♤♤♤♤♤ای که در صورت خوب تو جمال معنیستقبله روح از آن روی کنم کان اولیستهرکرا قالب دل جان نپذیرفت از عشقهمچو تمثال بود، صورت او بی معنیستره نماینده همیشه بظلال عشق استماه روی تو که یک لمعه او نور هدیستعلما کاتب دیوان تواند الا آنکسخن عشق نویسد قلم او اعلیستهمه ذرات جهان مضطرب از عشق توندخاک را چون فلک از شوق تو آرامی نیستهرچه بر لوح وجودند ثناگوی تونداگر الفاظ مدیح است و گر حرف هجیستنقطهایی که برین لوح پراگنده شدندباز اگر جمع کنی شان همه را اصل یکیستحرفها جمله زبانهای معانی دارندحکمت ما همه از منطق ایشان املیستزاشک پنهان الف ترچولحاف ابرستبالش نقطه که افتاده بزیر سر بیستهرکه اندوه تو خورد از غم خود سیر آمدعافیت یافت مریضی که طبیبش عیسیستنفس مأموم دلی دان که امامش عشقستگرگ راعیست در آن گله که چوپان موسیستدیده در روضه عقبی بتو روشن نشودکوردل را گهر چشم نظر بر دنییستنزد ارباب بصیرت اگرش صد چشم استمرد کورست چو با غیر تو او را نظریستای که طاعت نکنی خاص برای منعماز نعیم دو جهان هرچه خوری جمله ربیستنزد عشاق تو گویست و زدن را شایدهرچه در عرصه میدان علی تابثریستاز علی وزثری بگذر اگر مرد رهیکم حاجی چه زنی چون متوجه بمنیستسفر کعبه اگر از طرف شام کننددر ره مکه یکی منزل حجاج علیستهرکه او طالب خط است و دم از عشق زندنزد قاضی حقیقت سخن او دعویستهرچه در قید خود آرد دل آزادت رابجز از عشق بدو دل ندهی آن تقویستغم دینار ندارند که درویشانراحسبناالله رقم بر درم استغنیستچون ترازو ز پی عدل درین کار آنستکه بجز راستی او را چو الف چیزی نیستراستی را چو الف هیچ نداری زین ذوقگر ترا مکنت شین است و ترا ثروت تیستنزد آن کز حدث نفس طهارت کرده استخاک آن ملک کلوخی ز پی استنجیستنزد عاشق گل این خاک نمازی نبودکه نجس کرده پرویز و قباد و کسریستتا تویی زنده مسلمان نشوی رو خود رابکش ای خواجه که در مذهب عشق این فتویستزنده جانی که بشمشیر غمش خود را کشتبحیات ابدی مژده ور بویحیستعشق صورست، ترا مرده کند زنده کندبعث روح است از آن طامه (او) کبریستهای هو نون انانیت ما را خصم استمحو کن حتم جدل زآنکه نه این جای مریستدر سواد بشری کشف چنین ظلمت راچاره از نور بیاضی است که در دیده هیستمرد ره را ز پی تازگی عهد الستدر شب خلوت خود هر نفسی روز بلیستدر ره عشق اگر پی رو عقل خویشیرو که تو چشم نداری و دلیلت اعمیستبر سر آن ره نارفته که می باید رفتخیز و غافل منشین بر قدم صدق بایستسر درین ره نه و می رو که برفتن ز همهببری دست که پای تو دو و راه یکیسترو که در بادیه عشق نشید سخنمای گران بار شتر سیر ترا همچو حدیستمن نویسنده و گوینده نیم چون دگرانسخنم داعی عشق و قلمم حرف ندیستسخنم نیست ز قانون محبت بیرونوین اشارات ترا از مرض روح شفیستچون درین کار برآورد دمی، زن مردستچون درین راه ندارد قدمی، مرد زنیستاز سر صدق برو پای طلب در ره نهگرچه یابنده جانان کم و جوینده بسیستبر وجوهات سخن ناظر دل مشرف شدوندرین شغل رهی را قلم استیفیستدر چنین ملک که تیغ همه در وی کندستپادشاهم که بشمشیر خودم استیلیستسیف فرغانی اگر در طلبش جد نکنیسخنت لاف و دروغ و عملت هزل (و) هجیست
♤♤♤♤♤اندرین دوران مجو راحت که کس آسوده نیستطبع شادی جوی از غم یکنفس آسوده نیستدر زمان ناکسان آسوده هم ناکس بودناکسی نتوان شدن گر چند کس آسوده نیستهرچه در دنیا وجودی دارد ار خود ذره استاز خلاف ضد خود او نیز بس آسوده نیستگرچه خاکش در پناه خویشتن گیرد چو آبزآتش ار ایمن بود از باد خس آسوده نیستاندرین دوران که خلقی پای مال محنت اندگر کسی دارد بنعمت دست رس آسوده نیستآدمی تلخ عیش از ظالمان ترش رویهمچو شیرینی زابرام مگس آسوده نیستگرچه در زیر اسب دارد چون کسی بالای اوستچون خران بارکش زین بر فرس آسوده نیستاز برای آنکه مردم اندرو شر می کنندشب ز بیم روز چون دزدان عسس آسوده نیستمرغ کورا جای اندر باغ باشد چون درختگر بگیری ور بداری در قفس آسوده نیستاز پی تحصیل آسایش مبر بسیار رنجهر که او دارد بآسایش هوس آسوده نیستسیف فرغانی برنجست از فراق دوستانبی جمال مصطفی روح انس آسوده نیست
♤♤♤♤♤که کرد در عسل عشق آن نگار انگشتکه خسته نیستش از نیش هجر یار انگشتاگر چه زد مگس هجر نیش آخر کارزدیم در عسل وصل آن نگار انگشتچو گفتمش صنما قوت جان من ز کجاستنهاد زود بر آن لعل آبدار انگشتچو دست می ندهد لعل او، از آن حسرتهمی مکیم چو طفلان شیرخوار انگشتبجستن گل وصلش شدست پای دلمبناخن غم او خسته چون زخار انگشتشدست در خم گیسوش بی قرار دلمچو وقت چنگ زدن در میان تار انگشتهزار بار ترا گفتم ای ملامت گرخطش نظر کن و بر حرف خویش دار انگشتخطی که گویی مشاطه چمن گل رابمشک حل شده مالید بر عذار انگشتدرین صحیفه بجز حرف عشق بی معنیستچو دست یابی ازین حرف برمدار انگشتببین که دست دلم را چگونه در غم اوز نیش عقرب اندوه شد فگار انگشتچو خار غصه فرو برد سر بپای دلماگر خوهی که بدستت رسد بیار انگشتز درد و حسرت عمری که بی تو رفت از دستگزم بناب ندامت هزار بار انگشتبوقت تنگی هجرت چو پای دلها راهمی در آید در سنگ اضطرار انگشتکنند دست دعا سوی آفتاب رختچنانکه سوی مه عید روزه دار انگشتسمندر آسا دستم نسوزد ار بنهمز سوز آتش عشق تو بر شرار انگشتحدیث ما و غمت قصه شتربانستشتر رمیده و پیچیده در مهار انگشتز بهر آنکه شوم کاسه لیس خوان وصالشدست دست امید مرا هزار انگشتهمه حلاوت حلوای وصل خواهم یافتوگر بلیسم روزی هزار بار انگشتمنم که داشته ام همچو دست محتاجانز بهر خاتم لطف تو بر قطار انگشتبپای وهم بپیمودم این قدر باشداز آستان تو تا آسمان چهار انگشتگدای کوی تو کو نان دهد سلاطین رانکرد در نمک شاه و شهریار انگشتدلی که مهر تو همچون نگین نداشت، دروغم تو راست نیاید چو در سوار انگشتمرا مربی عشقت بدل اشارت کردکه ای ز دست هنر کرده آشکار انگشتجهان سفله اگر سر بسر عسل گرددمزن درو و نگه دار زینهار انگشتبرو ز بهر زر این شعر را ز دست مدهکه همچو ناخن افتاده نیست خوار انگشتاگر چه کار برای زر است نفروشدبصدهزار درم مرد پیشه کار انگشتردیف دست بزرگان بگفته اند اشعاربود هر آینه مردست را بکار انگشتچو وصف حسن تو دارد بدین قصیده سزدکه دست را نکند بیش اعتبار انگشتاگر چه جمله اعضا بدست محتاجندولکن از همه تن هست در شمار انگشتمرا خود از گل ناخن همی شود معلومکه دست همچو درختست و شاخسار انگشتچو دست بردم از سروران شعر بنظمروا بود که بمانم بیادگار انگشتچو در جهان سخن خاتم الولایه شدماز آن ز جمله تن کردم اختیار انگشتسخن چو در دل من ناخن تقاضا زداز آن درون مرا کرد خار خار انگشتچو دست مهر تو بررق دل نوشت خطیسیاه کرد از آن چند نامه وار انگشتسیه گریست که بر پشت زرده قلمستز بهر روی سپید ورق سوار انگشتبزور بازوی شعراز کسی نترسم ازآنکمرا چو پنجه شیر است استوار انگشتسزد که بر سر گردون نهد قدم سخنمچو پای طبع مرا هست دستیار انگشتچو این قصیده برآمد ز دست طبع مراگرفت رنگ بحنای افتخار انگشتکنون چو سنگ محک نزد صیرفی خردزر سخن را پیدا کند عیار انگشتز دست طبعم چون خاتم سلیمانیمیان اهل جهان یافت اشتهار انگشتقلم عصای کلیم ار بود سزد که مرادرین سخن ید بیضاست ای نگار انگشتقلم چو وصف تو تحریر کرد گوهر زادمرا چگونه نباشد گهرنگار انگشتز بهر آنکه کنم خاک پای تو بر سردلم بدست طلب داد بی شمار انگشتیکان یکان همه چون خاتم اند گوهردارکه کرد در قدمت با گهر نثار انگشتگرش بدست قبول آب تربیت دادیچو شاخ برگ برآرد بهر بهار انگشتاگر تو فهم کنی مر ترا اشارت کردبدست رمز ازین بحر و کان یسار انگشت(؟)که بهر دفع غم این شعر را بخوان یعنیچو غصه رد کنی از دل بکار دار انگشتبدولت تو بیاراست سیف فرغانیبسان خاتم ازین در شاهوار انگشت
♤♤♤♤♤اگر دولت همی خواهی مکن تقصیر در طاعتکسی بخت جوان دارد که گردد پیر در طاعتبطاعت در مکن تقصیر اگر خود خاص درگاهیببین کابلیس ملعون شد بیک تقصیر در طاعتچو مردان نفس سرکش را بزنجیر ریاضت دهکه کس مر شیر را ناورد بی زنجیر در طاعتهلاک جان نمی جویی ممان ای خواجه در عصیانبقای جاودان خواهی بمیر ای میر در طاعتسگ نفس شما پوشد لباس خوی انسانیچو با اصحاب کهف آیید چون قطمیر در طاعتپرت بخشند چون عنقا و در دام کسی ناییچو وصفت راستی باشد بسان تیر در طاعتایا در معصیت چون من بسی تعجیلها کردهبرو گر زاهل ایمانی مکن تأخیر در طاعتاگر در معصیت دیوت مسخر کرد نتواندسلیمان وار دیوان را کنی تسخیر در طاعتایا از بهر یک لقمه چو من دنیا طلب کردهبسی تلبیس در دین و بسی تزویر در طاعتچو پشت دست خویش آسان ببینی روی جان خوداگر آیینه دلرا کنی تنویر در طاعتهوا را خاک بر سر کن بدست همت وآنگهچو آب اندر دهان آتش بکف می گیرد در طاعتبرو اندر صف مردان چو غازی تیغ زن با خوددرآور نفس کافر را بیک تکبیر در طاعتچو زر گر در حساب آری زمانی نفس ظالم راعقود لؤلوی رحمت کنی توفیر در طاعتنمی خواهی که در نعمت فتد تقصیر و تغییریمکن تقصیر در خدمت مکن تغییر در طاعتازین سان موعظت می گوی با خود سیف فرغانیدرآور نفس سرکش را بدین تدبیر در طاعت
♤♤♤♤♤درین دور احسان نخواهیم یافتشکر در نمکدان نخواهیم یافتجهان سربسر ظلم و عدوان گرفتدرو عدل و احسان نخواهیم یافتسگ آدمی رو ولایت پرستکسی آدمی سان نخواهیم یافتبدوری که مردم سگی میکننددرو گرگ چوپان نخواهیم یافتتوقع درین دور درد دلستدرو راحت جان نخواهیم یافتبیوسف دلان خوی لطف و کرمازین گرگ طبعان نخواهیم یافتازین سان که دین روی دارد بضعفدرو یک مسلمان نخواهیم یافتمسلمان همه طبع کافر گرفتدگر اهل ایمان نخواهیم یافتشیاطین گرفتند روی زمینکنون دروی انسان نخواهیم یافتبزرگان دولت کرامند لیککرم زین کریمان نخواهیم یافتسخاوت نشان بزرگی بودولی زین بزرگان نخواهیم یافتسخا و کرم دوستی علیستکه در آل مروان نخواهیم یافتوگر زآنکه مطلوب ما راحتستدر ایام ایشان نخواهیم یافتدرن شور بختی بجز عیش تلخازین ترش رویان نخواهیم یافتدرین مردگان جان نخواهیم دیدوازین ممسکان نان نخواهیم یافتتوانگر دلی کن قناعت گزینکه نان زین گدایان نخواهیم یافتازین قوم نیکی توقع مدارکزین ابر باران نخواهیم یافتدرین چهارسو آنچه مردم خرندبغیر از غم ارزان نخواهیم یافتمکن رو ترش زآنکه بی تلخ و شورابایی برین خوان نخواهیم یافتچو یعقوب و یوسف درین کهنه حبسمقام عزیزان نخواهیم یافتبجز بیت احزان نخواهیم دیدبجز کید اخوان نخواهیم یافتبدردی که داریم از اهل عصربمیریم و درمان نخواهیم یافتبگو سیف فرغانی و ختم کندرین دور احسان نخواهیم یافت
♤♤♤♤♤ایا رونده که عمر تو در تمنا رفتتو هیچ جای نرفتی و پایت از جا رفتزره روان که رفاقت ز خلق ببریدندرفیق جوی که نتوان براه تنها رفتاگر چه نبود بینا ز ره برون نرودکسی که در عقب ره روان بینا رفتبیا بگو که چه دامن گرفت مریم راکه بر فلک نتوانست با مسیحا رفتکه از زمان ولادت بجان تعلق داشتدلش بعیسی و عیسی ز جمله یکتا رفتمثال آمدن و رفتن ای حکیم ترابدل نیامد یا از دلت همانا رفتز بحر موج برون آمد و بکوه رسیدز کوه سیل فرود آمد و بدریا رفتچو هست قیمت هرکس بقدر استعدادگدا بخواستن و لشکری بیغما رفتخطاب انی اناالله شنود گوش کلیموگرچه در پی آتش بطور سینا رفتصفای وقت کسی یابد و ترقی حالکه از کدورت هستی خود مصفا رفتز سوز عشق رود رنگ هستی از دل مردچو چرک شرک عمر کآن بآب طاها رفتعجب مدار که مجنون بخویشتن آیددر آن مقام که ناگاه ذکر لیلی رفتبسمع جانش بشارات ره روان نرسیدکسی که ره باشارات پور سینا رفتسری که هست زبردست جمله اعضابزیر پای بنه تا توان ببالا رفتدرین مصاف خطرناک آن ظفر یابدکه نفس خیره سرش همچو کشته در پا رفتپریر گفتمت امروز را غنیمت دارو گرنه در پی دی کی توان چو فردا رفتبسوی هرچه بینی، عزیز من، دل توچنان رود که بیوسف دل زلیخا رفتعقاب صید که تیهو بپنجه بربودیچو عندلیب بگل چون مگس بحلوا رفتدلی که چون دهن غنچه باهم آمده بودبدو رسید صبا همچو گل زهم وا رفتچه گردنان را در تنگنای دام طمعبرای دانه دنیا چو مرغ سرها رفتتو کنج گیر (و) برای شرف بگوشه نشیناگر بهیمه برای علف بصحرا رفتبسا گدا که باصحاب کهف پیونددکه گرد شهر چو سگ بهر نان بدرها رفتببام قصر معانی برآیی ای درویشاگر توانی بر نردبان اسما رفتقدم ز سر کن و بر نردبان قرآن رورواست بر سر این پایه با چنین پا رفتکه جز ببدرقه رهنمای نصراللهکه عمرها نتوانیم تا «اذاجا» رفتبرای دل مکن اندیشه سیف فرغانیز غم برست و بیاسود دل که از ما رفت
♤♤♤♤♤و کتب الیه ایضادلم از کار این جهان بگرفتراست خواهی دلم ز جان بگرفتمدح سعدی نگفته بیتی چندطوطی نطق را زبان بگرفتآفتابیست آسمان بارشکه زمین بستد و زمان بگرفتپادشاه سخن بتیغ زبانتا بجایی که می توان بگرفتسخن او که هست آب حیاتچون سکندر همه جهان بگرفتدیگری جای او نگیرد و اوبسخن جای دیگران بگرفتبلبل طبع او صفیری زدهمه آفاق گلستان بگرفتدم سرد چمن ز خجلت آنآمد و غنچه را دهان بگرفتدست صیتش که در جهان علمستدامن آخرالزمان بگرفتبحر معنیست او وزین سبب استکه چو بحر از جهان کران بگرفتعرضه کردند بر دلش دو جهانهمتش این بداد و آن بگرفتسخن او بسمع من چو رسیدمر مرا شوق او چنان بگرفتکه دل من ز خاتم مهرشهمچو شمع از نگین نشان بگرفتطوطی طبعش از سخن شکریبدهان شکرفشان بگرفتزهره از بهر نقل خویش آنرادر طبقهای آسمان بگرفتای بزرگی که طبع وقادتخرده بر عقل خرده دان بگرفتوقت تقریر مدحت تو مرااین معانی ره بیان بگرفت
♤♤♤♤♤ترا که از پی دنیا ز دل غم دین رفتز مال چندان ماند و ز عمر چندین رفتبرای دنیی فانی ز دست دادی دیننکرد دنیا با تو بقا ولی دین رفتچراغ فکر برافروز و در ضمیر ببینکه پس چه ماند از آن کس که از تو پیشین رفتز خانه تا در مسجد نیامد از پی دینولیکن از پی دنیا ز روم تا چین رفتنه گند بخل ازین سروران ممسک شدنه بوی نفط ازین اشتران گرگین رفتبدست مردم بی خیر مال و ملک بودعروس بکر که اندر فراش عنین رفتایا مقیم سرا زآن سفر همی اندیشکه از سرای برآید فغان که مسکین رفتاگر چه جامه درد وارث و کند نالهبماند وارث شادان و خواجه غمگین رفتیقین شناس که منزل بغیر دوزخ نیستبر آن طریق که آن کوربخت خود بین رفتبدین عمل نتواند رهید در محشرکه در مصاف نشاید بتیغ چوبین رفتمیان مسند اقبال و چار بالش بختچو گشت خواجه ممکن چو یافت تمکین رفتوگر برفت و نرفتی چو دیگران دو سه روزنه تو بماندی آخر نه او نخستین رفتز حکم میر شهان کو شکست پشت شهانمتاب روی که این حکم بر سلاطین رفتسریر دولت سلجوقیان بمرو نماندشکوه و هیبت محمودیان ز غزنین رفتبسوی اشکم گورای پسر ز پشت زمینبسا که رستم و اسفندیار رویین رفتچو روبه اربدغا (چیر) بود سام نماندچو بیژن اربوغاشیر بود گرگین رفتبپای مرگ لگدکوب کیست آن سرورکه در طریق تنعم بکفش زرین رفتگدای کوی که میخواست نان ز در بگذشتامیر شهر که میخورد جام نوشین رفتز قبر محنت او خارهای بی گل رستز قصر دولت او نقشهای رنگین رفتز صفحه رخ او خط همچو عنبر ریختز روی چون گل او نقطهای مشکین رفتبنیکنامی فرهاد جان شیرین دادبتلخ کامی خسرو نماند و شیرین رفتمکن جوانی ازین بیش سیف فرغانیکه پیری آمد و عمرت بحد ستین رفتزهی سعادت آن مقبلی که از سر جودبمهر با همه احسان نمود و بی کین رفتدعای نیک ز اصناف خلق در عقبشچنانکه در پی الحمد لفظ آمین رفت
♤♤♤♤♤وصف حسنش نمی توانم گفتبا همه کس اگر چه دانم گفتآنچه جویم نمی توانم یافتوآنچه بینم نمی توانم گفتتو مرا بد مبین که من او رانیک دانم ولی ندانم گفتآشکارا نمی توانم کردآنچه آن دوست در نهانم گفتگفتم او را مرا بخود برسانمستعد باش، من بر آنم گفتتا تویی تو ای فلان نرسدچون ترا من بخود رسانم؟ گفتهرچه پرسیدمش جوابم دادره بدو خواستم، نشانم گفتعاقبت راه یابی از پس دربنشین پیش آستانم گفتبشکرها نظر مکن تا منچون مگس از خودت نرانم گفتمنشین با کسی که او دور استتا بنزد خود نشانم گفتلقمه یی خواستم ازو شیرینگفتم آخر نه میهمانم؟ گفت:غم من خور که دل قوی کندتشاد گشتم چو وجه نانم گفتبره عشق چون شدم نزدیکدور بود از ره بیانم گفتعقل ناگه بپیش باز آمدزود بنهاد در دهانم گفتگفتم ای عقل کیستی تو بگوسروسالار کاروانم، گفتاولین صادری ز حضرت علمگر ندانسته یی من آنم گفتگفتم از بهر من چکار کنیتا بمنزل خری برانم گفتگفتمش ترک بار و خر گفتمکدخدا کار خان و مانم گفتگفتمش خان و مان ندارم منمال را نیز پاسبانم گفتگفتمش مال ترک کرده ماستملک را نیز قهرمانم گفتگفتمش ملک ما غم عشق استدر ره از خدمتی نمانم گفتگفتمش ره دراز و پرخطر استمن یکی پیر ناتوانم گفتچون زمانی برفت و عاجز گشتوقت شد کز تو بازمانم گفتچون رسیدیم بر سر ره عشقالوداعی چو دوستانم گفتچون زمین پیش او ببوسیدمصاحب اقطاع آسمانم گفتگفتم ای عشق من چه چیز توامبزبان شکر فشانم گفتهمه آداب ره روی زآن پسیک بیک دولت جوانم گفتغم من با دل چو دفتر تووین سخن نی بترجمانم گفتچون مرکب شدند حاصل شدقلمی از تو در بنانم گفتبتو بررق عالم ار خواهمبنویسم هر آنچه دانم گفتمن بجاروب نیستی از دلگرد هستی فرو فشانم گفتتا نکردی همه چو قرآن صدقهرگزت نزد خود نخوانم گفتمن همای سعادتم لیکنهستی تست استخوانم گفتمرغ دل زندگی بمن یابدمن جکر خواره جان جانم گفتدر مکانها همی نگنجم از آنکگهر کان لامکانم گفتچون گرفتار من شوی دردممن ترا از تو وارهانم گفتدست تسلیم در کف من نهتا ترا از تو واستانم گفتسخن عشق ازین جهان نبودهرچه گفت او از آن جهانم گفتقصه آن طرف درین جانبمی نشاید باین و آنم گفتتا نگویم حدیث عشق، ببراز دل اندیشه از زبانم گفت
♤♤♤♤♤ای که ز من میکنی سؤال حقیقتمن چو تو آگه نیم ز حال حقیقتعقل سخن پرور است جاهل ازین علمنطق زبان آور است لال حقیقتتا ز کمال یقین چراغ نباشدرو ننماید بجان جمال حقیقتبدر تمام آنگهی شوی که برآیداز افق جان تو هلال حقیقتطایر میمون عشق جو که در آردبیضه جان را بزیر بال حقیقتجمله سخن حرفی از کتابه عشقستجمله کتب سطری از مثال حقیقتدل که نباشد مدام منشرح از عشقتنگ بود اندرو مجال حقیقتراه خرابات عشق گیر که آنجاستمدرسه یی بهر اشتغال حقیقتساقی آن میکده بجام شرابیلون دورنگی بشست از آل حقیقتحی علی العشق گوید از قبل حقبا تو که کردی زمن سؤال حقیقتگر نفسی از امام شرع مطهراذن اذان یابدی بلال حقیقتشاخ درخت هوا چو گشت شکستهبیخ کند در دلت نهال حقیقتخط معما شوی و نقطه زند عشقصورت حال ترا بخال حقیقتهست درخشان برون ز روزن کونینپرتو خورشید بی زوال حقیقتکرده طلوع از ورای سبع سماواتاختر مسعود بی وبال حقیقتبا مه دولت قران کنی چو شرف یافتکوکب جانت باتصال حقیقتتا چو زنانش برنگ و بوی بود میلمرد کجا باشد از رجال حقیقتنیست شو از خویشتن که عرصه هستیمی نکند هرگز احتمال حقیقتشمسه حق الیقین چو چشمه خورشیدشعله زنانست در ظلال حقیقتسفته گر در علم گفت روا نیستاز صدف شرع انفصال حقیقتتیره مکن آب او بخاک خلافیکز تو ترشح کند زلال حقیقتنشو نیابد نهالت ار ندهد آبشرع چو ریحانت از سفال حقیقتآهوی مشکین اگر شوی نکند بویسنبل جان ترا غزال حقیقتوه که ز زاغان اهل قال چه آیدبر سر طوطی خوش مقال حقیقتحصن تن او خراب شد چو سپردیدقلعه جانش بکو توال حقیقتنفس شریفش رسیده بد بشهادتپیشتر از مرگ در قتال حقیقتگر دل تو از فراق جهان بهراسدتو نشوی لایق وصال حقیقتجان و جهانرا چو باد و خاک شماریگر بوزد بر دلت شمال حقیقتدر کف صراف شرع سنگ و ترازوستمعدن جود است در جبال حقیقتبر در آن معدن از جواهر عرفانسود کند جان برأس مال حقیقتوالی ملک است شرع تند سیاستدر ملکوت آ ببین جلال حقیقتکوس شریعت کند غریو بتشنیعگر تو بکوبی برو دوال حقیقتشرع که در دست حکم قاضی عدل استمسند او هست پای مال حقیقتگرمی و سردی امر و نهی (دهد پشت)روی چو بنماید اعتدال حقیقتعقلک شبهه طلب که با دو ورق علمدمدمه می کرد در جدال حقیقترستم آن معرکه نبود از آنشپنجه بهم در شکست زال حقیقتجمله شرایع اگر زبان تو باشندوآن همه ناطق بقیل و قال حقیقتتا بابد گربیان کنی نتوان دادشرح یکی خصلت از خصال حقیقتمسئله یی مشکل است یک سخن از منبشنو و دم در کش از مقال حقیقتمحرم این سرروان پاک رسولستجان ویست آگه از کمال حقیقت