♤♤♤♤♤ای مرد فقر، هست ترا خرقه تو تاجسلطان تویی که نیست بسلطانت احتیاجتو داد بندگی خداوند خود بدهوآنگاه از ملوک جهان می ستان خراجگر طاعتی کنی مکنش فاش نزد خلقچون بیضه یی نهی مکن آواز چون دجاجمحبوب حق شدن بنماز و بروزه نیستاین آرزوت اگرچه کند در دل اختلاجچون هرچه غیر اوست بدل ترک آن کنیبر فرق جان تو نهد از حب خویش تاجدر نصرت خرد که هوا دشمن ویستبا نفس خود جدل کن و با طبع خود لجاجگر در مصاف آن دو مخالف شوی شهیدبیمار را بدم چو مسیحا کنی علاجچون نفس تند گشت بسختیش رام کنسردی دهد طبیب چو گر می کند مزاجبا او موافقت مکن اندر خلاف عقلمحتاج نیست شب که سیاهش کنی بزاجمردانه گنده پیر جهان را طلاق دهکز عشق بست با دل تو عقد ازدواجهستی تو چوزیت بسوزد گرت فتدبر دل شعاع عشق چو مصباح در زجاجزاندوه او چو مشعله ماه روشن استشمع دلت، که زنده بروغن بود سراجمر فقر را امین نبود هیچ جاه جویچون تخت شه نشین نشود هیچ پیل عاجگوید گلیم پوش گدارا کسی امیر؟خواند هوید پوش شتر را کسی دواجگر در رهش زنی قدمی، بر جبین گلاز خاک ره چو قطره شبنم فتد عجاجخود کام را چنین سخن از طبع هست دورمحموم را بود عسل اندر دهان اجاجگر دوستی حق طلبی ترک خلق کندر یک مکان دو ضد نکند باهم امتزاج
♤♤♤♤♤چون در جهان ز عشق تو غوغا در اوفتادآتش برخت آدم و حوا در اوفتادوآن آتشی که رخت نخستین بدر بسوختزد شعله یی و در من شیدا در اوفتاددیوانه چون رهد چو خردمند جان نبرداکمه کجا رود چو مسیحا در اوفتادچون بارگیر شاه دلش اسب همتستجان باخت هرکه با رخ زیبا در اوفتادچشمت دلم ببرد و بجان نیز قصد کردلشکر شکست ترک و بیغما در اوفتاددل تنگ نیست گرچه بر او غم فراخ شدبط تر نگشت اگر چه بدریا در او فتادشیری و آتشی که بهم کم شوند جمعدر خود فکند مرد چو . . . با در اوفتاد(؟)دست زوال پنجه دولت فرو شکستفرعون را که با ید بیضا در اوفتادحسنت مرا مقید زندان عشق کردیوسف چهی بکند و زلیخا در اوفتادبالا گرفته بود دلم همچو آسمانچون قامت تو دید ز بالا در اوفتادمن کار عشق از مگس آموختم که اوشیرین جان بداد و بحلوا در اوفتادمن بنده گرد کوی تو ای دلبر و، مگسگرد شکر، بگشت بسی تا در اوفتادنادیتهم و قلت هلموا لحبنادر مقبلان فغان اتینا در اوفتادزآن دم که شمع صبح ازل شد فروختهآتش بجمله زآن دم گیرا در اوفتادگفتی بعاشقان که الی الارض اهبطواهریک چو من ز غرفه منها در اوفتادموسی ز دست رفت و ز جای قرار خودچون کوه دید نور تجلی در اوفتادبیضای غره تو ز خود برد هرکراسودای عشق تو بسویدا در اوفتاداین تاج لایق سر من باشد ار مراگردن بطوق من علینا در اوفتادشاید که جمله دست تمسک درو زنیمدر چنگ او چو عروه وثقی در اوفتادکامل شود چو مرد درآمد براه عشقدریا شود چو آب بصحرا در اوفتاددل گرم شد ز عشق تو جان کرد اضطرابچون تب رسید لرزه باعضا در اوفتادآن کو بسعی از همه کس دست برده بوددر جست و جوی وصل تو از پا در اوفتاددر خلق جست و جوی تو و گفت و گوی خلقدر ساکنان گنبد اعلا در اوفتادجانا سگان کوی حوالت مکن بمناز من اگر بکوی تو غوغا در اوفتادزیرا شنوده ای که ز مجنون ناشکیبآشوب در قبیله لیلی در اوفتادناسوخته نماند در آفاق هیچ جایکین آتش غم تو بهرجا در اوفتادآتش بخرمن مه این کشت زار سبزگر خوشهای اوست ثریا، در اوفتادتو صد هزار مرد بیک غمزه کشته ایبیچاره جان نبرد که تنها در اوفتادعاقل(تران) ز بنده مجانین این رهندبر بی بصر مگیر چو بینا در اوفتادجانی که بود مریم بکر حریم قدسدر مهد غم چو عیسی گویا در اوفتادای خرسوار اسب طلب در پیش مرانچون اشتری رمید(و) ببیدا در اوفتادلایق نبود طعمه او را ولی نرستبنجشک چون بچنگل عنقا در اوفتادناقص بماند مرد چو کامل نشد بعشقهمچون جنین که از شکم مادر اوفتادبیچاره سیف در غمت ای پادشاه حسنچون ناتوان بدست توانا در اوفتادهر سوی حمله برد ببوی ظفر بسیمانند لشکری که بهیجا در اوفتاداین قطره ییست از خم عطار آنکه گفت«جانم ز سر کون بسودا در اوفتاد»
♤♤♤♤♤هم مرگ بر جهان شما نیز بگذردهم رونق زمان شما نیز بگذردوین بوم محنت از پی آن تا کند خراببر دولت آشیان شما نیز بگذردباد خزان نکبت ایام ناگهانبر باغ و بوستان شما نیز بگذردآب اجل که هست گلوگیر خاص و عامبر حلق و بر دهان شما نیز بگذردای تیغتان چو نیزه برای ستم درازاین تیزی سنان شما نیز بگذردچون داد عادلان بجهان در بقا نکردبیداد ظالمان شما نیز بگذرددر مملکت چو غرش شیران گذشت و رفتاین عوعو سگان شما نیز بگذردآن کس که اسب داشت غبارش فرو نشستگرد سم خران شما نیز بگذردبادی که در زمانه بسی شمعها بکشتهم بر چراغدان شما نیز بگذردزین کاروانسرای بسی کاروان گذشتناچار کاروان شما نیز بگذردای مفتخر بطالع مسعود خویشتنتأثیر اختران شما نیز بگذرداین نوبت از کسان بشما ناکسان رسیدنوبت ز ناکسان شما نیز بگذردبیش از دو روز بود از آن دگر کسانبعد از دو روز از آن شما نیز بگذردبر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیمتا سختی کمان شما نیز بگذرددر باغ دولت دگران بود مدتیاین (گل) ز گلستان شما نیز بگذردآبیست ایستاده درین خانه مال و جاهاین آب ناروان شما نیز بگذردای تورمه سپرده بچوپان گرگ طبعاین گرگی شبان شما نیز بگذردپیل فنا که شاه بقا مات حکم اوستهم بر پیادگان شما نیز بگذردای دوستان خوهم (که) بنیکی دعای سیفیک روز بر زبان شما نیز بگذرد
♤♤♤♤♤چه خواهد کرد با شاهان ندانمکه با چون من گدایی عشقت این کرداز اول مهربانی کرد و آنگاهچو با او مهر ورزیدیم کین کردگدایی بر سر کویت نشستهبرفتن آسمانها را زمین کردچو اسبان کره تند فلک راسر اندر زیر پای آورد و زین کردز ما هرگز نیاید کار ایشانچنان مردان توانند این چنین کردنه صاحب طبع را عاشق توان ساختنه شیطان را توان روح الامین کردکسی کز غیر تو دامن بیفشاندکلید دولت اندر آستین کردتویی ختم نکویان و ز لعلتنکویی خاتم خود را نگین کردچو از توسیف فرغانی سخن راندهمه آفاق پر در ثمین کردغمت را طبع او زینسان سخن ساختکه گل را نحل داند انگبین کرد
♤♤♤♤♤درین جهان که بسی تن پرست را جان مردکسیست زنده که از درد عشق جانان مردبنزد زنده دلان در دو کون هشیار اوستکه از شراب غم عشق دوست سکران مرداگر چه عشق کشنده است، جان و دل می داربعشق زنده، که بی عشق نیک نتوان مردبشمع عشق ازل زندگی نبود آن راکه وقت صبح اجل شد چراغ ایمان مردبتیغ عشق چو کشته نشد یقین می دانکه نفس کافرت ای خواجه نامسلمان مرداگرچه شیطان تا حشر زنده خواهد بودچو نفس سرکش تو کشته گشت شیطان مردچو دل بمرد تن از قید خدمت آزادستبرست دیو ز پیکار چون سلیمان مردچو نفس مرد دلت را جهان جان ملکستباردشیر رسد مملکت چو ساسان مردطمع ز خلق ببر وز خدا طلب روزیکه سایل درش آسان بزیست و آسان مردگدا که خوار بود بهر لقمه بر در خلقهمین که نزد توانگر عزیز شد نان مردبعشق زنده همی دار جان که طبع فضولبرای نفس ولایت گرفت چون جان مردمعاویه ز برای یزید همچون سگگرفت تخت خلافت چو شیر یزدان مردهزار همچو تو مردند پیش تو و از آنفراغتست ترا کین برفت یا آن مردز خوف آب نخوردندی ار بهایم راخبر شدی که یکی در میان ایشان مردبماند عمری بیچاره سیف فرغانینکرد طاعت لیک از گنه پشیمان مرد
♤♤♤♤♤گر کسی از نعمت این منعمان ادرار خوردهمچو گربه کاسه لیسید و چو سگ مردار خوردهمچو مارش سر همی کوبند امروز ای پسرهرکه روزی دانه یی چون موش ازین انبار خوردچون ز کسب خود ندارد نان قسمت و آب رزقهمچو اشتر مرغ آتش همچو لکلک مار خوردکاشکی پیر ار ازین ادرار بودی بی نیازچون بباید دادن امسال آنچه مسکین پار خوردکار کن گر پیشه دانی زآنکه مرد کار اوستکآب روی دین نبرد و نان ز مزد کار خوردنزد درویشان ز شیرینی ایشان خوشترستهمچو شوره گر کسی خاک از بن دیوار خوردبر سر خوان قناعت شوربای عافیتآنکس آشامد که نان جو سلیمان وار خوردرو بآب صبر تر کن پس بآسانی بخورنان خشکی را که سگ چون استخوان دشوار خوردکآنچه درویشان صاحب دل بخرسندی خورندنی مگس از شکر و نی نحل از گلزار خوردرو غم دین خور درین دنیا که فردا در بهشتنوش شادی آن خورد کین نیش غم بسیار خوردپاک دار آیینه دل روی جان بین اندروروی ننماید بکس آیینه زنگار خوردخوردن حل و حرام از اختلاف قسمتستهرکه دارد قسمتی از حضرت جبار خورداندرین ویرانه گاو و خر گیاه و نحل گلوآدمی خرما تناول کرد و اشتر خار خوردیارب این ساعت چو تایب از گنه مستغفرستسیف فرغانی که این ادرار از ناچار خوردخوردنش را چون گنه دانست اگر چه نعمتستیک درم از وی بده الحمد و استغفار خورد
♤♤♤♤♤قطعــهآتش است آب دیده مظلومچون روان گشت خشک و تر سوزدتو چو شمعی ازو هراسان باشکاول آتش ز شمع سر سوزد ♤♤♤♤♤دین و دولت قرین یکدگرندهمچنین بود و همچنین باشددولتی را که دین کند بنیادهمچو بنیاد دین متین باشدبقرانها زوال ممکن نیستدولتی را که دین قرین باشدهست ای شاه دولت بی دینخاتمی کش خزف نگین باشدمهربانی طمع مدار ز خلقدین چو با دولتت بکین باشدنیست حاجت بعون و نصرت کسدولتی را که دین معین باشددنیی و آخرت ببردی اگردولت تو معین دین باشدتوأمانند ملک و دین باهمشمع همزاد انگبین باشدصاحب دولت ار بود دین دار،خصمش ار شاه روم و چین باشددست و دولت ورا بود بمثلگر علمدارش آستین باشدهمنشین باش با نکوکارانمرد نیکو بهمنشین باشدبزرش همچو گلشکر بخرندخار چون با ترانگبین باشدسرکه چون با عسل درآمیزدنام نیکش سکنجبین باشدبشنو پند سیف فرغانیکه سخنهای او گزین باشدبتوانگر که ملک دارد و مالتحفه اهل فقر این باشد
♤♤♤♤♤طبیب جان بود آن دل که او را درد دین باشدبرو جان مهربان گردد چو او با تن بکین باشدتن بی کار تو خاکست بی آب روان ای جاندل بیمار تو مرده است چون بی درد دین باشدتن زنده دلان چون جان وطن برآسمان سازدولیکن مرده دل را جان چو گور اندر زمین باشدمشو غافل ز مرگ جان چو نفست زندگی داردمباش از رستمی آمن چو خصم اندر کمین باشدچو نفس گرگ طبعت را نخواهی آدمی کردنتنت در زیر پیراهن سگی بی پوستین باشدبشهوت گر نیالایی چو مردان دامن جان راسزد گر دست قدرت را (ید تو) آستین باشدچو روز رفته گر یک شب هوا را از پس اندازیدلت در کار جان خود چو دیده نقش بین باشدعمل با علم می باید که گردد آدمی کاملشکر با شهد می باید که خل اسکنجبین باشداگر حق الیقین خواهی برو از چرک هستیهابآبی غسل ده جان را که از عین الیقین باشدبرو از نفس خود برخیز تا با دوست بنشینیکسی کز باطلی برخاست با حق همنشین باشدرفیق کوترا از حق بخود مشغول میداردچو شیطان آن رفیق تو ترا بئس القرین باشدجز آن محبوب جان پرور چو کس را سر فر و ناریفرود از پایه خود دان اگر خلد برین باشدبخرقه مرد بی معنی نگردد از جوانمرداننه همچون اسب گردد خرگوش بر پشت زین باشداگر تو راه حق رفتی بسنتهای پیغمبراحادیث تو چون قرآن هدی للمتقین باشدازین سان سیف فرغانی سخن گو تا که اشعارتبسان ذکر معشوقان انیس العاشقین باشد
♤♤♤♤♤اگر تو توبه کنی کافری مسلمان شدبتوبه ظلمت تو نور و کفرت ایمان شدفرشتگان که رفیق تواند گویندتچه نیک کرد کز افعال بد پشیمان شدگرفت رنگ ارادت چو بوی تو بشنودببرد گوی سعادت چو مرد میدان شدچو توبه کردی ای بنده خواجه وار بنازکه در دو کون بآزادی تو فرمان شدز تو طلوع بود آفتاب طاعت راچو در شب دل تو ماه توبه تابان شدبرو چو اهل هدایت کنون ره اسلامبنور توبه که زیت چراغ ایمان شدبآب توبه چو جان تو شست نامه خویشدل تو جامع اسرار حق چو قرآن شدچو نیست توبه پس از مرگ روشنت گرددکه روز عمر تو تیره چو شب بپایان شدچو برق توبه بغرید شور در تو فتادچو برق خنده بزد چشم ابر گریان شدچو نفس در تو تصرف کند بمیرد دلولی چو میل بطاعت کند دلت جان شدچو دل بمرد ز تن فعل نیک چشم مدارجهان خراب بباشد چو کعبه ویران شدچو اهل کفر برون آمد از مسلمانیکسی که در پی این نفس نامسلمان شدباهل فقر تعلق کن و ازیشان باشبحق رسید چو ایشان چو مرد ازیشان شدبرای طاعت رزاق هست دلشان جمعوگر چه دانه ارزاقشان پریشان شددلت که اوست خضر در جهان هستی تواز آن بمرد که آب حیات تو نان شدتو روح پرور تا نان بنرخ آب شودتو تن پرست شدی خوردنی گران زآن شدز حرص و شهوت تست این گدایی اندر ناناگر تو قوت خوری نان چو آب ارزان شدچو نقد وقت ترا شاه فقر سکه بزدبنزد همت تو سیم و سنگ یکسان شدبرون رود خر شهوت زآخر نفستچو گاو هستی تو گوسپند قربان شدترا بسی شب قدرست زیر دامن توچو خواب فکرت و بالین ترا گریبان شددل تو مطلع خورشید معرفت گرددچو گرد جان تو گردون توبه گردان شدکنون سزد که ز چشم تو خون چکد چو کبابچو در تنور ندامت دل تو بریان شدبرو بمردم محنت زده نفس در دمکه دردمند بلا را دم تو درمان شدز عشق بدرقه کن تا بکوی دوست رسیاگر دلیل نباشد بکعبه نتوان شدخطاب حقست این با تو سیف فرغانیکه گر تو توبه کنی کافری مسلمان شد
♤♤♤♤♤آن یار کز مشاهده یار باز مانددارد دلی غمی که ز دلدار باز مانداندرمقام وحشت هجر این دل حزینگویی کبوتریست که از یار باز ماندهر دم نظر کند بصطرلاب بخت خویشکز مدت فراق چه مقدار باز مانداین ذره شد ز قربت آن آفتاب دوروآن تازه گل ز صحبت این خار باز ماندهم عندلیب نطق ز گفتار سیر گشتهم بارگیر صبر ز رفتار باز ماندهم طوطی از تناول شکر دهان ببستهم بلبل از ستایش گلزار باز ماندهم مرهم از رعایت مجروح شد ملولهم صحت از تعهد بیمار باز ماندجانرا عزای تن چو ز دلدار دور شددلرا صلای غم چو زغمخوار باز ماندمسکین دل ز دست شده پای ره نداشتچندی بسر دوید و بناچار باز ماندبا زور بازوی غم او پنجه چون کنداکنون که دست طاقتش از کار باز ماندبر ملک مصر و خوبی یوسف چه دل نهدآن کز عزیز خویش چنین خوار باز ماندچون آدم ار زخلد بیفتد چه غم خوردشوریده طالعی که ز دیدار باز ماندبی تو سخن بعون که گوید که عندلیباز گل چو دور گشت ز گفتار باز مانداکنون که یارم از سفر هجر بازگشتدل رو بیار کرد و ز اغیار باز ماندخاص از شراب خود قدحی بر کفم نهادزو پاره یی بخوردم و بسیار باز ماندیاران من بمدرسه و خانقه شدندوین بی نوا بخانه خمار باز مانداین یک فقیر گشت (و) بپوشید خرقه ییوآن یک فقیه گشت و بتکرار باز ماندبر ره نشست ره زن دنیا و آخرتتا هرکه او نبود طلب کار باز ماندخر تن پرست بد بعلت زار میل کردسگ همتی نداشت بمردار باز مانددل مرده یی شمر چو درین راه جان ندادتن جیفه یی بود چو ازین دار باز ماندتن از گلیم فقر بدراعه در گریختسر از کلاه عشق بدستار باز مانددرکش سمند عشق که از همرهی دلاین عقل کهنه لنگ بیکبار باز مانداعیان شهر کون و مکان عاشقان اورفتند جمله وز همه آثار باز ماندمخصوص بود هریک ازیشان بخدمتیمن شاعری بدم ز من اشعار باز ماندمن بنده نیز در پی ایشان همی رودروزی دو بهر گفتن اسرار باز مانددر بزم عشق او دل من چنگ شوق زداین زیر و بم از آن همه اوتار باز مانداو تار چنگ عشق ز اطوار شوق بودهر بیت ناله یی که ز هر تار باز ماند