انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 66 از 72:  « پیشین  1  ...  65  66  67  ...  71  72  پسین »

Saif Farghani | سیف فرغانی


زن

 
♤♤♤♤♤
فی التوحید الباری تعالی


دانستم از صفات که ذاتت منزهست
از شرکت مشابه و از شبهت نظیر

در دست من که قاصرم از شکر نعمتت
ذکر تو می کند بزبان قلم صریر

هرچند غافلم ز تو لکن ز ذکر تو
در و کر سینه مرغ دلم می زند صفیر

اندر هوای وصف تو پرواز خواست کرد
از پر خویش طایر اندیشه خورد تیر

منظومه ثنای تو تألیف می کنم
باشد که نافع آیدم این نظم دل پذیر

تو هادیی، بفضلت تنبیه کن مرا
تا از هدایه تو شوم جامع کبیر

کس را سزای ذات تو مدحی نداد دست
گر بنده حق آن نگزارد بر او مگیر

گر کس حق ثنای تو هرگز گزاردی
لا احصی از چه گفتی پیغمبر بشیر

در آرزوی فقر بسی بود جان من
عشق از رواق غیب ندا کرد کای فقیر

رو ترک سر بگیر و ازین حبیب سر برآر
رو ترک زر بگو وا زین سکه نام گیر

گر زندگی خواهی چو شهیدان پس از حیات
بر بستر مجاهده پیش از اجل بمیر

ای جان بنفس مرده شو و از فنا مترس
وی دل بعشق زنده شو و تا ابد ممیر

روزی که حکمت از پی تحقیق وعدها
تغییر کاینات بفرماید ای قدیر

گهواره زمین چو بجنبد بامر تو
گردد در آن زمان ز فزع شیرخواره پیر

با اهل رحمت تو برانگیز بنده را
کان قوم خورده اند ز پستان فضل شیر

من جمع کرده هیزم افعال بد بسی
وآنگه گذر بر آتش قهر تو ناگزیر

از بهر صید ماهی عفو تو در دعا
از دست دام دارم و از چشم آبگیر

نومید نیستم ز در رحمتت که هست
کشت امید تشنه و ابر کرم مطیر

تو عالمی که حاصل ایام عمر من
جرمی است، رحمتم کن و؛ عذریست، درپذیر

فردا که هیچ حکم نباشد بدست کس
ای دستگیر جمله مرا نیز دست گیر

ای پادشاه عالم، ای عالم خبیر
یک وصف تست قدرت و یک اسم تو قدیر

فضل تو بر تواتر و فیض تو بر دوام
حکم تو بی منازع و ملک تو بی وزیر

بر چهره کواکب از صنع تست نور
بر گردن طبایع از حکم تست نیر

چون آفتاب بر دل هر ذره روشن است
کز زیت فیض تست چراغ قمر منیر

از آفتاب قدرت تو سایه پرتویست
کورست آنکه می نگرد ذره را حقیر

از طشت آبگون فلک بر مثال برق
در روز ابر شعله زند آتش اثیر

با امر نافذ تو چو سلطان آفتاب
نبود عجب که ذره ز گردون کند سریر

برخوان نان جود تو عالم بود طفیل
بهر تنور صنع تو آدم بود خمیر

در پیش صولجان قضای تو همچو گوی
میدان بسر همی سپرد چرخ مستدیر

علم ترا خبر که ز بهر چه منزویست
خلوت نشین فکر بیغوله ضمیر

اجزای کاینات همه ذاکر تواند
این گویدت که مولی، وآن گویدت نصیر
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  ویرایش شده توسط: anything   
زن

 
♤♤♤♤♤

بنزد همت من خردی ای بزرگ امیر
امیر سخت دل سست رای بی تدبیر

بعدل چون نکند ملک را بهشت صفت
اگر چه حور بود ز اهل دوزخست امیر

تو ای امیر اگر خواجه غلامانی
تو بنده ای و ترا از خدای نیست گزیر

جنود تیغ (تو) آنجا سپر بیندازند
که بر تو راست کنند از کمان حادثه تیر

ز تو منازل ملکست ممتلی از خوف
ز تو قواعد دین نیست ایمن از تغییر

ببند و حبس سزایی که از تو دیوانه
امور دنیی و دین در همست چون زنجیر

دلت که هست بتنگی چو حلقه خاتم
درو محبت دنیاست چون نگین در قیر

ربوده سیم بسی و نداده زر بکسی
ندیده کسر عدو نکرده جبر کسیر

کمر ز زر کنی از سیمهای محتاجان
بسا که کیسه تهی گردد از چنین توفیر!

تراست میل و محابا که زر برد ظالم
تراست ذوق و تماشا که سگ درد نخچیر

شهی ولایت حکمست و در حکومت عدل
وگرنه کس نشود پادشه بتاج و سریر

تو ملک خوانی یک شهر را و سرتاسر
دهیست دنیی و چون تو درو هزار گزیر

زمان ز مرگ بسی چون تو پند داد ترا
برو ز مردن امثال خویش عبرت گیر

تن تو دشمن جانست، دوستش مشمار
که تن پرست کند در نجات جان تقصیر

تو تن پرست و ترا گفته روح عیسی نطق
برای نفس که خر چند پروری بشعیر

ز قید شرع که جانست بنده حکمش
دل تو مطلق و در دست نفس کافر اسیر

بنزد زنده دلان بی حضور خواهی مرد
که خواب غفلت تو دارد اینچنین تعبیر

رعیت اند عیالت، چو ماذر مشفق
بده بجمله ز پستان عدل و احسان شیر

که عدل قطب وجودست و دین بسان فلک
مدام بر سر این قطب می کند تدویر

ایا بحکم ستم کرده بر ضعیف و قوی
تو عاجزی و خدای جهان قوی و قدیر

بگیردت بید قدرت و کند محبوس
وگر چنانک ندانی کجا، بسجن سعیر

چو نوبتت بزنند ای امیر اگر روزی
رعیت از ستمت چون دهل کنند نفیر

سر تو چون بن هاون بکوفتن شاید
و گر بوذ بمثل جمله مغز چون سرسیر

عوان سگست چو در نیتش ستم باشد
که آتش است و گر شعله یی ندارد اثیر

بموعظت نتوانم ترا براه آورد
سفال را نتواند که زر کند اکسیر

بمیل من نشوددیده دلت روشن
که نور باز نیابد بسرمه چشم ضریر

اگر بسوزی ای خام پخته خواهی شد
که نان بمرتبه گه گندمست و گاه خمیر

و گر بنزد (تو) خار است عارفان دانند
که من گلی بتو دادم ز بوستان ضمیر

خود ار چه پیر شود دولتش جوان باشد
اگر قبول نصیحت کند جوان از پیر

بمال و عمر اگر چه توانگرست و جوان
بپند دادن پیران غنیست چون تو فقیر

چو تو امیر باشعار سیف فرغانی
چو پادشاه بود مفتقر بپند وزیر
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤

ای پسر از مردم زمانه حذر گیر
بگذر ازین کوی و خانه جای دگر گیر

در تو نظرهای خلق تیر عدو دان
تیغ بیفگن برای دفع سپر گیر

چون تو ندانی طریق غوص درین بحر
حشو صدف ممتلی بدر و گهر گیر

چون تو نه آنی که ره بری بمعانی
جمله جهان نیکوان خوب صور گیر

گر بجهد آتشی ززند عنایت
سوخته دل بپیش او برو در گیر

یار اگرت از نگین خویش کند مهر
نام ازو همچو شمع و مهر چو زر گیر

پای بنه برفراز چرخ و چو خورشید
جمله آفاق را بزیر نظر گیر

باز دلت چون بدام عشق در افتاد
خیل ملک را چو مرغ سوخته پر گیر

مرغ سعادت بشام چون بگرفتی
دام تضرع بنه بوقت سحر گیر

جان شریف تو مغز دانه نفس است
سنگ بزن مغز را ز دانه بدر گیر

چون سر تو زیر دست راهبری نیست
جمله اعضای خویش پای سفر گیر

بگذر ازین پستی از بلندی همت
وین همه بالا و شیب زیر و زبر گیر

صدق ابوبکر را علم کن و با خود
تیغ علی وار زن جهان چو عمر گیر

سیف برو جان بباز و نصرت دل کن
دامن معشوق را بدست ظفر گیر

عیب عملهای خویشتن چو ببینی
بحر دلت را چو علم کان هنر گیر
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤

ای پسر انده دنیا بدل شاد مگیر
بنده او شو و غم در دل آزادمگیر

برو از شام سوی مکه ببین شهر ثمود
در بنا کردن خانه صفت عاد مگیر

ای تو از بهر بریشم زده در دنیا چنگ
گر نه ای نای برو از دم او باد مگیر

داده خویش چو می بازستاند ایام
دست بگشای و بده و آنچه بتو داد مگیر

برتر از صدرالوفی بدرم وقت کرم
منشین زیر کس و خانه آحاد مگیر

مال و جاه از پی آنست که خیری بکنی
چون بکعبه نخوهی شد شتر و زاد مگیر

زاد ره ساز و بدرویش بده فضله مال
حق مسکین برسان وآنکه ز تو زاد مگیر

هرگز اولاد (تو) بعد از تو غم تو نخورند
زر بشادی خور و در دل غم اولاد مگیر

مال شیرین و تویی خسرو و فرهاد فقیر
سوی شیرین ره آمد شد فرهاد مگیر

من چو استاد خرد می دهمت چندین پند
منع بی وجه مکن نکته بر استاد مگیر

سیف فرغانی در شعر اگرت گوید وعظ
وعظ او گوش کن و شعر ورا باد مگیر
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤

رسید پیک اجل کای بزرگوار بمیر
تو پایدار نه ای، ای سر کبار بمیر

چو مسندت بدگر صدر نامزد کردند
کنون ز بهره وی ای صدر روزگار بمیر

کنون که از پی فرزند کیسه پر کردی
برو بدست تهی، زر بدو سپار، بمیر

چو کدخدای دگر شوی زن خوهد بودن
تو ترک خانه بکن جابدو گذار، بمیر

عقار و مال ترازین حدیث غافل کرد
بوارثان سپر آن مال و آن عقار بمیر

چو هیچ عزت فرمان حق نکردستی
عزیز من ز شدن چاره نیست، خوار بمیر

اگر نصیحت من در دلت گرفت قرار
مکن خلاف من و هم برین قرار بمیر

ز سال عمر تو امروز اگر شبی باقیست
مخسب و در طلب فضل کردگار بمیر

بسان شمع سلاطین که شب برافروزند
بلیل زنده همی باش و در نهار بمیر

اگر چنانکه پس از مرگ زندگی خواهی
بنفس پیشتر از مرگ زینهار بمیر

شعار فقر شهیدان عشق را کفن است
اگر تو زنده دلی رو درین شعار بمیر

چنان مکن که اجل گوید ای بریشم پوش
من آمدم تو درین پیله کرم وار بمیر

باختیار نمیرند مردم بی عشق
تو زنده کرده عشقی باختیار بمیر

باهل فقر نظر کن که در شمار نیند
اگر چنانکه توانی در آن شمار بمیر

مبر ز صحبت اصحاب کهف و چون قطمیر
بنزد زنده دلان در درون غار بمیر

ز ناز بالش دولت سری برآر و بدان
که نیست مسند تخت تو پایدار بمیر

اگر چه پادشهی گویدت امیر اجل
که همچو مردم خرد ای بزرگوار بمیر

بحکم خاتم دولت اگرچه از لقبت
زر و درم چو نگین است نامدار بمیر

گر از هزار فزون عمر باشدت گویند
کنون که سال تو افزون شد از هزار بمیر

اگر بچرخ سواری چو ماه، شاه قضا
پیاده یی بفرستد که ای سوار بمیر

گرت بتیغ برانند سیف فرغانی
مرو ازین درو بر آستان یار بمیر

نه نیک زیستی اندر جوانی ای بدفعل
ز کردهای بد خویش شرمسار بمیر

در آن زمان که کنند از حیات نومیدت
بفضل و رحمت ایزد امیدوار بمیر
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤

ای ز تو هم خرقه هم سجاده تو بی نماز
در حقیقت بر من و تو اسم درویشی مجاز

در تجاوز از حدود حق و در ابطال آن
یافته شیخ تو از پیران نابالغ جواز

چون برنگی قانعی از فقر اهل الله را
بوی سیر آید مدام از دلق تو همچون پیاز

از حرام ار خاک باشد آستین پر می کنی
وز گل ره می کنی دایم بدامن احتراز

از فضولیها که مانع باشد از ادراک فضل
دست کوته کن سزد گر آستین داری دراز

بی طهارت زالتفات غیر اگر طاعت کنی
هم حدث اندر وضو هم سهو داری در نماز

گر ندانی سر درویشی و گویی فقر چیست
آنکه در عالم بحق از خلق باشی بی نیاز

از توکلنا علی الله نقش کن بر وی اگر
جامه دینت خوهد از رنگ درویشی طراز

ای بدین لاغر شده از بس که خورده نان و گوشت
تا بجان فربه شوی تن را چو روغن می گداز

در ره معنی نکو کن جان خود زیرا بحشر
بس بصورت زشت باشد نفس تن پرور بناز

از پی رزقی که لابد چون اجل خواهد رسید
چون مقامر روز و شب بر نطع زرقی مهره باز

از اصول دین برون افتد ره تو چون شود
طبع ناموزون (تو) بر چنگ حیلت پرده ساز

خاک خواهی گشت و داری بادی اندر سر ز کبر
آب نی در رو و داری آتشی در جای راز

چون ببینی سیم و زر رویت برافروزد چو شمع
ور بود آتش بدندان زر بگیری همچو گاز

چون تو دایم کار دین از بهر دنیا می کنی
در یمن ترکی همی گویی و تازی در طراز

تا زخود بیرون نیایی ره نیابی در حرم
ور چه همچو کعبه باشی سال و مه اندر حجاز

تا بدست نیستی بر خود در هستی نبست
هیچ نشنودم که این در بر کسی کردند باز

گر کمال نفس خواهی جمع باید مر ترا
دیده توحید یکسان بین و علم امتیاز

ور همی خواهی که فردا پایگاهی باشدت
ترک سر گیر و قدم از ره مگیر امروز باز

ور شبی خواهی که بر تو بگذرد چون اهل فقر
بهر روز بی نوایی برگ بی برگی بساز

سیف فرغانی تو هتک سر مردم می کنی
رو بمکتب شو که طفلی، با تو نتوان گفت راز
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤

مرا بلطف خود الهام کرد داور نفس
که دست بر در دل دار و پای بر سر نفس

چو سالها بجو و کاه ناز فربه شد
چرا همی ننهی بار زهد بر خر نفس

تو شیر بیشه معنی شوی اگر بزنی
بزور بازوی دین پنجه با غضنفر نفس

بآرزویی با نفس خویشتن امروز
چو چیر گردی آمن مباش از شر نفس

ترا از آتش دوزخ هم احتراق بود
چو در وبال عقوبت بماند اختر نفس

دوباره بنده آزی مگو ز آزادی
که نفس چاکر آزست و خواجه چاکر نفس

چو نفس بدگهرت را توان فریفت بزر
مسلمت نبود دم زدن ز گوهر نفس

ز حد عرش بمنشور ایزدی تا فرش
تراست جمله ولایت، مشو مسخر نفس

تو هیچ در خور دین کارکرد نتوانی
که آنچه در خور دینست نیست در خور نفس

تراست زین تن کاهل نشسته بر یک خر
بصیر عیسی روح و مسیح اعور نفس

اگر ز راه ادب پای می نهد بیرون
عنان شرع بدستست باز کش سر نفس

ز علم کن علم و عقل مهدی آیین را
متابعت کن و بشکن سپاه صفدر نفس

تو مست غفلت و در تو فتاده آتش آن
تو بار پنبه و در جوف تست اخگر نفس

بمعصیت چه زند ره ترا که گر خواهد
ز طاعت تو ترا بت ترا شد آزر نفس

الهی از من بیچاره عفو کن بکرم
که نفس رهزن من بود و دیو رهبر نفس

اگر ولایت معنی بنده تا اکنون
نبود آمن از ترکتاز لشکر نفس

بعون لطف تو منصور باز خواهد گشت
ملک مظفر عقل از جهاد کافر نفس

بوعظ خود سخنی گفت سیف فرغانی
بر آن امید که صافی شود مکدر نفس

نصیحت آب حیاتست و اهل دل گویند
که خضرجان خورد این آب بی سکندر نفس
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤

ای بدنیا مشتغل از کار دین غافل مباش
یک نفس از ذکر رب العالمین غافل مباش

هر دم اندر حضرت دیان ز بی دینی تو
صد شکایت می کند دنیا چو دین غافل مباش

تا چو کودک در شکم آسوده دارد مر ترا
رو بنه بر خاک و بر پشت زمین غافل مباش

بر سر خوانی که حلوا جمله زهرآلود شد
نیش دارد همچو زنبور انگبین غافل مباش

گر چه در صحرای دنیا دانه نعمت بسیست
همچو مرغ از دام او ای دانه چین غافل مباش

ور چو یوسف همچو مادر بر تو می لرزد پدر
از برادر خصم داری در کمین غافل مباش

خلق پیش از تو بسی رفتند و بودندی چو من
مرگ داری در قفا ای پیش بین غافل مباش

دشمن تو نفس تست ای دوست از خود کن حذر
همنشین تست خصم از همنشین غافل مباش

تو ید بیضا نداری چون کلیم و بحر سحر
دست تو ثعبان شد اندر آستین غافل مباش

عاشقان پیوسته حاضر تو همیشه غافلی
گر دلت جان دارد از جان آفرین غافل مباش

تو سلیمانی و دین چون خاتم و دیوست نفس
از کفت خواهد ربود انگشترین غافل مباش

هر سلیمان را که خاتم دار حکمست این زمان
سحر دیوانست در زیر نگین غافل مباش

نفس را چون خر اگر در زیر بار دین کشی
توسن چرخ آیدت در زیر زین غافل مباش

در نعیم آباد جنت گر سرور جان خوهی
زآن دلی کز بهر او باشد حزین غافل مباش

سیف فرغانی اگر چه همچو من در راه دوست
پیش ازین حاضر نبودی بعد ازین غافل مباش

در خود ار خواهی که بینی دم بدم آثار حق
یک دم از اخبار ختم المرسلین غافل مباش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤

نصیحت می کنم بشنو بر آن باش
بدل گر مستمع بودی بجان باش

چو ملک فقر می خواهی بهمت
برو بر تخت دل سلطان نشان باش

بتن گر همچو انسان بر زمینی
بدل همچون ملک بر آسمان باش

درین مرکز که هستی همچو پرگار
بسر بیرون بپای اندر میان باش

بهمت کش بلندی وصف داتست
سوی بام معالی نردبان باش

برغبت خدمت زنده دلی کن
ز مردن بعد از آن ایمن چو جان باش

چو رفتی در رکاب او پیاده
برو با اسب دولت هم عنان باش

در دولت شود بر تو گشاده
گرت گوید چو سگ بر آستان باش

میان مردم ار خواهی بزرگی
رها کن خرده گیری خرده دان باش

ببد کردن بجای دشمن ای دوست
اگرچه می توانی ناتوان باش

بزر پاشیدن اندر پای یاران
چودی گر چند بی برگی خزان باش

اگرچه نیستی زرگر چو خورشید
چو ابر اندر سخا گوهرفشان باش

ز معنی چون صدف شو سینه پر در
ولیکن همچو ماهی بی زبان باش

گر از دیو آمنی خواهی پری وار
برو از دیده مردم نهان باش

چو سرمه تا بهر چشمی درآیی
برو روشن چو میل سرمه دان باش

گر از منعم نیابی خشک نانی
بآب شکر او رطب اللسان باش

چو نعمت یافتی بهر دوامش
باخلاص اندر آن الحمدخوان باش

ولیک از طبع دون مشنو که گوید
چو سگ بر هر دری از بهر نان باش

چو گشتی قابل منت بمعنی
بصورت مظهر نعمت چو خوان باش

چو نفست آتش شهوت کند تیز
برو از آب صبر آتش نشان باش

گرت شادی بود از غم براندیش
گرت انده رسد رحب الجنان باش

چو آب اینجا بدادن بذل کن سیم
چو زر آنجا از آتش بی زیان باش

نصیب هرکسی از خود جدا کن
گدا را نان و سگ را استخوان باش

بلطف ای سیف فرغانی ز مردم
چو چشم مست خوبان دلستان باش

باحسان مردم رنجور دل را
چو روی نیکویان راحت رسان باش

بجود ارچه بآبت دست رس نیست
حیات خلق را علت چو نان باش

سبک سر را که از دنیاست شادان
چو گر بر تن چو غم بر دل گران باش

از آب جوی مستغنی چو بحری
بخاک خویش مستظهر چو کان باش

بذکر ار آخر افتادی چو تاریخ
بنام نیک اول چون نشان باش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤

گر باد خاک کوی تو سوی چمن برد
بینند نور باصره در چشم عبهرش

جان چون بتو رسید تن اینجا چه میکند
زآنجا که لطف تست ازینجا برون برش

عیسی خود ار بجنت مأویست کی سزد
کندر ظلال سدره و طوبی بود خرش

آن سروری که چون کمر کوه و طرف کان
ترصیع کرده اند جواهر در افسرش

گر بندگی تو دهذش دست و، روی خود
بر خاک پای تو ننهد، خاک بر سرش

عشقت چو در حریم دلی پای در نهاد
گشتند سرکشان طبیعت مسخرش

بت را نمازگاه عبادت مقام داد
بانگ نماز و هیبت الله اکبرش

دل مجمریست آتش اندوه عشق را
تا کرده ای بعود محبت معطرش

عاشق که آبخورده عشقست خاک او
کانون شوق بوده دل همچو مجمرش

گر چه کمال یافت کجا منقطع شود
نسبت ازین جناب و تعلق ازین درش

عیسی اگر چه رتبت روح اللهی بیافت
حق کی برید نسبت او را ز مادرش

از بهر این غزل که بوصف تو گفته شد
گر چه قول زور ندارند باورش

در بزم خویش زخمه ز اظفار حور کرد
ناهید رود ساز بر او تار مزهرش

گر مطرب این ترانه سراید حزین بود
چون بانگ چنگ ناله مزمار حنجرش

بلبل چو پیش برگ گل خود نوا برد
طوطی خجل بماند ز سجع مکررش

در موسم بهار روا کی بود که زاغ
با عندلیب دم زند از صوت منکرش

ما را ببوسه چون بگرفتیم در برش
آب حیات داد لب همچو شکرش

گردیم هر دو مست شراب نیاز و ناز
او دست در بر من و من دست در برش

در وصف او اگر چه اشارات کرده اند
ما وصف می کنیم بقانون دیگرش

بسیار خلق چون شکر و عود سوختند
زآن روی همچو آتش و خط چو عنبرش

بفروخت در زجاجه تاریک کاینات
مصباح نور اشعه خورشید منظرش

بر لشکر نجوم کشد آفتاب تیغ
در سایه حمایت روی منورش

سلطان حسن او و یکی از سپاه اوست
این مه که مفردات نجومند لشکرش

طاوس حسنش ار بگشاید جناح خویش
جبریل آشیانه کند زیر شهپرش

آرایش عروس جمالش مکن که نیست
با آن کمال حسن نیازی بزیورش

خورشید کیمیایی گر خاک زر کند
با صنعتی چنین عرض اوست جوهرش

دل سست گشت آینه سخت روی را
هرگه که داشت روی خود اندر برابرش

هرکو چو من بوصف جمالش خطی نوشت
شد جمله حسن چون رخ گل روی دفترش

آب حیات یافت خضروار بی خلاف
لب تشنه یی که می طلبد چون سکندرش

آن را که آبخور می عشقست حاصلست
بر هر کنار جوی لب حوض کوثرش

صافی درون چو شیشه و روشن شود چو می
هرکو شراب عشق درآمد بساغرش

آن دلبری که جمله جمالست نعت او
نام آوریست کاسم جمیل است مصدرش

در دل نهفت همچو صدف اشک قطره را
هر در که یافت گوش ز لعل سخن ورش

رو مستقیم باش اگر خوض می کنی
در بحر عشق او که صراطست معبرش

بی داروی طبیب غم او بسی بمرد
بیمار دل که هست امانی مزورش

هر ذره یی که از پی خورشید روی او
یکشب بروز کرد مهی گشت اخترش

بر فرق خویش تاج حیات ابد نهاد
آنکس که بازیافت بسر نیش خنجرش

وآن را که نور عشق ازل پیش رو نبود
ننموده ره بشمع هدایت پیمبرش

ای دلبری که هر که ترا خواست، وصل تو
جز در فراق خویش نگردد میسرش

نبود بهیچ باغ چو تو سرو میوه دار
باغ ار بهشت باشد و رضوان (کدیورش)

نه خارج و نه داخل عالم بود چو روح
آن معدن جمال که هستی تو گوهرش

فردا که نفخ صور اعادت خوهند کرد
مرده سری برآورد از خاک محشرش

در بوته جحیم گدازند هرکرا
بی سکه غم تو بود جان چون زرش

پیوستگان عشق تو از خود بریده اند
آن کو خلیل تست چه نسبت بآزرش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 66 از 72:  « پیشین  1  ...  65  66  67  ...  71  72  پسین » 
شعر و ادبیات

Saif Farghani | سیف فرغانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA