انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 68 از 72:  « پیشین  1  ...  67  68  69  70  71  72  پسین »

Saif Farghani | سیف فرغانی


زن

 
♤♤♤♤♤

ای بلبل بوستان معقول
طوطی شکرفشان معقول

ای بر سر تو لجام حکمت
وی در کف تو عنان معقول

مشاطه منطق تو کرده
آرایش دختران معقول

وی از پی طعن دین نشانده
بر رمح جدل سنان معقول

وی ناخن بحث تو ز شبهه
رنگین شده بر میان معقول

رو چهره نازک شریعت
مخراش بناخنان معقول

پنداشته ای که از حقیقت
مغزیست در استخوان معقول

بر سفره حکمت آزمودند
پس بی نمکست نان معقول

تیر نظرت ز کوری دل
کژ می رود از کمان معقول

سر بر نکنی بعالم قدس
از پایه نردبان معقول

با حبل متین دین چرایی
پا بسته ریسمان معقول

زردشت نه ای چرا شدستند
خلقی ز تو زند خوان معقول

شرح سخن محمدی کن
تا چند کنی بیان معقول

بر شه ره شرع مصطفی رو
نه در پی ره زنان معقول

کز منهج حق برون فتادست
آمد شد رهروان معقول

بانگ جرس ضلالت آید
پیوسته ز کاروان معقول

گوش دل خویشتن نگه دار
از بوعلی آن زبان معقول

نقد دغلی بزر مطلاست
در کیسه زرگران معقول

در خانه دین نخواهی آمد
ای مانده بر آستان معقول

بی فر همای شرع ماندی
چون جغد در آشیان معقول

چون باز سپید نقل دیدی
بگذار قراطغان معقول

اینجا که منم بهار شرعست
وآنجا که تویی خزان معقول

در معجزه منکری که کردی
شاگردی ساحران معقول

سودی نکنی ز دین تصور
این بس نبود زیان معقول

روشن دل چون چراغت ای دوست
تاریک شد از دخان معقول

هرگز نبود حرارت عشق
در طبع فسردگان معقول

از حضرت شاه انبیا علم
ای سخره جاودان معقول

ما را ز خبر مثالها داد
نافذ همه بی نشان معقول
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤

ای خجل از رخ تو ماه تمام
آفتابی و سایه تو انام

دیدنی جز رخ تو نیست حلال
خوردنی جز غم تو نیست حرام

می شود انگبین چه بوسه دهد
لب لعل تو بر کناره جام

از حدیث لبت بشیرینی
چون شکر شد زبانم اندر کام

از در تو ثنا بود نفرین
وز لب تو دعا بود دشنام

همچو پسته ز نسبت چشمت
خنده در پوست می زند باذام

زر ندارم که ریزم اندر پات
مردمم جان نمی دهند بوام

دل من از هوات مضطر گشت
باد از بحر می برد آرام

ختم کردیم عشق را بر تو
قطع کردم نماز را بسلام

عاشق تو ز غیر مستغنیست
تیغ چوبین نمی خوهد بهرام

جان و دل سوی طاق ابروی تو
رو بمحراب کرده همچو امام

صف کشیده جماعتی و، مرا
در قفا ایستاده بهر ملام

بی رخ آفتاب زنگ شمار
ماه بر روی چرخ آینه فام

از رخ و از لبت نشان دادند
گل خندان و غنچه بسام

روی تو ای بلطف نام آور
با چنان حسن در میام انام

هست چون ماه بدر در شبها
هست چون روز عید در ایام

در چمن بی گل رخت ما را
هست بلبل خروس بی هنگام

ای عذاب غم تو خاصان را
همچو اندر بهشت رحمت عام

دانه خال تست آن ملواح
که کند مرغ روح را در دام

عاشقی را که چون تو معشوقیست
باخت باید دو کون را در گام

مملکت همچو مصر می باید
خواجه یی را که یوسف است غلام

پیش آن رخ که سرخ چون لاله است
شد سیه رو گل سپید اندام

ای ز تحریر ذکر تو گشته
همچو طوطی سخن گزار اقلام

تا گل روی تو ندید نداد
نحل طبع من انگبین کلام

تا نمیرم ز تو نگردم باز
شهد را چون مگس کنم ابرام

بهر رویت تبارک الله خواند
نطفه در صلب و مضغه در ارحام

فلکی ثنای تست اثیر
عنصری مدیح تست اجرام

چه عجب گر چو سیف فرغانی
کاتب مدح تو شوند کرام
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤

بجای سخن گر بتو جان فرستم
چنان دان که زیره بکرمان فرستم

تو دلدار اهل دلی شاید ار من
بدلدار صاحب دلان جان فرستم

سخن از تو و جان زمن این به آید
که تو این فرستی و من آن فرستم

اگر چه من از شرمساری نیارم
که شبنم سوی آب حیوان فرستم

توی بحر معنی و من تشنه تو
نگویی زلالی بعطشان فرستم؟

چو قانون فضلم نجاتست جان را
شفایی بیمار نالان فرستم؟

و گرچه من از حشمت تو نیارم
که پای ملخ زی سلیمان فرستم

ازین شمسه نوری بخورشید بخشم
وزین پنجه زوری بدستان فرستم

بر برق رخشنده آتش فروزم
سوی ابر غرنده باران فرستم

بخندد بسی معدن لعل بر من
که خرمهره سوی بدخشان فرستم

بکوری کند حمل صاحب بصیرت
که سرمه بسوی سپاهان فرستم

خواریست گوساله سامری را
سزد گر بموسی عمران فرستم

تو نظم مرا خود گهر گیر یکسر
پسندم که گوهر سوی کان فرستم؟

گر از شاخ بی برگ خود خشک برگی
بر آن درخت گل افشان فرستم

پراگنده گویم شود نام ترسم
بدان جمع اگر زین پریشان فرستم

بریحان گری عیب باشد اگر من
سوی باغ فردوس ریحان فرستم

منم مالک آتش طبع حاشا
که خاشاک گلخن برضوان فرستم

چه عذر آورم گر طنین مگس را
سوی بلبلان سحرخوان فرستم

تبر خورده شاخی بگلزار بخشم
خزان دیده برگی ببستان فرستم

کواکب بخندند چون صبح بر من
که ذره بخورشید تابان فرستم

شفق وارم از شرم رو سرخ گردد
که کوکب بر ماه تابان فرستم

تو ای یوسف مصر دولت نگویی
بشیری بمحزون کنعان فرستم؟

تنی را که رنجیست راحت نمایم
دلی را که دردیست درمان فرستم

سوی سیف فرغانی آن مخلص خود
چو دانا خطایی بنادان فرستم

بمن گر سخن از پی آن فرستی
که تا من سخن در خور آن فرستم

صف لشکر من ندارد سواری
که با رستم او را بمیدان فرستم

من از همت تو چو آنجا رسیدم
که بار فصاحت بسحبان فرستم

بمنشور سلطان ولایت گرفتم
خراج ولایت بسلطان فرستم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤

ای شهنشه چون غلامانت بدر باز آمدم
عیب مشمر کز درت من بی هنر باز آمدم

دی برفتم کز پی فردا مگر کاری کنم
چون گدا امروز ناگاهان بدر باز آمدم

صولجان ارجعی زد در قفای من چو گوی
رو نهادم سوی این میدان بسر باز آمدم

هر کجا رفتم غمت پیش از من آنجا رفته بود
گفتم از دست غمت این المفر باز آمدم

گرد بازار جهان دکان بدکان همچو سیم
گشتم و آخر بمعدن همچو زر باز آمدم

اندر آن جانب مرا گلزار نزهت خشک گشت
من ببوی اینچنین گلهای تر باز آمدم

از جوار تو که خورشید از تو دارد نور روی
چون هلالی رفته بودم چون قمر باز آمدم

من ازین دریا که موجش گوهر افشاند چو ابر
چون بخاری رفته بودم چون مطر باز آمدم

بهر ادراک معانی در نگارستان دهر
یک بیک کردم تماشای صور باز آمدم

گنج حکمت بوذ در هر ذره زآن خورشیدوار
اندر آن ویرانها کردم نظر باز آمدم

بچه عنقا بدم آنجا شکسته پر و بال
چون دگر بارم برآمد بال و پر باز آمدم

مدتی در دامگاه خاک بودم دانه چین
یاد(م) آمد لذت این آبخور باز آمدم

چون مگس آنجا بسی کردم دهان در تلخ و شور
خوشتر از شیرین ندیدم وز شکر باز آمدم

شکرستان ترا چون من مگس در خور بود
زین سوم راندی من از سوی دگر باز آمدم

همچو منج انگبین در کنج بودم منزوی
چون گلی دیدم برافراز شجر باز آمدم

نحل بی برگم مرا بوی بهار آمد ز تو
تا بسازم انگبین سوی زهر باز آمدم

در سفر با دیگران کردم زیان و نزد تو
در اقامت سود دیدم از سفر باز آمدم

روزگاری بر سر این کوه بودم ابروار
رفتم و بر بحر و بر کردم گذر باز آمدم

حامل در بود از مهر تو دل همچون صدف
قطره یی بودم که رفتم چون گهر باز آمدم

بهر یعقوبان نابینای هجران چون بشیر
سوی کنعان بردم از یوسف خبر باز آمدم

این که می گویم سراسر وصف حال کاملست
هرچه گفتم بهر خویش از خیر و شر باز آمدم

من چو مجنونان بسوی کوی لیلی می شدم
تا دوای خود کنم دیوانه تر باز آمدم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤

عشق و دولت اگر بود باهم
بتو نزدیکتر شود راهم

محنت و عشق هر دو هم زادند
عشق و دولت کجا بود باهم

هست بخت آنکه تو مرا خواهی
هست عشق آنکه من ترا خواهم

عشق خواند مرا بدرگه تو
لیک دولت برد بدرگاهم

هست ارزان بمحنت همه عمر
دولتی کز تو کرد آگاهم

بسوی خیمه تو می نگرد
ترک جان از تن چو خرگاهم

سوزن گم شده است در ره هجر
این تن همچو رشته یکتاهم

که ز خورشید اگر چراغ کنی
نتوان یافتن بیک ماهم

در غم تست ناله هم نفسم
در ره تست سایه همراهم

مردم از من ترا همی طلبند
که من از تو ترا همی خواهم

بدو زلف تو عشق قیدم کرد
رسن تو فگند در چاهم

عشق تو سوخت خرمن خردم
باد تو برد دانه و کاهم

رخ تو دید مست شد عقلم
در همین خانه مات شد شاهم

سخنم چون بسمع تو نرسید
کز تو همچون سخن در افواهم

ای چو شب دل سیاه کرده، مباش
ایمن از ناله سحرگاهم

گر تو از روشنی چو آینه یی
عاقبت تیره گردی از آهم

سر نهم زیر پای تا برسد
بدرخت تو دست کوتاهم

گر همه رنگها بیامیزی
ای دو زلف دراز و بالا هم

بجز از رنگ عشق تو رنگی
نپذیرم که صبغت اللهم

من نه آن عاشقم که در پی خود
هم چو سعدی بری باکراهم

گر چه در خانه خفته ام بی کار
بتو مشغول و با تو همراهم

زین گلستان بسیف فرغانی
خاردادی مدام و خرما هم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤
قال علی لسان الولی المشار الیه والقطب المدار علیه


من آن آیینه معنی نمایم
که از مرآت دل زنگی زدایم

چو موسی علم جوی از من که چون خضر
بدانش منبع آب بقایم

چو روح الله با نفاس مطهر
جهانی کوردل را توتیایم

چو بر سر خاک کردم خویشتن را
زمین شد آسمان در زیر پایم

اگر خواهم بسوی عالم قدس
ز گردون نردبان سازم برآیم

بلطف و حسن چون عیسی و یوسف
بمردم جان ببخشم دل ربایم

مرا فیض یدالله قفل بگشود
بده انگشت مفتاح خدایم

چنان در حل و عقدم دست مطلق
که خواهم بندم و خواهم گشایم

عزیزم کرد چون مهمان اگر چه
بخواری داشت بر در چون گدایم

بطیر عارفان سیرم بدل شد
مقامی نیست اندر هیچ جایم

بشرق و غرب می رفتم چو خورشید
کنون اندر مقام استوایم

زوال من زوال مملکت دان
که من این مملکت را پادشایم

گهی استون آن سقف رفیعم
گهی معمار این عالی سرایم

ببندد آبها چون بست طبعم
بگردد کوهها چون گشت رایم

فلک گردان بود چون من بگردم
زمین برجا بود چون من بجایم

اگر یک ذره بفرستم بیاید
چو سایه آفتاب اندر قفایم

امامانند اندر صحبت من
ولیکن مقتدی من مقتدایم

اگرچه در رکابم اولیایند
ولیکن همعنان با انبیایم

گهی چون موج بینی در بحارم
گهی چون ابریابی در هوایم

منم اکسیری تحقیق وآنگاه
دگر اعیان مس و من کیمیایم

مرا این دولت و مکنت عجب نیست
امانت دار گنج مصطفایم

نهاده پادشاه پادشاهان
کلید گنج در دست عطایم

تو بیماری جان داری و گویی
طبیب مرده دل داند دوایم

ز داروها که در قانون نوشتست
مجو صحت که چون قرآن شفایم

الا ای بی خبر چون اشتر مست
که خوانی چون جرس هرزه درایم

من این رمزی که گفتم حال قطب است
نه حال من که قطب آسیایم

بتو زآن نافه بویی می فرستم
بتو زآن لاله رنگی می نمایم

که تا دانی که حق را دوستانند
که من از گفتنی شان می ستایم

من بیچاره بر درگاه ایشان
بسان سیف فرغانی گدایم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤

ای همه آن تو، حاجت زین و آن تا کی خوهیم
بی کسان را کس تویی از ناکسان تا کی خوهیم

از امیران جود جوییم از عوانان مردمی
ما ز گربه موش و از سگ استخوان تا کی خوهیم

مرده حرصند ایشان، مردمی آب بقاست
ما دم آب بقا از مردگان تا کی خوهیم

با چنین ضعف یقین بر تو توکل چون کنیم
قوت حبل المتین از ریسمان تا کی خوهیم

آدمی آنست کو سگ را چو مردم نان دهد
ما بگو هر آدمی نان از سگان تا کی خوهیم

دیگران روزی ز حق دارند و از وی می خوهند
آنچه ما را درخورست از دیگران تا کی خوهیم

پادشاهان از در سلطان ما دارند ملک
ما چو مسکین در بدر از خلق نان تا کی خوهیم

مردمی از مردم آخر زمان جستن خطاست
قوت بازوی مردان از زنان تا کی خوهیم

از تن اهل کرم این گرد نان سر می برند
گردران مردمی زین گردنان تا کی خوهیم

این نفس سردان دل درویش چون یخ بشکنند
ما فقاع جود ازین افسردگان تا کی خوهیم

ملک ابلیس است این ویرانه پردیو و دد
مادر و انس دل و آرام جان تا کی خوهیم

اهل این دور آدمی را چون شیاطین ره زنند
ما نشان راه تو از ره زنان تا کی خوهیم

سیف فرغانی ز جور ظالمان سگ صفت
شد جهان پر رنج از راحت نشان تا کی خوهیم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤

ایا نگار صدف سینه گهر دندان
عقیق را زده لعل تو سنگ بر دندان

نهفته دار رخ خویش را ز هر دیده
نگاه دار لب خویش را ز هر دندان

ز سعی و بخت نه دورست اگر شود نزدیک
لب تو با دهنم چون بیکدگر دندان

چو تو بخنده در آیی و عاشقان گریند
ایا نشانده ز در در عقیق تر دندان

لبان لعل تو بردارد از گهر پرده
دهان تنگ تو بنماید از شکر دندان

اگر تو برق در افشان ندیده ای هرگز
بگیر آینه می خند و می نگر دندان

ز تنگی دهنت هیچ چیز ممکن نیست
که از لب تو بکا می رسد مگر دندان

چو خضر چشمه حیوان شدست مورد او
چو از دهان تو کردست آبخور دندان

همی خورد جگرم را چو گوشت تا افتاد
غم تو در دل من همچو کرم در دندان

شدم ز عشق تو سگ جان و شیر دل که مرا
غمت چو گربه فرو برد در جگر دندان

بجای خون دهنم پرعسل شود گر من
فرو برم بلب تو چو نیشکر دندان

ز خوان لطف تو از بهر استخوانی دل
سگیست دوخته بر آستان در دندان

دلم که منفعت او بجان خلق رسد
درو نهاد غمت از پی ضرر دندان

چو آفتاب رخ تو بدلبری بشود
ور استاره نهد گرد لب قمر دندان

چو سنگ پای تو بوسم بروی شسته زاشک
گرم چوشانه برآید ز فرق سر دندان

دهانت دیدم و بر عقد در زدم خنده
که هست درج دهان ترا گهر دندان

بسان صبح که ناگاه بر جهان خندد
لب افق چو بدید از شعاع خور دندان

ز سوز عشق تو لب چون چراغ می سوزد
مراکز آتش آهست چون شرر دندان

بمرگ تن شود از خدمت تو بنده جدا
بکلبتین رود از جای خود بدر دندان

ز ذوق عالم عشقست بی اثر عاقل
ز چاشنی طعامست بی خبر دندان

بشعر نظم معانی وصفت آسان نیست
چو نقش کردن نقاش در صور دندان

حدیث حسن تو گفتن نیاید از شاعر
گرش ز سیم زبان باشد و ز زر دندان

که کار او نبود غیر چوب خاییدن
وگر ز اره نهی بر لب تبر دندان

ایا رخ چو مهت بر بساط خوبی شاه
ز من سخن چو ز پیل است معتبر دندان

بشعر پایه من زین سخن شود معلوم
که ناطق است ز تاریخ سن خر دندان

ز خوان وصل تو نان امید خشک آمذ
مرا که در لب تو نیست کارگر دندان

ازین سخن چه گشاید مرا ز خدمت تو
ز خوان تو چه خورم من بذین قدر دندان

برای آنکه دلت نرم گردد این گفتم
ولی نکرد ز سختی در او اثر دندان

برنج وعده تو سنگ عشوها دارد
خورم برنج و نگه دارم از حجر دندان

امید پسته کور است بسته سر چون جوز
که از شکستن آن هست در خطر دندان

حساب شعر چو سی و دو شد قلم بشکن
کزین نه کمتر باید نه بیشتر دندان

زبانت ار چه دراز است قصه کوته کن
برو بپوش بخاموشی از نظر دندان
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤
  
 
دلا گر دولتی داری طلب کن جای درویشان
که نوردوستی پیداست در سیمای درویشان

برون شو از مکان و کون تا زیشان نشان یابی
چو در کون و مکان باشی نیابی جای درویشان

بر ایشان که بشناسند گوهرهای مردم را
توانگر گر بود چون زر نگیرد جای درویشان

چو مهر خوب رویانست در هر جان ترا جانی
اگر دولت ترا جا داد در دلهای درویشان

مقیم مقعد صد قند درویشان بی مسکن
بنازد جنت ار فردا شود مأوای درویشان

مبر از صحبت ایشان که همچو باد در آتش
در آب و خاک اثر دارد دم گیرای درویشان

فلک را گرچه بازیهاست بر بالای اوج خود
زمین را سرفرازیهاست زیر پای درویشان

بتقدیر ارچه گردون را همه زین سو بود گردش
بگردد آسمان زآن سو که گردد رای درویشان

شب قدرست و روز عید هر ساعت مه و خور را
اگر خود را بگنجانند در شبهای درویشان

اگر چه جان ز مستوری چو صورت در نظر ناید
بتن در روی جان بیند دل بینای درویشان

بزیر پای ایشانست در معنی سر گردون
بصورت گرچه گردونست بر بالای درویشان

ز درهای سلاطین ار گدایان نان همی یابند
سلاطین ملک می یابند از درهای درویشان

چو مردان سیف فرغانی مکن بیرون اگر مردی
ز دل اندوه درویشی ز سر سودای درویشان
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤
کتب الی الشیخ العارف سعدی الشیرازی



نمی دانم که چون باشد بمعدن زر فرستادن
بدریا قطره آوردن بکان گوهر فرستادن

شبی بی فکر این نقطه بگفتم در ثنای تو
ولیکن روزها کردم تأمل در فرستادن

مرا از غایت شوقت نیامد در دل این معنی
که آب پارگین نتوان سوی کوثر فرستادن

مرا آهن در آتش بود از شوقت، ندانستم
که مس از ابلهی باشد بکان زر فرستادن

چو بلبل در فراق گل ازین اندیشه خاموشم
که بانگ زاغ چون شاید بخنیاگر فرستادن

حدیث شعر من گفتن بپیش طبع چون آبت
بآتش گاه زردشتست خاکستر فرستادن

بر آن جوهری بردن چنین شعر آنچنان باشد
که دست افزار جولاهان بر زرگر فرستادن

ضمیرت جام جمشیدست و دروی نوش جان پرور
بر او جرعه یی نتوان ازین ساغر فرستادن

سوی فردوس باغی را نزیبد میوه آوردن
سوی طاوس زاغی را نشاید پر فرستادن

بر جمع ملک نتوان بشب قندیل بر کردن
سوی شمع فلک نتوان بروز اختر فرستادن

اگر از سیم و زر باشد ور از در و گهر باشد
بابراهیم چون شاید بت آزر فرستادن

ز باغ طبع بی بارم ازین غوره که من دارم
اگر حلوا شود نتوان بدان شکر فرستادن

تو کشورگیر آفاقی و شعر تو ترا لشکر
چنین لشکر ترا زیبد بهر کشور فرستادن

مسیح عقل می گوید که چون من خرسواری را
بنزد مهدیی چون تو سزد لشکر فرستادن؟

چو چیزی نیست در دستم که حضرت را سزا باشد
ز بهر خدمت پایت بخواهم سر فرستادن

سعادت می کند سعیی که با شیرازم اندازد
ولکن خاک را نتوان بگردون بر فرستادن

اگر با یکدگر ما را نیفتد قرب جسمانی
نباشد کم ز پیغامی بیکدیگر فرستادن

سراسر حامل اخلاص ازین سان نکتها دارم
ز سلطان سخن دستور و از چاکر فرستادن

در آن حضرت که چون خاکست زر خشک سلطانی
گدایی را اجازت کن بشعر تر فرستادن
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 68 از 72:  « پیشین  1  ...  67  68  69  70  71  72  پسین » 
شعر و ادبیات

Saif Farghani | سیف فرغانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA