♤♤♤♤♤زنده نبود آن دلی کز عشق جانان باز ماندمرده دان چون دل ز عشق و جسم از جان باز ماندجای نفس و طبع شد کز عشق خالی گشت دلملک دیوان شد ولایت کز سلیمان باز ماندجان چو کار عشق نکند بار تن خواهد کشیدگاو آخر شد چو رخش از پور دستان باز مانداین عجب نبود که اندردست خصمان اوفتدملک سلطانی که از پیکار خصمان باز ماندعاشقان را نفرتست از لقمه دنیا طلبخوان سلطان را نشاید چون ز سگ نان باز ماندآن جوانمردان که از همت نه از سیری کنندپشت برنانی کزین اشکم پرستان باز مانداسب دل چون در قفای گوی همت راندندچرخ چوگانی از ایشان چند میدان باز ماندآن زمان کز خویشتن رفتند و در سیر آمدندجبرئیل تیز پر در راه از ایشان باز ماندعشق باقی کی گذارد با تو از تو ذره ییگر تویی تو برفت و پاره یی زآن باز ماندآن نمی بینی که از گرمای تابستان گداختهمچو یخ در آب برفی کز زمستان باز ماندای پسر برخیز و با این قوم بنشین زینهارکین جهان پر دشمنست از دوست نتوان باز ماندگر ز دنیا باز مانی ملک عقبی آن تستشد عزیز مصر یوسف چون ز کنعان باز ماندمن نپندارم که تأثیری کند در حال توخرقه یی با تو گر از آثار مردان باز مانددیگران ثعبان سحرآشام نتوانند کردآن عصایی را که از موسی عمران باز ماندسیف فرغانی ز مردم منقطع شو بهر دوستقدر یوسف آنگه افزون شد که زاخوان باز ماند
♤♤♤♤♤خسروا خلق در ضمان تواندطالب سایه امان تواندغافل از کار خلق نتوان بودکه بسی خلق در ضمان تواندظلمها می رود بر اهل زمانزین عوانان که در زمان تواندچون نوایب هلاک خلق شدنداین جماعت که نایبان تواندهیچ کس را نماند آسایشتا چنین ناکسان کسان تواندمایه بستان ازین چنین مردمکز پی سود خود زیان تواندبرکن آتش چو پیهشان بگداززآنکه فربه بآب و نان تواندبا تو در ملک گشته اند شریکراست گویی برادران توانددست ایشان ز ملک کوته کنور چو انگشت تو از آن تواندرومیان همچو گوسپند از گرگهمه در زحمت از سگان تواندهمچو سگ قصد نان ما دارندگربگانی که گرد خوان تواندیا چو سگ پای آدمی گیرندهمچو سگ سر بر آستان تواندکام خود می کنند شیرین لیکعاقبت تلخی دهان تواندمردم از سیر و زر چو صفر تهیاز رقوم قلم زنان تواندبزبانشان نظر مکن زنهارکه بدل دشمنان جان توانددعوی دوستی کنند ولیکدوستان تو دشمنان تواندتو برفعت سپاه تو باثرآسمانی و اختران توانددر زمین مشتری اثر باینداخترانی کز آسمان تواندنیکویی کن که نیکوان بدعااز حوادث نگاهبان توانددر زوایای مملکت پیرانداعی دولت جوان تواندناصحان همچو سیف فرغانیسوی فردوس رهبران تواندآنکه منبرنشین موعظتندبسوی خلد نردبان تواندتا که بر نطع مملکت ای شاهدو سه استیزه رو رخان توانداسب دولت بسر درآید زودکین سواران پیادگان تواند
♤♤♤♤♤پیوستگان عشق تو از خود بریده اندالفت گرفته با تو و از خود رمیده اندپیغمبران نیند ولیکن چو جبرئیلبی واسطه کلام تو از تو شنیده اندچون چشم روشنند و ازین روی دیده واربسیار چیز دیده و خود را ندیده اندچون سایه بر زمین و از آن سوی آسمانمانند آفتاب علم برکشیده انددامن بخار عشق درآویختست شاندر وجد از آن چو غنچه گریبان دریده انداز زادگان ماذر فطرت چو بنگریاین قوم بالغ و دگران نارسیده اندوز مثنوی روز و شب و نظم کایناتارکان یکی رباعی وایشان قصیده اندسری که کس نگفت از ایشان شنیده ایمکآنجا که کس نمی رسد ایشان رسیده اندآن عاشقان صادق کانفاس گرم خویشچون صبح هر سحر بجهان در دمیده اندمحتاج نه بخلق و خلایق فقیرشاننی آفریدگار و نه نیز آفریده انداندر جریده یی که ز خاصان برند ناماین پابرهنگان گدا سر جریده اندحلاج وار مست کند کاینات رایک جرعه زآن شراب که ایشان چشیده اندباکس کدورتی نه ازیرا بجان و دلروشن چو چشم و پاکتر از آب دیده انددنیا اگر چه دشمن ایشان بود ولیکدروی گمان مبر که بجز دوست دیده انداندر غزل بحسن کنم ذکرشان از آنکهریک چو شاه بیت بنیکی فریده اندبا خلق در نماز و تواضع برای حقپیوسته در رکوع چو ابرو خمیده انددر شوق آن گروه که از اطلس و نسیجبرخود چو کرم پیله بریشم تنیده اندبا غیر دوست بیع و شری کرده منقطعخود را بدو فروخته و او را خریده اندزآن خانه مجاهده شان پر ز شهد شدکز گلشن مشاهده گلها چریده اندمرغان اوج قرب که اندر هوای اوبی پای همچو باد بهرجا پریده اندسرپای کرده در طلب خاک کوی دوستبی بال همچو آب بهر سو دویده انددر سیرو گردشند بجان همچو آسمانگرچه بچشم همچو زمین آرمیده انددر راحتند خلق از ایشان مدام سیفاینان مگر ز رحمت محض آفریده اند
♤♤♤♤♤قطعه کتب الی (الخدمة) الصاحب الشهید طاب ثراهچو حق خواجه را آن سعادت بدادکه بر اسب دولت سواری کندبجود آب روزی هر بی نوابباران ادرار جاری کندبآب سخا آن کند با فقیرکه با خاک ابر بهاری کندبماء کرم سایل خویش راچو گل در چمن چهره ناری کندکسی را که حق داد بر خلق دستنشاید که جز حق گزاری کندبعدل ار تو یاری کنی خلق رابفضل ایزدت نیز یاری کندز مظلوم شب خیز غافل مباشکه او در سحرگاه زاری کندبسا روز دولت چو روشن چراغکه ظلم شب آساش تاری کندتو محتاج سرگشته را دست گیرکه تا دولتت پایداری کند
♤♤♤♤♤غرض از آدم درویشانندورکسی آدمیست ایشانندنزد این قوم توانگر همتپادشاهان همه درویشانندگر بخواهند جهان سرتاسراز سلاطین جهان بستانندبجز ایشان که سلیمان صفتندآن دگر آدمیان دیواننددگران چون زن و ایشان مردنددگران چون تن و ایشان جانندهریکی قطب بتمکین لیکنچون فلک گرد زمین گردانندبارکش چون شترو، مرکب سیرگر بر افلاک خوهی می رانندخاک ره گشته ولی همچون آبهرکجا گرد بود بنشانندشده بیگانه ز خویشان لیکنهمدگر را بمدد خویشاننداز هوا نقش نگیرند چو آبزآنکه در وجد بآتش ماننددامن از خلق جهان باز کشندوآستین بر دو جهان افشانندبا همه درس کتب بی خبریتو از آن علم که ایشان دانندهرچه بر لوح ازل مکتوبستیک یک از صفحه دل می خوانندبا چنین قوم بنان بخل کنیور بجانشان بخری ارزانندسیف فرغانی در مدحتشانهرچه گویی تو ورای آنند
♤♤♤♤♤قطعــهاندرین ایام کآسایش نمی یابند انامحکم بر ارباب علم اهل جهالت می کنندکافران با نامسلمانان این امت مدامتا مسلمان را بیازارند آلت می کنندوآنکه را در نفس خیری نیست مشتی بدسرشتاز برای نفع خود بر شر دلالت می کنندپیر شد ابلیس بدفرمای و از کار اوفتادوین شیاطین از برای او وکالت می کنندشب مخسب ای غافل و نیکو نگه دار از عسسرخت خویش اکنون که این دزدان ایالت می کنند
♤♤♤♤♤هرکه همچون من و تو از عدم آمد بوجودهمه دانند که از بهر سجود آمد وجودتا بسی محنت خدمت نکشد همچو ایازمرد همکاسه نعمت نشود با محمودهرکه مانند خضر آب حیات دین یافتبهر دنیا بر او نیست سکندر محسودای (که) بر خلق حقت دست و ولایت دادستخلق آزرده مدار از خود و حق ناخشنودآتش اندر بنه خویش زدی ای ظالمکه بظلم از دل درویش برآوردی دودگرچه داری رخ چون آتش و اندام چو آبزیر این خاک از آن آتش و آب افتد زودور چه در کبر بنمرود رسیدی و گذشتمن همی گویمت از پشه بترس ای نمرودز بر و زیر مکن کار جهانی چون عادکه بیک صیحه شوی زیر و زبر همچو ثمودتا گریبان تو از دست اجل بستانندای که از بهر تو آفاق گرفتند جنودپیش ازین بی دگران با تو بسی بود جهانپس ازین با دگران بی تو بسی خواهد بودگر چه عمر تو درازست، چو روزی چندستهم بآخر رسد آن چیز که باشد معدودورچه خوش نایدت از دنیی فانی رفتننه تویی باقی (و) خالد نه جهان جای خلودنرم بالای زمین رو که بزیر خاکستسرو سیمین قد و رو و گل رنگین خدوداین زر سرخ که روی تو ز عشقش زردستهست همچون درم قلب و مس سیم اندوذعمر اندر طلبش صرف (شود،) آنت زیان!دگری بعد تو زآن مایه کند، اینت سود!رو هوا گیر چو آتش که ز بهر نان مردتا درین خاک بود آب خورد خون آلودعاقبت بذ بجزای عمل خود برسیدخار می کاشت از آن گل نتوانست درودنیک بختان را مقصود رضای حقستبخت خود بد مکن و باز ممان از مقصودگر درم داری با خلق کرم کن زیرا«شرف نفس بجودست و کرامت بسجود»سیف فرغانی در وعظ چو سعدی زین سانسخنی گفت و بود دولت آنکس که شنود
♤♤♤♤♤کم خور غم تنی که حیاتش بجان بودچیزی طلب که زندگی جان بآن بودهیچش ز تخم عشق معطل روا مدارتا در زمین جسم تو آب روان بودآنکس رسد بدولت وصی که مروراروح سبک ز بار محبت گران بودچون استخوان مرده نیاید بهیچ کارعشقی که زنده یی چو تواش در میان بودمعشوق روح بخش باول قدم چو مرگاز هفت عضو هستی تو جان ستان بودآخر بعشق زنده کند مر ترا که اوستکآب حیات از آتش عشقش روان بوداز تو چه نقشهاست در آیینه مثالدیدند و گر تو نیز ببینی چنان بوداین حرف خوانده ای تو که بر دفتر وجودلفظیست صورت تو که معنیش جان بودبا نور چشم فهم تو پنهان لطیفه ییستجان تو آیتیست که تفسیرش آن بودای دل ازین حدیث زبان در کشیده بهخود شرح این حدیث چه کار زبان بودخود را مکن میان دل و خلق ترجمانتا سر میان عشق و دلت ترجمان بود
♤♤♤♤♤در عجبم تا خود آن زمان چه زمان بودکآمدن من بسوی ملک جهان بودبهر عمارت سعود را چه خلل شدبهر خرابی نحوس را چه قران بودبر سرخاکی که پایگاه من و تستخون عزیزان بسان آب روان بودتا کند از آدمی شکم چو لحد پرپشت زمین همچو گور جمله دهان بوداین تن آواره هیچ جای نمی رفتبهرامان، کندرو نه خوف بجان بودآب بقا از روان خلق گریزانباد فنا از مهب قهر وزان بودظلم بهر خانه لانه کرده چون خطافعدل چو عنقا ز چشم خلق نهان بودرایت اسلام سرشکسته ازیرادولت دین پیرو بخت کفر جوان بودبر سر قطب صلاح کار نمی گشتچرخ که گویی مدبرش دبران بودمردم بی عقل و دین گرفته ولایتحال بره چون بود چو گرگ شبان بودبنگر و امروز بین کزآن کیانستملک که دی و پریر از آن کیان بودقوت شبانه نیافت هر که کتب خواندملک سلاطین بخورد هر که عوان بودملک شیاطین شده بظلم و تعدیآنچه بمیراث از آن آدمیان بودآنک بسربار تاج خود نکشیدیگرد جهان همچو پای کفش کشان بودگشته زبون چون اسیر هیچ کسان راهر که باصل و نسب امیر کسان بودنفس نکو ناتوان و در حق مردمنیک نمی کرد هرکرا که توان بودهرکه صدیقی گزید دوستی اوسود نمی کرد و دشمنیش زیان بودتجربه کردیم تا بدیش یقین شدهرکه کسی را بنیکوییش گمان بودسر که کند مردمی فتاده ز گردننان که خورد آدمی بدست سگان بوددل ز جهان سیر گشته چون وزغ از آبخون جگر خورده هرکرا غم نان بودهمچو مرض عمر رنج خلق ولکنمرگ ز راحت بخلق مژده رسان بودزر و درم چون مگس ملازم هر خسدر و گهر چون جرس حلی خران بودمن بزمانی که در ممالک گیتیهر که بتر پیشوای اهل زمان بودشرع الاهی و سنت نبوی راهرکه نکرد اعتبار معتبر آن بودنیک نظر کردم و بهر که ز مردمچشم وفا داشتم بوعذه زبان بودناخلف و جلف و خلف عادت ایشانمادر ایام را چنین پسران بودآب سخاشان چو یخ فسرده و هردمجام طربشان بلهو جرعه فشان بودکرده باقلام بسط ظلم ولیکندست همه بهر قبض همچو بنان بودزاستدن نان و آب خلق چو آتشسرخ بروی و سیاه دل چو دخان بودشعر که نقد روان معدن طبعستبر دل این ممسکان بنسیه گران بودبوده جهان همچو باغ وقت بهارانما چو بباغ آمدیم فصل خزان بوداز پی آیندگان ز ماضی (و) حالیگفتم و تاریخ آن فساد زمان بودهفتصد و سه سال بر گذشته ز هجرتروز نگفتیم و لیل، مه رمضان بودمسکن من ملک روم مرکز محنتآقسراشهر و خانه دار هوان بودحمد خداوند گوی سیف و همی کنشکر که نیک و بد جهان گذران بودسغبه ملکی مشو که پیشتر از توهمچو زن اندر حباله دگران بودهمچو پیمبر نظر نکرد بدنیادیده ور(ی) کو بآخرت نگران بوددر نظر اهل دل چگونه بود مردآنکه بدنیاش میل همچو زنان بود
♤♤♤♤♤حسن هرجا که در جهان برودعشق در پی چوبی دلان برودحسن هرجا بدلستانی رفتعشق بر کف نهاده جان برودحسن لیلی صفت چو حکمی کردعشق مجنون سلب بر آن بروددر پی حسن دلربا هر روزعشق بی بال جان فشان برودگر تو شرح کتاب حسن کنیمهر و مه چون ورق در آن برودهرچه در مکتب خبر علم استجمله بر تخته عیان برودنقطه عشق اگر پذیرد بسطبت بمسجد فغان کنان برودعشق خورشید و بود ما سایه استهرکجا این بیاید آن برودسر عشقم چو بر زبان آمدگر بگویم مرا زبان برودره نورد بیان چو سر بکشدترسم از دست من عنان برودبسخن گفتم از دل تنگمانده حسن دلستان برودبر من این داغ از آتش عشقستکه بآب از من این نشان بروددل که فرمانش بر جهان برودکرد حکمی که جان بر آن برودگرد میدان انفس و آفاقهمچو گویی بسر دوان بروداز نشانهای او دلست آگاههرکجا دل دهد نشان برودطالب دوست در پی رنگیراست چون سگ ببوی نان برودمرکب شوق را چو بستی نعلبرکند میخ و آنچنان برودکه تو (تا) از مکان شوی بیروناو بسرحد لامکان برودبر براق طلب چو بنشینیبا تو مطلوب هم عنان بروداز زمین خودی چو برخیزیدر رکاب تو آسمان برودآن زمان در کنار وصل آییکه تویی تو از میان برودآفتابی که عرش ذره اوستدر دل تنگت آن زمان بروداین ره کعبه نیست کندرویکس بیاری کاروان برودمرد بازاد ناتوانی خویشتا بجایی که می توان برودهرکه در سر هوای او داردپایش ار بشکنی بجان برودطلبی میکند و گر نرسدمقبل آنکس که اندر آن برودپای اگر زآستان درون بنهدهمچنین سر بر آستان برودهم درین درد جان بدوست دهدهم درین کار از جهان برودمرد این ره ز چشم نامحرمروی پوشیده چون زنان برودسیف فرغانی آن رود این راهکآشکار آیذ و نهان برود