♤♤♤♤♤چند گفتم که فراموش کنم صحبت یاریاد او می دهدم رنگ گل و بوی بهاربلبل از وصلت گل بانگ برآورده چنانکدر چمن ناله کند مرغ جدا مانده ز یارچون ز چنگ غمش آهنگ فغان پست کنمخاصه این لحظه که صد ناله برآمد ز هزارمن چرا باشم خاموش چو بلبل کاکنونحسن رخسار گل افزود جمال گلزارباغ را آب فزوده لب جوی از سبزهدم طاوس نموده سر شاخ از اشجارزآتش لاله علمدار شده دامن طورشاخ چون جیب کلیمست محل انواردست قدرت که ورا نامیه چون انگشتستبر سر شاخ گل از غنچه نهاده دستارآب روی چمن افزوده بنزد مردمشبنم قطره صفت بر گل آتش رخسارلاله بر دامن سبزه است بدان سان گوییکه بشنگرف کسی نقطه زند بر زنگاررعد تا صور دمیدست و زمین زنده شدههمبر سدره و طوبیست درخت از ازهارراست چون مرده مبعوث دگر باره بیافتکسوه نو ز ریاحین چمن کهنه شعارحوریانند ریاحین و بساتین چو بهشتوقت آنست که جانان بنماید دیدار
♤♤♤♤♤ای بت سنگ دل و ای صنم سیم عذاربر رخ خوب تو عاشق فلک آینه دارناگهان چون بگشادی در دکان جمالگل فروشان چمن را بشکستی بازارسوره یوسف حسن تو همی خواند مگرآیت روی تو بنمود ز رحمت آثاردهن خوش دم تو مرده دل را عیسیشکن طره تو زنده جان را زنارصفت نقطه یاقوت دهانت چکنمکندرآن دایره اندیشه نمی یابد بارباثر پیش دهان و لب تو بی کارندپسته چرب زبان (و) شکر شیرین کارقلم صنع برد از پی تصویر عقیقسرخی از لعل لب تو بزبان چون پرگاربرقع روی تو از پرتو رخساره توهست چون ابر که از برق شود آتش بارآتش روی ترا دود بود از مه و خورشعر زلفین ترا پود بود از شب تاربا چنین روی چو در گوش کنی مرواریدشود از عکس رخت دانه در چون گلناربحر لطفی و ز اوصاف تو بر روی تو موجگنج حسنی و بر اطراف تو از زلف تومارباز سودای ترا زقه جان در چنگلمرغ اندوه ترا دانه دل در منقارتو مرا بوده چو دل را طرب و تن را جانمن ترا گشته چو مه را کلف و گل را خارسپر افگندم در وصف کمان ابروتبی زبان مانده ام همچو دهان سوفارآدم آن روز همی گفت ثنای تو که بودطین لازب، که توی گوهر و انسان فخارای خوشا دولت عشق تو که با محنت اوشد دل تنگ من از نعمت غم برخوردارحسن روی تو عجب تا بچه حد است که هستجرم عشاق تو همچون حسنات ابرارمستفیدند دل و جان ز تو چون عقل از علممستفادند مه و خور ز تو چون نور از نارآن عجب نیست که ارواح و معانی یابنداز غبار درت اشباح و صور بر دیوارآسمان را و زمین را شود از پرتو توذرها جمله چو خورشید و کواکب اقمارمن ز مهرت چو درم مهر گرفتم که بقدرخوب رویان چو پشیزند و تویی چون دینارمی نهد در دل فرهاد چو مهر شیرینخسرو عشق تو در مخزن جانم اسرارعقل را پنبه کند عشق تو و از اثرشهمچو حلاج زند مرد علم بر سر دارای تو نزدیک بدل، پرده ز رخ دور افگنتا کند پیش رخت شرک بتوحید اقرارگر تو یکبار بدو روی نمایی پس از آنپیش تو سجده کند کفر چو ایمان صد بارزآتش شوق تو گر هیچ دلش گرم شودآب بر خاک درت چرخ زند چون عصاربر زمین گر ز سر کوی تو بادی بوزدخاک دیگر نکند بی تو چو سیماب قرارای که در معرض اوصاف جمالت بعددذره اندک بود و قطره نباشد بسیارعقل را در دو جهان وقت حساب خوبانابتدا از تو بود چون ز یک آغاز شمارچکنم وصف جمال تو که از آرایشبی نیاز است رخ تو چه یدالله زنگاربا مهم غم عشق تو بیکبار ببستدر دکان کفایت خرد کارگزارموج اسرار زند بحر دل من چو شودخنجر عشق ز خونم چو صدف گوهرداردر بدن جان چو خری دان برسن بربستهگر غمت از دل تنگم بدر اندازد بارزنده یی همچو مرا پیشتر از مرگ بدنبی غم عشق تو جان مرده بود دل بیمارپشتم امروز قوی گشت که رویم سوی تستبر سر چرخ نهم پا بچنین استظهارنفسم گشت فروزنده چو آتش زآن روزکه مرا زند تو در سوخته افگند شرارخلط اندیشه غیر تو ز خاطر برودنوش داروی غم تو چو کند در دل کارمست غفلت شدم از جام امانی و مرازین چنین سکر کند خمر محبت هشیارهر زمان عشق هما سایه مرا می گویدکه تو شاهین جهانی منشین بر مردارای امام متنعم بطعام شاهانتا تو فربه شده ای پهلوی دین است نزارباز پاکیزه خورش باش که با همت دوننه تو شایسته عشقی نه زغن مرغ شکارترک دنیای دنی گیر که لایق نبودتو بدو مفتخر و او ز تو می دارذ عارسخت در گردنت افتاد کمندش عجب اردست حکمش نبرد پای ترا از سر کاربزر و سیم جهان فخر میاور که بسیمار را گنج بود مورچگانرا انباردامن جامه جان پاک کن از گرد حدثزآنکه لایق نبود جیب مسیحا بغباراین زمان دولت گوساله پرستان زر استگاو اگر بانگ کند ره بزندشان بخوارعابد آن بت سیم اند جهانی،، که ازوشد مرصع بگهراسب و خران را افسارگردن ناقه صالح بجرس لایق نیستچون شتر بارکش و همچو جرس بانگ مدارکار این قوم بهارون قضا کن تسلیمتو برو تا سخن از حق شنوی موسی وارره روای مرد که چون دست زنان حاجتمندنیست با نور الهی ید بیضا بسوارعزم این کار کن ار علم نداری غم نیستدر صف معرکه رستم چه پیاده چه سوارور تو خواهی که ز بهر تو جنود ملکوتملک گیرند برو با تن خود کن پیکارور چنانست مرادت که درخت قدرتشاخ بر سدره رساند ز زمین بیخ برآرور خوهی از صفت عشق بگویم آساننکته یی با تو اگر بر تو نیاید دشوارعشق کاریست که عجز است درو دست آویزعشق راهیست که جانست درو پای افزارعشق شهریست که در وی نبود دل را مرگعشق بحریست که از وی نرسد جان بکناراندرین دور که رفت از پی نان دین را آبشاهبازان چو شتر مرغ شدند آتش خوارراست گویم چو کدو جمله گلو و شکمنداین جماعت که زپالیز زمانند خیاردین ازین قوم ضعیف است ازیرا ببردظلمت چهره شب روشنی روی نهارکم عیار است زر شرع، چو هر قلابیسکه برد از درم دین ز برای دینارعزت از فقر طلب کز اثر او پاکستشعرت از حشو ثناهای سلاطین کباردین قوی دار که از قوت اسلام برستحجر و کعبه ز تقبیل و طواف کفارمدح مخلوق مکن تا سخنت راست شودکآب از همرهی سنگ رود ناهموارشکر کن شکر که از فاقه نداری این خوفکه عزیز سخنت را بطمع کردی خوارهست امید که یک روز ترا نظم دهدشعر قدسی تو در سلک سکوت نظارآن ملوکی که بشمس فلکی نور دهندزآن نفوس ملکی تحت ظلال الاطمارزین سخنها که سنایی برد از نورش رنگور بدی زنده چو گل بوی گرفتی عطارجای آنست که فخر آری و گویی کامروزخسرو ملک کلامم من شیرین گفتارآب رو برده ای از رود سرایان سخنچنگشان ساز ندارد تو بزن موسیقاراز پی مجلس عشاق غزل گوی غزلکه ز قول تو چو می مایه سکر است اشعاربقبول ورد مردم گهر نظم ترانرخ کاسد نشود، تیز نگردد بازارزآنکه با نغمه موزون نبود حاجتمندقول بلبل باصولی که زند دست چنارور ترا شهرت سعدی نبود نقصی نیستحاجتی نیست در اسلام اذان را بمنارسیف فرغانی کردار نکو کن نه سخنزشت باشد که نکو گوی بود بدکردارورنه کم گوی سخن، رو پس ازین خامش باشکه خموشی ز گناه سخنست استغفار
♤♤♤♤♤من بلبلم و رخ تو گلزارتو خفته من از غم تو بیدارجانا تو بنیکویی فریدیوین زلف چو عنبر تو عطارگفتم که چو روی گل ببینمکمتر کنم این فغان بسیارشوق گل روی تو چو بلبلهر لحظه در آردم بگفتارمن در طلب تو گم شدستمخود گم شده چون بود طلب کاربر من همه دوستان بگریندهرگه که بنالم از غمت زاردل خسته نگردد از غم توهرگز نبود ز مرهم آزاراز دانه خال تو دل مندر دام هوای تو گرفتاربسیار تنم بجان بکوشیدتا دل ندهد بچون تو دلداربا یوسف حسن تو نرستمزین عشق چو گرگ آدمی خوارچون جان بفنای تن نمیردآن دل که ز عشق گشت بیمارچون کرد بنای آبگیریبر خاک در تو اشک گل کاروقتست کنون که که ربایدرنگ رخ من ز روی دیواردر دست غم تو من چو چنگمواسباب حیات همچو او تارچنگی غم تو ناخن جورگوسخت مزن که بگسلد تارای لعل تو شهد مستی انگیزوی چشم تو مست مردم آزاردر یاب که تا تو آمدی، رفتکارم از دست و دستم از کاراندوه فراخ رو بصد دستبر تنگ دلم همی نهد باردور از تو هر آنکسی که زنده استبی روی تو زنده ییست مرداردر دایره وجود گشتمبا مرکز خود شدم دگرباربر نقطه مهرت ایستادمتا پای ز سر کنم چو پرگارافتاد از آن زمان که دیدیمناگه رخ چون تو شوخ عیارهم خانه ما بدست نقابهم کیسه ما بدست طراردر دوستی تو و ره تومرد اوست که ثابتست و سیارگر بر در تو مقیم باشدسگ سکه بدل کند در آن غارآن شب که بهم نشسته باشیمدر خلوت قرب یار با یارهم بیم بود ز چشم مردمهم مردم چشم باشد اغیارپرنور چو روی روز کردهشب را بفروغ شمع رخساردر صحبت دوست دست دادهمن سوخته را بهشت دیداردر پرسش ما شکر فشاندهاز پسته تنگ خود بخروارکای در چمن امید وصلمچیده ز برای گل بسی خارجام طرب و هوای خود رادر مجلس ما بگیر و بگذارآن دم بامید مستی وصلبر بنده رگی نماند هشیاربیرون شده طبع آرزو جویبی خود شده عقل خویشتن داربر صوفی روح چاک گشتهدر رقص دل از سماع اسراردر چشم ازو فزوده نوریدر خانه ز من نمانده دیارچون از افق قبای عاشقسر بر زده آفتاب انواراو وحدت خویش کرده اثباتاندر دل او بمحو آثارای از درمی بدانگی کمخرم بزیادتی دینارمشتی گل تست در کشیدهدر چشم هوای تو چو گلناردلشاد بعالمی که در ویکس سر نشود مگر بدستاردستت نرسد بدو چو درپاشاین هر دو نیفگنی بیکبارتا پر هوا ز دل نریزدجانت نشود چو مرغ طیارای طالب علم عاشقی ورزخود را نفسی بعشق بسپارکندر درجات فضل پیش استعشق از همه علمها بمقداردر مدرسه هوای او کسعالم نشود ببحث و تکرارگر طالب علم این حدیثیبشکن قلم و بسوز طومارچون عشق لجام بر سرت کرددیگر نروی گسسته افسارتو مؤمن و مسلمی و دارییک خانه پر از بتان پنداردر جنب تو دشمنان کافردر جیب تو سروران کفارتو با همه متحد بسیرتتو با همه متفق بکرداردایم ز شراب نخوت علمسرمست روی بگرد بازارجهل تو تویی تست وزین علمتو بی خبر ای امام مختارتا تو تویی ای بزرگ خود رابا آن همه علم جاهل انگاررو تفرقه دور کن ز خاطررو آینه پاک کن ز زنگارکاری می کن که ننگ نبوداز کار جهان پر و تو بی کاروین نیز بدان که من درین شعرتنبیه تو کرده ام نه انکارگر یوسف دلربای ما راهستی بعزیز جان خریدارما یوسف خود نمی فروشیمتو جان عزیز خود نگهدارمقصود من از سخن جزو نیستجز مهره چه سود باشد از مارمن روی غرض نهفته دارمدر برقع رنگ پوش اشعار
♤♤♤♤♤گفتند ماه و خور که چو پیدا شد آن نگارما در حنای عزل گرفتیم دست کاردر چشم همتست خیال تو چون عروسبر دست قدرتست جمال تو چون نگارگر خوانده بود بلبل لحان طبع منلفظ حدیث وصف تو چندین هزار باراز نقطهای خال تو اعراب راست کردنحوی ناطقه چو خطت دید بر عذاراز پشت عقل بالغ کز باغ شرع هستچون شاخ به ز عالم تکلیف باردارتا صورتی پذیرد زیبا بوصف تومعنی بکر جمله شکم گشت چون اناراز عشق چهره تو چو زر زرد گشت گلوز شرم عارض تو چو گل سرخ شد بهارگر باد خاک کوی تو سوی چمن بردبر صفحهای گل خط ریحان شود غباربوسه که یابد از لب چون انگبین تو؟کز عصمت است لعل تو چون موم مهرداردر راه گلستان رخت زیر پای دلسر تیز کرده اند موانع بسان خارماریست هجر و مهره مطلوب وصل ازواز دیده امید نهان گشته گنج واربیچاره زهر خورده تریاک جوی راصعب است مهره کرد برون از دهان مارای بخت سر کشیده بنه پای در میانتا من بباغ وصل ز گل پر کنم کنارتا قطره سحاب غمت در دلم چکیدچشمم ز اشک حامل در شد چو گوشواراز بس که گرد کوی تو بودیم تا بصبحاز بهر روز وصل تو شبها در انتظارسوزی فتاده در دل و بر رخ فشانده اشکآتش نهاده بر سر و چون شمع پایدارزآن آتشی که کرده ای اندر تنور دلترسم که با دمم بگلو پر شود شراردعوی عشق کردم و آگه نبود از آنکین لفظ اندکست و معانیش بی شماروین اصطلاح باشد از آن سان که عندلیبگر چه یکی بود لغوی خواندش هزارما از کجا و دولت عشق تو از کجاهرگز مگس که دید که عنقا کند شکارمن از خواص عشق چگویم سخن که هستاسرار او نهفته و آثارش آشکارآنجا که عشق سلطنت خود کند پدیدنی شرع حکم دارد و نی عقل اعتبارعشقت چو پای بسته خود را رسن زندحلاج شد بعالم بالا ز زیر داروصل تو خواستم بدعا عزت تو گفتدولت بجهد نیست چو محنت باختیارهیهات سیف تیغ سخن در نیام کنیارایت کلام برنگی دگر برآرهمچون سر شتر سوی بالا چه می روییکدم بسوی زیر کش این ناقه را مهارگر چه ز عشق مرکب تو تازیانه خورداین راه مشکلست عنان درکش ای سوارقانون شعر و معنی بکر تو نزهه ییستخوش نغمه چون بریشم باریک همچو تارگویندگان وقت ازین پرده خارجندآهنگ ارغنون سخن تیز برمداررو فضل آن کتاب کن این فضل را که نیستدلسوزتر ز قصه وصل و فراق یاروآنگه بدست لطف بتضمین این دو بیتدر سلک نظم این شبه کش در شاهوارتو گوشمال خورده هجران چو بربطیمانند چنگ ناله برآور چو زیر زارکای وصل ناگزیر تو برده ز من شکیبوی هجر پرقرار تو برده ز من قرارگر یک نفس فراق تو اندیشه کردمیگشتی ز بیم هجر دل و جان من فگاراکنون تو دوری از من و من بی تو زنده امسختا که آدمیست در احداث روزگار
♤♤♤♤♤الا ای صبا ساعتی بار برز بنده سلامی سوی یار بربدان دل ستان ره بپرسش طلببدان گلستان بو بآثار برببر جان و بر خاک آن درفشانچو ابر بهاری بگلزار برچو آنجا رسی آستان بوسه دهدر آن بارگه سجده بسیار بردر او بهشتست آن جا مباشبرو ره ز جنت بدیدار برببین روی و آب لطافت دروچو آثار شبنم بازهار برعرق بر رخ او ز عکس رخشچو آب بقم دان بگلنار بربر آن زلف جعد مسلمان فریبشکن چون صلیبی بزنار بردمی از مصابیح بی زیت ماشعاعی بمشکات انوار بربکوی تو زآن سان پریشان دلستکه زلف تو بر روی رخسار برنشان غمت بر رخ زرد اوبه از نام سلطان بدینار برچنانست غمهای تو بر دلشکه دمهای عیسی ببیمار برسخنهای او قصه درد دلچو خط غریبان بدیوار بردر اسحار افغان او بهر توبه از سجع بلبل باشجار برزاندوه تو هر نفس زخمه ییزده بر طرب روذ اشعار برشده همچو حلاج مغلوب عشقزده خویشتن گنج اسرار برغم تو بباطل کسی را نکشتاناالحق زنانش سوی دار برهمی گوید این نکته با هرکسیکه دارذ نوشته بطومار بربر افراز تن جان بی عشق هستچو زاغی نشسته بمردار برخرد در سر بی محبت چنانکه خر را جواهر بافسار بر
♤♤♤♤♤عشق تمکین بود بتمکین دردم تمکین مزن بتلوین درچون زادراک خود حقیقت عشقبست بر دیده جهان بین دربنگر امروز تا چه شور و شرستاز مجازش بویس ورامین درگر بخواهد عروس عشق ترادر جهانت رود بکابین درترک ملک کیان بباید گفتخسروان را بعشق شیرین درهست بیرون ز هفت بام فلکخانه عشق را نخستین درتا ترا خانه زیر این بام استنگشایند بر دلت این درمطلب عشق را ز عقل که نیستمعنی فاتحه بآمین درحق شناسی ز فلسفه مشناسدانه در مجو بسرگین درای تو در زیر جامه مردانچون نجاست بجام زرین دررو که هستی تو اندرین خرقههمچو کردی بشعر پشمین دربودی آیینه جمال آلهزنگ خوردی بجای تمکین درچشمه خضر بوذی از پاکیتیره گشتی بحوض خاکین درعشق ورزی و دوست داری جانکفر بی شک خلل بود دین دربت پرستی همی بکعبه درونزند خوانی همی بیاسین درهستی تو و عشق هر دو بهمالموتی بود بقزوین درعقل را کوست در ولایت خودشهسواری بخانه زین درزالکی دان بدست رستم عشقروبهی دان بچنگ گرگین درای زهر ره بحضرت تو دریبا تو باز آیم از کدامین دردل ز خود بر گرفتم و بتو دادزدم آتش بجان غمگین درتا چو پشت زمین معرکه شدروی زردم باشک رنگین درمردم دیده رگ گشودستندراست گویی بچشم خونین درحسن چون جلوه کرد از روییخویشتن را بزلف مشکین دربهر فردای خویش عاشق دیدروی محنت بخواب دوشین درگل چو بنمود روی گو بلبلخواب را خار نه ببالین درمثل ما و تو و قصه عشقبشنو و باز کن ز تحسین درذکر فرعون دان بطاها درقصه موردان بطاسین در
♤♤♤♤♤قطعــهروی در زیر سمش کرد بساطی، چو فگندبار ابریشم خود بر خر چوبین طنبورگر بکام تو رسد تلخ، مکن روی ترشکآب شیرین نخورد تشنه ازین مشرب شورجهد کن تا بسلامت بکناری برسیاین جهان بحر عمیقست و کنارش لب گورترک دنیا بارادت نکند جاهل ازآنکبکراهت بدر آید ز علف زار ستورسیف فرغانی این قطعه برای خود گفتکای شده از پی جامه ز لباس دین عور
♤♤♤♤♤ایا قطره جانت از بحر نورچو عیسی مجرد چو یحیی حصوربدنیا مقید مکن جان پاکبحنی ملوث مکن دست حوربعشق اندرین ظلمت آباد کونببین ره که عشق است مصباح نوربنزد من ارواح بی عشق هستهمه مرده و کالبدها قبورچو زنده نگردند اینجا بعشقهمان مرده خیزند روز نشورچو عشقت بتیغ محبت بکشتهمو زنده گرداندت بی قصوربصور ارچه خلقی بمیرند لیکدگر ره کند زنده شان نفخ صورچو با عشق میری ازین زندگیترا ماتم خویشتن هست سوردم از عشق جانان زند جان پاککه فخر از تجلی کند کوه طورز معشوق اگر دور باشی منالکه در عشق دوری نیارد فتورشعاعش بتو می رسد دم بدموگر چند خورشید هست از تو دورچو چشم تو از عشق آبی نریختچنین چشم را خاک شاید ذرورندارد خرد قوت کار عشقنیارند تاب تجلی صخورپس پشت کردی جحیم و صراطچو از هستی خویش کردی عبوروراین ره نرفتی برین ره نشینکه بی آب را خاک باشد طهورمحب را مدان چون من و تو حریصملک را مخوان همچو انسان کفورنخوردست زاهد دمی خمر عشقاز آنست مست از شراب غرورگرت نیست از شرع عشق آگهیبر اسرار شعرم نیابی شعوروگر پاک داری درون چون صدفچه درها بدست آوری زین بحورتوی ابر در پیش خورشید خویشچو خود را توانی ز خود کرد دورشوی بر زمین آسمانی چنانکه آن ماه را از تو باشد ظهورچو عاشق غزل گوید از درد دلتو دم درکش ای خواجه زین قول زورکه زردشت پنهان کند زند خویشبجایی که داود خواند زبورغم سیف فرغانی از درد دلکه او بسط دل کرد و شرح صدوربنزد کسانی که این غم خورندمزیت بود حزن را بر سرور
♤♤♤♤♤ای شده از پی جامه ز لباس دین عورروبه حیله گری ای سگ پوشیده سمورعسلی پوشی و گویی که بفقرم ممتازشتران با تو شریک اند بپشمینه بورنشوی ره رواگر مخرقه را خوانی فقرنشود رهبر اگر مشعله بردارد کورره بدین رفته نگردد که تو غافل گوییکه بشیرین سخن از خلق برآوردم شورسامری گاو همی ساخت ز زر تا خلقیبخری نام برآرند چو بهرام بگوربا وجود شکمی تنگ تر از چشم مگسچند از بهر گلو سعی کنی همچون مورطمع خام ببر از همه کس تا پس ازینگرده قسمت تو پخته برآید ز تنورمال را خاک شمر رنج مبین از مردمنوش را ترک کن و نیش مخور از زنبور
♤♤♤♤♤ایا نموده ز یاقوت درفشان گوهربنکته لعل تو می بارد از زبان گوهرترش نشینی گیرد همه جهان تلخیسخن بگویی گردد شکرفشان گوهردل مرا که بباران فیض تو زنده استز مهر تست صدف وار در میان گوهربهای گوهر وصلت مرا میسر نیستوگرنه قیمت خود می کند بیان گوهردو کون در ره عشق تو ترک باید کردکه جمع می نشود خاک با چنان گوهرنمود عشق تو از آستین غیرت دستفشاند لعل تو در دامن جهان گوهردرم ز دیده چکد چون شود بگاه سخنزناردان شکر پاش تو روان گوهرتراست زآن لب نوشین همه سخن شیرینتراست زآن در دندان همه دهان گوهرترش چو غوره نشیند شکر ز تنگ دلیدهانت ار بنماید ز ناردان گوهرچو در برشته تعلق گرفت عشق بمناگرچه زیب نگیرد ز ریسمان گوهرهمای عشق تو گر سایه افگند بر جغدبجای بیضه نهد اندر آشیان گوهرنبود تا تو تویی حسن لطف از تو جداکه دید هرگز با بحر توأمان گوهرصدف مثال میان پر کند جهان از درچو بحر لطف تو انداخت بر کران گوهردهان تو که چو سوراخ در شد از تنگیهمی کند لب لعلت درو نهان گوهربجان فروشی از آن لب تو بوس و این عجبستکه در میانه معدن بود گران گوهرز شرم آن در دندان سزد که حل گرددچو مغز در صدف همچو استخوان گوهرز سوز سینه و اشک منت زیانی نیستبلی از آتش و آبست بی زیان گوهرعروس حسن تو در جلوه آمد و عجبستکه بر زمین نفشاندند از آسمان گوهرچو چنگ وقت سماع از میان زیورهاچو تو برقص درآیی کند فغان گوهرزبدو کان که عالم نبود ظاهر شدبامر ایزدی از کان کن فکان گوهرچو دانه در صدف در ضمیر استعدادهوای عشق تو می داشتم در آن گوهرمرا وصال تو آسان بدست می نایدگرفت بی خطر از بحر چون توان گوهربچشم مردم خاک در تو بر سر منچنان نموده که بر تاج خسروان گوهرجمال تو نرسانید بوی عشق بعقلکه جوهری ننماید بترکمان گوهراگر بمدحت این مردم نه مرد و نه زنز کان طبع فشاندند شاعران گوهرز تنگ دستی یا از فراخ گامی بودکه ریختند در اقدام ناکسان گوهربهر سیاه دلی چون تنور آتش خواربنرخ آب بدادند بهرنشان گوهربسنگ دل چه گهرها شکسته اند ایشاننگاه داشته ام من ز سنگشان گوهرمرا که روی بمردان راه تست سزداگر بسازم پیرایه زنان گوهرمرا که چون تو خریدار هست نفروشمبنرخ مهره ببازار دیگران گوهرسخن بنزد تو آرم اگر چه می دانمکه کس نبرد بدریا در و بکان گوهردل چو کوره من خاک معدن است کزوچو آب از آتش عشق تو شد روان گوهربسان اشک زلیخا فشاندم از سر سوزز دیده بر درت ای یوسف زمان گوهردر سخن چه برم بر در تو چون داریاز آب دیده عاشق بر آستان گوهربدین صفت که تویی ای نگار شهر آشوبتو بحر حسنی وزآن بحر نیکوان گوهرسزد که در قدمت جمله جان نثار کنندبر آفتاب فشانند اختران گوهرحدیث حسن تو از من بماند در عالمشدم بخاک و سپردم بخاکدان گوهرچو تاج وصف تو می ساخت زرگر طبعمدرو نشاند زبانم یکان یکان گوهراگرچه کس بطمع مدح تو نگوید لیکبچون تویی ندهم من برایگان گوهرسزد اگر بسخن خاطرم نگه داریکنی بلطف صدف را نگاهبان گوهراگرچه با تو مرا این مجال نیست که منبوصف حال فشانم ز درج جان گوهرهم این قصیده بگوید حدیث من با تومیان بحر و صدف هست ترجمان گوهر