♤♤♤♤♤ فی التوحید الباری تعالیدانستم از صفات که ذاتت منزهستاز شرکت مشابه و از شبهت نظیردر دست من که قاصرم از شکر نعمتتذکر تو می کند بزبان قلم صریرهرچند غافلم ز تو لکن ز ذکر تودر و کر سینه مرغ دلم می زند صفیراندر هوای وصف تو پرواز خواست کرداز پر خویش طایر اندیشه خورد تیرمنظومه ثنای تو تألیف می کنمباشد که نافع آیدم این نظم دل پذیرتو هادیی، بفضلت تنبیه کن مراتا از هدایه تو شوم جامع کبیرکس را سزای ذات تو مدحی نداد دستگر بنده حق آن نگزارد بر او مگیرگر کس حق ثنای تو هرگز گزاردیلا احصی از چه گفتی پیغمبر بشیردر آرزوی فقر بسی بود جان منعشق از رواق غیب ندا کرد کای فقیررو ترک سر بگیر و ازین حبیب سر برآررو ترک زر بگو وا زین سکه نام گیرگر زندگی خواهی چو شهیدان پس از حیاتبر بستر مجاهده پیش از اجل بمیرای جان بنفس مرده شو و از فنا مترسوی دل بعشق زنده شو و تا ابد ممیرروزی که حکمت از پی تحقیق وعدهاتغییر کاینات بفرماید ای قدیرگهواره زمین چو بجنبد بامر توگردد در آن زمان ز فزع شیرخواره پیربا اهل رحمت تو برانگیز بنده راکان قوم خورده اند ز پستان فضل شیرمن جمع کرده هیزم افعال بد بسیوآنگه گذر بر آتش قهر تو ناگزیراز بهر صید ماهی عفو تو در دعااز دست دام دارم و از چشم آبگیرنومید نیستم ز در رحمتت که هستکشت امید تشنه و ابر کرم مطیرتو عالمی که حاصل ایام عمر منجرمی است، رحمتم کن و؛ عذریست، درپذیرفردا که هیچ حکم نباشد بدست کسای دستگیر جمله مرا نیز دست گیرای پادشاه عالم، ای عالم خبیریک وصف تست قدرت و یک اسم تو قدیرفضل تو بر تواتر و فیض تو بر دوامحکم تو بی منازع و ملک تو بی وزیربر چهره کواکب از صنع تست نوربر گردن طبایع از حکم تست نیرچون آفتاب بر دل هر ذره روشن استکز زیت فیض تست چراغ قمر منیراز آفتاب قدرت تو سایه پرتویستکورست آنکه می نگرد ذره را حقیراز طشت آبگون فلک بر مثال برقدر روز ابر شعله زند آتش اثیربا امر نافذ تو چو سلطان آفتابنبود عجب که ذره ز گردون کند سریربرخوان نان جود تو عالم بود طفیلبهر تنور صنع تو آدم بود خمیردر پیش صولجان قضای تو همچو گویمیدان بسر همی سپرد چرخ مستدیرعلم ترا خبر که ز بهر چه منزویستخلوت نشین فکر بیغوله ضمیراجزای کاینات همه ذاکر توانداین گویدت که مولی، وآن گویدت نصیر
♤♤♤♤♤بنزد همت من خردی ای بزرگ امیرامیر سخت دل سست رای بی تدبیربعدل چون نکند ملک را بهشت صفتاگر چه حور بود ز اهل دوزخست امیرتو ای امیر اگر خواجه غلامانیتو بنده ای و ترا از خدای نیست گزیرجنود تیغ (تو) آنجا سپر بیندازندکه بر تو راست کنند از کمان حادثه تیرز تو منازل ملکست ممتلی از خوفز تو قواعد دین نیست ایمن از تغییرببند و حبس سزایی که از تو دیوانهامور دنیی و دین در همست چون زنجیردلت که هست بتنگی چو حلقه خاتمدرو محبت دنیاست چون نگین در قیرربوده سیم بسی و نداده زر بکسیندیده کسر عدو نکرده جبر کسیرکمر ز زر کنی از سیمهای محتاجانبسا که کیسه تهی گردد از چنین توفیر!تراست میل و محابا که زر برد ظالمتراست ذوق و تماشا که سگ درد نخچیرشهی ولایت حکمست و در حکومت عدلوگرنه کس نشود پادشه بتاج و سریرتو ملک خوانی یک شهر را و سرتاسردهیست دنیی و چون تو درو هزار گزیرزمان ز مرگ بسی چون تو پند داد ترابرو ز مردن امثال خویش عبرت گیرتن تو دشمن جانست، دوستش مشمارکه تن پرست کند در نجات جان تقصیرتو تن پرست و ترا گفته روح عیسی نطقبرای نفس که خر چند پروری بشعیرز قید شرع که جانست بنده حکمشدل تو مطلق و در دست نفس کافر اسیربنزد زنده دلان بی حضور خواهی مردکه خواب غفلت تو دارد اینچنین تعبیررعیت اند عیالت، چو ماذر مشفقبده بجمله ز پستان عدل و احسان شیرکه عدل قطب وجودست و دین بسان فلکمدام بر سر این قطب می کند تدویرایا بحکم ستم کرده بر ضعیف و قویتو عاجزی و خدای جهان قوی و قدیربگیردت بید قدرت و کند محبوسوگر چنانک ندانی کجا، بسجن سعیرچو نوبتت بزنند ای امیر اگر روزیرعیت از ستمت چون دهل کنند نفیرسر تو چون بن هاون بکوفتن شایدو گر بوذ بمثل جمله مغز چون سرسیرعوان سگست چو در نیتش ستم باشدکه آتش است و گر شعله یی ندارد اثیربموعظت نتوانم ترا براه آوردسفال را نتواند که زر کند اکسیربمیل من نشوددیده دلت روشنکه نور باز نیابد بسرمه چشم ضریراگر بسوزی ای خام پخته خواهی شدکه نان بمرتبه گه گندمست و گاه خمیرو گر بنزد (تو) خار است عارفان دانندکه من گلی بتو دادم ز بوستان ضمیرخود ار چه پیر شود دولتش جوان باشداگر قبول نصیحت کند جوان از پیربمال و عمر اگر چه توانگرست و جوانبپند دادن پیران غنیست چون تو فقیرچو تو امیر باشعار سیف فرغانیچو پادشاه بود مفتقر بپند وزیر
♤♤♤♤♤ای پسر از مردم زمانه حذر گیربگذر ازین کوی و خانه جای دگر گیردر تو نظرهای خلق تیر عدو دانتیغ بیفگن برای دفع سپر گیرچون تو ندانی طریق غوص درین بحرحشو صدف ممتلی بدر و گهر گیرچون تو نه آنی که ره بری بمعانیجمله جهان نیکوان خوب صور گیرگر بجهد آتشی ززند عنایتسوخته دل بپیش او برو در گیریار اگرت از نگین خویش کند مهرنام ازو همچو شمع و مهر چو زر گیرپای بنه برفراز چرخ و چو خورشیدجمله آفاق را بزیر نظر گیرباز دلت چون بدام عشق در افتادخیل ملک را چو مرغ سوخته پر گیرمرغ سعادت بشام چون بگرفتیدام تضرع بنه بوقت سحر گیرجان شریف تو مغز دانه نفس استسنگ بزن مغز را ز دانه بدر گیرچون سر تو زیر دست راهبری نیستجمله اعضای خویش پای سفر گیربگذر ازین پستی از بلندی همتوین همه بالا و شیب زیر و زبر گیرصدق ابوبکر را علم کن و با خودتیغ علی وار زن جهان چو عمر گیرسیف برو جان بباز و نصرت دل کندامن معشوق را بدست ظفر گیرعیب عملهای خویشتن چو ببینیبحر دلت را چو علم کان هنر گیر
♤♤♤♤♤ای پسر انده دنیا بدل شاد مگیربنده او شو و غم در دل آزادمگیربرو از شام سوی مکه ببین شهر ثموددر بنا کردن خانه صفت عاد مگیرای تو از بهر بریشم زده در دنیا چنگگر نه ای نای برو از دم او باد مگیرداده خویش چو می بازستاند ایامدست بگشای و بده و آنچه بتو داد مگیربرتر از صدرالوفی بدرم وقت کرممنشین زیر کس و خانه آحاد مگیرمال و جاه از پی آنست که خیری بکنیچون بکعبه نخوهی شد شتر و زاد مگیرزاد ره ساز و بدرویش بده فضله مالحق مسکین برسان وآنکه ز تو زاد مگیرهرگز اولاد (تو) بعد از تو غم تو نخورندزر بشادی خور و در دل غم اولاد مگیرمال شیرین و تویی خسرو و فرهاد فقیرسوی شیرین ره آمد شد فرهاد مگیرمن چو استاد خرد می دهمت چندین پندمنع بی وجه مکن نکته بر استاد مگیرسیف فرغانی در شعر اگرت گوید وعظوعظ او گوش کن و شعر ورا باد مگیر
♤♤♤♤♤رسید پیک اجل کای بزرگوار بمیرتو پایدار نه ای، ای سر کبار بمیرچو مسندت بدگر صدر نامزد کردندکنون ز بهره وی ای صدر روزگار بمیرکنون که از پی فرزند کیسه پر کردیبرو بدست تهی، زر بدو سپار، بمیرچو کدخدای دگر شوی زن خوهد بودنتو ترک خانه بکن جابدو گذار، بمیرعقار و مال ترازین حدیث غافل کردبوارثان سپر آن مال و آن عقار بمیرچو هیچ عزت فرمان حق نکردستیعزیز من ز شدن چاره نیست، خوار بمیراگر نصیحت من در دلت گرفت قرارمکن خلاف من و هم برین قرار بمیرز سال عمر تو امروز اگر شبی باقیستمخسب و در طلب فضل کردگار بمیربسان شمع سلاطین که شب برافروزندبلیل زنده همی باش و در نهار بمیراگر چنانکه پس از مرگ زندگی خواهیبنفس پیشتر از مرگ زینهار بمیرشعار فقر شهیدان عشق را کفن استاگر تو زنده دلی رو درین شعار بمیرچنان مکن که اجل گوید ای بریشم پوشمن آمدم تو درین پیله کرم وار بمیرباختیار نمیرند مردم بی عشقتو زنده کرده عشقی باختیار بمیرباهل فقر نظر کن که در شمار نینداگر چنانکه توانی در آن شمار بمیرمبر ز صحبت اصحاب کهف و چون قطمیربنزد زنده دلان در درون غار بمیرز ناز بالش دولت سری برآر و بدانکه نیست مسند تخت تو پایدار بمیراگر چه پادشهی گویدت امیر اجلکه همچو مردم خرد ای بزرگوار بمیربحکم خاتم دولت اگرچه از لقبتزر و درم چو نگین است نامدار بمیرگر از هزار فزون عمر باشدت گویندکنون که سال تو افزون شد از هزار بمیراگر بچرخ سواری چو ماه، شاه قضاپیاده یی بفرستد که ای سوار بمیرگرت بتیغ برانند سیف فرغانیمرو ازین درو بر آستان یار بمیرنه نیک زیستی اندر جوانی ای بدفعلز کردهای بد خویش شرمسار بمیردر آن زمان که کنند از حیات نومیدتبفضل و رحمت ایزد امیدوار بمیر
♤♤♤♤♤ای ز تو هم خرقه هم سجاده تو بی نمازدر حقیقت بر من و تو اسم درویشی مجازدر تجاوز از حدود حق و در ابطال آنیافته شیخ تو از پیران نابالغ جوازچون برنگی قانعی از فقر اهل الله رابوی سیر آید مدام از دلق تو همچون پیازاز حرام ار خاک باشد آستین پر می کنیوز گل ره می کنی دایم بدامن احترازاز فضولیها که مانع باشد از ادراک فضلدست کوته کن سزد گر آستین داری درازبی طهارت زالتفات غیر اگر طاعت کنیهم حدث اندر وضو هم سهو داری در نمازگر ندانی سر درویشی و گویی فقر چیستآنکه در عالم بحق از خلق باشی بی نیازاز توکلنا علی الله نقش کن بر وی اگرجامه دینت خوهد از رنگ درویشی طرازای بدین لاغر شده از بس که خورده نان و گوشتتا بجان فربه شوی تن را چو روغن می گدازدر ره معنی نکو کن جان خود زیرا بحشربس بصورت زشت باشد نفس تن پرور بنازاز پی رزقی که لابد چون اجل خواهد رسیدچون مقامر روز و شب بر نطع زرقی مهره بازاز اصول دین برون افتد ره تو چون شودطبع ناموزون (تو) بر چنگ حیلت پرده سازخاک خواهی گشت و داری بادی اندر سر ز کبرآب نی در رو و داری آتشی در جای رازچون ببینی سیم و زر رویت برافروزد چو شمعور بود آتش بدندان زر بگیری همچو گازچون تو دایم کار دین از بهر دنیا می کنیدر یمن ترکی همی گویی و تازی در طرازتا زخود بیرون نیایی ره نیابی در حرمور چه همچو کعبه باشی سال و مه اندر حجازتا بدست نیستی بر خود در هستی نبستهیچ نشنودم که این در بر کسی کردند بازگر کمال نفس خواهی جمع باید مر ترادیده توحید یکسان بین و علم امتیازور همی خواهی که فردا پایگاهی باشدتترک سر گیر و قدم از ره مگیر امروز بازور شبی خواهی که بر تو بگذرد چون اهل فقربهر روز بی نوایی برگ بی برگی بسازسیف فرغانی تو هتک سر مردم می کنیرو بمکتب شو که طفلی، با تو نتوان گفت راز
♤♤♤♤♤مرا بلطف خود الهام کرد داور نفسکه دست بر در دل دار و پای بر سر نفسچو سالها بجو و کاه ناز فربه شدچرا همی ننهی بار زهد بر خر نفستو شیر بیشه معنی شوی اگر بزنیبزور بازوی دین پنجه با غضنفر نفسبآرزویی با نفس خویشتن امروزچو چیر گردی آمن مباش از شر نفسترا از آتش دوزخ هم احتراق بودچو در وبال عقوبت بماند اختر نفسدوباره بنده آزی مگو ز آزادیکه نفس چاکر آزست و خواجه چاکر نفسچو نفس بدگهرت را توان فریفت بزرمسلمت نبود دم زدن ز گوهر نفسز حد عرش بمنشور ایزدی تا فرشتراست جمله ولایت، مشو مسخر نفستو هیچ در خور دین کارکرد نتوانیکه آنچه در خور دینست نیست در خور نفستراست زین تن کاهل نشسته بر یک خربصیر عیسی روح و مسیح اعور نفساگر ز راه ادب پای می نهد بیرونعنان شرع بدستست باز کش سر نفسز علم کن علم و عقل مهدی آیین رامتابعت کن و بشکن سپاه صفدر نفستو مست غفلت و در تو فتاده آتش آنتو بار پنبه و در جوف تست اخگر نفسبمعصیت چه زند ره ترا که گر خواهدز طاعت تو ترا بت ترا شد آزر نفسالهی از من بیچاره عفو کن بکرمکه نفس رهزن من بود و دیو رهبر نفساگر ولایت معنی بنده تا اکنوننبود آمن از ترکتاز لشکر نفسبعون لطف تو منصور باز خواهد گشتملک مظفر عقل از جهاد کافر نفسبوعظ خود سخنی گفت سیف فرغانیبر آن امید که صافی شود مکدر نفسنصیحت آب حیاتست و اهل دل گویندکه خضرجان خورد این آب بی سکندر نفس
♤♤♤♤♤ای بدنیا مشتغل از کار دین غافل مباشیک نفس از ذکر رب العالمین غافل مباشهر دم اندر حضرت دیان ز بی دینی توصد شکایت می کند دنیا چو دین غافل مباشتا چو کودک در شکم آسوده دارد مر ترارو بنه بر خاک و بر پشت زمین غافل مباشبر سر خوانی که حلوا جمله زهرآلود شدنیش دارد همچو زنبور انگبین غافل مباشگر چه در صحرای دنیا دانه نعمت بسیستهمچو مرغ از دام او ای دانه چین غافل مباشور چو یوسف همچو مادر بر تو می لرزد پدراز برادر خصم داری در کمین غافل مباشخلق پیش از تو بسی رفتند و بودندی چو منمرگ داری در قفا ای پیش بین غافل مباشدشمن تو نفس تست ای دوست از خود کن حذرهمنشین تست خصم از همنشین غافل مباشتو ید بیضا نداری چون کلیم و بحر سحردست تو ثعبان شد اندر آستین غافل مباشعاشقان پیوسته حاضر تو همیشه غافلیگر دلت جان دارد از جان آفرین غافل مباشتو سلیمانی و دین چون خاتم و دیوست نفساز کفت خواهد ربود انگشترین غافل مباشهر سلیمان را که خاتم دار حکمست این زمانسحر دیوانست در زیر نگین غافل مباشنفس را چون خر اگر در زیر بار دین کشیتوسن چرخ آیدت در زیر زین غافل مباشدر نعیم آباد جنت گر سرور جان خوهیزآن دلی کز بهر او باشد حزین غافل مباشسیف فرغانی اگر چه همچو من در راه دوستپیش ازین حاضر نبودی بعد ازین غافل مباشدر خود ار خواهی که بینی دم بدم آثار حقیک دم از اخبار ختم المرسلین غافل مباش
♤♤♤♤♤نصیحت می کنم بشنو بر آن باشبدل گر مستمع بودی بجان باشچو ملک فقر می خواهی بهمتبرو بر تخت دل سلطان نشان باشبتن گر همچو انسان بر زمینیبدل همچون ملک بر آسمان باشدرین مرکز که هستی همچو پرگاربسر بیرون بپای اندر میان باشبهمت کش بلندی وصف داتستسوی بام معالی نردبان باشبرغبت خدمت زنده دلی کنز مردن بعد از آن ایمن چو جان باشچو رفتی در رکاب او پیادهبرو با اسب دولت هم عنان باشدر دولت شود بر تو گشادهگرت گوید چو سگ بر آستان باشمیان مردم ار خواهی بزرگیرها کن خرده گیری خرده دان باشببد کردن بجای دشمن ای دوستاگرچه می توانی ناتوان باشبزر پاشیدن اندر پای یارانچودی گر چند بی برگی خزان باشاگرچه نیستی زرگر چو خورشیدچو ابر اندر سخا گوهرفشان باشز معنی چون صدف شو سینه پر درولیکن همچو ماهی بی زبان باشگر از دیو آمنی خواهی پری واربرو از دیده مردم نهان باشچو سرمه تا بهر چشمی درآییبرو روشن چو میل سرمه دان باشگر از منعم نیابی خشک نانیبآب شکر او رطب اللسان باشچو نعمت یافتی بهر دوامشباخلاص اندر آن الحمدخوان باشولیک از طبع دون مشنو که گویدچو سگ بر هر دری از بهر نان باشچو گشتی قابل منت بمعنیبصورت مظهر نعمت چو خوان باشچو نفست آتش شهوت کند تیزبرو از آب صبر آتش نشان باشگرت شادی بود از غم براندیشگرت انده رسد رحب الجنان باشچو آب اینجا بدادن بذل کن سیمچو زر آنجا از آتش بی زیان باشنصیب هرکسی از خود جدا کنگدا را نان و سگ را استخوان باشبلطف ای سیف فرغانی ز مردمچو چشم مست خوبان دلستان باشباحسان مردم رنجور دل راچو روی نیکویان راحت رسان باشبجود ارچه بآبت دست رس نیستحیات خلق را علت چو نان باشسبک سر را که از دنیاست شادانچو گر بر تن چو غم بر دل گران باشاز آب جوی مستغنی چو بحریبخاک خویش مستظهر چو کان باشبذکر ار آخر افتادی چو تاریخبنام نیک اول چون نشان باش
♤♤♤♤♤گر باد خاک کوی تو سوی چمن بردبینند نور باصره در چشم عبهرشجان چون بتو رسید تن اینجا چه میکندزآنجا که لطف تست ازینجا برون برشعیسی خود ار بجنت مأویست کی سزدکندر ظلال سدره و طوبی بود خرشآن سروری که چون کمر کوه و طرف کانترصیع کرده اند جواهر در افسرشگر بندگی تو دهذش دست و، روی خودبر خاک پای تو ننهد، خاک بر سرشعشقت چو در حریم دلی پای در نهادگشتند سرکشان طبیعت مسخرشبت را نمازگاه عبادت مقام دادبانگ نماز و هیبت الله اکبرشدل مجمریست آتش اندوه عشق راتا کرده ای بعود محبت معطرشعاشق که آبخورده عشقست خاک اوکانون شوق بوده دل همچو مجمرشگر چه کمال یافت کجا منقطع شودنسبت ازین جناب و تعلق ازین درشعیسی اگر چه رتبت روح اللهی بیافتحق کی برید نسبت او را ز مادرشاز بهر این غزل که بوصف تو گفته شدگر چه قول زور ندارند باورشدر بزم خویش زخمه ز اظفار حور کردناهید رود ساز بر او تار مزهرشگر مطرب این ترانه سراید حزین بودچون بانگ چنگ ناله مزمار حنجرشبلبل چو پیش برگ گل خود نوا بردطوطی خجل بماند ز سجع مکررشدر موسم بهار روا کی بود که زاغبا عندلیب دم زند از صوت منکرشما را ببوسه چون بگرفتیم در برشآب حیات داد لب همچو شکرشگردیم هر دو مست شراب نیاز و نازاو دست در بر من و من دست در برشدر وصف او اگر چه اشارات کرده اندما وصف می کنیم بقانون دیگرشبسیار خلق چون شکر و عود سوختندزآن روی همچو آتش و خط چو عنبرشبفروخت در زجاجه تاریک کایناتمصباح نور اشعه خورشید منظرشبر لشکر نجوم کشد آفتاب تیغدر سایه حمایت روی منورشسلطان حسن او و یکی از سپاه اوستاین مه که مفردات نجومند لشکرشطاوس حسنش ار بگشاید جناح خویشجبریل آشیانه کند زیر شهپرشآرایش عروس جمالش مکن که نیستبا آن کمال حسن نیازی بزیورشخورشید کیمیایی گر خاک زر کندبا صنعتی چنین عرض اوست جوهرشدل سست گشت آینه سخت روی راهرگه که داشت روی خود اندر برابرشهرکو چو من بوصف جمالش خطی نوشتشد جمله حسن چون رخ گل روی دفترشآب حیات یافت خضروار بی خلافلب تشنه یی که می طلبد چون سکندرشآن را که آبخور می عشقست حاصلستبر هر کنار جوی لب حوض کوثرشصافی درون چو شیشه و روشن شود چو میهرکو شراب عشق درآمد بساغرشآن دلبری که جمله جمالست نعت اونام آوریست کاسم جمیل است مصدرشدر دل نهفت همچو صدف اشک قطره راهر در که یافت گوش ز لعل سخن ورشرو مستقیم باش اگر خوض می کنیدر بحر عشق او که صراطست معبرشبی داروی طبیب غم او بسی بمردبیمار دل که هست امانی مزورشهر ذره یی که از پی خورشید روی اویکشب بروز کرد مهی گشت اخترشبر فرق خویش تاج حیات ابد نهادآنکس که بازیافت بسر نیش خنجرشوآن را که نور عشق ازل پیش رو نبودننموده ره بشمع هدایت پیمبرشای دلبری که هر که ترا خواست، وصل توجز در فراق خویش نگردد میسرشنبود بهیچ باغ چو تو سرو میوه دارباغ ار بهشت باشد و رضوان (کدیورش)نه خارج و نه داخل عالم بود چو روحآن معدن جمال که هستی تو گوهرشفردا که نفخ صور اعادت خوهند کردمرده سری برآورد از خاک محشرشدر بوته جحیم گدازند هرکرابی سکه غم تو بود جان چون زرشپیوستگان عشق تو از خود بریده اندآن کو خلیل تست چه نسبت بآزرش