انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 61 از 72:  « پیشین  1  ...  60  61  62  ...  71  72  پسین »

Saif Farghani | سیف فرغانی


زن

 
♤♤♤♤♤

ای که در صورت خوب تو جمال معنیست
قبله روح از آن روی کنم کان اولیست

هرکرا قالب دل جان نپذیرفت از عشق
همچو تمثال بود، صورت او بی معنیست

ره نماینده همیشه بظلال عشق است
ماه روی تو که یک لمعه او نور هدیست

علما کاتب دیوان تواند الا آنک
سخن عشق نویسد قلم او اعلیست

همه ذرات جهان مضطرب از عشق توند
خاک را چون فلک از شوق تو آرامی نیست

هرچه بر لوح وجودند ثناگوی توند
اگر الفاظ مدیح است و گر حرف هجیست

نقطهایی که برین لوح پراگنده شدند
باز اگر جمع کنی شان همه را اصل یکیست

حرفها جمله زبانهای معانی دارند
حکمت ما همه از منطق ایشان املیست

زاشک پنهان الف ترچولحاف ابرست
بالش نقطه که افتاده بزیر سر بیست

هرکه اندوه تو خورد از غم خود سیر آمد
عافیت یافت مریضی که طبیبش عیسیست

نفس مأموم دلی دان که امامش عشقست
گرگ راعیست در آن گله که چوپان موسیست

دیده در روضه عقبی بتو روشن نشود
کوردل را گهر چشم نظر بر دنییست

نزد ارباب بصیرت اگرش صد چشم است
مرد کورست چو با غیر تو او را نظریست

ای که طاعت نکنی خاص برای منعم
از نعیم دو جهان هرچه خوری جمله ربیست

نزد عشاق تو گویست و زدن را شاید
هرچه در عرصه میدان علی تابثریست

از علی وزثری بگذر اگر مرد رهی
کم حاجی چه زنی چون متوجه بمنیست

سفر کعبه اگر از طرف شام کنند
در ره مکه یکی منزل حجاج علیست

هرکه او طالب خط است و دم از عشق زند
نزد قاضی حقیقت سخن او دعویست

هرچه در قید خود آرد دل آزادت را
بجز از عشق بدو دل ندهی آن تقویست

غم دینار ندارند که درویشانرا
حسبناالله رقم بر درم استغنیست

چون ترازو ز پی عدل درین کار آنست
که بجز راستی او را چو الف چیزی نیست

راستی را چو الف هیچ نداری زین ذوق
گر ترا مکنت شین است و ترا ثروت تیست

نزد آن کز حدث نفس طهارت کرده است
خاک آن ملک کلوخی ز پی استنجیست

نزد عاشق گل این خاک نمازی نبود
که نجس کرده پرویز و قباد و کسریست

تا تویی زنده مسلمان نشوی رو خود را
بکش ای خواجه که در مذهب عشق این فتویست

زنده جانی که بشمشیر غمش خود را کشت
بحیات ابدی مژده ور بویحیست

عشق صورست، ترا مرده کند زنده کند
بعث روح است از آن طامه (او) کبریست

های هو نون انانیت ما را خصم است
محو کن حتم جدل زآنکه نه این جای مریست

در سواد بشری کشف چنین ظلمت را
چاره از نور بیاضی است که در دیده هیست

مرد ره را ز پی تازگی عهد الست
در شب خلوت خود هر نفسی روز بلیست

در ره عشق اگر پی رو عقل خویشی
رو که تو چشم نداری و دلیلت اعمیست

بر سر آن ره نارفته که می باید رفت
خیز و غافل منشین بر قدم صدق بایست

سر درین ره نه و می رو که برفتن ز همه
ببری دست که پای تو دو و راه یکیست

رو که در بادیه عشق نشید سخنم
ای گران بار شتر سیر ترا همچو حدیست

من نویسنده و گوینده نیم چون دگران
سخنم داعی عشق و قلمم حرف ندیست

سخنم نیست ز قانون محبت بیرون
وین اشارات ترا از مرض روح شفیست

چون درین کار برآورد دمی، زن مردست
چون درین راه ندارد قدمی، مرد زنیست

از سر صدق برو پای طلب در ره نه
گرچه یابنده جانان کم و جوینده بسیست

بر وجوهات سخن ناظر دل مشرف شد
وندرین شغل رهی را قلم استیفیست

در چنین ملک که تیغ همه در وی کندست
پادشاهم که بشمشیر خودم استیلیست

سیف فرغانی اگر در طلبش جد نکنی
سخنت لاف و دروغ و عملت هزل (و) هجیست
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤

اندرین دوران مجو راحت که کس آسوده نیست
طبع شادی جوی از غم یکنفس آسوده نیست

در زمان ناکسان آسوده هم ناکس بود
ناکسی نتوان شدن گر چند کس آسوده نیست

هرچه در دنیا وجودی دارد ار خود ذره است
از خلاف ضد خود او نیز بس آسوده نیست

گرچه خاکش در پناه خویشتن گیرد چو آب
زآتش ار ایمن بود از باد خس آسوده نیست

اندرین دوران که خلقی پای مال محنت اند
گر کسی دارد بنعمت دست رس آسوده نیست

آدمی تلخ عیش از ظالمان ترش روی
همچو شیرینی زابرام مگس آسوده نیست

گرچه در زیر اسب دارد چون کسی بالای اوست
چون خران بارکش زین بر فرس آسوده نیست

از برای آنکه مردم اندرو شر می کنند
شب ز بیم روز چون دزدان عسس آسوده نیست

مرغ کورا جای اندر باغ باشد چون درخت
گر بگیری ور بداری در قفس آسوده نیست

از پی تحصیل آسایش مبر بسیار رنج
هر که او دارد بآسایش هوس آسوده نیست

سیف فرغانی برنجست از فراق دوستان
بی جمال مصطفی روح انس آسوده نیست
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤

که کرد در عسل عشق آن نگار انگشت
که خسته نیستش از نیش هجر یار انگشت

اگر چه زد مگس هجر نیش آخر کار
زدیم در عسل وصل آن نگار انگشت

چو گفتمش صنما قوت جان من ز کجاست
نهاد زود بر آن لعل آبدار انگشت

چو دست می ندهد لعل او، از آن حسرت
همی مکیم چو طفلان شیرخوار انگشت

بجستن گل وصلش شدست پای دلم
بناخن غم او خسته چون زخار انگشت

شدست در خم گیسوش بی قرار دلم
چو وقت چنگ زدن در میان تار انگشت

هزار بار ترا گفتم ای ملامت گر
خطش نظر کن و بر حرف خویش دار انگشت

خطی که گویی مشاطه چمن گل را
بمشک حل شده مالید بر عذار انگشت

درین صحیفه بجز حرف عشق بی معنیست
چو دست یابی ازین حرف برمدار انگشت

ببین که دست دلم را چگونه در غم او
ز نیش عقرب اندوه شد فگار انگشت

چو خار غصه فرو برد سر بپای دلم
اگر خوهی که بدستت رسد بیار انگشت

ز درد و حسرت عمری که بی تو رفت از دست
گزم بناب ندامت هزار بار انگشت

بوقت تنگی هجرت چو پای دلها را
همی در آید در سنگ اضطرار انگشت

کنند دست دعا سوی آفتاب رخت
چنانکه سوی مه عید روزه دار انگشت

سمندر آسا دستم نسوزد ار بنهم
ز سوز آتش عشق تو بر شرار انگشت

حدیث ما و غمت قصه شتربانست
شتر رمیده و پیچیده در مهار انگشت

ز بهر آنکه شوم کاسه لیس خوان وصال
شدست دست امید مرا هزار انگشت

همه حلاوت حلوای وصل خواهم یافت
وگر بلیسم روزی هزار بار انگشت

منم که داشته ام همچو دست محتاجان
ز بهر خاتم لطف تو بر قطار انگشت

بپای وهم بپیمودم این قدر باشد
از آستان تو تا آسمان چهار انگشت

گدای کوی تو کو نان دهد سلاطین را
نکرد در نمک شاه و شهریار انگشت

دلی که مهر تو همچون نگین نداشت، درو
غم تو راست نیاید چو در سوار انگشت

مرا مربی عشقت بدل اشارت کرد
که ای ز دست هنر کرده آشکار انگشت

جهان سفله اگر سر بسر عسل گردد
مزن درو و نگه دار زینهار انگشت

برو ز بهر زر این شعر را ز دست مده
که همچو ناخن افتاده نیست خوار انگشت

اگر چه کار برای زر است نفروشد
بصدهزار درم مرد پیشه کار انگشت

ردیف دست بزرگان بگفته اند اشعار
بود هر آینه مردست را بکار انگشت

چو وصف حسن تو دارد بدین قصیده سزد
که دست را نکند بیش اعتبار انگشت

اگر چه جمله اعضا بدست محتاجند
ولکن از همه تن هست در شمار انگشت

مرا خود از گل ناخن همی شود معلوم
که دست همچو درختست و شاخسار انگشت

چو دست بردم از سروران شعر بنظم
روا بود که بمانم بیادگار انگشت

چو در جهان سخن خاتم الولایه شدم
از آن ز جمله تن کردم اختیار انگشت

سخن چو در دل من ناخن تقاضا زد
از آن درون مرا کرد خار خار انگشت

چو دست مهر تو بررق دل نوشت خطی
سیاه کرد از آن چند نامه وار انگشت

سیه گریست که بر پشت زرده قلمست
ز بهر روی سپید ورق سوار انگشت

بزور بازوی شعراز کسی نترسم ازآنک
مرا چو پنجه شیر است استوار انگشت

سزد که بر سر گردون نهد قدم سخنم
چو پای طبع مرا هست دستیار انگشت

چو این قصیده برآمد ز دست طبع مرا
گرفت رنگ بحنای افتخار انگشت

کنون چو سنگ محک نزد صیرفی خرد
زر سخن را پیدا کند عیار انگشت

ز دست طبعم چون خاتم سلیمانی
میان اهل جهان یافت اشتهار انگشت

قلم عصای کلیم ار بود سزد که مرا
درین سخن ید بیضاست ای نگار انگشت

قلم چو وصف تو تحریر کرد گوهر زاد
مرا چگونه نباشد گهرنگار انگشت

ز بهر آنکه کنم خاک پای تو بر سر
دلم بدست طلب داد بی شمار انگشت

یکان یکان همه چون خاتم اند گوهردار
که کرد در قدمت با گهر نثار انگشت

گرش بدست قبول آب تربیت دادی
چو شاخ برگ برآرد بهر بهار انگشت

اگر تو فهم کنی مر ترا اشارت کرد
بدست رمز ازین بحر و کان یسار انگشت(؟)

که بهر دفع غم این شعر را بخوان یعنی
چو غصه رد کنی از دل بکار دار انگشت

بدولت تو بیاراست سیف فرغانی
بسان خاتم ازین در شاهوار انگشت
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤

اگر دولت همی خواهی مکن تقصیر در طاعت
کسی بخت جوان دارد که گردد پیر در طاعت

بطاعت در مکن تقصیر اگر خود خاص درگاهی
ببین کابلیس ملعون شد بیک تقصیر در طاعت

چو مردان نفس سرکش را بزنجیر ریاضت ده
که کس مر شیر را ناورد بی زنجیر در طاعت

هلاک جان نمی جویی ممان ای خواجه در عصیان
بقای جاودان خواهی بمیر ای میر در طاعت

سگ نفس شما پوشد لباس خوی انسانی
چو با اصحاب کهف آیید چون قطمیر در طاعت

پرت بخشند چون عنقا و در دام کسی نایی
چو وصفت راستی باشد بسان تیر در طاعت

ایا در معصیت چون من بسی تعجیلها کرده
برو گر زاهل ایمانی مکن تأخیر در طاعت

اگر در معصیت دیوت مسخر کرد نتواند
سلیمان وار دیوان را کنی تسخیر در طاعت

ایا از بهر یک لقمه چو من دنیا طلب کرده
بسی تلبیس در دین و بسی تزویر در طاعت

چو پشت دست خویش آسان ببینی روی جان خود
اگر آیینه دلرا کنی تنویر در طاعت

هوا را خاک بر سر کن بدست همت وآنگه
چو آب اندر دهان آتش بکف می گیرد در طاعت

برو اندر صف مردان چو غازی تیغ زن با خود
درآور نفس کافر را بیک تکبیر در طاعت

چو زر گر در حساب آری زمانی نفس ظالم را
عقود لؤلوی رحمت کنی توفیر در طاعت

نمی خواهی که در نعمت فتد تقصیر و تغییری
مکن تقصیر در خدمت مکن تغییر در طاعت

ازین سان موعظت می گوی با خود سیف فرغانی
درآور نفس سرکش را بدین تدبیر در طاعت
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤

درین دور احسان نخواهیم یافت
شکر در نمکدان نخواهیم یافت

جهان سربسر ظلم و عدوان گرفت
درو عدل و احسان نخواهیم یافت

سگ آدمی رو ولایت پرست
کسی آدمی سان نخواهیم یافت

بدوری که مردم سگی میکنند
درو گرگ چوپان نخواهیم یافت

توقع درین دور درد دلست
درو راحت جان نخواهیم یافت

بیوسف دلان خوی لطف و کرم
ازین گرگ طبعان نخواهیم یافت

ازین سان که دین روی دارد بضعف
درو یک مسلمان نخواهیم یافت

مسلمان همه طبع کافر گرفت
دگر اهل ایمان نخواهیم یافت

شیاطین گرفتند روی زمین
کنون دروی انسان نخواهیم یافت

بزرگان دولت کرامند لیک
کرم زین کریمان نخواهیم یافت

سخاوت نشان بزرگی بود
ولی زین بزرگان نخواهیم یافت

سخا و کرم دوستی علیست
که در آل مروان نخواهیم یافت

وگر زآنکه مطلوب ما راحتست
در ایام ایشان نخواهیم یافت

درن شور بختی بجز عیش تلخ
ازین ترش رویان نخواهیم یافت

درین مردگان جان نخواهیم دید
وازین ممسکان نان نخواهیم یافت

توانگر دلی کن قناعت گزین
که نان زین گدایان نخواهیم یافت

ازین قوم نیکی توقع مدار
کزین ابر باران نخواهیم یافت

درین چهارسو آنچه مردم خرند
بغیر از غم ارزان نخواهیم یافت

مکن رو ترش زآنکه بی تلخ و شور
ابایی برین خوان نخواهیم یافت

چو یعقوب و یوسف درین کهنه حبس
مقام عزیزان نخواهیم یافت

بجز بیت احزان نخواهیم دید
بجز کید اخوان نخواهیم یافت

بدردی که داریم از اهل عصر
بمیریم و درمان نخواهیم یافت

بگو سیف فرغانی و ختم کن
درین دور احسان نخواهیم یافت
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤

ایا رونده که عمر تو در تمنا رفت
تو هیچ جای نرفتی و پایت از جا رفت

زره روان که رفاقت ز خلق ببریدند
رفیق جوی که نتوان براه تنها رفت

اگر چه نبود بینا ز ره برون نرود
کسی که در عقب ره روان بینا رفت

بیا بگو که چه دامن گرفت مریم را
که بر فلک نتوانست با مسیحا رفت

که از زمان ولادت بجان تعلق داشت
دلش بعیسی و عیسی ز جمله یکتا رفت

مثال آمدن و رفتن ای حکیم ترا
بدل نیامد یا از دلت همانا رفت

ز بحر موج برون آمد و بکوه رسید
ز کوه سیل فرود آمد و بدریا رفت

چو هست قیمت هرکس بقدر استعداد
گدا بخواستن و لشکری بیغما رفت

خطاب انی اناالله شنود گوش کلیم
وگرچه در پی آتش بطور سینا رفت

صفای وقت کسی یابد و ترقی حال
که از کدورت هستی خود مصفا رفت

ز سوز عشق رود رنگ هستی از دل مرد
چو چرک شرک عمر کآن بآب طاها رفت

عجب مدار که مجنون بخویشتن آید
در آن مقام که ناگاه ذکر لیلی رفت

بسمع جانش بشارات ره روان نرسید
کسی که ره باشارات پور سینا رفت

سری که هست زبردست جمله اعضا
بزیر پای بنه تا توان ببالا رفت

درین مصاف خطرناک آن ظفر یابد
که نفس خیره سرش همچو کشته در پا رفت

پریر گفتمت امروز را غنیمت دار
و گرنه در پی دی کی توان چو فردا رفت

بسوی هرچه بینی، عزیز من، دل تو
چنان رود که بیوسف دل زلیخا رفت

عقاب صید که تیهو بپنجه بربودی
چو عندلیب بگل چون مگس بحلوا رفت

دلی که چون دهن غنچه باهم آمده بود
بدو رسید صبا همچو گل زهم وا رفت

چه گردنان را در تنگنای دام طمع
برای دانه دنیا چو مرغ سرها رفت

تو کنج گیر (و) برای شرف بگوشه نشین
اگر بهیمه برای علف بصحرا رفت

بسا گدا که باصحاب کهف پیوندد
که گرد شهر چو سگ بهر نان بدرها رفت

ببام قصر معانی برآیی ای درویش
اگر توانی بر نردبان اسما رفت

قدم ز سر کن و بر نردبان قرآن رو
رواست بر سر این پایه با چنین پا رفت

که جز ببدرقه رهنمای نصرالله
که عمرها نتوانیم تا «اذاجا» رفت

برای دل مکن اندیشه سیف فرغانی
ز غم برست و بیاسود دل که از ما رفت
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤
و کتب الیه ایضا


دلم از کار این جهان بگرفت
راست خواهی دلم ز جان بگرفت

مدح سعدی نگفته بیتی چند
طوطی نطق را زبان بگرفت

آفتابیست آسمان بارش
که زمین بستد و زمان بگرفت

پادشاه سخن بتیغ زبان
تا بجایی که می توان بگرفت

سخن او که هست آب حیات
چون سکندر همه جهان بگرفت

دیگری جای او نگیرد و او
بسخن جای دیگران بگرفت

بلبل طبع او صفیری زد
همه آفاق گلستان بگرفت

دم سرد چمن ز خجلت آن
آمد و غنچه را دهان بگرفت

دست صیتش که در جهان علمست
دامن آخرالزمان بگرفت

بحر معنیست او وزین سبب است
که چو بحر از جهان کران بگرفت

عرضه کردند بر دلش دو جهان
همتش این بداد و آن بگرفت

سخن او بسمع من چو رسید
مر مرا شوق او چنان بگرفت

که دل من ز خاتم مهرش
همچو شمع از نگین نشان بگرفت

طوطی طبعش از سخن شکری
بدهان شکرفشان بگرفت

زهره از بهر نقل خویش آنرا
در طبقهای آسمان بگرفت

ای بزرگی که طبع وقادت
خرده بر عقل خرده دان بگرفت

وقت تقریر مدحت تو مرا
این معانی ره بیان بگرفت
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  ویرایش شده توسط: anything   
زن

 
♤♤♤♤♤

ترا که از پی دنیا ز دل غم دین رفت
ز مال چندان ماند و ز عمر چندین رفت

برای دنیی فانی ز دست دادی دین
نکرد دنیا با تو بقا ولی دین رفت

چراغ فکر برافروز و در ضمیر ببین
که پس چه ماند از آن کس که از تو پیشین رفت

ز خانه تا در مسجد نیامد از پی دین
ولیکن از پی دنیا ز روم تا چین رفت

نه گند بخل ازین سروران ممسک شد
نه بوی نفط ازین اشتران گرگین رفت

بدست مردم بی خیر مال و ملک بود
عروس بکر که اندر فراش عنین رفت

ایا مقیم سرا زآن سفر همی اندیش
که از سرای برآید فغان که مسکین رفت

اگر چه جامه درد وارث و کند ناله
بماند وارث شادان و خواجه غمگین رفت

یقین شناس که منزل بغیر دوزخ نیست
بر آن طریق که آن کوربخت خود بین رفت

بدین عمل نتواند رهید در محشر
که در مصاف نشاید بتیغ چوبین رفت

میان مسند اقبال و چار بالش بخت
چو گشت خواجه ممکن چو یافت تمکین رفت

وگر برفت و نرفتی چو دیگران دو سه روز
نه تو بماندی آخر نه او نخستین رفت

ز حکم میر شهان کو شکست پشت شهان
متاب روی که این حکم بر سلاطین رفت

سریر دولت سلجوقیان بمرو نماند
شکوه و هیبت محمودیان ز غزنین رفت

بسوی اشکم گورای پسر ز پشت زمین
بسا که رستم و اسفندیار رویین رفت

چو روبه اربدغا (چیر) بود سام نماند
چو بیژن اربوغاشیر بود گرگین رفت

بپای مرگ لگدکوب کیست آن سرور
که در طریق تنعم بکفش زرین رفت

گدای کوی که میخواست نان ز در بگذشت
امیر شهر که میخورد جام نوشین رفت

ز قبر محنت او خارهای بی گل رست
ز قصر دولت او نقشهای رنگین رفت

ز صفحه رخ او خط همچو عنبر ریخت
ز روی چون گل او نقطهای مشکین رفت

بنیکنامی فرهاد جان شیرین داد
بتلخ کامی خسرو نماند و شیرین رفت

مکن جوانی ازین بیش سیف فرغانی
که پیری آمد و عمرت بحد ستین رفت

زهی سعادت آن مقبلی که از سر جود
بمهر با همه احسان نمود و بی کین رفت

دعای نیک ز اصناف خلق در عقبش
چنانکه در پی الحمد لفظ آمین رفت
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤

وصف حسنش نمی توانم گفت
با همه کس اگر چه دانم گفت

آنچه جویم نمی توانم یافت
وآنچه بینم نمی توانم گفت

تو مرا بد مبین که من او را
نیک دانم ولی ندانم گفت

آشکارا نمی توانم کرد
آنچه آن دوست در نهانم گفت

گفتم او را مرا بخود برسان
مستعد باش، من بر آنم گفت

تا تویی تو ای فلان نرسد
چون ترا من بخود رسانم؟ گفت

هرچه پرسیدمش جوابم داد
ره بدو خواستم، نشانم گفت

عاقبت راه یابی از پس در
بنشین پیش آستانم گفت

بشکرها نظر مکن تا من
چون مگس از خودت نرانم گفت

منشین با کسی که او دور است
تا بنزد خود نشانم گفت

لقمه یی خواستم ازو شیرین
گفتم آخر نه میهمانم؟ گفت:

غم من خور که دل قوی کندت
شاد گشتم چو وجه نانم گفت

بره عشق چون شدم نزدیک
دور بود از ره بیانم گفت

عقل ناگه بپیش باز آمد
زود بنهاد در دهانم گفت

گفتم ای عقل کیستی تو بگو
سروسالار کاروانم، گفت

اولین صادری ز حضرت علم
گر ندانسته یی من آنم گفت

گفتم از بهر من چکار کنی
تا بمنزل خری برانم گفت

گفتمش ترک بار و خر گفتم
کدخدا کار خان و مانم گفت

گفتمش خان و مان ندارم من
مال را نیز پاسبانم گفت

گفتمش مال ترک کرده ماست
ملک را نیز قهرمانم گفت

گفتمش ملک ما غم عشق است
در ره از خدمتی نمانم گفت

گفتمش ره دراز و پرخطر است
من یکی پیر ناتوانم گفت

چون زمانی برفت و عاجز گشت
وقت شد کز تو بازمانم گفت

چون رسیدیم بر سر ره عشق
الوداعی چو دوستانم گفت

چون زمین پیش او ببوسیدم
صاحب اقطاع آسمانم گفت

گفتم ای عشق من چه چیز توام
بزبان شکر فشانم گفت

همه آداب ره روی زآن پس
یک بیک دولت جوانم گفت

غم من با دل چو دفتر تو
وین سخن نی بترجمانم گفت

چون مرکب شدند حاصل شد
قلمی از تو در بنانم گفت

بتو بررق عالم ار خواهم
بنویسم هر آنچه دانم گفت

من بجاروب نیستی از دل
گرد هستی فرو فشانم گفت

تا نکردی همه چو قرآن صدق
هرگزت نزد خود نخوانم گفت

من همای سعادتم لیکن
هستی تست استخوانم گفت

مرغ دل زندگی بمن یابد
من جکر خواره جان جانم گفت

در مکانها همی نگنجم از آنک
گهر کان لامکانم گفت

چون گرفتار من شوی دردم
من ترا از تو وارهانم گفت

دست تسلیم در کف من نه
تا ترا از تو واستانم گفت

سخن عشق ازین جهان نبود
هرچه گفت او از آن جهانم گفت

قصه آن طرف درین جانب
می نشاید باین و آنم گفت

تا نگویم حدیث عشق، ببر
از دل اندیشه از زبانم گفت
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤

ای که ز من میکنی سؤال حقیقت
من چو تو آگه نیم ز حال حقیقت

عقل سخن پرور است جاهل ازین علم
نطق زبان آور است لال حقیقت

تا ز کمال یقین چراغ نباشد
رو ننماید بجان جمال حقیقت

بدر تمام آنگهی شوی که برآید
از افق جان تو هلال حقیقت

طایر میمون عشق جو که در آرد
بیضه جان را بزیر بال حقیقت

جمله سخن حرفی از کتابه عشقست
جمله کتب سطری از مثال حقیقت

دل که نباشد مدام منشرح از عشق
تنگ بود اندرو مجال حقیقت

راه خرابات عشق گیر که آنجاست
مدرسه یی بهر اشتغال حقیقت

ساقی آن میکده بجام شرابی
لون دورنگی بشست از آل حقیقت

حی علی العشق گوید از قبل حق
با تو که کردی زمن سؤال حقیقت

گر نفسی از امام شرع مطهر
اذن اذان یابدی بلال حقیقت

شاخ درخت هوا چو گشت شکسته
بیخ کند در دلت نهال حقیقت

خط معما شوی و نقطه زند عشق
صورت حال ترا بخال حقیقت

هست درخشان برون ز روزن کونین
پرتو خورشید بی زوال حقیقت

کرده طلوع از ورای سبع سماوات
اختر مسعود بی وبال حقیقت

با مه دولت قران کنی چو شرف یافت
کوکب جانت باتصال حقیقت

تا چو زنانش برنگ و بوی بود میل
مرد کجا باشد از رجال حقیقت

نیست شو از خویشتن که عرصه هستی
می نکند هرگز احتمال حقیقت

شمسه حق الیقین چو چشمه خورشید
شعله زنانست در ظلال حقیقت

سفته گر در علم گفت روا نیست
از صدف شرع انفصال حقیقت

تیره مکن آب او بخاک خلافی
کز تو ترشح کند زلال حقیقت

نشو نیابد نهالت ار ندهد آب
شرع چو ریحانت از سفال حقیقت

آهوی مشکین اگر شوی نکند بوی
سنبل جان ترا غزال حقیقت

وه که ز زاغان اهل قال چه آید
بر سر طوطی خوش مقال حقیقت

حصن تن او خراب شد چو سپردید
قلعه جانش بکو توال حقیقت

نفس شریفش رسیده بد بشهادت
پیشتر از مرگ در قتال حقیقت

گر دل تو از فراق جهان بهراسد
تو نشوی لایق وصال حقیقت

جان و جهانرا چو باد و خاک شماری
گر بوزد بر دلت شمال حقیقت

در کف صراف شرع سنگ و ترازوست
معدن جود است در جبال حقیقت

بر در آن معدن از جواهر عرفان
سود کند جان برأس مال حقیقت

والی ملک است شرع تند سیاست
در ملکوت آ ببین جلال حقیقت

کوس شریعت کند غریو بتشنیع
گر تو بکوبی برو دوال حقیقت

شرع که در دست حکم قاضی عدل است
مسند او هست پای مال حقیقت

گرمی و سردی امر و نهی (دهد پشت)
روی چو بنماید اعتدال حقیقت

عقلک شبهه طلب که با دو ورق علم
دمدمه می کرد در جدال حقیقت

رستم آن معرکه نبود از آنش
پنجه بهم در شکست زال حقیقت

جمله شرایع اگر زبان تو باشند
وآن همه ناطق بقیل و قال حقیقت

تا بابد گربیان کنی نتوان داد
شرح یکی خصلت از خصال حقیقت

مسئله یی مشکل است یک سخن از من
بشنو و دم در کش از مقال حقیقت

محرم این سرروان پاک رسولست
جان ویست آگه از کمال حقیقت
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 61 از 72:  « پیشین  1  ...  60  61  62  ...  71  72  پسین » 
شعر و ادبیات

Saif Farghani | سیف فرغانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA