انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 65 از 72:  « پیشین  1  ...  64  65  66  ...  71  72  پسین »

Saif Farghani | سیف فرغانی


زن

 
♤♤♤♤♤

چند گفتم که فراموش کنم صحبت یار
یاد او می دهدم رنگ گل و بوی بهار

بلبل از وصلت گل بانگ برآورده چنانک
در چمن ناله کند مرغ جدا مانده ز یار

چون ز چنگ غمش آهنگ فغان پست کنم
خاصه این لحظه که صد ناله برآمد ز هزار

من چرا باشم خاموش چو بلبل کاکنون
حسن رخسار گل افزود جمال گلزار

باغ را آب فزوده لب جوی از سبزه
دم طاوس نموده سر شاخ از اشجار

زآتش لاله علمدار شده دامن طور
شاخ چون جیب کلیمست محل انوار

دست قدرت که ورا نامیه چون انگشتست
بر سر شاخ گل از غنچه نهاده دستار

آب روی چمن افزوده بنزد مردم
شبنم قطره صفت بر گل آتش رخسار

لاله بر دامن سبزه است بدان سان گویی
که بشنگرف کسی نقطه زند بر زنگار

رعد تا صور دمیدست و زمین زنده شده
همبر سدره و طوبیست درخت از ازهار

راست چون مرده مبعوث دگر باره بیافت
کسوه نو ز ریاحین چمن کهنه شعار

حوریانند ریاحین و بساتین چو بهشت
وقت آنست که جانان بنماید دیدار
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤

ای بت سنگ دل و ای صنم سیم عذار
بر رخ خوب تو عاشق فلک آینه دار

ناگهان چون بگشادی در دکان جمال
گل فروشان چمن را بشکستی بازار

سوره یوسف حسن تو همی خواند مگر
آیت روی تو بنمود ز رحمت آثار

دهن خوش دم تو مرده دل را عیسی
شکن طره تو زنده جان را زنار

صفت نقطه یاقوت دهانت چکنم
کندرآن دایره اندیشه نمی یابد بار

باثر پیش دهان و لب تو بی کارند
پسته چرب زبان (و) شکر شیرین کار

قلم صنع برد از پی تصویر عقیق
سرخی از لعل لب تو بزبان چون پرگار

برقع روی تو از پرتو رخساره تو
هست چون ابر که از برق شود آتش بار

آتش روی ترا دود بود از مه و خور
شعر زلفین ترا پود بود از شب تار

با چنین روی چو در گوش کنی مروارید
شود از عکس رخت دانه در چون گلنار

بحر لطفی و ز اوصاف تو بر روی تو موج
گنج حسنی و بر اطراف تو از زلف تومار

باز سودای ترا زقه جان در چنگل
مرغ اندوه ترا دانه دل در منقار

تو مرا بوده چو دل را طرب و تن را جان
من ترا گشته چو مه را کلف و گل را خار

سپر افگندم در وصف کمان ابروت
بی زبان مانده ام همچو دهان سوفار

آدم آن روز همی گفت ثنای تو که بود
طین لازب، که توی گوهر و انسان فخار

ای خوشا دولت عشق تو که با محنت او
شد دل تنگ من از نعمت غم برخوردار

حسن روی تو عجب تا بچه حد است که هست
جرم عشاق تو همچون حسنات ابرار

مستفیدند دل و جان ز تو چون عقل از علم
مستفادند مه و خور ز تو چون نور از نار

آن عجب نیست که ارواح و معانی یابند
از غبار درت اشباح و صور بر دیوار

آسمان را و زمین را شود از پرتو تو
ذرها جمله چو خورشید و کواکب اقمار

من ز مهرت چو درم مهر گرفتم که بقدر
خوب رویان چو پشیزند و تویی چون دینار

می نهد در دل فرهاد چو مهر شیرین
خسرو عشق تو در مخزن جانم اسرار

عقل را پنبه کند عشق تو و از اثرش
همچو حلاج زند مرد علم بر سر دار

ای تو نزدیک بدل، پرده ز رخ دور افگن
تا کند پیش رخت شرک بتوحید اقرار

گر تو یکبار بدو روی نمایی پس از آن
پیش تو سجده کند کفر چو ایمان صد بار

زآتش شوق تو گر هیچ دلش گرم شود
آب بر خاک درت چرخ زند چون عصار

بر زمین گر ز سر کوی تو بادی بوزد
خاک دیگر نکند بی تو چو سیماب قرار

ای که در معرض اوصاف جمالت بعدد
ذره اندک بود و قطره نباشد بسیار

عقل را در دو جهان وقت حساب خوبان
ابتدا از تو بود چون ز یک آغاز شمار

چکنم وصف جمال تو که از آرایش
بی نیاز است رخ تو چه یدالله زنگار

با مهم غم عشق تو بیکبار ببست
در دکان کفایت خرد کارگزار

موج اسرار زند بحر دل من چو شود
خنجر عشق ز خونم چو صدف گوهردار

در بدن جان چو خری دان برسن بربسته
گر غمت از دل تنگم بدر اندازد بار

زنده یی همچو مرا پیشتر از مرگ بدن
بی غم عشق تو جان مرده بود دل بیمار

پشتم امروز قوی گشت که رویم سوی تست
بر سر چرخ نهم پا بچنین استظهار

نفسم گشت فروزنده چو آتش زآن روز
که مرا زند تو در سوخته افگند شرار

خلط اندیشه غیر تو ز خاطر برود
نوش داروی غم تو چو کند در دل کار

مست غفلت شدم از جام امانی و مرا
زین چنین سکر کند خمر محبت هشیار

هر زمان عشق هما سایه مرا می گوید
که تو شاهین جهانی منشین بر مردار

ای امام متنعم بطعام شاهان
تا تو فربه شده ای پهلوی دین است نزار

باز پاکیزه خورش باش که با همت دون
نه تو شایسته عشقی نه زغن مرغ شکار

ترک دنیای دنی گیر که لایق نبود
تو بدو مفتخر و او ز تو می دارذ عار

سخت در گردنت افتاد کمندش عجب ار
دست حکمش نبرد پای ترا از سر کار

بزر و سیم جهان فخر میاور که بسی
مار را گنج بود مورچگانرا انبار

دامن جامه جان پاک کن از گرد حدث
زآنکه لایق نبود جیب مسیحا بغبار

این زمان دولت گوساله پرستان زر است
گاو اگر بانگ کند ره بزندشان بخوار

عابد آن بت سیم اند جهانی،، که ازو
شد مرصع بگهراسب و خران را افسار

گردن ناقه صالح بجرس لایق نیست
چون شتر بارکش و همچو جرس بانگ مدار

کار این قوم بهارون قضا کن تسلیم
تو برو تا سخن از حق شنوی موسی وار

ره روای مرد که چون دست زنان حاجتمند
نیست با نور الهی ید بیضا بسوار

عزم این کار کن ار علم نداری غم نیست
در صف معرکه رستم چه پیاده چه سوار

ور تو خواهی که ز بهر تو جنود ملکوت
ملک گیرند برو با تن خود کن پیکار

ور چنانست مرادت که درخت قدرت
شاخ بر سدره رساند ز زمین بیخ برآر

ور خوهی از صفت عشق بگویم آسان
نکته یی با تو اگر بر تو نیاید دشوار

عشق کاریست که عجز است درو دست آویز
عشق راهیست که جانست درو پای افزار

عشق شهریست که در وی نبود دل را مرگ
عشق بحریست که از وی نرسد جان بکنار

اندرین دور که رفت از پی نان دین را آب
شاهبازان چو شتر مرغ شدند آتش خوار

راست گویم چو کدو جمله گلو و شکمند
این جماعت که زپالیز زمانند خیار

دین ازین قوم ضعیف است ازیرا ببرد
ظلمت چهره شب روشنی روی نهار

کم عیار است زر شرع، چو هر قلابی
سکه برد از درم دین ز برای دینار

عزت از فقر طلب کز اثر او پاکست
شعرت از حشو ثناهای سلاطین کبار

دین قوی دار که از قوت اسلام برست
حجر و کعبه ز تقبیل و طواف کفار

مدح مخلوق مکن تا سخنت راست شود
کآب از همرهی سنگ رود ناهموار

شکر کن شکر که از فاقه نداری این خوف
که عزیز سخنت را بطمع کردی خوار

هست امید که یک روز ترا نظم دهد
شعر قدسی تو در سلک سکوت نظار

آن ملوکی که بشمس فلکی نور دهند
زآن نفوس ملکی تحت ظلال الاطمار

زین سخنها که سنایی برد از نورش رنگ
ور بدی زنده چو گل بوی گرفتی عطار

جای آنست که فخر آری و گویی کامروز
خسرو ملک کلامم من شیرین گفتار

آب رو برده ای از رود سرایان سخن
چنگشان ساز ندارد تو بزن موسیقار

از پی مجلس عشاق غزل گوی غزل
که ز قول تو چو می مایه سکر است اشعار

بقبول ورد مردم گهر نظم ترا
نرخ کاسد نشود، تیز نگردد بازار

زآنکه با نغمه موزون نبود حاجتمند
قول بلبل باصولی که زند دست چنار

ور ترا شهرت سعدی نبود نقصی نیست
حاجتی نیست در اسلام اذان را بمنار

سیف فرغانی کردار نکو کن نه سخن
زشت باشد که نکو گوی بود بدکردار

ورنه کم گوی سخن، رو پس ازین خامش باش
که خموشی ز گناه سخنست استغفار
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤

من بلبلم و رخ تو گلزار
تو خفته من از غم تو بیدار

جانا تو بنیکویی فریدی
وین زلف چو عنبر تو عطار

گفتم که چو روی گل ببینم
کمتر کنم این فغان بسیار

شوق گل روی تو چو بلبل
هر لحظه در آردم بگفتار

من در طلب تو گم شدستم
خود گم شده چون بود طلب کار

بر من همه دوستان بگریند
هرگه که بنالم از غمت زار

دل خسته نگردد از غم تو
هرگز نبود ز مرهم آزار

از دانه خال تو دل من
در دام هوای تو گرفتار

بسیار تنم بجان بکوشید
تا دل ندهد بچون تو دلدار

با یوسف حسن تو نرستم
زین عشق چو گرگ آدمی خوار

چون جان بفنای تن نمیرد
آن دل که ز عشق گشت بیمار

چون کرد بنای آبگیری
بر خاک در تو اشک گل کار

وقتست کنون که که رباید
رنگ رخ من ز روی دیوار

در دست غم تو من چو چنگم
واسباب حیات همچو او تار

چنگی غم تو ناخن جور
گوسخت مزن که بگسلد تار

ای لعل تو شهد مستی انگیز
وی چشم تو مست مردم آزار

در یاب که تا تو آمدی، رفت
کارم از دست و دستم از کار

اندوه فراخ رو بصد دست
بر تنگ دلم همی نهد بار

دور از تو هر آنکسی که زنده است
بی روی تو زنده ییست مردار

در دایره وجود گشتم
با مرکز خود شدم دگربار

بر نقطه مهرت ایستادم
تا پای ز سر کنم چو پرگار

افتاد از آن زمان که دیدیم
ناگه رخ چون تو شوخ عیار

هم خانه ما بدست نقاب
هم کیسه ما بدست طرار

در دوستی تو و ره تو
مرد اوست که ثابتست و سیار

گر بر در تو مقیم باشد
سگ سکه بدل کند در آن غار

آن شب که بهم نشسته باشیم
در خلوت قرب یار با یار

هم بیم بود ز چشم مردم
هم مردم چشم باشد اغیار

پرنور چو روی روز کرده
شب را بفروغ شمع رخسار

در صحبت دوست دست داده
من سوخته را بهشت دیدار

در پرسش ما شکر فشانده
از پسته تنگ خود بخروار

کای در چمن امید وصلم
چیده ز برای گل بسی خار

جام طرب و هوای خود را
در مجلس ما بگیر و بگذار

آن دم بامید مستی وصل
بر بنده رگی نماند هشیار

بیرون شده طبع آرزو جوی
بی خود شده عقل خویشتن دار

بر صوفی روح چاک گشته
در رقص دل از سماع اسرار

در چشم ازو فزوده نوری
در خانه ز من نمانده دیار

چون از افق قبای عاشق
سر بر زده آفتاب انوار

او وحدت خویش کرده اثبات
اندر دل او بمحو آثار

ای از درمی بدانگی کم
خرم بزیادتی دینار

مشتی گل تست در کشیده
در چشم هوای تو چو گلنار

دلشاد بعالمی که در وی
کس سر نشود مگر بدستار

دستت نرسد بدو چو درپاش
این هر دو نیفگنی بیکبار

تا پر هوا ز دل نریزد
جانت نشود چو مرغ طیار

ای طالب علم عاشقی ورز
خود را نفسی بعشق بسپار

کندر درجات فضل پیش است
عشق از همه علمها بمقدار

در مدرسه هوای او کس
عالم نشود ببحث و تکرار

گر طالب علم این حدیثی
بشکن قلم و بسوز طومار

چون عشق لجام بر سرت کرد
دیگر نروی گسسته افسار

تو مؤمن و مسلمی و داری
یک خانه پر از بتان پندار

در جنب تو دشمنان کافر
در جیب تو سروران کفار

تو با همه متحد بسیرت
تو با همه متفق بکردار

دایم ز شراب نخوت علم
سرمست روی بگرد بازار

جهل تو تویی تست وزین علم
تو بی خبر ای امام مختار

تا تو تویی ای بزرگ خود را
با آن همه علم جاهل انگار

رو تفرقه دور کن ز خاطر
رو آینه پاک کن ز زنگار

کاری می کن که ننگ نبود
از کار جهان پر و تو بی کار

وین نیز بدان که من درین شعر
تنبیه تو کرده ام نه انکار

گر یوسف دلربای ما را
هستی بعزیز جان خریدار

ما یوسف خود نمی فروشیم
تو جان عزیز خود نگهدار

مقصود من از سخن جزو نیست
جز مهره چه سود باشد از مار

من روی غرض نهفته دارم
در برقع رنگ پوش اشعار
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤

گفتند ماه و خور که چو پیدا شد آن نگار
ما در حنای عزل گرفتیم دست کار

در چشم همتست خیال تو چون عروس
بر دست قدرتست جمال تو چون نگار

گر خوانده بود بلبل لحان طبع من
لفظ حدیث وصف تو چندین هزار بار

از نقطهای خال تو اعراب راست کرد
نحوی ناطقه چو خطت دید بر عذار

از پشت عقل بالغ کز باغ شرع هست
چون شاخ به ز عالم تکلیف باردار

تا صورتی پذیرد زیبا بوصف تو
معنی بکر جمله شکم گشت چون انار

از عشق چهره تو چو زر زرد گشت گل
وز شرم عارض تو چو گل سرخ شد بهار

گر باد خاک کوی تو سوی چمن برد
بر صفحهای گل خط ریحان شود غبار

بوسه که یابد از لب چون انگبین تو؟
کز عصمت است لعل تو چون موم مهردار

در راه گلستان رخت زیر پای دل
سر تیز کرده اند موانع بسان خار

ماریست هجر و مهره مطلوب وصل ازو
از دیده امید نهان گشته گنج وار

بیچاره زهر خورده تریاک جوی را
صعب است مهره کرد برون از دهان مار

ای بخت سر کشیده بنه پای در میان
تا من بباغ وصل ز گل پر کنم کنار

تا قطره سحاب غمت در دلم چکید
چشمم ز اشک حامل در شد چو گوشوار

از بس که گرد کوی تو بودیم تا بصبح
از بهر روز وصل تو شبها در انتظار

سوزی فتاده در دل و بر رخ فشانده اشک
آتش نهاده بر سر و چون شمع پایدار

زآن آتشی که کرده ای اندر تنور دل
ترسم که با دمم بگلو پر شود شرار

دعوی عشق کردم و آگه نبود از آن
کین لفظ اندکست و معانیش بی شمار

وین اصطلاح باشد از آن سان که عندلیب
گر چه یکی بود لغوی خواندش هزار

ما از کجا و دولت عشق تو از کجا
هرگز مگس که دید که عنقا کند شکار

من از خواص عشق چگویم سخن که هست
اسرار او نهفته و آثارش آشکار

آنجا که عشق سلطنت خود کند پدید
نی شرع حکم دارد و نی عقل اعتبار

عشقت چو پای بسته خود را رسن زند
حلاج شد بعالم بالا ز زیر دار

وصل تو خواستم بدعا عزت تو گفت
دولت بجهد نیست چو محنت باختیار

هیهات سیف تیغ سخن در نیام کن
یارایت کلام برنگی دگر برآر

همچون سر شتر سوی بالا چه می روی
یکدم بسوی زیر کش این ناقه را مهار

گر چه ز عشق مرکب تو تازیانه خورد
این راه مشکلست عنان درکش ای سوار

قانون شعر و معنی بکر تو نزهه ییست
خوش نغمه چون بریشم باریک همچو تار

گویندگان وقت ازین پرده خارجند
آهنگ ارغنون سخن تیز برمدار

رو فضل آن کتاب کن این فضل را که نیست
دلسوزتر ز قصه وصل و فراق یار

وآنگه بدست لطف بتضمین این دو بیت
در سلک نظم این شبه کش در شاهوار

تو گوشمال خورده هجران چو بربطی
مانند چنگ ناله برآور چو زیر زار

کای وصل ناگزیر تو برده ز من شکیب
وی هجر پرقرار تو برده ز من قرار

گر یک نفس فراق تو اندیشه کردمی
گشتی ز بیم هجر دل و جان من فگار

اکنون تو دوری از من و من بی تو زنده ام
سختا که آدمیست در احداث روزگار
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤

الا ای صبا ساعتی بار بر
ز بنده سلامی سوی یار بر

بدان دل ستان ره بپرسش طلب
بدان گلستان بو بآثار بر

ببر جان و بر خاک آن درفشان
چو ابر بهاری بگلزار بر

چو آنجا رسی آستان بوسه ده
در آن بارگه سجده بسیار بر

در او بهشتست آن جا مباش
برو ره ز جنت بدیدار بر

ببین روی و آب لطافت درو
چو آثار شبنم بازهار بر

عرق بر رخ او ز عکس رخش
چو آب بقم دان بگلنار بر

بر آن زلف جعد مسلمان فریب
شکن چون صلیبی بزنار بر

دمی از مصابیح بی زیت ما
شعاعی بمشکات انوار بر

بکوی تو زآن سان پریشان دلست
که زلف تو بر روی رخسار بر

نشان غمت بر رخ زرد او
به از نام سلطان بدینار بر

چنانست غمهای تو بر دلش
که دمهای عیسی ببیمار بر

سخنهای او قصه درد دل
چو خط غریبان بدیوار بر

در اسحار افغان او بهر تو
به از سجع بلبل باشجار بر

زاندوه تو هر نفس زخمه یی
زده بر طرب روذ اشعار بر

شده همچو حلاج مغلوب عشق
زده خویشتن گنج اسرار بر

غم تو بباطل کسی را نکشت
اناالحق زنانش سوی دار بر

همی گوید این نکته با هرکسی
که دارذ نوشته بطومار بر

بر افراز تن جان بی عشق هست
چو زاغی نشسته بمردار بر

خرد در سر بی محبت چنان
که خر را جواهر بافسار بر
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤

عشق تمکین بود بتمکین در
دم تمکین مزن بتلوین در

چون زادراک خود حقیقت عشق
بست بر دیده جهان بین در

بنگر امروز تا چه شور و شرست
از مجازش بویس ورامین در

گر بخواهد عروس عشق ترا
در جهانت رود بکابین در

ترک ملک کیان بباید گفت
خسروان را بعشق شیرین در

هست بیرون ز هفت بام فلک
خانه عشق را نخستین در

تا ترا خانه زیر این بام است
نگشایند بر دلت این در

مطلب عشق را ز عقل که نیست
معنی فاتحه بآمین در

حق شناسی ز فلسفه مشناس
دانه در مجو بسرگین در

ای تو در زیر جامه مردان
چون نجاست بجام زرین در

رو که هستی تو اندرین خرقه
همچو کردی بشعر پشمین در

بودی آیینه جمال آله
زنگ خوردی بجای تمکین در

چشمه خضر بوذی از پاکی
تیره گشتی بحوض خاکین در

عشق ورزی و دوست داری جان
کفر بی شک خلل بود دین در

بت پرستی همی بکعبه درون
زند خوانی همی بیاسین در

هستی تو و عشق هر دو بهم
الموتی بود بقزوین در

عقل را کوست در ولایت خود
شهسواری بخانه زین در

زالکی دان بدست رستم عشق
روبهی دان بچنگ گرگین در

ای زهر ره بحضرت تو دری
با تو باز آیم از کدامین در

دل ز خود بر گرفتم و بتو داد
زدم آتش بجان غمگین در

تا چو پشت زمین معرکه شد
روی زردم باشک رنگین در

مردم دیده رگ گشودستند
راست گویی بچشم خونین در

حسن چون جلوه کرد از رویی
خویشتن را بزلف مشکین در

بهر فردای خویش عاشق دید
روی محنت بخواب دوشین در

گل چو بنمود روی گو بلبل
خواب را خار نه ببالین در

مثل ما و تو و قصه عشق
بشنو و باز کن ز تحسین در

ذکر فرعون دان بطاها در
قصه موردان بطاسین در
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤
قطعــه


روی در زیر سمش کرد بساطی، چو فگند
بار ابریشم خود بر خر چوبین طنبور

گر بکام تو رسد تلخ، مکن روی ترش
کآب شیرین نخورد تشنه ازین مشرب شور

جهد کن تا بسلامت بکناری برسی
این جهان بحر عمیقست و کنارش لب گور

ترک دنیا بارادت نکند جاهل ازآنک
بکراهت بدر آید ز علف زار ستور

سیف فرغانی این قطعه برای خود گفت
کای شده از پی جامه ز لباس دین عور
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  ویرایش شده توسط: anything   
زن

 
♤♤♤♤♤

ایا قطره جانت از بحر نور
چو عیسی مجرد چو یحیی حصور

بدنیا مقید مکن جان پاک
بحنی ملوث مکن دست حور

بعشق اندرین ظلمت آباد کون
ببین ره که عشق است مصباح نور

بنزد من ارواح بی عشق هست
همه مرده و کالبدها قبور

چو زنده نگردند اینجا بعشق
همان مرده خیزند روز نشور

چو عشقت بتیغ محبت بکشت
همو زنده گرداندت بی قصور

بصور ارچه خلقی بمیرند لیک
دگر ره کند زنده شان نفخ صور

چو با عشق میری ازین زندگی
ترا ماتم خویشتن هست سور

دم از عشق جانان زند جان پاک
که فخر از تجلی کند کوه طور

ز معشوق اگر دور باشی منال
که در عشق دوری نیارد فتور

شعاعش بتو می رسد دم بدم
وگر چند خورشید هست از تو دور

چو چشم تو از عشق آبی نریخت
چنین چشم را خاک شاید ذرور

ندارد خرد قوت کار عشق
نیارند تاب تجلی صخور

پس پشت کردی جحیم و صراط
چو از هستی خویش کردی عبور

وراین ره نرفتی برین ره نشین
که بی آب را خاک باشد طهور

محب را مدان چون من و تو حریص
ملک را مخوان همچو انسان کفور

نخوردست زاهد دمی خمر عشق
از آنست مست از شراب غرور

گرت نیست از شرع عشق آگهی
بر اسرار شعرم نیابی شعور

وگر پاک داری درون چون صدف
چه درها بدست آوری زین بحور

توی ابر در پیش خورشید خویش
چو خود را توانی ز خود کرد دور

شوی بر زمین آسمانی چنان
که آن ماه را از تو باشد ظهور

چو عاشق غزل گوید از درد دل
تو دم درکش ای خواجه زین قول زور

که زردشت پنهان کند زند خویش
بجایی که داود خواند زبور

غم سیف فرغانی از درد دل
که او بسط دل کرد و شرح صدور

بنزد کسانی که این غم خورند
مزیت بود حزن را بر سرور
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤

ای شده از پی جامه ز لباس دین عور
روبه حیله گری ای سگ پوشیده سمور

عسلی پوشی و گویی که بفقرم ممتاز
شتران با تو شریک اند بپشمینه بور

نشوی ره رواگر مخرقه را خوانی فقر
نشود رهبر اگر مشعله بردارد کور

ره بدین رفته نگردد که تو غافل گویی
که بشیرین سخن از خلق برآوردم شور

سامری گاو همی ساخت ز زر تا خلقی
بخری نام برآرند چو بهرام بگور

با وجود شکمی تنگ تر از چشم مگس
چند از بهر گلو سعی کنی همچون مور

طمع خام ببر از همه کس تا پس ازین
گرده قسمت تو پخته برآید ز تنور

مال را خاک شمر رنج مبین از مردم
نوش را ترک کن و نیش مخور از زنبور
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤

ایا نموده ز یاقوت درفشان گوهر
بنکته لعل تو می بارد از زبان گوهر

ترش نشینی گیرد همه جهان تلخی
سخن بگویی گردد شکرفشان گوهر

دل مرا که بباران فیض تو زنده است
ز مهر تست صدف وار در میان گوهر

بهای گوهر وصلت مرا میسر نیست
وگرنه قیمت خود می کند بیان گوهر

دو کون در ره عشق تو ترک باید کرد
که جمع می نشود خاک با چنان گوهر

نمود عشق تو از آستین غیرت دست
فشاند لعل تو در دامن جهان گوهر

درم ز دیده چکد چون شود بگاه سخن
زناردان شکر پاش تو روان گوهر

تراست زآن لب نوشین همه سخن شیرین
تراست زآن در دندان همه دهان گوهر

ترش چو غوره نشیند شکر ز تنگ دلی
دهانت ار بنماید ز ناردان گوهر

چو در برشته تعلق گرفت عشق بمن
اگرچه زیب نگیرد ز ریسمان گوهر

همای عشق تو گر سایه افگند بر جغد
بجای بیضه نهد اندر آشیان گوهر

نبود تا تو تویی حسن لطف از تو جدا
که دید هرگز با بحر توأمان گوهر

صدف مثال میان پر کند جهان از در
چو بحر لطف تو انداخت بر کران گوهر

دهان تو که چو سوراخ در شد از تنگی
همی کند لب لعلت درو نهان گوهر

بجان فروشی از آن لب تو بوس و این عجبست
که در میانه معدن بود گران گوهر

ز شرم آن در دندان سزد که حل گردد
چو مغز در صدف همچو استخوان گوهر

ز سوز سینه و اشک منت زیانی نیست
بلی از آتش و آبست بی زیان گوهر

عروس حسن تو در جلوه آمد و عجبست
که بر زمین نفشاندند از آسمان گوهر

چو چنگ وقت سماع از میان زیورها
چو تو برقص درآیی کند فغان گوهر

زبدو کان که عالم نبود ظاهر شد
بامر ایزدی از کان کن فکان گوهر

چو دانه در صدف در ضمیر استعداد
هوای عشق تو می داشتم در آن گوهر

مرا وصال تو آسان بدست می ناید
گرفت بی خطر از بحر چون توان گوهر

بچشم مردم خاک در تو بر سر من
چنان نموده که بر تاج خسروان گوهر

جمال تو نرسانید بوی عشق بعقل
که جوهری ننماید بترکمان گوهر

اگر بمدحت این مردم نه مرد و نه زن
ز کان طبع فشاندند شاعران گوهر

ز تنگ دستی یا از فراخ گامی بود
که ریختند در اقدام ناکسان گوهر

بهر سیاه دلی چون تنور آتش خوار
بنرخ آب بدادند بهرنشان گوهر

بسنگ دل چه گهرها شکسته اند ایشان
نگاه داشته ام من ز سنگشان گوهر

مرا که روی بمردان راه تست سزد
اگر بسازم پیرایه زنان گوهر

مرا که چون تو خریدار هست نفروشم
بنرخ مهره ببازار دیگران گوهر

سخن بنزد تو آرم اگر چه می دانم
که کس نبرد بدریا در و بکان گوهر

دل چو کوره من خاک معدن است کزو
چو آب از آتش عشق تو شد روان گوهر

بسان اشک زلیخا فشاندم از سر سوز
ز دیده بر درت ای یوسف زمان گوهر

در سخن چه برم بر در تو چون داری
از آب دیده عاشق بر آستان گوهر

بدین صفت که تویی ای نگار شهر آشوب
تو بحر حسنی وزآن بحر نیکوان گوهر

سزد که در قدمت جمله جان نثار کنند
بر آفتاب فشانند اختران گوهر

حدیث حسن تو از من بماند در عالم
شدم بخاک و سپردم بخاکدان گوهر

چو تاج وصف تو می ساخت زرگر طبعم
درو نشاند زبانم یکان یکان گوهر

اگرچه کس بطمع مدح تو نگوید لیک
بچون تویی ندهم من برایگان گوهر

سزد اگر بسخن خاطرم نگه داری
کنی بلطف صدف را نگاهبان گوهر

اگرچه با تو مرا این مجال نیست که من
بوصف حال فشانم ز درج جان گوهر

هم این قصیده بگوید حدیث من با تو
میان بحر و صدف هست ترجمان گوهر
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 65 از 72:  « پیشین  1  ...  64  65  66  ...  71  72  پسین » 
شعر و ادبیات

Saif Farghani | سیف فرغانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA