انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 64 از 72:  « پیشین  1  ...  63  64  65  ...  71  72  پسین »

Saif Farghani | سیف فرغانی


زن

 
♤♤♤♤♤

چو دل عاشق روی جانان شود
دل از نور او سربسر جان شود

از آثار عشقش نباشد عجب
اگر کافر دین مسلمان شود

گر از پرده پیدا کند (آن) دورخ
جهان چارسو یک گلستان شود

بشب گر ببیند رخ دوست ماه
چو استاره در روز پنهان شود

ز عاشق نماند بجز سایه یی
چو خورشید عشق تو تابان شود

نه هر کو سخنهای عشاق خواند
باوصاف مانند ایشان شود

اگر چه خضر آب حیوان خورد
کجا اشک او آب حیوان شود

تو خود را اگر نام موسی کنی
کی اندر کفت چوب ثعبان شود

چو گاوان کشد روزها آدمی
بسی رنج تا گندمی نان شود

اگر دیو خاتم بدست آورد
برتبت کجا چون سلیمان شود

درین ره ترا زاد جانست و بس
درین حج سمعیل قربان شود

همه آبادانی عالم رواست
گر از بهر این گنج ویران شود

گرین درد باشد در اجزای خاک
زمین آسمان وار گردان شود

درین راه عاشق قرین بلاست
برای زدن گو بمیدان شود

تو بر خویشتن کار دشوار کن
چو خواهی که دشوارت آسان شود

بلاهای او را قدم پیش نه
وگر چه سرت در سر آن شود

حمل را چه طاقت بود چون اسد
ز گرمی خورشید بریان شود

ترا دشمن و دوست نیکست و نیک
که تعبیر احوال ازیشان شود

بنیکی اگر مصر معمور شد
بتنگی کجا کعبه ویران شود

کسی کش زلیخا بود دوستدار
چو یوسف بتهمت بزندان شود

بخنده درآید لب وصل دوست
چو محزونی از شوق گریان شود

اگر عشق دعوت کند آشکار
بسی کفر بینی که ایمان شود

تمنای این کار در سیف هست
گدا عزم دارد که سلطان شود
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤

چو دلبرم سر درج مقال بگشاید
ز پسته شکرافشان زلال بگشاید

چو مرده زنده شوم گر بخنده آب حیات
از آن دو شکر شیرین مقال بگشاید

چو غنچه گل علم خویش در نوردد زود
چو لاله گر رخ او چتر آل بگشاید

سپید مهره روز و سیاه دانه شب
مه من ار خوهد از عقد سال بگشاید

بروز نبود حاجت چو پرده شب زلف
ز روی آن مه ابرو هلال بگشاید

پرآب نغمه تردست او ز رود (و) رباب
هزار چشمه بیک گوشمال بگشاید
عقیق بارد چشمم چو لعل گون پرده
ز پیش لؤلؤی پروین مثال بگشاید
بیاد دوست دل تنگ همچو غنچه ماست
چو جیب گل که بباد شمال بگشاید

بپای شوق کنم رقص و سر بیفشانم
چو دست وجد گریبان حال بگشاید

بچشم روح ببینم جلال او چو مرا
دل از مشاهده آن جمال بگشاید

حدیث جادویی سامری حرام شناس
بغمزه چون در سحر حلال بگشاید

بمدح دایره روی او اگر نقطه است
عجب مدان که دهان همچو دال بگشاید

ز نور دایره بینی چو عنبرین طره
ز پیش نقطه مشکین خال بگشاید

ایا مهی که ز بهر دعای روی تو گل
بوقت صبح کف ابتهال بگشاید

چو دست صالح عشقت عمل کند در دل
ز پای ناقه طبعم عقال بگشاید

سعادت از پر طاوس بادزن سازد
همای لطف تو بر هر که بال بگشاید

بود که نامه سربسته بعد چندین هجر
میان ما و تو راه وصال بگشاید

دلم زبان شکایت ز هجر تو بسته است
و گر بنزد تو یابد مجال بگشاید

جواب شافی وصلت بکام جانش رسان
رها مکن که زبان سؤال بگشاید

منت ز درج سخن عقدهای بسته دهم
توانگر از سر صندوق مال بگشاید

بجز برآیت لطف تو اعتمادش نیست
دل ارز مصحف اندیشه فال بگشاید

بسر روند ز بهر تو گر بر اهل هدی
دلیل عشق تو راه ضلال بگشاید

مباش نومید از وصل سیف فرغانی
که بستگی چو بگیرد کمال بگشاید
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤

ای مقبل ار سعادت دنیات رو نماید
وآن زشت رو بچشم بد تو نکو نماید

از برقعی که تازه بود رنگ او بخوبی
این کهنه گنده پیر بتو روی نو نماید

امروزه غره ای تو بدین خوب رو و بی شک
فردا عروس زشتی خود را بشو نماید

چون پای بست سلسله مهر او شدستی
اصلع سری بچشم تو زنجیر مو نماید

هرکس که خواستار وی آمد بدست عشوه
چشم دلش ببندد و خود را بدو نماید

اندک بقاست چون گل و نزد تو هست خارش
چون تازه سبزه یی که بر اطراف جو نماید

عزلت کند اگرچه عمل دار ملک باشی
امروز رنگ دیدی فردات بو نماید

آیینه یی است موی سپید تو ای سیه دل
هرگه که اندرو نگری مرگ رو نماید

در چشم اهل عقل برافراز تخت هستی
مانند بیذقی که بچاهی فرو نماید

امروز ظالم ار چو توانگر عزیز باشد
فردات خوارتر ز گدایان کو نماید
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤

نگارا کار عشق از من نیاید
ز بلبل جز سخن گفتن نیاید

خرد اسرار عشقت فهم نکند
ز نابینا گهر سفتن نیاید

ننالد بهر تو جز زنده جانی
ز مرده دل چنین شیون نیاید

نباشد عشق کار مرد دنیا
ملک در حکم آهرمن نیاید

که از عقد ثریا دانه خوردن
ز گنجشکان این خرمن نیاید

دل عاشق بکس پیوند نکند
ز مردم مریم آبستن نیاید

که اینجا زآستان خویش عنقا
ز بهر خوردن ارزن نیاید

ایا مسکین مکن دعوی این کار
که هرگز کار مرد از زن نیاید

ز سوز عشق بگدازد تن مرد
از آتش هیمه پروردن نیاید

محبت کار چون تو کوردل نیست
سرشک از چشم پرویزن نیاید

چو دستار ریاست بر سر تست
ترا این طوق در گردن نیاید

دل ناپاک و نور عشق؟ هیهات
سریر شاه در گلخن نیاید

چمن آرامگاه عندلیب است
کلاغ بیشه در گلشن نیاید

تو شمعی از طلب در خانه برکن
گرت مهتاب در روزن نیاید

خلاف نفس کردن کار تو نیست
که از خر بنده خر کشتن نیاید

برو از دست محنت کوب می خور
که این دولت بنان خوردن نیاید

کجا در چشم مردم باشدش جای
چو سنگ سرمه در هاون نیاید

گر آیینه شوی بی صیقل عشق
دل تاریک تو روشن نیاید

نگردد چشم روشن تا بیعقوب
ز یوسف بوی پیراهن نیاید

دل سخت تو چون مردار سنگست
چنان جوهر ازین معدن نیاید

ترا باید چو من معلوم باشد
که این کار از تو و از من نیاید
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤

ای قوم درین عزا بگریید
بر کشته کربلا بگریید

با این دل مرده خنده تا چند
امروز درین عزا بگریید

فرزند رسول را بکشتند
از بهر خدای را بگریید

از خون جگر سرشک سازید
بهر دل مصطفی بگریید

وز معدن دل باشک چون در
بر گوهر مرتضا بگریید

با نعمت عافیت بصد چشم
بر اهل چنین بلا بگریید

دل خسته ماتم حسینید
ای خسته دلان هلا بگریید

در ماتم او خمش مباشید
یا نعره زنید یا بگریید

تا روح که متصل بجسم است
از تن نشود جدا بگریید

در گریه سخن نکو نیاید
من می گویم شما بگریید

بر دنیی کم بقا بخندید
بر عالم پرعنا بگریید

بسیار درو نمی توان بود
بر اندکی بقا بگریید

بر جور و جفای آن جماعت
یکدم ز سر صفا بگریید

اشک از پی چیست تا بریزید
چشم از پی چیست تا بگریید

در گریه بصد زبان بنالید
در پرده بصد نوا بگریید

تا شسته شود کدورت از دل
یکدم ز سر صفا بگریید

نسیان گنه صواب نبود
کردید بسی خطا بگریید

وز بهر نزول غیث رحمت
چون ابرگه دعا بگریید
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤

ای ز لعل لب تو چاشنی قند و شکر
وی ز نور رخ تو روشنی شمس و قمر

خسرو ملک جمالی تو و اندر سخنم
ذکر شیرینی تو هست چو در آب شکر

سر خود نیست دلی را که تو باشی مطلوب
غم جان نیست کسی را که تو باشی دلبر

دختر نعش گواهی نتواند دادن
که چنو زاده بود مادر ایام پسر

در همه نوع چو تو جنس بیابند ولیک
بنکویی نبود جنس تو از نوع بشر

بجمال تو درین عهد نیامد فرزند
وگرش ماه بود مادر و خورشید پدر

حسن ازین پیش همی بود چو معنی پنهان
پس ازین روی تو شد صورت او را مظهر

آفتابی تو و هر ذره که باید نظرت
نورش از پرتو خورشید نباشد کمتر

رنگ از عارض گلگون تو گیرد لاله
بوی از طره مشکین تو دارد عنبر

گل رو خوب بحسنست ولی دارد حسن
از گل روی تو زینت چو درختان ززهر

نظر چشم کس ادراک نخواهد کردن
حسن رویت که درو خیره شود چشم نظر

با چنین حسن و جمال ار بخودش راه دهی
از تو آراسته گردد چو عروس از زیور

تو بدین صورت پرورده چو جانی ای دوست
تو بدین وصف خوش آگنده چو کانی بگهر

باد چون بر رخت از زلف تو عنبر پاشد
قرص خورشید فتد در خم مشکین چنبر

با چنین قامت و بالا چو درآیی در باغ
سر بزیر آورد و پای تو بوسد عرعر

ز آن تن روح صفت هر نفسی جان یابد
قالب حسن، که زنده بمعانیست صور

مرده هجر توام، بر دهنم نه لب وصل
تا دمی زنده شوم زآن نفس جان پرور

بتو در بسته ام امید گشایش که مرا
نخوهد بجز بکلید تو گشادن این در

بقبول تو توانگر شده درویش چنان
که گدای تو برو می شکند قیمت زر

سر نهم در ره عشق تو بجای پالیک
نه چنانم که قدم باز شناسم از سر

سیف فرغانی گرد صف عشاق مگرد
مرد ترسنده هزیمت فگند در لشکر

میوه وصل خوهی از سر شاخ کرمش
بر در باغ وفا بیخ فرو بر چو شجر

نفس را قیمت معشوق نباشد معلوم
قدر عیسی نشناسد چو جهودان این خر

گر چه خمرست نه در مذهب عشقست حرام
هرچه چون خمر زمانی ز خودت برد بدر

خیزو از خود بگذر تا بدر دوست رسی
چون رسیدی بدر او بنشین و مگذر
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤

نقاب از رخ خوب آن خوش پسر
برانداز و در صورت جان نگر

چو رنگ و چو بوی اندرو حسن و لطف
در آمیخته هردو با یکدگر

خرد مست آن نرگس دلفریب
دلم صید آن غمزه جان شکر

ایا میوه بوستان وجود
درختیست قد تو و حسن بر

بخورشید مانی بآن نور روی
بطاوس مانی باین زیب و فر

کجا این معالی بود در کسی
کجا این معانی بوددر صور

دهان تو آن پسته قندبار
در آتش نهان کرده لولوی تر

بهای شکر جان شیرین دهیم
اگر این حلاوت بود در شکر

تو اندر میان نکویان چنان
که در آب لولو و در خاک زر

چو زر با تو اندر میان آورد
اگر کوه دارد گهر بر کمر

بر آن روی همچون گل تو شگفت
عرق همچو شبنم بود بر زهر

ز شمع رخ تو جهان روشنست
چو مشکاة چشم از چراغ بصر

وصالت بتن جان دهد بی درنگ
فراق تو دل خون کند بی جگر

بجز ذکر تو صوتها جمله یاد
بجز عشق تو خیرها جمله شر

چو من عاشق رویت ار ذره ییست
نیاورد خورشید را در نظر

نه عاشق کند سوی غیر التفات
نه عنقا کند آشیان بر شجر

سر برج خورشید از آن برترست
که نور استفادت کند از قمر

گر از خانه چون سگ برانی مرا
برین آستانه نشینم چو در

کنون چشم من آب بیند نه خواب
که عشق آتشین کرد میل سهر

ففی قلب عشاقکم شوقکم
بلاء وایوبهم ما صبر

کمان تو ای جان چنان سخت نیست
که تیر ترا مانع آید سپر

ز عشق تو هستی ما را فناست
زوالست ملک عجم را عمر

وصال تو پیش از فنا ملتمس
چو صبحیست پیش از سحر منتظر

ز ما نفس بی عشق و از آدمی
عرق بی حرارت نیاید بدر

اگرچه خبیرست عقل از علوم
ز معلوم عاشق ندارد خبر

کلید در اوست دست نیاز
سرست اندرین راه پای سفر

درین کوی آوارگان را مقام
درین حرب اشکستگان را ظفر

برو سیف فرغانی از خویشتن
سخن را اگر هست در تو اثر

در انداز خود را بدریای عشق
چو غواص بر ساحل افگن گهر

گهردار گردد چو معدن دلش
صدف را چو دریا بود مستقر

اگر خیر خواهی ز عشاق باش
که هستند عشاق خیرالبشر

وگر عاشقی در دو عالم مباش
چو بالت برآمد چو مرغان بپر

دمت آب بر روی دوزخ زند
ازین آتش ار در تو افتد شرر

درین ره سر خود بنه زیر پای
که پای تو خود هست در زیر سر

اگر مرد راهی قدم پس منه
سپه دار شاهی علم پیش بر

بجانان رسد بی درنگ اردمی
ز همت کند مرغ جان تو پر
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤

ای صبا گر سوی تبریز افتدت روزی گذر
سوی درگاه شه عادل رسان از ما خبر

پادشاه وقت غازان را اگر بینی بگو
کای همه ایام تو میمون تراز روز ظفر

اصل چنگزخان نزاده چون تو فرعی پاک دین
ملک سلطانان ندیده چون تو شاهی دادگر

مردمی در سیرت تو همچو گوهر در صدف
نیکویی در صورت تو همچو نور اندر قمر

هم بتیغی ملک دار و هم بملکی کامران
هم باصلی پادشاه و هم بعدلی نامور

ملک رویست و تویی شایسته بروی همچو چشم
ملک چشمست و تویی بایسته در وی چون بصر

باز را کوته شود از بال او منقار قهر
گر بگیرد کبک را شاهین عدلت زیر پر

آمن از چنگال گرگ اندر میان بیشها
آهوی ماده بخسبد در کنار شیر نر

ای مناصب از تو عالی چون مراتب از علوم
وی معالی جمع در تو چون معانی در صور

ای بدولت مفتخر، محنت کشان را دست گیر
وی بشادی مشتغل، انده گنان را غم بخور

هم بدست عدل گردان پشت حال ما قوی
هم بچشم لطف کن در روی کار ما نظر

کندرین ایام ای خاقان کسری معدلت
ظلم حجاج است اندر روم نی عدل عمر

تو مسلمان گشته و از نامسلمان حاکمان
اندرین کشور نمانده از مسلمانی اثر

عارفان بی جای و جامه عالمان بی نان و آب
خانقه بی فرش و سقف و مدرسه بی بام و در

هم شفای جان مظلومان شده زهر اجل
هم غذای روح درویشان شده خون جگر

خرقه می پوشند چون مسکین خداوندان مال
لقمه می خواهند چون سایل نگهبانان زر

قحط از آن سان گشته مستولی که بهر قوت روز
کشته خواهر را برادر خورده مادر را پسر

مردم تشنه جگر از زندگانی گشته سیر
چون سگان گرسنه افتاده اندر یکدگر

ظالمان مرده دل و مظلومکان نوحه کنا
هیچ دلسوزی نباشد مرده را بر نوحه گر

ظالمان خون ریز چون فصاد وزیشان خلق را
خون دل سر بر رگ جان می زند چون نیشتر

هتک استار مسلمانان چنین تا کی کنند
ظالمان خانه سوز و کافران پرده در

از جفای ظالمان و گرم و سرد روزگار
یک جهان مظلوم را لب خشک نانی دیده تر

اشکم گورست و پهلوی لحد بر پشت خاک
گر کسی خواهد که اندر مأمنی سازد مقر

چون نزول عیسی اندر عهد مانا ممکنست
عدل غازانست ما را همچو مهدی منتظر

عدل تو در شان ما دولت بود در شان تو
در شود روزی چو در حلق صدف افتد مطر

دست لطفی بر سر این یک جهان بیچاره دار
کین نماند پایدار آنگه که عمر آید بسر

از برای مال حاجت نیست شاهان را بظلم
واز برای بار حاجت نیست عیسی را بخر

نام ظالم بدبود امروز و فردا حال او
آن نکرده نیک با کس جایش از حالش بتر

چون مگس در شهد مظلوم اندر آویزد بدو
اندر آن روزی که از فرزند بگریزد پدر

محکمه آن وقت محشر باشد و محضر ملک
ذوالجلال آن روز قاضی باشد و زندان سقر

باشما بودند چندین ملک جویان همنشین
وز شما بودند چندین پادشاهان پیشتر

حرف گیرانی که خط ظلمشان بودی روان
ملکشان ناگاه چون اعراب شد زیر و زبر

هریکی مردند و جز حسرت نبردند از جهان
هست عقبی منزل و دنیا ره و ما رهگذر

تو بمان شادان و باقی زندگان را مرده دان
هرکه او وقتی بمیرد این دمش مرده شمر

روز دولت (را) اگر باشد هزاران آفتاب
شب شمر هرگه که مظلومی بنالد در سحر

بخت و دولت یافتی نیکی کن ای مقبل که نیست
ملک دنیا بی زوال و کار دولت بی غیر

عدل کن امروز تا باشد مقر تو بهشت
اندر آن روزی که گوید آدمی این المفر

ای شهنشاهی که افزونی زافریدون بملک
وی جهانداری که از قارون بمالی بیشتر

سیف فرغانی نصیحت کرد و حالی باز گفت
باد پند و شعر او در طبع پاکت کارگر

سود دارد پند اگر چه اندرو تلخی بود
خوش بود در کام اگرچه بی نمک باشد شکر

یاد گیر این پند موزون را که اندر نظم اوست
بیتها بحر معانی لفظها گنج گهر

چون تو مقبل پادشاهی رازوعظ و زجر هست
این قدر کافی که بسیارست در دنیا عبر

من نیم شاعر که مدح کس کنم، مر شاه را
از برای حق نعمت پند دادم این قدر

خیر و شر کس نگفتم از هوای طبع و نفس
مدح و ذم کس نکردم از برای سیم و زر

ما که اندر پایگاه فقر دستی یافتیم
گاو از ما به که گردون را فرود آریم سر

تا گه خشم و رضا آید ز مردم نیک و بد
تا که از عقل و هوا آید ز مردم خیر و شر

هرکجا باشی ز بهر دفع تیغ دشمنان
باد شمشیر تو پیش دوستان تو سپر

همچو آثار سلف ای پادشاهان را خلف
قول و فعلت دلپذیر و حل و عقدت معتبر
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤

پسته آن بت شکر لب شیرین گفتار
بسخن بر من شوریده شکر کرد نثار

از سخن گلشکری کرد و بمن داد بلطف
گل بلبل سخن و طوطی شکر گفتار

مست بودم که مرا کشت و دگر جان بخشید
دوست با غمزه خون ریز و لب شکر بار

در درون من شوریده چنان کرد اثر
نظر نرگس مستش که می اندر هشیار

در دل خسته من جام شراب عشقش
آنچنان کرد سرایت که دوا در بیمار

گفت در من نگر ای خواجه که از خوبان من
همچو سر از تنم و همچو علم از دستار

همه با دوست نشین تا همه دارندت دوست
نیست مردود چو در صحبت گل باشد خار

شاعرم گرچه بخورشید و بمه نسبت کرد
نقص قیمت نکند مهر درم بر دینار

مبر آن ظن که چو من بر در و دیوار وجود
دست تقدیر کند با قلم صنع نگار

کارگاهیست وجودم که درو بهر کمال
نقش بندان جمالند مدام اندر کار

گرچه در صورت خوبست نکویی حاصل
ورچه بر روی زمین اند نکویان بسیار

نه برویست چو مه کوکب آتش چهره
نه ببویست چو گل لاله رنگین رخسار

هر بهار از چمن غیب روان گشته بصدق
بتماشای گل روی من آیند ازهار

گل بر اطراف گلستان بشکفت از شادی
کآمد و تحفه بدو بوی من آورد بهار

گر بخواهم هم ازینجا که منم عاشق را
روی من در ورق گل بنماید دیدار

گفتم ای از رخ تو خاک چو گل یافته رنگ
باد بوی تو بیاورد و ز من برد قرار

کی بود آنک بگلزار درآیم در سیر
در کفی جام می و درد گری گیسوی یار

بتماشای گلستان رخت آمده ایم
در اگر وا نکنی خار منه بر دیوار

گفت ای زاغ زغن شیوه که در وقت سخن
طوطی طبع تو دارد شکر اندر منقار

بطلسمی بسر گنج وصالم نرسی
که ازین پوست که داری بدر آیی چون مار

سیف فرغانی گفتار تو سحرست نه شعر
موم در صورت گل عرض مکن در بازار
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤

بعشق ای پسر جان و دل زنده دار
دل و جان بی عشق ناید بکار

بدو درفگن خویشتن را بسوز
بچوبی براو آتشی زنده دار

از آن پیش کآهنگ رفتن کند
ز قاف جسد جان سیمرغ سار

اگر صید عنقای عشق آمدی
شود جان تو باز دولت شکار

توقف روا نیست، در پای عشق
فدا کن سرای خواجه گردن مخار

اگر اختیاری بدستت دهند
بجز عشق کاری مکن اختیار

درین کوی اگر مقبلی خانه گیر
ازین جیب اگر زنده ای سر برآر

نه این دام را هر دلی مرغ صید
نه این کار را هرکسی مرد کار

بکنجی اگر عشق بنشاندت
تو آن کنج را گنج دولت شمار

در آن کنج می باش پنهان چو گنج
بر آن گنج بنشین ملازم چو مار

اگر سر برندت از آنجا مرو
وگر پی کنندت قدم برمدار

پلاسی که عشق افگند در برت
که باشد به از خلعت شهریار

سراپای زیبا کند مر ترا
چو ساعد زیاره چو دست از نگار

عزیزان مصر جهان سیم و زر
بنزد گدایان این کوی خوار

درین ره چو آهنگ رفتن کنی
شتر هیچ بیرون مبند از قطار

مبر تا بمنزل زمام وفاق
ز خاک نجیبان آتش مهار

پیاده روان از پی عز راه
ولی بر براقان همت سوار

گران بار لیکن سبک رو همه
که عشق است حادی و فقرست یار

همه بر در دوست موسی طلب
همه در ره فقر عیسی شعار

گر از پنبه هستی خویشتن
چو دانه شدی رسته حلاج وار

میندیش اگر حکم شرع شریف
اناالحق زنانت برد سوی دار

گر آن سر توانی نهان داشتن
که هر لحظه بر جان شود آشکار،

تو آن قطب باشی که در لطف و قهر
بود بر تو کار جهان را مدار

زمان از تو نیکو چو مردم ز دین
جهان از تو خوش همچو باغ از بهار

کند حکم جزم تو تأثیر روح
که چون نامیه گل برآری ز خار

دمت عیسوی گردذو، شاخ خشک
چو مریم بگیرد ز نفخ تو بار

دبیران قدسی بنامت کنند
خلافت بمنشور پروردگار

رسول دو عالم لقب گویذت
امین الخزاین، امیرالدیار

اگر حکم رانی بسلطان عشق
برین زرد رویان نیلی حصار

شتر گربه بار امر ترا
بگردن کشد بختی روزگار

الا ای دلارام جانها بدان
که عاشق بجایی نگیرد قرار

مگر بر در جان پاک رسول
که او بود مر عشق را حق گزار

نه بر دامن شقه همتش
از آلایش هر دو عالم غبار

بدو فخر کرده یکایک دو کون
ولیکن مر او را ز کونین عار

چو کعبه که دروی یمین الله است
سر تربت و خاک پایش مزار

دلش مرغزار تذروان عشق
ز امطار حزن اندرو جویبار

کلاغان اغیار را کرده دور
بشاهین ما زاغ ازآن مرغزار

شریعت که فقه است جزوی ازو
ز طومار علمش یکی نامه وار

چو دل دید کو خاتم الانبیاست
شد از مهر او چون نگین نامدار

شده سیف فرغانی از مدح او
چنان نامور کز علی ذوالفقار

عجب ژرف بحریست دریای عشق
همه موج قهر از میان تاکنار

فگنده درو هرکسی زورقی
نه چون کشتی شرع دریاگذار

چو بادی مخالف برآید دمی
از آن جمله زورق برآید دمار

مگرکشتی سنت احمدی
که بحریست پر لؤلؤ شاهوار

برافراخته بادبانهای نور
همه موج آشام و تمساح خوار

چو در وی نشینی بیکدم ترا
رساند بساحل رهاند زبار

وز آن پس عجب عالمی فرض کن
که سنت بود کتم آن، زینهار

قضا اندرو از خطاها خجل
قدر اندرو از گنه شرمسار

زر علم بی سکه اختلاف
رخ وعده بی برقع انتظار

نه دروی دو رویی خورشید و ماه
نه در وی دورنگی لیل و نهار

بهرجا که کردی گذر بوی وصل
بهر سو که کردی نظر سوی یار

ز اغیار آثار نی اندرو
که کس را مزاحم بود روز بار

بجز جان صافی و از جام وصل
شراب حقیقت درو کرده کار

خمار اشکن مست آن خمر هست
بهشتی پر از نعمت خوش گوار

گرین ملک خواهی که تقریر رفت
بعشق ای پسرجان و دل زنده دار
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 64 از 72:  « پیشین  1  ...  63  64  65  ...  71  72  پسین » 
شعر و ادبیات

Saif Farghani | سیف فرغانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA