♤♤♤♤♤چو دل عاشق روی جانان شوددل از نور او سربسر جان شوداز آثار عشقش نباشد عجباگر کافر دین مسلمان شودگر از پرده پیدا کند (آن) دورخجهان چارسو یک گلستان شودبشب گر ببیند رخ دوست ماهچو استاره در روز پنهان شودز عاشق نماند بجز سایه ییچو خورشید عشق تو تابان شودنه هر کو سخنهای عشاق خواندباوصاف مانند ایشان شوداگر چه خضر آب حیوان خوردکجا اشک او آب حیوان شودتو خود را اگر نام موسی کنیکی اندر کفت چوب ثعبان شودچو گاوان کشد روزها آدمیبسی رنج تا گندمی نان شوداگر دیو خاتم بدست آوردبرتبت کجا چون سلیمان شوددرین ره ترا زاد جانست و بسدرین حج سمعیل قربان شودهمه آبادانی عالم رواستگر از بهر این گنج ویران شودگرین درد باشد در اجزای خاکزمین آسمان وار گردان شوددرین راه عاشق قرین بلاستبرای زدن گو بمیدان شودتو بر خویشتن کار دشوار کنچو خواهی که دشوارت آسان شودبلاهای او را قدم پیش نهوگر چه سرت در سر آن شودحمل را چه طاقت بود چون اسدز گرمی خورشید بریان شودترا دشمن و دوست نیکست و نیککه تعبیر احوال ازیشان شودبنیکی اگر مصر معمور شدبتنگی کجا کعبه ویران شودکسی کش زلیخا بود دوستدارچو یوسف بتهمت بزندان شودبخنده درآید لب وصل دوستچو محزونی از شوق گریان شوداگر عشق دعوت کند آشکاربسی کفر بینی که ایمان شودتمنای این کار در سیف هستگدا عزم دارد که سلطان شود
♤♤♤♤♤چو دلبرم سر درج مقال بگشایدز پسته شکرافشان زلال بگشایدچو مرده زنده شوم گر بخنده آب حیاتاز آن دو شکر شیرین مقال بگشایدچو غنچه گل علم خویش در نوردد زودچو لاله گر رخ او چتر آل بگشایدسپید مهره روز و سیاه دانه شبمه من ار خوهد از عقد سال بگشایدبروز نبود حاجت چو پرده شب زلفز روی آن مه ابرو هلال بگشایدپرآب نغمه تردست او ز رود (و) ربابهزار چشمه بیک گوشمال بگشایدعقیق بارد چشمم چو لعل گون پردهز پیش لؤلؤی پروین مثال بگشایدبیاد دوست دل تنگ همچو غنچه ماستچو جیب گل که بباد شمال بگشایدبپای شوق کنم رقص و سر بیفشانمچو دست وجد گریبان حال بگشایدبچشم روح ببینم جلال او چو مرادل از مشاهده آن جمال بگشایدحدیث جادویی سامری حرام شناسبغمزه چون در سحر حلال بگشایدبمدح دایره روی او اگر نقطه استعجب مدان که دهان همچو دال بگشایدز نور دایره بینی چو عنبرین طرهز پیش نقطه مشکین خال بگشایدایا مهی که ز بهر دعای روی تو گلبوقت صبح کف ابتهال بگشایدچو دست صالح عشقت عمل کند در دلز پای ناقه طبعم عقال بگشایدسعادت از پر طاوس بادزن سازدهمای لطف تو بر هر که بال بگشایدبود که نامه سربسته بعد چندین هجرمیان ما و تو راه وصال بگشایددلم زبان شکایت ز هجر تو بسته استو گر بنزد تو یابد مجال بگشایدجواب شافی وصلت بکام جانش رسانرها مکن که زبان سؤال بگشایدمنت ز درج سخن عقدهای بسته دهمتوانگر از سر صندوق مال بگشایدبجز برآیت لطف تو اعتمادش نیستدل ارز مصحف اندیشه فال بگشایدبسر روند ز بهر تو گر بر اهل هدیدلیل عشق تو راه ضلال بگشایدمباش نومید از وصل سیف فرغانیکه بستگی چو بگیرد کمال بگشاید
♤♤♤♤♤ای مقبل ار سعادت دنیات رو نمایدوآن زشت رو بچشم بد تو نکو نمایداز برقعی که تازه بود رنگ او بخوبیاین کهنه گنده پیر بتو روی نو نمایدامروزه غره ای تو بدین خوب رو و بی شکفردا عروس زشتی خود را بشو نمایدچون پای بست سلسله مهر او شدستیاصلع سری بچشم تو زنجیر مو نمایدهرکس که خواستار وی آمد بدست عشوهچشم دلش ببندد و خود را بدو نمایداندک بقاست چون گل و نزد تو هست خارشچون تازه سبزه یی که بر اطراف جو نمایدعزلت کند اگرچه عمل دار ملک باشیامروز رنگ دیدی فردات بو نمایدآیینه یی است موی سپید تو ای سیه دلهرگه که اندرو نگری مرگ رو نمایددر چشم اهل عقل برافراز تخت هستیمانند بیذقی که بچاهی فرو نمایدامروز ظالم ار چو توانگر عزیز باشدفردات خوارتر ز گدایان کو نماید
♤♤♤♤♤نگارا کار عشق از من نیایدز بلبل جز سخن گفتن نیایدخرد اسرار عشقت فهم نکندز نابینا گهر سفتن نیایدننالد بهر تو جز زنده جانیز مرده دل چنین شیون نیایدنباشد عشق کار مرد دنیاملک در حکم آهرمن نیایدکه از عقد ثریا دانه خوردنز گنجشکان این خرمن نیایددل عاشق بکس پیوند نکندز مردم مریم آبستن نیایدکه اینجا زآستان خویش عنقاز بهر خوردن ارزن نیایدایا مسکین مکن دعوی این کارکه هرگز کار مرد از زن نیایدز سوز عشق بگدازد تن مرداز آتش هیمه پروردن نیایدمحبت کار چون تو کوردل نیستسرشک از چشم پرویزن نیایدچو دستار ریاست بر سر تستترا این طوق در گردن نیایددل ناپاک و نور عشق؟ هیهاتسریر شاه در گلخن نیایدچمن آرامگاه عندلیب استکلاغ بیشه در گلشن نیایدتو شمعی از طلب در خانه برکنگرت مهتاب در روزن نیایدخلاف نفس کردن کار تو نیستکه از خر بنده خر کشتن نیایدبرو از دست محنت کوب می خورکه این دولت بنان خوردن نیایدکجا در چشم مردم باشدش جایچو سنگ سرمه در هاون نیایدگر آیینه شوی بی صیقل عشقدل تاریک تو روشن نیایدنگردد چشم روشن تا بیعقوبز یوسف بوی پیراهن نیایددل سخت تو چون مردار سنگستچنان جوهر ازین معدن نیایدترا باید چو من معلوم باشدکه این کار از تو و از من نیاید
♤♤♤♤♤ای قوم درین عزا بگرییدبر کشته کربلا بگرییدبا این دل مرده خنده تا چندامروز درین عزا بگرییدفرزند رسول را بکشتنداز بهر خدای را بگرییداز خون جگر سرشک سازیدبهر دل مصطفی بگرییدوز معدن دل باشک چون دربر گوهر مرتضا بگرییدبا نعمت عافیت بصد چشمبر اهل چنین بلا بگرییددل خسته ماتم حسینیدای خسته دلان هلا بگرییددر ماتم او خمش مباشیدیا نعره زنید یا بگرییدتا روح که متصل بجسم استاز تن نشود جدا بگرییددر گریه سخن نکو نیایدمن می گویم شما بگرییدبر دنیی کم بقا بخندیدبر عالم پرعنا بگرییدبسیار درو نمی توان بودبر اندکی بقا بگرییدبر جور و جفای آن جماعتیکدم ز سر صفا بگرییداشک از پی چیست تا بریزیدچشم از پی چیست تا بگرییددر گریه بصد زبان بنالیددر پرده بصد نوا بگرییدتا شسته شود کدورت از دلیکدم ز سر صفا بگرییدنسیان گنه صواب نبودکردید بسی خطا بگرییدوز بهر نزول غیث رحمتچون ابرگه دعا بگریید
♤♤♤♤♤ای ز لعل لب تو چاشنی قند و شکروی ز نور رخ تو روشنی شمس و قمرخسرو ملک جمالی تو و اندر سخنمذکر شیرینی تو هست چو در آب شکرسر خود نیست دلی را که تو باشی مطلوبغم جان نیست کسی را که تو باشی دلبردختر نعش گواهی نتواند دادنکه چنو زاده بود مادر ایام پسردر همه نوع چو تو جنس بیابند ولیکبنکویی نبود جنس تو از نوع بشربجمال تو درین عهد نیامد فرزندوگرش ماه بود مادر و خورشید پدرحسن ازین پیش همی بود چو معنی پنهانپس ازین روی تو شد صورت او را مظهرآفتابی تو و هر ذره که باید نظرتنورش از پرتو خورشید نباشد کمتررنگ از عارض گلگون تو گیرد لالهبوی از طره مشکین تو دارد عنبرگل رو خوب بحسنست ولی دارد حسناز گل روی تو زینت چو درختان ززهرنظر چشم کس ادراک نخواهد کردنحسن رویت که درو خیره شود چشم نظربا چنین حسن و جمال ار بخودش راه دهیاز تو آراسته گردد چو عروس از زیورتو بدین صورت پرورده چو جانی ای دوستتو بدین وصف خوش آگنده چو کانی بگهرباد چون بر رخت از زلف تو عنبر پاشدقرص خورشید فتد در خم مشکین چنبربا چنین قامت و بالا چو درآیی در باغسر بزیر آورد و پای تو بوسد عرعرز آن تن روح صفت هر نفسی جان یابدقالب حسن، که زنده بمعانیست صورمرده هجر توام، بر دهنم نه لب وصلتا دمی زنده شوم زآن نفس جان پروربتو در بسته ام امید گشایش که مرانخوهد بجز بکلید تو گشادن این دربقبول تو توانگر شده درویش چنانکه گدای تو برو می شکند قیمت زرسر نهم در ره عشق تو بجای پالیکنه چنانم که قدم باز شناسم از سرسیف فرغانی گرد صف عشاق مگردمرد ترسنده هزیمت فگند در لشکرمیوه وصل خوهی از سر شاخ کرمشبر در باغ وفا بیخ فرو بر چو شجرنفس را قیمت معشوق نباشد معلومقدر عیسی نشناسد چو جهودان این خرگر چه خمرست نه در مذهب عشقست حرامهرچه چون خمر زمانی ز خودت برد بدرخیزو از خود بگذر تا بدر دوست رسیچون رسیدی بدر او بنشین و مگذر
♤♤♤♤♤نقاب از رخ خوب آن خوش پسربرانداز و در صورت جان نگرچو رنگ و چو بوی اندرو حسن و لطفدر آمیخته هردو با یکدگرخرد مست آن نرگس دلفریبدلم صید آن غمزه جان شکرایا میوه بوستان وجوددرختیست قد تو و حسن بربخورشید مانی بآن نور رویبطاوس مانی باین زیب و فرکجا این معالی بود در کسیکجا این معانی بوددر صوردهان تو آن پسته قندباردر آتش نهان کرده لولوی تربهای شکر جان شیرین دهیماگر این حلاوت بود در شکرتو اندر میان نکویان چنانکه در آب لولو و در خاک زرچو زر با تو اندر میان آورداگر کوه دارد گهر بر کمربر آن روی همچون گل تو شگفتعرق همچو شبنم بود بر زهرز شمع رخ تو جهان روشنستچو مشکاة چشم از چراغ بصروصالت بتن جان دهد بی درنگفراق تو دل خون کند بی جگربجز ذکر تو صوتها جمله یادبجز عشق تو خیرها جمله شرچو من عاشق رویت ار ذره ییستنیاورد خورشید را در نظرنه عاشق کند سوی غیر التفاتنه عنقا کند آشیان بر شجرسر برج خورشید از آن برترستکه نور استفادت کند از قمرگر از خانه چون سگ برانی مرابرین آستانه نشینم چو درکنون چشم من آب بیند نه خوابکه عشق آتشین کرد میل سهرففی قلب عشاقکم شوقکمبلاء وایوبهم ما صبرکمان تو ای جان چنان سخت نیستکه تیر ترا مانع آید سپرز عشق تو هستی ما را فناستزوالست ملک عجم را عمروصال تو پیش از فنا ملتمسچو صبحیست پیش از سحر منتظرز ما نفس بی عشق و از آدمیعرق بی حرارت نیاید بدراگرچه خبیرست عقل از علومز معلوم عاشق ندارد خبرکلید در اوست دست نیازسرست اندرین راه پای سفردرین کوی آوارگان را مقامدرین حرب اشکستگان را ظفربرو سیف فرغانی از خویشتنسخن را اگر هست در تو اثردر انداز خود را بدریای عشقچو غواص بر ساحل افگن گهرگهردار گردد چو معدن دلشصدف را چو دریا بود مستقراگر خیر خواهی ز عشاق باشکه هستند عشاق خیرالبشروگر عاشقی در دو عالم مباشچو بالت برآمد چو مرغان بپردمت آب بر روی دوزخ زندازین آتش ار در تو افتد شرردرین ره سر خود بنه زیر پایکه پای تو خود هست در زیر سراگر مرد راهی قدم پس منهسپه دار شاهی علم پیش بربجانان رسد بی درنگ اردمیز همت کند مرغ جان تو پر
♤♤♤♤♤ای صبا گر سوی تبریز افتدت روزی گذرسوی درگاه شه عادل رسان از ما خبرپادشاه وقت غازان را اگر بینی بگوکای همه ایام تو میمون تراز روز ظفراصل چنگزخان نزاده چون تو فرعی پاک دینملک سلطانان ندیده چون تو شاهی دادگرمردمی در سیرت تو همچو گوهر در صدفنیکویی در صورت تو همچو نور اندر قمرهم بتیغی ملک دار و هم بملکی کامرانهم باصلی پادشاه و هم بعدلی نامورملک رویست و تویی شایسته بروی همچو چشمملک چشمست و تویی بایسته در وی چون بصرباز را کوته شود از بال او منقار قهرگر بگیرد کبک را شاهین عدلت زیر پرآمن از چنگال گرگ اندر میان بیشهاآهوی ماده بخسبد در کنار شیر نرای مناصب از تو عالی چون مراتب از علوموی معالی جمع در تو چون معانی در صورای بدولت مفتخر، محنت کشان را دست گیروی بشادی مشتغل، انده گنان را غم بخورهم بدست عدل گردان پشت حال ما قویهم بچشم لطف کن در روی کار ما نظرکندرین ایام ای خاقان کسری معدلتظلم حجاج است اندر روم نی عدل عمرتو مسلمان گشته و از نامسلمان حاکماناندرین کشور نمانده از مسلمانی اثرعارفان بی جای و جامه عالمان بی نان و آبخانقه بی فرش و سقف و مدرسه بی بام و درهم شفای جان مظلومان شده زهر اجلهم غذای روح درویشان شده خون جگرخرقه می پوشند چون مسکین خداوندان ماللقمه می خواهند چون سایل نگهبانان زرقحط از آن سان گشته مستولی که بهر قوت روزکشته خواهر را برادر خورده مادر را پسرمردم تشنه جگر از زندگانی گشته سیرچون سگان گرسنه افتاده اندر یکدگرظالمان مرده دل و مظلومکان نوحه کناهیچ دلسوزی نباشد مرده را بر نوحه گرظالمان خون ریز چون فصاد وزیشان خلق راخون دل سر بر رگ جان می زند چون نیشترهتک استار مسلمانان چنین تا کی کنندظالمان خانه سوز و کافران پرده دراز جفای ظالمان و گرم و سرد روزگاریک جهان مظلوم را لب خشک نانی دیده تراشکم گورست و پهلوی لحد بر پشت خاکگر کسی خواهد که اندر مأمنی سازد مقرچون نزول عیسی اندر عهد مانا ممکنستعدل غازانست ما را همچو مهدی منتظرعدل تو در شان ما دولت بود در شان تودر شود روزی چو در حلق صدف افتد مطردست لطفی بر سر این یک جهان بیچاره دارکین نماند پایدار آنگه که عمر آید بسراز برای مال حاجت نیست شاهان را بظلمواز برای بار حاجت نیست عیسی را بخرنام ظالم بدبود امروز و فردا حال اوآن نکرده نیک با کس جایش از حالش بترچون مگس در شهد مظلوم اندر آویزد بدواندر آن روزی که از فرزند بگریزد پدرمحکمه آن وقت محشر باشد و محضر ملکذوالجلال آن روز قاضی باشد و زندان سقرباشما بودند چندین ملک جویان همنشینوز شما بودند چندین پادشاهان پیشترحرف گیرانی که خط ظلمشان بودی روانملکشان ناگاه چون اعراب شد زیر و زبرهریکی مردند و جز حسرت نبردند از جهانهست عقبی منزل و دنیا ره و ما رهگذرتو بمان شادان و باقی زندگان را مرده دانهرکه او وقتی بمیرد این دمش مرده شمرروز دولت (را) اگر باشد هزاران آفتابشب شمر هرگه که مظلومی بنالد در سحربخت و دولت یافتی نیکی کن ای مقبل که نیستملک دنیا بی زوال و کار دولت بی غیرعدل کن امروز تا باشد مقر تو بهشتاندر آن روزی که گوید آدمی این المفرای شهنشاهی که افزونی زافریدون بملکوی جهانداری که از قارون بمالی بیشترسیف فرغانی نصیحت کرد و حالی باز گفتباد پند و شعر او در طبع پاکت کارگرسود دارد پند اگر چه اندرو تلخی بودخوش بود در کام اگرچه بی نمک باشد شکریاد گیر این پند موزون را که اندر نظم اوستبیتها بحر معانی لفظها گنج گهرچون تو مقبل پادشاهی رازوعظ و زجر هستاین قدر کافی که بسیارست در دنیا عبرمن نیم شاعر که مدح کس کنم، مر شاه رااز برای حق نعمت پند دادم این قدرخیر و شر کس نگفتم از هوای طبع و نفسمدح و ذم کس نکردم از برای سیم و زرما که اندر پایگاه فقر دستی یافتیمگاو از ما به که گردون را فرود آریم سرتا گه خشم و رضا آید ز مردم نیک و بدتا که از عقل و هوا آید ز مردم خیر و شرهرکجا باشی ز بهر دفع تیغ دشمنانباد شمشیر تو پیش دوستان تو سپرهمچو آثار سلف ای پادشاهان را خلفقول و فعلت دلپذیر و حل و عقدت معتبر
♤♤♤♤♤پسته آن بت شکر لب شیرین گفتاربسخن بر من شوریده شکر کرد نثاراز سخن گلشکری کرد و بمن داد بلطفگل بلبل سخن و طوطی شکر گفتارمست بودم که مرا کشت و دگر جان بخشیددوست با غمزه خون ریز و لب شکر باردر درون من شوریده چنان کرد اثرنظر نرگس مستش که می اندر هشیاردر دل خسته من جام شراب عشقشآنچنان کرد سرایت که دوا در بیمارگفت در من نگر ای خواجه که از خوبان منهمچو سر از تنم و همچو علم از دستارهمه با دوست نشین تا همه دارندت دوستنیست مردود چو در صحبت گل باشد خارشاعرم گرچه بخورشید و بمه نسبت کردنقص قیمت نکند مهر درم بر دینارمبر آن ظن که چو من بر در و دیوار وجوددست تقدیر کند با قلم صنع نگارکارگاهیست وجودم که درو بهر کمالنقش بندان جمالند مدام اندر کارگرچه در صورت خوبست نکویی حاصلورچه بر روی زمین اند نکویان بسیارنه برویست چو مه کوکب آتش چهرهنه ببویست چو گل لاله رنگین رخسارهر بهار از چمن غیب روان گشته بصدقبتماشای گل روی من آیند ازهارگل بر اطراف گلستان بشکفت از شادیکآمد و تحفه بدو بوی من آورد بهارگر بخواهم هم ازینجا که منم عاشق راروی من در ورق گل بنماید دیدارگفتم ای از رخ تو خاک چو گل یافته رنگباد بوی تو بیاورد و ز من برد قرارکی بود آنک بگلزار درآیم در سیردر کفی جام می و درد گری گیسوی یاربتماشای گلستان رخت آمده ایمدر اگر وا نکنی خار منه بر دیوارگفت ای زاغ زغن شیوه که در وقت سخنطوطی طبع تو دارد شکر اندر منقاربطلسمی بسر گنج وصالم نرسیکه ازین پوست که داری بدر آیی چون مارسیف فرغانی گفتار تو سحرست نه شعرموم در صورت گل عرض مکن در بازار
♤♤♤♤♤بعشق ای پسر جان و دل زنده داردل و جان بی عشق ناید بکاربدو درفگن خویشتن را بسوزبچوبی براو آتشی زنده داراز آن پیش کآهنگ رفتن کندز قاف جسد جان سیمرغ ساراگر صید عنقای عشق آمدیشود جان تو باز دولت شکارتوقف روا نیست، در پای عشقفدا کن سرای خواجه گردن مخاراگر اختیاری بدستت دهندبجز عشق کاری مکن اختیاردرین کوی اگر مقبلی خانه گیرازین جیب اگر زنده ای سر برآرنه این دام را هر دلی مرغ صیدنه این کار را هرکسی مرد کاربکنجی اگر عشق بنشاندتتو آن کنج را گنج دولت شماردر آن کنج می باش پنهان چو گنجبر آن گنج بنشین ملازم چو ماراگر سر برندت از آنجا مرووگر پی کنندت قدم برمدارپلاسی که عشق افگند در برتکه باشد به از خلعت شهریارسراپای زیبا کند مر تراچو ساعد زیاره چو دست از نگارعزیزان مصر جهان سیم و زربنزد گدایان این کوی خواردرین ره چو آهنگ رفتن کنیشتر هیچ بیرون مبند از قطارمبر تا بمنزل زمام وفاقز خاک نجیبان آتش مهارپیاده روان از پی عز راهولی بر براقان همت سوارگران بار لیکن سبک رو همهکه عشق است حادی و فقرست یارهمه بر در دوست موسی طلبهمه در ره فقر عیسی شعارگر از پنبه هستی خویشتنچو دانه شدی رسته حلاج وارمیندیش اگر حکم شرع شریفاناالحق زنانت برد سوی دارگر آن سر توانی نهان داشتنکه هر لحظه بر جان شود آشکار،تو آن قطب باشی که در لطف و قهربود بر تو کار جهان را مدارزمان از تو نیکو چو مردم ز دینجهان از تو خوش همچو باغ از بهارکند حکم جزم تو تأثیر روحکه چون نامیه گل برآری ز خاردمت عیسوی گردذو، شاخ خشکچو مریم بگیرد ز نفخ تو باردبیران قدسی بنامت کنندخلافت بمنشور پروردگاررسول دو عالم لقب گویذتامین الخزاین، امیرالدیاراگر حکم رانی بسلطان عشقبرین زرد رویان نیلی حصارشتر گربه بار امر ترابگردن کشد بختی روزگارالا ای دلارام جانها بدانکه عاشق بجایی نگیرد قرارمگر بر در جان پاک رسولکه او بود مر عشق را حق گزارنه بر دامن شقه همتشاز آلایش هر دو عالم غباربدو فخر کرده یکایک دو کونولیکن مر او را ز کونین عارچو کعبه که دروی یمین الله استسر تربت و خاک پایش مزاردلش مرغزار تذروان عشقز امطار حزن اندرو جویبارکلاغان اغیار را کرده دوربشاهین ما زاغ ازآن مرغزارشریعت که فقه است جزوی ازوز طومار علمش یکی نامه وارچو دل دید کو خاتم الانبیاستشد از مهر او چون نگین نامدارشده سیف فرغانی از مدح اوچنان نامور کز علی ذوالفقارعجب ژرف بحریست دریای عشقهمه موج قهر از میان تاکنارفگنده درو هرکسی زورقینه چون کشتی شرع دریاگذارچو بادی مخالف برآید دمیاز آن جمله زورق برآید دمارمگرکشتی سنت احمدیکه بحریست پر لؤلؤ شاهواربرافراخته بادبانهای نورهمه موج آشام و تمساح خوارچو در وی نشینی بیکدم ترارساند بساحل رهاند زباروز آن پس عجب عالمی فرض کنکه سنت بود کتم آن، زینهارقضا اندرو از خطاها خجلقدر اندرو از گنه شرمسارزر علم بی سکه اختلافرخ وعده بی برقع انتظارنه دروی دو رویی خورشید و ماهنه در وی دورنگی لیل و نهاربهرجا که کردی گذر بوی وصلبهر سو که کردی نظر سوی یارز اغیار آثار نی اندروکه کس را مزاحم بود روز باربجز جان صافی و از جام وصلشراب حقیقت درو کرده کارخمار اشکن مست آن خمر هستبهشتی پر از نعمت خوش گوارگرین ملک خواهی که تقریر رفتبعشق ای پسرجان و دل زنده دار