلانی خوشستتوان گفت اگر بهر آویختندل دزد بر نردبانی خوشستبرو رخت در خانه فقر نهکه این خانه دارالامانی خوشستکه مرد مجرد بود بر زمینچو عیسی که بر آسمانی خوشستبهر صورتی دل مده زینهارمگو مر مرا دلستانی خوشستبخوش صورتان دل سپردن خطاستدل آنجا گرو کن (که) جانی خوشستالهی تو از شوق خود سیف رادلی خوش بده کش زبانی خوشست
♤♤♤♤♤دنیا که من و ترا مکانستبنگر که چه تیره خاکدانستپرکژدم و پر ز مار گوریاز بهر عذاب زندگانستهر زنده که اندروست امروزدر حسرت حال مردگانستجاییست که اندرو کسی رانی راحت تن (نه) انس جانستدر وی که چو خرمنت بکوبندگردانه بکه خری گرانستبیدار درو نیافت بالشکین بستر از آن خفتگانستاین دنیی دون چو گوسپند استکش دنبه چو پاچه استخوانستزهریست هزار شاه کشتهمغزش که دراستخوان نهانستدر وی که شفا نیافت رنجورپیوسته صحیح ناتوانستاز بهر خلاص تو درین حبسکندر خطری و جای آنستدست تو گسسته ریسمانیستپای تو شکسته نردبانستنوشش سبب هزار نیش استسودش همه مایه زیانستناایمن و خوار در وی امروزآنکس که عزیز انس و جانستچون صید که در پیش سگانندچون کلب که در پی کسانستهر چند که خواجه ظالمانراهمواره چو گربه گرد خوانستچون سگ شکمش نمی شود سیربا آنکه چو سفره پر زنانستآنکس که چو سیف طالبش رادیوانه شمرد عاقل آنست
♤♤♤♤♤آن خداوندی که عالم آن اوستجسم و جان در قبضه فرمان اوستسوره حمد و ثنای او بخوانکآیت عز و علا در شأن اوستگر ز دست دیگری نعمت خوریشکر او می کن که نعمت آن اوستبر زمین هر ذره خاکی که هستآب خورد فیض چون باران اوستاز عطای او بایمان شد عزیزجان چون یوسف که تن زندان اوستبر من و بر تو اگر رحمت کنداین نه استحقاق ما، احسان اوستاز جهان کمتر ثناگوی ویستسیف فرغانی که این دیوان اوست