♤♤♤♤♤حبذا عرصه ملکی که تویی سلطانشملک گردد چو بهشت ار تو شوی رضوانشدر همه مملکت امروز سلیمانی نیستکآدمی را نبود درد سر از دیوانشای که در مملکت قیصر و خاقان شاهیمی کن اندیشه که کو قیصر و کو خاقانشهرکرا دست تصرف ز تو باشد بر خلقاز وی انصاف طلب ور ندهد بستانشبینوایی که ورابر جگر آبی نبودجهد کن گر ندهی تا نستانی نانشمهر دنیای دنی در دل خود سخت مگیرکآزمودند بسی سست بود پیمانشخانه یی را که ازو همچو تو رفتند بسیچند از بهر نشستن کنی آبادانشملک عقبی متعلق بکسی خواهد بودکه تعلق نکند هیچ بدنیا جانشحاصل عمر تو وقتست، گرامی دارشمایه کار تو عمرست، غنیمت دانشپادشاهی که باندوه رعیت شادستهمچو شادیست بقایی نبود چندانشبا همه حسن نظر کن که چه کوته عمرستگل که از گریه ابرست لب خندانشحصن اقبال خود از همت درویشان سازچون تو در کشتی نوحی چه غم از طوفانشآسمان بار شود پشت زمین را چون کوهگر حمایت نکند همت درویشانشنقد شعری که عیارش نه چنین است، بدانکه زراندود تکلف بود آن، مستانشسیف فرغانی از بهر تو همچون سعدی« مشک دارد نتواند که کند پنهانش »
♤♤♤♤♤چو کرد نرگس مستش ز تیر مژگان تیغچو چشمم آب ز خون جگر خورد آن تیغسپر فگندم از آن دلبر کمان ابروکه بهر کشتن من کرد تیر مژگان تیغز جان نشانه کن و از نشانه ساز سپرکه تیر غمزه آن ترک راست پیکان تیغبگرد نرگس مخمور او خدنگ مژه استبدست ترکان تیر و بچنگ مستان تیغچو روی خوبش در باغ نیست خندان گلچو خوی تیزش در جنگ نیست بران تیغکسی که با من شمشیر آشکار زدیچو تیر غمزه او دید کرد پنهان تیغبتیغم از دهن او جدا نگردد لبوگر چو اره برآرد هزار دندان تیغایا ز روی تو اسلام کرده پشت قویمکش چو لشکر کافر بر اهل ایمان تیغبحسن مملکت مصر حاصلست تراچو یوسف ار نزنی با عزیز ریان تیغمیان زمره خوبان تو حجت الحقیز بهر منکر آن حجتست برهان تیغز دست عشق تو از بس که خورده ام شمشیر،و گرچه از کف تو در در است درمان تیغ،چنان شدم که چو در گردن افگنم جامهبجای من بدر آرد سر از گریبان تیغخط تو دیدم و از بنده دل برفت که هستبرای فتح سبا نامه سلیمان تیغز بهر کار تو با نفس خویش کردم صلحبجزیه باز گرفتم ز کافرستان تیغکه تا بطاعت و خدمت سری فرو ناردخلیفه باز نگیرد ز اهل طغیان تیغمیان ما و مخالف برای تو جنگستکشیده از دو طرف یک بیک دلیران تیغپی عروس خلافت که در کنار آیدمیان لشکر بومسلم است و مروان تیغبوصل تو نرسد بنده چون رقیبانتکشیده اند چپ و راست چون غلامان تیغکجا سریر بخارا رسد با یلک خانسبکتکین چو زند بهر آل سامان تیغدو چشم راست چو مردم بهم رسیدندیز بینی ار نبدی در میان ایشان تیغز کاسه سر لشکر بریزد آب حیاتدو پادشا چو زنند از برای یک نان تیغبرای چون توپری صورتی عجب نبودکه با سپاه شیاطین زنند انسان تیغنظر کنیم بدزدی سوی تو و ترسیمکه هست گرد تو از غیرت رقیبان تیغز بیم و هیبت خنجر بمرد ناکشتهچو دزد دید که جلاد زد بسوهان تیغز آفتاب جمال تو رو نگردانموگر ز ابر ببارد بجای باران تیغز عشق گل نرود عندلیب جای دگروگرچه خار کشیدست در گلستان تیغمنم قتیل تو ای جان و آن اثر داردغم تو در دل عاشق که در شهیدان تیغاگر چه حکم روانی ولی مران و مزنبقوتی که تو داری برین ضعیفان تیغکه بهر حفظ ولایت دعای درویشانچو از وزیر قلم باشد و ز سلطان تیغمبارزان همه بر تن زنند و این مردانبدست صفدر همت زنند بر جان تیغتو آب دیده درویش را گزاف مدانکه ابر گریان دارد ز برق خندان تیغچو دردمند هوای توایم هر ساعتفرو مبر بجراحات دردمندان تیغگرش ز سنگ بود پشت همت ایشانفرو برد شتر کوه را بکوهان تیغز جمله خلق بقیمت بهند عشاقتکجا بود ببها همچو سوزن ارزان تیغبسوی روی تو از چشم ناوک اندازتمبارزان نظر کرده اند پنهان تیغز نیکوان جهان کس ترا منازع نیستکه با تو چون سپر افگنده اند خوبان تیغنه در مقابله رویهای خوب آیدبسان آینه گر روشنست و تابان تیغمقیم کوی ترا از رقیب (تو) چه غمستکه بر کسی نزند در بهشت رضوان تیغپی سرور دل تنگ بنده چون شادیهمی زند غم تو با سپاه احزان تیغز غیر تو غم عشق تو جان و دل راهستچو مال را قلم و ملک را نگهبان تیغایا بزهد مشهر ز عشق لاف مزنکه نیست لایق آن دست سبحه گردان تیغز خنجر ملک الموت بیم نیست مراچو در کفش نبود از فراق جانان تیغمرا سپاه حوادث ز پای در ناردچو دست او نزند بر سرم ز هجران تیغچو عاشقی نکند سنگ به بود ز آن دلچو دشمنی نکشد چوب به بود زآن تیغچو راه می نروی خرقه یی مپوش چو منچو گردنی نزنی گرد سر مگردان تیغکمال نفس بعشق است مرد طالب راچه ضبط ملک کنی چون گرفت نقصان تیغتمام همچو سپر چون شود کمال هلالاگر برو نزند آفتاب رخشان تیغبرای دوست بکش نفس را که با کافرچو انبیا ز پی دین زند مسلمان تیغبهر چه دوست کند اعتراض نتوان کردکه بر خلیفه و سلطان کشید نتوان تیغبگاه صلح ز ما طاعت وز جانان حکمبوقت حرب ز ما گردن و ازیشان تیغبرای نان بود اندر میان شاهان جنگز بهر جان نبود در میان یاران تیغرعیتی، مکن ای خواجه با سلاطین حربپیاده ای، مزن ای شاه با سواران تیغچو زال زر برو ایران زمین نگه می دارچو رستم ار نزنی در بلاد توران تیغبعشق قمع توان کرد نفس را، که زدندعرب بقوت دین با ملوک ساسان تیغکند ز هستی خود مرد را مجرد عشقز خوان ملک بود شاه را مگس ران تیغز بهر دوست بکن صد مجاهدت با خودبرای ملک بزن همچو پادشاهان تیغبترس از سرت آنجا که عشق پای نهادبپوش جوشن آنجا که گشت عریان تیغچو عشق مالک امر تو شد از آن پس ملکبده بهر که خوهی وز ملوک بستان تیغچو بوسعید خراسان بآل سلجق دادنراند سلطان مسعود در خراسان تیغشود بخصم تو بر باد آتش افشان خاکشود بدست تو در آب گوهرافشان تیغبدست همت بر صفدران جوشن پوشچو برق از پس خفتان ابر می ران تیغاگرچه علمت باشد برای خرق حجبببایدت ز مقالات اهل عرفان تیغکه بهر نصرت سلطان شرع در خوردستز سنت نبوی با لوای قرآن تیغز راه راحت تن پای سعی باز گرفتچو دست همت دل راند بر سر جان تیغبعمر اگر خضری از فنا همی اندیشکه مرگ تعبیه دارد در آب حیوان تیغبچشم تیز نظر دل بنیکوان مسپاربمرد معرکه جویی بده نه چوپان تیغمدام فکر بترکیب شعر صرف مکنبدست خویش مده بعد ازین بخصمان تیغزبان بخامشی اندر دهان نگه می دارز بند یابی امان گر کنی بزندان تیغبعارفان نرسد کس بشاعری هرگزکجا رساند مریخ را بکیوان تیغبراه عشق نشاید ز شعر کرد دلیلبگاه حرب نزیبد ز بیل دهقان تیغکجا سماع کند بانگ کوس فتح و ظفرسپهبدی که دهد در وغا بکوران تیغبوقت حمله سپهدار وصف شکن نشودوگر چه برزگری یافت در بیابان تیغبرین نهج که تویی با چنین بلاغت شعرتو حیدری نزند با تو هر سخن دان تیغز صفدران سخن پیش ازین نپندارمکه کس کشیده بود غیر تو ازین سان تیغسخن وران جهان گر بشعر سحر کننددرین قصیده بیاشامدش چو ثعبان تیغبنزد دوست مبر شعر سیف فرغانیبروز رزم مکش پیش پوردستان تیغبغیر حق نشود مشتغل بکس عارفبجز علی نبود مفتخر ز مردان تیغ
♤♤♤♤♤الا ای زده چون من از عشق لافمزن در ره عشق لاف از گزافنگنجد دل عاشق اندر دو کوننیاید ید قدرت اندر نکافتو با عاشقان همسری چون کنیبفقهی که داری سراسر خلافنه همتا بود اطلس چرخ رابکرباس خود ابر اسپید بافاگر قطره در نفس خود هست خردبزرگست چون شد بدریا مضافبر الواح اطفال اگر حرف بودببین در نبی سوره یی گشته قافترا هست جانی چو آب روانازین جسم حالی مزن هیچ لافچو در اصل پاکش براهیم هستپیمبر ننازد بعبد منافاگرچه گه سعی در کار علمچو حاجی رمل میکنی در مطافتو گر کعبه باشی بفضل و شرفدرین گوی کردن نیاری طوافنه از بهر عشقست طبع دورنگنه از بهر تیرست قوس ندافتو عاشق بر آن کس شوی کو بودچو قاقم بسینه چو آهو بنافهمی کوش با نفس خویش و مترسکه غالب بود حیدر اندر مصافشب خویشتن روز کن این زمانکه مه بدرو ابرست در انکسافدر انداز خود را بدریای عشقگهر می ستان و صدف می شکافچو در دفتر عشقت آرند نامجهانی شوی از عوارض معافتو در مصر عرفان عزیزی شویچو یوسف بتعبیر سبع عجافز امر کن اندر گلستان خلقبدانی چه برگ آورد شاخ کافبتو رو نمایند آن مردمیکه هستند در صلب امکان نظافایا سیف فرغانی ار عاقلیبرو گوشه یی گیر و بگزین عفافز تو کار عشاق ناید چنانکز بینی سرشک وز دیده رعاف
♤♤♤♤♤ایا ندیده ز قرآن دلت ورای حروفبچشم جان رخ معنی نگر بجای حروفبگرد حرف چو اعراب تا بکی گردیبملک عالم معنی نگر ورای حروفمدبرات امورند در مصالح خلقستارگان معانیش بر سمای حروفعروس معنی او بهر چشم نامحرمفرو گذاشته بر روی پردهای حروفخلیفه وار بدیدی امام قرآن رالباس خویش سیه کرده از کسای حروفزوجد پاره کنی جامه گر برون آیدبرهنه شاهد اسرارش از قبای حروفعزیز قرآن در مصر جامع مصحففراز مسند الفاظ و متکای حروفشراب معنی رخشان چو طلعت یوسفنمود از دل جام جهان نمای حروفحدیث گنج معانی همی کند با توزبان قرآن در کام اژدهای حروفدل صدف صفتت بر امید در ثوابز بحر قرآن قانع بقطرهای حروفبکام جان برو آب حیات معنی نوشز عین چشمه الفاظ وز انای حروفمکن بجهل تناول، که خوان قرآن راپر از حلاوه علم است کاسهای حروفقمطرهای نباتست پر ز شهد شفانهاده خازن رحمت برو غطای حروفعرب اگر چه بگفتار سحر می کردنداز ابتدای الف تا بانتهای حروفحبال دعوی برداشتند چون بفگندکلیم لفظ وی اندر میان عصای حروفبدوستانش فرستاد نامه ایزدکه ره برند بمضمونش از سخای حروفپس آمده ز کتب بوده پیشوای همهچنانکه حرف الف هست پیشوای حروفبآفتاب هدایت مگر توانی دیدکه ذرهای معانیست در هوای حروفاگر مرکب گردد چو صورت و بیندبسیط عالم معنی ز تنگنای حروفببارگاه سلیمان روح هدهد عقلخبر ز عرش عظیم آرد از سبای حروفبدین قصیده که گفتم، درو بیان کردمکه ترک علم معانی مکن برای حروفتو در حروف هجا خوانده ای کجا دانیکه مدح معنی شد گفته بی هجای حروفگمان مبر که برد راه سایر معنیبسوی منزل فهم تو جز بپای حروفچو نای بلبل خواننده گشت تیز آهنگتو ره بپرده معنی براز نوای حروفبسوی شاه معانی بسان حجابندمعرفان نقط بر در سرای حروفسماع چون کنی از زخمه زبان باصولبدست دل نزنی بر چهارتای حروفورآب لفظ نباشد کجا برون آیددقیق معنی از زیر آسیای حروفتو کوردل نکنی رو بدان طرف که بودجمال معنی، اگر نشنوی ندای حروفاگر تو مدحت قرآن کنی چنانکه سزاستکی احتمال معانی کند وعای حروفبجمع کردن الفاظ و نظم دادن آننه مدح معنی گفتیم و نی ثنای حروفز روی علم معانی همچو مو باریکچو زلفهاست گره بسته در قفای حروفالهی ار چه ز قرآن ندارم آگاهیمرا عطا کن فهمی گره گشای حروفادای حق معانی آن ببخش مراچنانکه عاصم و بوعمر ورا ادای حروف
♤♤♤♤♤ای جان تو مسافر مهمان سرای خاکرخت اندرو منه که نه یی تو سزای خاکآنجا چو نام تست سلیمان ملک خلداینجا چو مور خانه مکن در سرای خاکای از برای بردن گنجینهای مورچون موش نقب کرده درین تودهای خاکزیر رحای چرخ که دورش بآب نیستجز مردم آرد می نکند آسیای خاکای از برای گوی هوا نفس خویش رامیدان فراخ کرده درین تنگنای خاکفرش سرایت اطلس چرخست چون سزداینجا سریر قدر تو بر بوریای خاکای داده بهر دنیی دون عمر خود ببادگوهر چو آب صرف مکن در بهای خاکدر جان تو چو آتش حرصست شعله ورتن پروری بنان و بآب از برای خاکدر دور ما از آتش بیداد ظالمانچون دوذ و سیل تیره شد آب و هوای خاکبلقیس وار عدل سلیمان طلب مکنکز ظلم هست سیل عرم در سبای خاکآتش خورم بسان شترمرغ کآب و نانمسموم حادثات شد اندر وعای خاکای کوردل تو دیده نداری از آن تراخوبست در نظر بد نیکو نمای خاکداوری درد خود مطلب از کسی که نیستیک تن درست در همه دارالدوای خاکزین بادخانه آب دمادم مخور از آنکاز خون لبالبست درین دورانای خاکدر شیب حسرتند ز بالای قصر خوداین سروران پست شده زیر پای خاکبس خوب را که از پی معنی زشت اوصورت بدل کنند بزیر غطای خاکای مرده دل ز آتش حرصی که در تو هستدر موضعی که گور تو سازند وای خاکگر عقل هست در سر تو پای بازگیرزین چاه سر گرفته نادلگشای خاکبیگانه شد ز شادی و با اند هست خویشای کاش آدمی نشدی آشنای خاکاز خرمن زمانه بکاهی نمی رسیبا خر بجز گیاه نباشد عطای خاکدایم تو از محبت دنیا و حرص مالنعمت شمرده محنت دارالبلای خاکبستان عدن پرگل و ریحان برای تستتو چون بهیمه عاشق آب و گیای خاکساکن مباش بر سر نطع زمین چو کوهکز فتنه زلزله است کنون در فنای خاکجانت بسی شکنجه غم خورد و کم نشدانس دلت ز خانه وحشت فزای خاکدر صحن این خرابه غباری نصیب تستورچه چو باد سیر کنی در فضای خاکخلقی درین میانه چو خاشاک سوختندکآتش گرفت خاصه درین دور جای خاکآتش چو شاخ و برگ بسوزد درخت رادر تخم پروری نکند اقتضای خاکخود شیر شادیی نرساند بکام تواین سالخورده مادر اندوه زای خاکعبرت بسی نمود اگر جانت روشنستآیینه مکدر عبرت نمای خاکگویی زمان رسید که از هیضه قی کندکز حد بشد ز خوردن خلق امتلای خاکآتش مثال حله سبز فلک بپوشبرکن ز دوش صدره آب و قبای خاکبی عشق مرد را علم همتست پستبی باد ارتفاع نیابد لوای خاکره کی برد بسینه عاشق هوای غیرخود چون رسد بدیده اختر فدای خاکتا آدمی بود بود این خاک را درنگکآمد حیات آدمی آب بقای خاکوآنکس که خاک از پی او بود شد فنافرزانه را سخن نبود در فنای خاکحرصم چو دید آب مرا گفت خاک خورقومی که چون منید هلموا صلای خاکگفتم برای پند تو نظمی چنین بدیعکردم ز بحر طبع خود آبی فدای خاکای قادری که جمله عیال تواند خلقاز فوق عرش اعلی تا منتهای خاکاز نیکویی چو دلبر خورشید رو شونددر سایه عنایت تو ذره های خاکتو سیف را از آتش دوزخ نگاه دارای قدرتت بر آب نهاده بنای خاکاز بندگانت نعمت خود وامگیر ازآنک«ناورد محنتست درین تنگنای خاک »
♤♤♤♤♤دلش شکسته نگردد ازین سخن دانمکه گرچه سخت بود نشکند ز شکر سنگبسوی حضرت او زین نمط سخن نبرمکز ابلهیست زدن بر محک زرگر سنگمن از برای دل او دگر نگویم شعرکه آب می نکند بیش ازین اثر در سنگبدین قصیده تر در وغای هجرانشمراست لشکر از آب و سلاح لشکر سنگجواب این سخن آبدار ممکن نیستمگر خطیب صدا را که هست منبر سنگبدین فریده ز عطار طبع من چه عجبکه عود سوز مجامع شود چو مجمر سنگبدست ناظم عقل از فلاخن خاطرازین قصیده رسانم بهفت کشور سنگمگوی از آنکه نباشد درین لطایف عیبمجوی از آنکه نیابی در آب کوثر سنگسزد که وزن نیارد بنزد گوهر سنگکه تو چو گوهری و دلبران دیگر سنگچو راه عشق تو کوبم بسازم از سرپایچو خاک کوی تو سنجم بسازم از زر سنگاگر چه نثر زر و سیم کرد نتوانمبنظم خرج کنم با تو همچو جوهر سنگعروس حسن تو چون جلوه کرد خاطر منبدر نظم مرصع کند چو زیور سنگکسی که نسبت گوهر کند بخاک درتچو صیرفیست که با زر کند برابر سنگتو همچو آب لطیفی از آن همی داریمدام از دل خود همچو آب در بر سنگچکید در ره عشق تو خون دل بر خاکرسید بر سر کوی تو پای جان بر سنگکجا بمنزل وصلت رسم چو اندر راهاولاغ عمر سقط می شود بهر فرسنگپلنگ طبعی و من بر درت چو سگ خوارمبدست جور مزن بر چو من غضنفر سنگدلت کنون بجفا میل بیشتر داردچرا ز مرکز خود می(کنی) فروتر سنگمرا بچنگ جفا می زنی و می گوییکه تو چو آب لطیفی برو همی خور سنگز غیر عشق تو پرداختیم خاطر خویشکه بت شود چو درافتد بدست بت گر سنگبترک دنیا جز مرد عشق کس نکندکه ارمنی نزند بر صلیب قیصر سنگنه مرد عشق بود گر بود مدبر عقلنه کار گوی کند گر بود مدور سنگز نور عشق شود چون ملک بمعنی مردز بت تراش شود آدمی بپیکر سنگنه پرتو اثر عاشقیست در هر دلنه معجز حجر موسویست در هر سنگبنای کعبه مهرت چو می نهاد دلمبعقل گفتم کاز هر طرف بیاور سنگمرا زمانه مدد خواست سنگ نیافتفگند در ره وصل از فراق تو خرسنگحدیث عشق تو با کوه اگر کنم تقریررقم پذیر شود زآن سخن چو دفتر سنگز روی روشنت ار پرتوی فتد بر خاکدر آب تیره چو ماهی شود شنا گر سنگز فیض معدن لطفت عجب همی دارمکه در مقام جمادی نگشت جانور سنگدر آن مقام که روشن دلان عشق تواندچو آب آینه گون روی راست مظهر سنگنه او مه است ز تو گر بلند بر شد مهنه او به است ز زرگر بود فزون تر سنگچو تاب مهر تو بر دل رسید دل بگذاختچو اندر آب کلوخ افتد و در آذر سنگمراد صعقه موسیست گرچه بر سر طورشود بنور تجلی حق منور سنگشراب شوق توم مست کرد و خواهم زدبدست عربده بر شیشهای اختر سنگکه روح مست شود چون بدل در آید عشقزمین شراب خورد چون رسد بساغر سنگفروغ عشق تو در جان نهان همی دارمچو در دل آتش نوزاده را معمر سنگکسی که زنده دل از عشق نیست گر شاهستبمردکی شود (او) همچو کور افسر سنگ(؟)صبا ز خاک درت گر برو فشاند گردچو ناف آهوی چینی شود معطر سنگچو سبزه سبز شود چون کلوخ در صحرااز آب لطف تو چون خاک اگر شود تر سنگزمین جامد را از نبات گوناگونچو روح نامیه دردی کند مصور سنگاگر ز صفحه رویت بدو مثال رسدچو روی صفحه بگیرد نشان ز مصدر سنگوگر ز لعل تو خورشید لعل برگیردز عکس پرتو او گوهری شود هر سنگبتو همی نرسد رقعه نیازم از آنکهکبوتران دعا راست بسته بر پر سنگز برج همت ما خود کجا کند پروازبجای نامه چو بستیم بر کبوتر سنگز دست انده تو بر درخت هستی ماچه شاخها شکند گر شود مکرر سنگز بعد آنکه مرا مدتی قضای آلهمیان خطه تبریز چون گهر در سنگنشاند بهر لگد کوب جور و محنت دوستچنانک بر لب جوی از برای گازر سنگمرا کلوخ جفا آنچنان زدند بقهرکه کافران عرب بر لب پیمبر سنگبسی دویدم و هرگز وفا ندیده زیاربخیره چند خورم از جفای دلبر سنگمشو بتجربه مشغول از آنکه قلب آیدهزار بار گر این نقد را زنی بر سنگاگر بپرسد از من کسی که چون گفتیسخن بلند و متین همچو کوه یکسر سنگرفیق دوست چو شاید که دشمنان باشندروا بود که بسازم ردیف گوهر سنگاگرچه غیر لب لعل او کسی ندهدبهای این گهری کندروست مضمر سنگبسی بگفتم و سودی نداشت، کردم عهدکه بعد ازین نزنم بر درخت بی بر سنگ
♤♤♤♤♤ای ز روی تو گرفته چهره خوبی جمالیافته از صورت تو بدر نکویی کمالرسم مه خود محو شد، خورشید همچون دایرهپیش روی خوب تو یک نقطه باشد همچو خالدر مقام جلوه اندر مرغزار حسن توهر تذروی صد دم طاوس دارد زیر بالگر بکویت راه یابد مشک بیز آید صباور ز زلفت بوی گیرد عنبر افشاند شمالنزد باغ حسن آوای غنچه منما روی گلپیش سلطان رخش ای لاله مگشا چتر آلتا مثال روی تو پیدا شد اندر سر ماهبی دل ای دلبر چو تمثالیم و بی جان چون خیالبر امید قرب تو داریم تا صبح اجلدر شب هجر تو وقتی خوشتر از روز وصالتا بر افروزد بوصفت شمع فکر اندر ضمیرطبع وقادم کند هر دم چو آتش اشتعالعشق ما را محو کرد و رسم او خود این بودسوخت آن کوکب که با خورشید دارد اتصالاز فنای جان ندارد بیم عاشق در طریقوز هلاک تن ندارد باک حیدر در قتالهرکه عاشق گشت و کرد از بهر جانان چار چیزمحو رسم و رفع عادت ترک جان و بذل مالجامع اسرار حق همچون کتاب الله شودواهل رحمت در امور از روی او گیرند فالگرچه نامت مرد باشد عاشقی دعوی مکنکند رین میدان چو تو مردی نباشد در رجالنفس سرکش چون تواند ساخت با اندوه عشقکی تواند خورد اگر با سک بود نان در جوالغم خور و در هر نفس انعام بین از ذوالمننره رو و در هر قدم اکرام بین از ذوالجلالطعنه ای عالم مزن در باب درویشان ازآنکحالشان فصلیست بیرون از کتاب قیل و قالگر کمال خویش خواهی گام زن وز ره ممانزآنکه چون در سیر باشد بدر خواهد شد هلالتا تویی ای سیف فرغانی ازین پس در سخنزین نمط مگذر که بعد از حق نباشد جز ضلالدر سماع از گفته تو شورها خواهند کرددم بدم ارباب وجد و هر نفس اصحاب حال
♤♤♤♤♤ای که اندر ملک گفتی می نهم قانون عدلظلم کردی ای اشاراتت همه بیرون عدلاین امیرانی که بیماران حرص اند و طمعهمچو صحت از مرض دورند از قانون عدلدست چون شمشیرشان هر ساعتی در پای ظلمبر سر میدان بیدادی بریزد خون عدلزآن همی ترسم که ناگه سقف بر فرش اوفتدخانه دین را که بس باریک شد استون عدلظالمان سرگشته چون چرخند تا سرگین جورگاو جهل این خران انداخت بر گردون عدلچون هلال دولت این ظالمان شد بدر تامهر شبی نقصان پذیرد ماه روزافزون عدلدیگران دروی چو مجمر عود احسان سوختندوین خسان را هیمه سرگین است در کانون عدلآب عدل و دست احسان شوید از روی زمینچرک ظلم این عوانان را بیک صابون عدلگرچه عدل و دین نمی دانی ولی می دان که هستراستی معنی دین و نیکویی مضمون عدلاطلس دولت چو در پوشیدی احسان کن بدوربهر عریانان ظلمت صدره یی زاکسون عدلحاکمی عادل همی باید که دندان برکندمار ظلم این عقارب را بیک افسون عدلباد لطفش وانشاندی آتش این ظلم راخاک را گر آب دادی ایزد از جیحون عدلآمدی جمشید و مهدی تا شدی سرکوفتهمار ضحاکان ظلم از گرز افریدون عدلتا امام خود نسازی شرع را در کار ملکهرچه تو حاکم کنی چون ظلم باشد دون عدلگر خوهی تا نظم گیرد کار ملک و دین ز توجهد کن تا جمله افعالت شود موزون عدلتا مزاج مملکت صحت پذیرد بعد ازینخلط ظلم از طبع بیرون کن بافتیمون عدلظلمت ظلمت گر از پشت زمین برخاستیروی بنمودی بمردم چهره گلگون عدلحرص زرگر کم بدی در تو عروس ملک راگوش عقد در شدی از لؤلوی مکنون عدلسیف فرغانی چو پیدا گشت بوم شوم ظلمراست چون عنقا نهان شد طایر میمون عدل
♤♤♤♤♤زهی بر جمال تو افشانده جان گلز روی تو بی رونق اندر جهان گلز وصف تو اندر چمن داستانیفرو خواند بلبل برافشاند جان گلچو بلبل بنام رخت خطبه خوانداگر همچو سوسن بیابد زبان گلز روی تو رنگی رسیده است گل راکه اندر جهان روشناسست از آن گلاگر همچو من از تو بویی بیایدچو بلبل ز عشقت برآرد فغان گلبباد هوای تو در روضه دلدرخت محبت کند هر زمان گلگر از گلشن وصل تو عاشقی رابدست سعادت فتد ناگهان گلدر اطوار وحدت بدو رو نمایدبرنگی دگر جای دیگر همان گلگرم گل فرستد ز فردوس رضوانمرا خار تو خوشتر آید از آن گلهمه کس گلی دارد اندر بهارانچو تو با منی دارم اندر خزان گلتو پایی بنه در چمن تا بگیردز فرق سر شاخ تا فرقدان گلگل لاله رخ روی بر خاک مالدچو بر عارض تو کند ارغوان گلتو درخنده آیی بصد لب چو غنچهچو بر چهره من کند زعفران گلدرین ماه کندر زمین می درفشدبدان سان که استاره بر آسمان گلبپشتی آن سخت گستاخ رو شدکه خندید در روی آب روان گلازین غم که با بلبلان سبک دلبمیوه کند شاخ را سرگران گلدرون چون دل غنچه خون گشت ما رابرون آی تا چند باشد نهان گلچو روی تو بیند یقین دان که افتدمیان خود و رویت اندر گمان گلز بهر زمین بوس در پیش رویتبرون آورد صد لب از یک دهان گلاگر خود بخاری مدد یابد از توبرون آورد آتش از روی نان گلچو نزدیک (آتش) شوی دور نبودکه آتش شود لاله، گردد دخان گلچو تو بامنی پیش من خار گل دانچو من بی توام نزد من خاردان گلچو در گلستان بگذری در بهارانایا مر ترا همچو من مهربان گلفرود آی تا چشم بد را بسوزدسپندی بر آن روی آتش فشان گلگر از بهر نزهت ز باغ جمالتبرضوان دهی دسته یی در چنان گلنه در برگ سدره بود آن لطافتنه بر شاخ طوبی بود مثل آن گلوگرچه شب و روز بیش از ستارهکند مرغزار فلک ضمیران گلجهان سربسر خرمی از تو داردبرین هست یک شاهد از روشنان گلچو برجیست باغ جمالت که دایمدرو می کند با شکوفه قران گلز خطی که نامی بود بروی از توچو کاغذ ز مسطر بگیرد نشان گلشود لفظ عذب سخن در بیان ترکند شاخ خشک قلم در بنان گلبحسن تو اندر بهاران شکوفهمحالست از آن سان که در مهرگان گلاگر با تو ای میوه دل شکوفهسرافگنده نبود چو در بوستان گلبسی تیر طعنه ز خاری که داردزند بروی از شاخ همچون کمان گلالا ای صبا باغبان را خبر کنستم می کند سخت بر بلبلان گلچو بلبل همی نالم از مهرش، آریچنین بردهد دوستی با چنان گلگر آن گلستان گیرد اندر کنارمتنم را شود مغز در استخوان گلبهشتی شمارم من آن پیرهن راکز اندام او باشدش در میان گلچنان می نماید ز پیراهن آن تن(که) از شعر نسرین و از پرنیان گلمیان من و او جدایی نشایدکه من خارم و هست آن دلستان گلمرا گفت از بهر من گل بیاورادب نیست بردن سوی گلستان گلز دست من ار خار باشد بگیردنگاری که نستاند از دیگران گلاگر چه ز شاخ درخت قریحتبسختی برآید چو گوهر ز کان گلچو خورشید مهرش بزد شعله، کردمبپیرانه سر چون درخت جوان گلچو در شعر جلوه کنم روی او راچو نظارگی اوفتد بر کران گلاگر چند گویی که همچون گیاهستز بستان طبعت بر شاعران گلهمین قوم را از طمع می نمایدزنان دوستی تره بر روی نان گلباغراض فاسد بود نزد مردمگل هرکسی خار و خار کسان گلهم از گوسپند علف جوی باشدکه قیمت ندارد بنزد شبان گلبدین شعر دیوان من گلشنی دانز گرما و سرما درو بی زیان گلزتری که هست از ردیفش تو گوییبرآمد چو نیلوفر از آبدان گلمکن عیب ار چند بی عیب نبودکه جمع است با خار در یک مکان گل
♤♤♤♤♤ایا دلت شده از کار جان بتن مشغولدمی نکرده غم جانت از بدن مشغولدوای این دل بیمار کن، چرا شده ایچو گر گرفته بتیمار کرد تن مشغولبگنده پیر جهان کهن فریفته ایچو نوجوان که نخستین شود بزن مشغولز کار آخرتت کرد شغل دنیا منعچو مرغ را طلب دانه از وطن مشغولشتردلی و (خر نفس و) گاو طبعت کرداز آن چراگه خرم بدین عطن مشغولبمدح دنیی دون نفس زاغ همت توچو عندلیب با ستایش چمن مشغوللباس دینت کهن شد برای جامه نوز ساز مرگ همی داردت کفن مشغولبرای منصب و مالی ز علم و دین بیزارز بهر کسب معاشی بمکر و فن مشغولبعشق بازی با قید زلف مه رویاندل سیاه تو غازیست بر رسن مشغولز ملک و ملک برآیی چو در ولایت توتو خفته نفسی و دشمن بتاختن مشغولنه مرد آخرتی؟ چون بشغل دنیا کردترا ز رفتن ره نفس راهزن مشغول؟بلی معاویه جاه جوی نگذارداگر بکار خلافت شود حسن مشغولعقاب وار اگر چه گرفته ای بالاولی دلت سوی پستیست چون زغن مشغولدل چو شمع فروزنده را بر آتش آزفتیله وار چه داری بسوختن مشغولچو مرغ اوج نگیری درین هوا چون تودر آشیانه چو فرخی بپر زدن مشغولز ذکردوست اگر طالبی درین صحراچو مرغ باش قدم سایرودهن مشغولالاهی از پی شادی و راحت دنیامرا مدار بغمهای دلشکن مشغولز ساز فقر مرا غیر جامه چیزی نیستنه آلتی که بکاری توان شدن مشغولبخرقه یی که مرا هست، همچو یعقوبمببوی طلعت یوسف بپیرهن مشغولبخویشتن ز تو مشغولم، آنچنانم کنکه بعد ازین بتو باشم ز خویشتن مشغولترا بنزد تو هردم شفیع می آرمبحق آنک مگردان مرا بمن مشغول