انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 63 از 72:  « پیشین  1  ...  62  63  64  ...  71  72  پسین »

Saif Farghani | سیف فرغانی


زن

 
♤♤♤♤♤

زنده نبود آن دلی کز عشق جانان باز ماند
مرده دان چون دل ز عشق و جسم از جان باز ماند

جای نفس و طبع شد کز عشق خالی گشت دل
ملک دیوان شد ولایت کز سلیمان باز ماند

جان چو کار عشق نکند بار تن خواهد کشید
گاو آخر شد چو رخش از پور دستان باز ماند

این عجب نبود که اندردست خصمان اوفتد
ملک سلطانی که از پیکار خصمان باز ماند

عاشقان را نفرتست از لقمه دنیا طلب
خوان سلطان را نشاید چون ز سگ نان باز ماند

آن جوانمردان که از همت نه از سیری کنند
پشت برنانی کزین اشکم پرستان باز ماند

اسب دل چون در قفای گوی همت راندند
چرخ چوگانی از ایشان چند میدان باز ماند

آن زمان کز خویشتن رفتند و در سیر آمدند
جبرئیل تیز پر در راه از ایشان باز ماند

عشق باقی کی گذارد با تو از تو ذره یی
گر تویی تو برفت و پاره یی زآن باز ماند

آن نمی بینی که از گرمای تابستان گداخت
همچو یخ در آب برفی کز زمستان باز ماند

ای پسر برخیز و با این قوم بنشین زینهار
کین جهان پر دشمنست از دوست نتوان باز ماند

گر ز دنیا باز مانی ملک عقبی آن تست
شد عزیز مصر یوسف چون ز کنعان باز ماند

من نپندارم که تأثیری کند در حال تو
خرقه یی با تو گر از آثار مردان باز ماند

دیگران ثعبان سحرآشام نتوانند کرد
آن عصایی را که از موسی عمران باز ماند

سیف فرغانی ز مردم منقطع شو بهر دوست
قدر یوسف آنگه افزون شد که زاخوان باز ماند
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤

خسروا خلق در ضمان تواند
طالب سایه امان تواند

غافل از کار خلق نتوان بود
که بسی خلق در ضمان تواند

ظلمها می رود بر اهل زمان
زین عوانان که در زمان تواند

چون نوایب هلاک خلق شدند
این جماعت که نایبان تواند

هیچ کس را نماند آسایش
تا چنین ناکسان کسان تواند

مایه بستان ازین چنین مردم
کز پی سود خود زیان تواند

برکن آتش چو پیهشان بگداز
زآنکه فربه بآب و نان تواند

با تو در ملک گشته اند شریک
راست گویی برادران تواند

دست ایشان ز ملک کوته کن
ور چو انگشت تو از آن تواند

رومیان همچو گوسپند از گرگ
همه در زحمت از سگان تواند

همچو سگ قصد نان ما دارند
گربگانی که گرد خوان تواند

یا چو سگ پای آدمی گیرند
همچو سگ سر بر آستان تواند

کام خود می کنند شیرین لیک
عاقبت تلخی دهان تواند

مردم از سیر و زر چو صفر تهی
از رقوم قلم زنان تواند

بزبانشان نظر مکن زنهار
که بدل دشمنان جان تواند

دعوی دوستی کنند ولیک
دوستان تو دشمنان تواند

تو برفعت سپاه تو باثر
آسمانی و اختران تواند

در زمین مشتری اثر بایند
اخترانی کز آسمان تواند

نیکویی کن که نیکوان بدعا
از حوادث نگاهبان تواند

در زوایای مملکت پیران
داعی دولت جوان تواند

ناصحان همچو سیف فرغانی
سوی فردوس رهبران تواند

آنکه منبرنشین موعظتند
بسوی خلد نردبان تواند

تا که بر نطع مملکت ای شاه
دو سه استیزه رو رخان تواند

اسب دولت بسر درآید زود
کین سواران پیادگان تواند
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤

پیوستگان عشق تو از خود بریده اند
الفت گرفته با تو و از خود رمیده اند

پیغمبران نیند ولیکن چو جبرئیل
بی واسطه کلام تو از تو شنیده اند

چون چشم روشنند و ازین روی دیده وار
بسیار چیز دیده و خود را ندیده اند

چون سایه بر زمین و از آن سوی آسمان
مانند آفتاب علم برکشیده اند

دامن بخار عشق درآویختست شان
در وجد از آن چو غنچه گریبان دریده اند

از زادگان ماذر فطرت چو بنگری
این قوم بالغ و دگران نارسیده اند

وز مثنوی روز و شب و نظم کاینات
ارکان یکی رباعی وایشان قصیده اند

سری که کس نگفت از ایشان شنیده ایم
کآنجا که کس نمی رسد ایشان رسیده اند

آن عاشقان صادق کانفاس گرم خویش
چون صبح هر سحر بجهان در دمیده اند

محتاج نه بخلق و خلایق فقیرشان
نی آفریدگار و نه نیز آفریده اند

اندر جریده یی که ز خاصان برند نام
این پابرهنگان گدا سر جریده اند

حلاج وار مست کند کاینات را
یک جرعه زآن شراب که ایشان چشیده اند

باکس کدورتی نه ازیرا بجان و دل
روشن چو چشم و پاکتر از آب دیده اند

دنیا اگر چه دشمن ایشان بود ولیک
دروی گمان مبر که بجز دوست دیده اند

اندر غزل بحسن کنم ذکرشان از آنک
هریک چو شاه بیت بنیکی فریده اند

با خلق در نماز و تواضع برای حق
پیوسته در رکوع چو ابرو خمیده اند

در شوق آن گروه که از اطلس و نسیج
برخود چو کرم پیله بریشم تنیده اند

با غیر دوست بیع و شری کرده منقطع
خود را بدو فروخته و او را خریده اند

زآن خانه مجاهده شان پر ز شهد شد
کز گلشن مشاهده گلها چریده اند

مرغان اوج قرب که اندر هوای او
بی پای همچو باد بهرجا پریده اند

سرپای کرده در طلب خاک کوی دوست
بی بال همچو آب بهر سو دویده اند

در سیرو گردشند بجان همچو آسمان
گرچه بچشم همچو زمین آرمیده اند

در راحتند خلق از ایشان مدام سیف
اینان مگر ز رحمت محض آفریده اند
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤
قطعه کتب الی (الخدمة) الصاحب الشهید طاب ثراه


چو حق خواجه را آن سعادت بداد
که بر اسب دولت سواری کند

بجود آب روزی هر بی نوا
بباران ادرار جاری کند

بآب سخا آن کند با فقیر
که با خاک ابر بهاری کند

بماء کرم سایل خویش را
چو گل در چمن چهره ناری کند

کسی را که حق داد بر خلق دست
نشاید که جز حق گزاری کند

بعدل ار تو یاری کنی خلق را
بفضل ایزدت نیز یاری کند

ز مظلوم شب خیز غافل مباش
که او در سحرگاه زاری کند

بسا روز دولت چو روشن چراغ
که ظلم شب آساش تاری کند

تو محتاج سرگشته را دست گیر
که تا دولتت پایداری کند
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  ویرایش شده توسط: anything   
زن

 
♤♤♤♤♤

غرض از آدم درویشانند
ورکسی آدمیست ایشانند

نزد این قوم توانگر همت
پادشاهان همه درویشانند

گر بخواهند جهان سرتاسر
از سلاطین جهان بستانند

بجز ایشان که سلیمان صفتند
آن دگر آدمیان دیوانند

دگران چون زن و ایشان مردند
دگران چون تن و ایشان جانند

هریکی قطب بتمکین لیکن
چون فلک گرد زمین گردانند

بارکش چون شترو، مرکب سیر
گر بر افلاک خوهی می رانند

خاک ره گشته ولی همچون آب
هرکجا گرد بود بنشانند

شده بیگانه ز خویشان لیکن
همدگر را بمدد خویشانند

از هوا نقش نگیرند چو آب
زآنکه در وجد بآتش مانند

دامن از خلق جهان باز کشند
وآستین بر دو جهان افشانند

با همه درس کتب بی خبری
تو از آن علم که ایشان دانند

هرچه بر لوح ازل مکتوبست
یک یک از صفحه دل می خوانند

با چنین قوم بنان بخل کنی
ور بجانشان بخری ارزانند

سیف فرغانی در مدحتشان
هرچه گویی تو ورای آنند
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤
قطعــه


اندرین ایام کآسایش نمی یابند انام
حکم بر ارباب علم اهل جهالت می کنند

کافران با نامسلمانان این امت مدام
تا مسلمان را بیازارند آلت می کنند

وآنکه را در نفس خیری نیست مشتی بدسرشت
از برای نفع خود بر شر دلالت می کنند

پیر شد ابلیس بدفرمای و از کار اوفتاد
وین شیاطین از برای او وکالت می کنند

شب مخسب ای غافل و نیکو نگه دار از عسس
رخت خویش اکنون که این دزدان ایالت می کنند
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  ویرایش شده توسط: anything   
زن

 
♤♤♤♤♤

هرکه همچون من و تو از عدم آمد بوجود
همه دانند که از بهر سجود آمد وجود

تا بسی محنت خدمت نکشد همچو ایاز
مرد همکاسه نعمت نشود با محمود

هرکه مانند خضر آب حیات دین یافت
بهر دنیا بر او نیست سکندر محسود

ای (که) بر خلق حقت دست و ولایت دادست
خلق آزرده مدار از خود و حق ناخشنود

آتش اندر بنه خویش زدی ای ظالم
که بظلم از دل درویش برآوردی دود

گرچه داری رخ چون آتش و اندام چو آب
زیر این خاک از آن آتش و آب افتد زود

ور چه در کبر بنمرود رسیدی و گذشت
من همی گویمت از پشه بترس ای نمرود

ز بر و زیر مکن کار جهانی چون عاد
که بیک صیحه شوی زیر و زبر همچو ثمود

تا گریبان تو از دست اجل بستانند
ای که از بهر تو آفاق گرفتند جنود

پیش ازین بی دگران با تو بسی بود جهان
پس ازین با دگران بی تو بسی خواهد بود

گر چه عمر تو درازست، چو روزی چندست
هم بآخر رسد آن چیز که باشد معدود

ورچه خوش نایدت از دنیی فانی رفتن
نه تویی باقی (و) خالد نه جهان جای خلود

نرم بالای زمین رو که بزیر خاکست
سرو سیمین قد و رو و گل رنگین خدود

این زر سرخ که روی تو ز عشقش زردست
هست همچون درم قلب و مس سیم اندوذ

عمر اندر طلبش صرف (شود،) آنت زیان!
دگری بعد تو زآن مایه کند، اینت سود!

رو هوا گیر چو آتش که ز بهر نان مرد
تا درین خاک بود آب خورد خون آلود

عاقبت بذ بجزای عمل خود برسید
خار می کاشت از آن گل نتوانست درود

نیک بختان را مقصود رضای حقست
بخت خود بد مکن و باز ممان از مقصود

گر درم داری با خلق کرم کن زیرا
«شرف نفس بجودست و کرامت بسجود»

سیف فرغانی در وعظ چو سعدی زین سان
سخنی گفت و بود دولت آنکس که شنود
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤

کم خور غم تنی که حیاتش بجان بود
چیزی طلب که زندگی جان بآن بود

هیچش ز تخم عشق معطل روا مدار
تا در زمین جسم تو آب روان بود

آنکس رسد بدولت وصی که مرورا
روح سبک ز بار محبت گران بود

چون استخوان مرده نیاید بهیچ کار
عشقی که زنده یی چو تواش در میان بود

معشوق روح بخش باول قدم چو مرگ
از هفت عضو هستی تو جان ستان بود

آخر بعشق زنده کند مر ترا که اوست
کآب حیات از آتش عشقش روان بود

از تو چه نقشهاست در آیینه مثال
دیدند و گر تو نیز ببینی چنان بود

این حرف خوانده ای تو که بر دفتر وجود
لفظیست صورت تو که معنیش جان بود

با نور چشم فهم تو پنهان لطیفه ییست
جان تو آیتیست که تفسیرش آن بود

ای دل ازین حدیث زبان در کشیده به
خود شرح این حدیث چه کار زبان بود

خود را مکن میان دل و خلق ترجمان
تا سر میان عشق و دلت ترجمان بود
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤

در عجبم تا خود آن زمان چه زمان بود
کآمدن من بسوی ملک جهان بود

بهر عمارت سعود را چه خلل شد
بهر خرابی نحوس را چه قران بود

بر سرخاکی که پایگاه من و تست
خون عزیزان بسان آب روان بود

تا کند از آدمی شکم چو لحد پر
پشت زمین همچو گور جمله دهان بود

این تن آواره هیچ جای نمی رفت
بهرامان، کندرو نه خوف بجان بود

آب بقا از روان خلق گریزان
باد فنا از مهب قهر وزان بود

ظلم بهر خانه لانه کرده چون خطاف
عدل چو عنقا ز چشم خلق نهان بود

رایت اسلام سرشکسته ازیرا
دولت دین پیرو بخت کفر جوان بود

بر سر قطب صلاح کار نمی گشت
چرخ که گویی مدبرش دبران بود

مردم بی عقل و دین گرفته ولایت
حال بره چون بود چو گرگ شبان بود

بنگر و امروز بین کزآن کیانست
ملک که دی و پریر از آن کیان بود

قوت شبانه نیافت هر که کتب خواند
ملک سلاطین بخورد هر که عوان بود

ملک شیاطین شده بظلم و تعدی
آنچه بمیراث از آن آدمیان بود

آنک بسربار تاج خود نکشیدی
گرد جهان همچو پای کفش کشان بود

گشته زبون چون اسیر هیچ کسان را
هر که باصل و نسب امیر کسان بود

نفس نکو ناتوان و در حق مردم
نیک نمی کرد هرکرا که توان بود

هرکه صدیقی گزید دوستی او
سود نمی کرد و دشمنیش زیان بود

تجربه کردیم تا بدیش یقین شد
هرکه کسی را بنیکوییش گمان بود

سر که کند مردمی فتاده ز گردن
نان که خورد آدمی بدست سگان بود

دل ز جهان سیر گشته چون وزغ از آب
خون جگر خورده هرکرا غم نان بود

همچو مرض عمر رنج خلق ولکن
مرگ ز راحت بخلق مژده رسان بود

زر و درم چون مگس ملازم هر خس
در و گهر چون جرس حلی خران بود

من بزمانی که در ممالک گیتی
هر که بتر پیشوای اهل زمان بود

شرع الاهی و سنت نبوی را
هرکه نکرد اعتبار معتبر آن بود

نیک نظر کردم و بهر که ز مردم
چشم وفا داشتم بوعذه زبان بود

ناخلف و جلف و خلف عادت ایشان
مادر ایام را چنین پسران بود

آب سخاشان چو یخ فسرده و هردم
جام طربشان بلهو جرعه فشان بود

کرده باقلام بسط ظلم ولیکن
دست همه بهر قبض همچو بنان بود

زاستدن نان و آب خلق چو آتش
سرخ بروی و سیاه دل چو دخان بود

شعر که نقد روان معدن طبعست
بر دل این ممسکان بنسیه گران بود

بوده جهان همچو باغ وقت بهاران
ما چو بباغ آمدیم فصل خزان بود

از پی آیندگان ز ماضی (و) حالی
گفتم و تاریخ آن فساد زمان بود

هفتصد و سه سال بر گذشته ز هجرت
روز نگفتیم و لیل، مه رمضان بود

مسکن من ملک روم مرکز محنت
آقسراشهر و خانه دار هوان بود

حمد خداوند گوی سیف و همی کن
شکر که نیک و بد جهان گذران بود

سغبه ملکی مشو که پیشتر از تو
همچو زن اندر حباله دگران بود

همچو پیمبر نظر نکرد بدنیا
دیده ور(ی) کو بآخرت نگران بود

در نظر اهل دل چگونه بود مرد
آنکه بدنیاش میل همچو زنان بود
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤

حسن هرجا که در جهان برود
عشق در پی چوبی دلان برود

حسن هرجا بدلستانی رفت
عشق بر کف نهاده جان برود

حسن لیلی صفت چو حکمی کرد
عشق مجنون سلب بر آن برود

در پی حسن دلربا هر روز
عشق بی بال جان فشان برود

گر تو شرح کتاب حسن کنی
مهر و مه چون ورق در آن برود

هرچه در مکتب خبر علم است
جمله بر تخته عیان برود

نقطه عشق اگر پذیرد بسط
بت بمسجد فغان کنان برود

عشق خورشید و بود ما سایه است
هرکجا این بیاید آن برود

سر عشقم چو بر زبان آمد
گر بگویم مرا زبان برود

ره نورد بیان چو سر بکشد
ترسم از دست من عنان برود

بسخن گفتم از دل تنگم
انده حسن دلستان برود

بر من این داغ از آتش عشقست
که بآب از من این نشان برود

دل که فرمانش بر جهان برود
کرد حکمی که جان بر آن برود

گرد میدان انفس و آفاق
همچو گویی بسر دوان برود

از نشانهای او دلست آگاه
هرکجا دل دهد نشان برود

طالب دوست در پی رنگی
راست چون سگ ببوی نان برود

مرکب شوق را چو بستی نعل
برکند میخ و آنچنان برود

که تو (تا) از مکان شوی بیرون
او بسرحد لامکان برود

بر براق طلب چو بنشینی
با تو مطلوب هم عنان برود

از زمین خودی چو برخیزی
در رکاب تو آسمان برود

آن زمان در کنار وصل آیی
که تویی تو از میان برود

آفتابی که عرش ذره اوست
در دل تنگت آن زمان برود

این ره کعبه نیست کندروی
کس بیاری کاروان برود

مرد بازاد ناتوانی خویش
تا بجایی که می توان برود

هرکه در سر هوای او دارد
پایش ار بشکنی بجان برود

طلبی میکند و گر نرسد
مقبل آنکس که اندر آن برود

پای اگر زآستان درون بنهد
همچنین سر بر آستان برود

هم درین درد جان بدوست دهد
هم درین کار از جهان برود

مرد این ره ز چشم نامحرم
روی پوشیده چون زنان برود

سیف فرغانی آن رود این راه
کآشکار آیذ و نهان برود
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 63 از 72:  « پیشین  1  ...  62  63  64  ...  71  72  پسین » 
شعر و ادبیات

Saif Farghani | سیف فرغانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA