♤♤♤♤♤ای بلبل بوستان معقولطوطی شکرفشان معقولای بر سر تو لجام حکمتوی در کف تو عنان معقولمشاطه منطق تو کردهآرایش دختران معقولوی از پی طعن دین نشاندهبر رمح جدل سنان معقولوی ناخن بحث تو ز شبههرنگین شده بر میان معقولرو چهره نازک شریعتمخراش بناخنان معقولپنداشته ای که از حقیقتمغزیست در استخوان معقولبر سفره حکمت آزمودندپس بی نمکست نان معقولتیر نظرت ز کوری دلکژ می رود از کمان معقولسر بر نکنی بعالم قدساز پایه نردبان معقولبا حبل متین دین چراییپا بسته ریسمان معقولزردشت نه ای چرا شدستندخلقی ز تو زند خوان معقولشرح سخن محمدی کنتا چند کنی بیان معقولبر شه ره شرع مصطفی رونه در پی ره زنان معقولکز منهج حق برون فتادستآمد شد رهروان معقولبانگ جرس ضلالت آیدپیوسته ز کاروان معقولگوش دل خویشتن نگه داراز بوعلی آن زبان معقولنقد دغلی بزر مطلاستدر کیسه زرگران معقولدر خانه دین نخواهی آمدای مانده بر آستان معقولبی فر همای شرع ماندیچون جغد در آشیان معقولچون باز سپید نقل دیدیبگذار قراطغان معقولاینجا که منم بهار شرعستوآنجا که تویی خزان معقولدر معجزه منکری که کردیشاگردی ساحران معقولسودی نکنی ز دین تصوراین بس نبود زیان معقولروشن دل چون چراغت ای دوستتاریک شد از دخان معقولهرگز نبود حرارت عشقدر طبع فسردگان معقولاز حضرت شاه انبیا علمای سخره جاودان معقولما را ز خبر مثالها دادنافذ همه بی نشان معقول
♤♤♤♤♤ای خجل از رخ تو ماه تمامآفتابی و سایه تو انامدیدنی جز رخ تو نیست حلالخوردنی جز غم تو نیست حراممی شود انگبین چه بوسه دهدلب لعل تو بر کناره جاماز حدیث لبت بشیرینیچون شکر شد زبانم اندر کاماز در تو ثنا بود نفرینوز لب تو دعا بود دشنامهمچو پسته ز نسبت چشمتخنده در پوست می زند باذامزر ندارم که ریزم اندر پاتمردمم جان نمی دهند بوامدل من از هوات مضطر گشتباد از بحر می برد آرامختم کردیم عشق را بر توقطع کردم نماز را بسلامعاشق تو ز غیر مستغنیستتیغ چوبین نمی خوهد بهرامجان و دل سوی طاق ابروی تورو بمحراب کرده همچو امامصف کشیده جماعتی و، مرادر قفا ایستاده بهر ملامبی رخ آفتاب زنگ شمارماه بر روی چرخ آینه فاماز رخ و از لبت نشان دادندگل خندان و غنچه بسامروی تو ای بلطف نام آوربا چنان حسن در میام انامهست چون ماه بدر در شبهاهست چون روز عید در ایامدر چمن بی گل رخت ما راهست بلبل خروس بی هنگامای عذاب غم تو خاصان راهمچو اندر بهشت رحمت عامدانه خال تست آن ملواحکه کند مرغ روح را در دامعاشقی را که چون تو معشوقیستباخت باید دو کون را در گاممملکت همچو مصر می بایدخواجه یی را که یوسف است غلامپیش آن رخ که سرخ چون لاله استشد سیه رو گل سپید اندامای ز تحریر ذکر تو گشتههمچو طوطی سخن گزار اقلامتا گل روی تو ندید ندادنحل طبع من انگبین کلامتا نمیرم ز تو نگردم بازشهد را چون مگس کنم ابرامبهر رویت تبارک الله خواندنطفه در صلب و مضغه در ارحامفلکی ثنای تست اثیرعنصری مدیح تست اجرامچه عجب گر چو سیف فرغانیکاتب مدح تو شوند کرام
♤♤♤♤♤بجای سخن گر بتو جان فرستمچنان دان که زیره بکرمان فرستمتو دلدار اهل دلی شاید ار منبدلدار صاحب دلان جان فرستمسخن از تو و جان زمن این به آیدکه تو این فرستی و من آن فرستماگر چه من از شرمساری نیارمکه شبنم سوی آب حیوان فرستمتوی بحر معنی و من تشنه تونگویی زلالی بعطشان فرستم؟چو قانون فضلم نجاتست جان راشفایی بیمار نالان فرستم؟و گرچه من از حشمت تو نیارمکه پای ملخ زی سلیمان فرستمازین شمسه نوری بخورشید بخشموزین پنجه زوری بدستان فرستمبر برق رخشنده آتش فروزمسوی ابر غرنده باران فرستمبخندد بسی معدن لعل بر منکه خرمهره سوی بدخشان فرستمبکوری کند حمل صاحب بصیرتکه سرمه بسوی سپاهان فرستمخواریست گوساله سامری راسزد گر بموسی عمران فرستمتو نظم مرا خود گهر گیر یکسرپسندم که گوهر سوی کان فرستم؟گر از شاخ بی برگ خود خشک برگیبر آن درخت گل افشان فرستمپراگنده گویم شود نام ترسمبدان جمع اگر زین پریشان فرستمبریحان گری عیب باشد اگر منسوی باغ فردوس ریحان فرستممنم مالک آتش طبع حاشاکه خاشاک گلخن برضوان فرستمچه عذر آورم گر طنین مگس راسوی بلبلان سحرخوان فرستمتبر خورده شاخی بگلزار بخشمخزان دیده برگی ببستان فرستمکواکب بخندند چون صبح بر منکه ذره بخورشید تابان فرستمشفق وارم از شرم رو سرخ گرددکه کوکب بر ماه تابان فرستمتو ای یوسف مصر دولت نگوییبشیری بمحزون کنعان فرستم؟تنی را که رنجیست راحت نمایمدلی را که دردیست درمان فرستمسوی سیف فرغانی آن مخلص خودچو دانا خطایی بنادان فرستمبمن گر سخن از پی آن فرستیکه تا من سخن در خور آن فرستمصف لشکر من ندارد سواریکه با رستم او را بمیدان فرستممن از همت تو چو آنجا رسیدمکه بار فصاحت بسحبان فرستمبمنشور سلطان ولایت گرفتمخراج ولایت بسلطان فرستم
♤♤♤♤♤ای شهنشه چون غلامانت بدر باز آمدمعیب مشمر کز درت من بی هنر باز آمدمدی برفتم کز پی فردا مگر کاری کنمچون گدا امروز ناگاهان بدر باز آمدمصولجان ارجعی زد در قفای من چو گویرو نهادم سوی این میدان بسر باز آمدمهر کجا رفتم غمت پیش از من آنجا رفته بودگفتم از دست غمت این المفر باز آمدمگرد بازار جهان دکان بدکان همچو سیمگشتم و آخر بمعدن همچو زر باز آمدماندر آن جانب مرا گلزار نزهت خشک گشتمن ببوی اینچنین گلهای تر باز آمدماز جوار تو که خورشید از تو دارد نور رویچون هلالی رفته بودم چون قمر باز آمدممن ازین دریا که موجش گوهر افشاند چو ابرچون بخاری رفته بودم چون مطر باز آمدمبهر ادراک معانی در نگارستان دهریک بیک کردم تماشای صور باز آمدمگنج حکمت بوذ در هر ذره زآن خورشیدواراندر آن ویرانها کردم نظر باز آمدمبچه عنقا بدم آنجا شکسته پر و بالچون دگر بارم برآمد بال و پر باز آمدممدتی در دامگاه خاک بودم دانه چینیاد(م) آمد لذت این آبخور باز آمدمچون مگس آنجا بسی کردم دهان در تلخ و شورخوشتر از شیرین ندیدم وز شکر باز آمدمشکرستان ترا چون من مگس در خور بودزین سوم راندی من از سوی دگر باز آمدمهمچو منج انگبین در کنج بودم منزویچون گلی دیدم برافراز شجر باز آمدمنحل بی برگم مرا بوی بهار آمد ز توتا بسازم انگبین سوی زهر باز آمدمدر سفر با دیگران کردم زیان و نزد تودر اقامت سود دیدم از سفر باز آمدمروزگاری بر سر این کوه بودم ابرواررفتم و بر بحر و بر کردم گذر باز آمدمحامل در بود از مهر تو دل همچون صدفقطره یی بودم که رفتم چون گهر باز آمدمبهر یعقوبان نابینای هجران چون بشیرسوی کنعان بردم از یوسف خبر باز آمدماین که می گویم سراسر وصف حال کاملستهرچه گفتم بهر خویش از خیر و شر باز آمدممن چو مجنونان بسوی کوی لیلی می شدمتا دوای خود کنم دیوانه تر باز آمدم
♤♤♤♤♤عشق و دولت اگر بود باهمبتو نزدیکتر شود راهممحنت و عشق هر دو هم زادندعشق و دولت کجا بود باهمهست بخت آنکه تو مرا خواهیهست عشق آنکه من ترا خواهمعشق خواند مرا بدرگه تولیک دولت برد بدرگاهمهست ارزان بمحنت همه عمردولتی کز تو کرد آگاهمبسوی خیمه تو می نگردترک جان از تن چو خرگاهمسوزن گم شده است در ره هجراین تن همچو رشته یکتاهمکه ز خورشید اگر چراغ کنینتوان یافتن بیک ماهمدر غم تست ناله هم نفسمدر ره تست سایه همراهممردم از من ترا همی طلبندکه من از تو ترا همی خواهمبدو زلف تو عشق قیدم کردرسن تو فگند در چاهمعشق تو سوخت خرمن خردمباد تو برد دانه و کاهمرخ تو دید مست شد عقلمدر همین خانه مات شد شاهمسخنم چون بسمع تو نرسیدکز تو همچون سخن در افواهمای چو شب دل سیاه کرده، مباشایمن از ناله سحرگاهمگر تو از روشنی چو آینه ییعاقبت تیره گردی از آهمسر نهم زیر پای تا برسدبدرخت تو دست کوتاهمگر همه رنگها بیامیزیای دو زلف دراز و بالا همبجز از رنگ عشق تو رنگینپذیرم که صبغت اللهممن نه آن عاشقم که در پی خودهم چو سعدی بری باکراهمگر چه در خانه خفته ام بی کاربتو مشغول و با تو همراهمزین گلستان بسیف فرغانیخاردادی مدام و خرما هم
♤♤♤♤♤قال علی لسان الولی المشار الیه والقطب المدار علیهمن آن آیینه معنی نمایمکه از مرآت دل زنگی زدایمچو موسی علم جوی از من که چون خضربدانش منبع آب بقایمچو روح الله با نفاس مطهرجهانی کوردل را توتیایمچو بر سر خاک کردم خویشتن رازمین شد آسمان در زیر پایماگر خواهم بسوی عالم قدسز گردون نردبان سازم برآیمبلطف و حسن چون عیسی و یوسفبمردم جان ببخشم دل ربایممرا فیض یدالله قفل بگشودبده انگشت مفتاح خدایمچنان در حل و عقدم دست مطلقکه خواهم بندم و خواهم گشایمعزیزم کرد چون مهمان اگر چهبخواری داشت بر در چون گدایمبطیر عارفان سیرم بدل شدمقامی نیست اندر هیچ جایمبشرق و غرب می رفتم چو خورشیدکنون اندر مقام استوایمزوال من زوال مملکت دانکه من این مملکت را پادشایمگهی استون آن سقف رفیعمگهی معمار این عالی سرایمببندد آبها چون بست طبعمبگردد کوهها چون گشت رایمفلک گردان بود چون من بگردمزمین برجا بود چون من بجایماگر یک ذره بفرستم بیایدچو سایه آفتاب اندر قفایمامامانند اندر صحبت منولیکن مقتدی من مقتدایماگرچه در رکابم اولیایندولیکن همعنان با انبیایمگهی چون موج بینی در بحارمگهی چون ابریابی در هوایممنم اکسیری تحقیق وآنگاهدگر اعیان مس و من کیمیایممرا این دولت و مکنت عجب نیستامانت دار گنج مصطفایمنهاده پادشاه پادشاهانکلید گنج در دست عطایمتو بیماری جان داری و گوییطبیب مرده دل داند دوایمز داروها که در قانون نوشتستمجو صحت که چون قرآن شفایمالا ای بی خبر چون اشتر مستکه خوانی چون جرس هرزه درایممن این رمزی که گفتم حال قطب استنه حال من که قطب آسیایمبتو زآن نافه بویی می فرستمبتو زآن لاله رنگی می نمایمکه تا دانی که حق را دوستانندکه من از گفتنی شان می ستایممن بیچاره بر درگاه ایشانبسان سیف فرغانی گدایم
♤♤♤♤♤ای همه آن تو، حاجت زین و آن تا کی خوهیمبی کسان را کس تویی از ناکسان تا کی خوهیماز امیران جود جوییم از عوانان مردمیما ز گربه موش و از سگ استخوان تا کی خوهیممرده حرصند ایشان، مردمی آب بقاستما دم آب بقا از مردگان تا کی خوهیمبا چنین ضعف یقین بر تو توکل چون کنیمقوت حبل المتین از ریسمان تا کی خوهیمآدمی آنست کو سگ را چو مردم نان دهدما بگو هر آدمی نان از سگان تا کی خوهیمدیگران روزی ز حق دارند و از وی می خوهندآنچه ما را درخورست از دیگران تا کی خوهیمپادشاهان از در سلطان ما دارند ملکما چو مسکین در بدر از خلق نان تا کی خوهیممردمی از مردم آخر زمان جستن خطاستقوت بازوی مردان از زنان تا کی خوهیماز تن اهل کرم این گرد نان سر می برندگردران مردمی زین گردنان تا کی خوهیماین نفس سردان دل درویش چون یخ بشکنندما فقاع جود ازین افسردگان تا کی خوهیمملک ابلیس است این ویرانه پردیو و ددمادر و انس دل و آرام جان تا کی خوهیماهل این دور آدمی را چون شیاطین ره زنندما نشان راه تو از ره زنان تا کی خوهیمسیف فرغانی ز جور ظالمان سگ صفتشد جهان پر رنج از راحت نشان تا کی خوهیم
♤♤♤♤♤ایا نگار صدف سینه گهر دندانعقیق را زده لعل تو سنگ بر دنداننهفته دار رخ خویش را ز هر دیدهنگاه دار لب خویش را ز هر دندانز سعی و بخت نه دورست اگر شود نزدیکلب تو با دهنم چون بیکدگر دندانچو تو بخنده در آیی و عاشقان گریندایا نشانده ز در در عقیق تر دندانلبان لعل تو بردارد از گهر پردهدهان تنگ تو بنماید از شکر دنداناگر تو برق در افشان ندیده ای هرگزبگیر آینه می خند و می نگر دندانز تنگی دهنت هیچ چیز ممکن نیستکه از لب تو بکا می رسد مگر دندانچو خضر چشمه حیوان شدست مورد اوچو از دهان تو کردست آبخور دندانهمی خورد جگرم را چو گوشت تا افتادغم تو در دل من همچو کرم در دندانشدم ز عشق تو سگ جان و شیر دل که مراغمت چو گربه فرو برد در جگر دندانبجای خون دهنم پرعسل شود گر منفرو برم بلب تو چو نیشکر دندانز خوان لطف تو از بهر استخوانی دلسگیست دوخته بر آستان در دنداندلم که منفعت او بجان خلق رسددرو نهاد غمت از پی ضرر دندانچو آفتاب رخ تو بدلبری بشودور استاره نهد گرد لب قمر دندانچو سنگ پای تو بوسم بروی شسته زاشکگرم چوشانه برآید ز فرق سر دنداندهانت دیدم و بر عقد در زدم خندهکه هست درج دهان ترا گهر دندانبسان صبح که ناگاه بر جهان خنددلب افق چو بدید از شعاع خور دندانز سوز عشق تو لب چون چراغ می سوزدمراکز آتش آهست چون شرر دندانبمرگ تن شود از خدمت تو بنده جدابکلبتین رود از جای خود بدر دندانز ذوق عالم عشقست بی اثر عاقلز چاشنی طعامست بی خبر دندانبشعر نظم معانی وصفت آسان نیستچو نقش کردن نقاش در صور دندانحدیث حسن تو گفتن نیاید از شاعرگرش ز سیم زبان باشد و ز زر دندانکه کار او نبود غیر چوب خاییدنوگر ز اره نهی بر لب تبر دندانایا رخ چو مهت بر بساط خوبی شاهز من سخن چو ز پیل است معتبر دندانبشعر پایه من زین سخن شود معلومکه ناطق است ز تاریخ سن خر دندانز خوان وصل تو نان امید خشک آمذمرا که در لب تو نیست کارگر دندانازین سخن چه گشاید مرا ز خدمت توز خوان تو چه خورم من بذین قدر دندانبرای آنکه دلت نرم گردد این گفتمولی نکرد ز سختی در او اثر دندانبرنج وعده تو سنگ عشوها داردخورم برنج و نگه دارم از حجر دندانامید پسته کور است بسته سر چون جوزکه از شکستن آن هست در خطر دندانحساب شعر چو سی و دو شد قلم بشکنکزین نه کمتر باید نه بیشتر دندانزبانت ار چه دراز است قصه کوته کنبرو بپوش بخاموشی از نظر دندان
♤♤♤♤♤ دلا گر دولتی داری طلب کن جای درویشانکه نوردوستی پیداست در سیمای درویشانبرون شو از مکان و کون تا زیشان نشان یابیچو در کون و مکان باشی نیابی جای درویشانبر ایشان که بشناسند گوهرهای مردم راتوانگر گر بود چون زر نگیرد جای درویشانچو مهر خوب رویانست در هر جان ترا جانیاگر دولت ترا جا داد در دلهای درویشانمقیم مقعد صد قند درویشان بی مسکنبنازد جنت ار فردا شود مأوای درویشانمبر از صحبت ایشان که همچو باد در آتشدر آب و خاک اثر دارد دم گیرای درویشانفلک را گرچه بازیهاست بر بالای اوج خودزمین را سرفرازیهاست زیر پای درویشانبتقدیر ارچه گردون را همه زین سو بود گردشبگردد آسمان زآن سو که گردد رای درویشانشب قدرست و روز عید هر ساعت مه و خور رااگر خود را بگنجانند در شبهای درویشاناگر چه جان ز مستوری چو صورت در نظر نایدبتن در روی جان بیند دل بینای درویشانبزیر پای ایشانست در معنی سر گردونبصورت گرچه گردونست بر بالای درویشانز درهای سلاطین ار گدایان نان همی یابندسلاطین ملک می یابند از درهای درویشانچو مردان سیف فرغانی مکن بیرون اگر مردیز دل اندوه درویشی ز سر سودای درویشان
♤♤♤♤♤ کتب الی الشیخ العارف سعدی الشیرازی نمی دانم که چون باشد بمعدن زر فرستادنبدریا قطره آوردن بکان گوهر فرستادنشبی بی فکر این نقطه بگفتم در ثنای توولیکن روزها کردم تأمل در فرستادنمرا از غایت شوقت نیامد در دل این معنیکه آب پارگین نتوان سوی کوثر فرستادنمرا آهن در آتش بود از شوقت، ندانستمکه مس از ابلهی باشد بکان زر فرستادنچو بلبل در فراق گل ازین اندیشه خاموشمکه بانگ زاغ چون شاید بخنیاگر فرستادنحدیث شعر من گفتن بپیش طبع چون آبتبآتش گاه زردشتست خاکستر فرستادنبر آن جوهری بردن چنین شعر آنچنان باشدکه دست افزار جولاهان بر زرگر فرستادنضمیرت جام جمشیدست و دروی نوش جان پروربر او جرعه یی نتوان ازین ساغر فرستادنسوی فردوس باغی را نزیبد میوه آوردنسوی طاوس زاغی را نشاید پر فرستادنبر جمع ملک نتوان بشب قندیل بر کردنسوی شمع فلک نتوان بروز اختر فرستادناگر از سیم و زر باشد ور از در و گهر باشدبابراهیم چون شاید بت آزر فرستادنز باغ طبع بی بارم ازین غوره که من دارماگر حلوا شود نتوان بدان شکر فرستادنتو کشورگیر آفاقی و شعر تو ترا لشکرچنین لشکر ترا زیبد بهر کشور فرستادنمسیح عقل می گوید که چون من خرسواری رابنزد مهدیی چون تو سزد لشکر فرستادن؟چو چیزی نیست در دستم که حضرت را سزا باشدز بهر خدمت پایت بخواهم سر فرستادنسعادت می کند سعیی که با شیرازم اندازدولکن خاک را نتوان بگردون بر فرستادناگر با یکدگر ما را نیفتد قرب جسمانینباشد کم ز پیغامی بیکدیگر فرستادنسراسر حامل اخلاص ازین سان نکتها دارمز سلطان سخن دستور و از چاکر فرستادندر آن حضرت که چون خاکست زر خشک سلطانیگدایی را اجازت کن بشعر تر فرستادن