♤♤♤♤♤ در شب زلف تو قمر دیدنخوش بود خاصه هر سحر دیدنتا بکی همچو سایه خانهآفتاب از شکاف در دیدنپرده بردار از آن رخ پرنورکه ملولم ز ماه و خور دیدنگرچه کس را نمی شود حاصللذت شکر از شکر دیدنهست دشوار دیدن تو چنانکه ز خود مشکلست سر دیدنروی منما بهر ضعیف دلیگرچه ناید ز بی بصر دیدنکه چو سیماب مضطرب گردددل مسکین ز روی زر دیدنمیوه یی ده ز باغ وصل مراکه دلم خون شد از زهر دیدنآشنای ترا سزد زین باغهمچو بیگانگان شجر دیدنطالب رؤیت مؤثر شدچون کلیم الله از اثر دیدنگرچه صبرم گرفته است کمیشوقم افزون شود بهر دیدنزخم چوگان شوق می بایدبر دل از بهر ره نور دیدنگرد میدان عشق می نتوانبسر خود چو گوی گردیدنای دل ای دل ترا همه چیزیشد میسر ازو مگر دیدنبفروغ چراغ عشق توانهر دو عالم بیک نظر دیدنجان معنی و معنی جان رادر پس پرده صور دیدناوست پیش و پس همه چیزیچون غلط می کنی تو در دیدنعلم رسمیت منع کرد از عشقبصدف ماندی از گهر دیدنمرد این ره نظر بخود نکنداز عجایب درین سفر دیدنگر سر این رهت بود شرطستپای طاوس را چو پر دیدننزد ما از خواص این ره هستدر یکی گام صد خطر دیدنچند خود را خلاف باید کرددر مقامات خیر و شر دیدنتا دل و دیده اتفاق کنندروی او را بیکدگر دیدن
♤♤♤♤♤ روی تو عرض داد لشکر حسنکه رخ تست شاه کشور حسنشاه عشقت ستد ولایت جانملک دلها گرفت لشکر حسنبحر لطفی و چون برآری موجدو جهان پر شود ز گوهر حسنهمه اجزا چو روی دلبر گلهمه اعضا چو روی مظهر حسنچون تویی پادشاه سیم برانسکه دارد ز نام تو زر حسنما فقیران صابر عشقیمشکر نعمت کن ای توانگر حسنزیر پایت فگند ماه کلاهچون تو بر سر نهادی افسر حسنای که در دور خوبی تو بسیستدل و جان داده در برابر حسنوی تو از یک کرشمه در یکدمداده صد جان نو بپیکر حسنما از آن شب در احتراق غمیمکه طلوع از تو کرد اختر حسنهمه منظر بحسن شد زیبالیک زیبا بتست منظر حسنبی رخت مه ندید برج جمالبی لبت می نداشت ساغر حسناز عروسان حجله تقدیرکه روان گشته اند از بر حسندست مشاطه قضا ناراستهیچ کس را چو تو بزیور حسنگر بدیوان لطف خود نگریای رخت آفتاب خاور حسننقطه یی مه بود ز خط جمالورقی گل بود ز دفتر حسنآن زمانی که از مشیمه غیبمه و خورشید زاد مادر حسنبا تو همشیره بود پنداریلطف یعنی کهین برادر حسنبت آزر بسوخت چون هیزمتا رخت برافروخت آذر حسنخود بت بت شکن کجا آراستهمچو تو در زمانه آزر حسنعشق ما از جمال تو عرضیستلیک دایم بقا چو جوهر حسنپادشاهی چو عقل گردن کشاز پی روی تست چاکر حسنتا رخ تو ندید سجده نکردعشق دل داده پیش دلبر حسنذره با مهرت ار درآمیزدراست چون مه شود منور حسناندرین موسمی که دست قضابر جهان باز می کند در حسنشاخ مانند بچه طاوسمی برآرد یکان یکان پر حسنباغ در بر فگند حله سبزشاخ بر سر نهاد چادر حسنلاله بر پای خاسته که ز شاخغنچه بیرون همی کند سر حسنبلبل آغاز کرده مدحت گلراست گویی منم ثناگر حسناین قیامت نگر که از گل شدعرصه خاک تیره محشر حسنخطبه مهر دوست می خواندروز و شب برفراز منبر حسناین همه فعلها بتست مضافزآنکه اسم تو هست مصدر حسن
♤♤♤♤♤ زهی از نور روی تو چراغ آسمان روشنتو روشن کرده ای او را و او کرده جهان روشناگر نه مقتبس بودی بروز از شمع رخسارتنبودی در شب تیره چراغ آسمان روشنچراغ خانه دل شد ضیای نور روی تووگرنه خانه دل را نکردی نور جان روشنجواز از موی و روی تو همی یابند روز و شبکه در آفاق می گردند این تاریک و آن روشناگر با آتش عشقت وزد بادی برو شایدکه خاک تیره دل گردد چو آب دیدگان روشنچو با خورشید روی تو دلش گرمست عاشق رانفس چون صبح روشن دل برآید از دهان روشناگر از آتش روی تو تابی بر هوا آیدکند ابر بهاری را چو آب اندر خزان روشنوگر از ابر لطف تو بمن برسایه یی افتدچو خورشید یقین گردد دل من بی گمان روشنمیان مجلس مستان اگر تو در کنار آییببوسه می توان خوردن شرابی زآن لبان روشنقدت در مجمع خوبان چو سرو اندر چمن زیبارخت بر صفحه رویت چو گل در گلستان روشنخطت همچون شب و دروی رخی چون ماه تابندهبراتت رایجست اکنون که بنمودی نشان روشندهان چون پسته و دروی سخن همچون شکر شیرینرخت را رنگ گلنار و لبت چون ناردان روشنکمان ابروت بر دل خدنگی زد کزو هردممرا تیر مژه گردد بخون همچون سنان روشنمن اشتر دل اگر یابم ترا در گردن آویزمجرس وار و کنم هردم ز درد دل فغان روشناگر خاک سر کویت دمی با سرمه آمیزدبره بینی شود چون چشم میل سرمه دان روشنمرا بی ترک سر وصلت میسر گردد ار باشدز شیرینی دهن تلخ وز تاریکی مکان روشنفراقت آنچه با من کرد پنهان در شب تیرهکجا گفتن توان پیدا، کجا کردن توان روشن؟رخ همچون قمر بنما ز زلف همچو شب ای جانکه تا گردد بنزد خلق عذر عاشقان روشنچو در وصف جمال تو نویسم شعر خود، گرددمرا همچون ید بیضا قلم اندر بنان روشنمرا در شب نمی باید چراغ مه که می گرددبیاد روز وصل تو شبم خورشید سان روشنز بهر سوختن پیشت چه مردانه قدم باشدز جیب شمع بر کردن سری چون ریسمان روشنز نور عشق تو ناگه دلم چون روز روشن شدبسان تیره شب کز برق گردد ناگهان روشنز حسنت نور رو کم گشت مر خوبان عالم راچو شد خورشید پیدا مه نباشد آنچنان روشنبهر مجلس که جمع آیند خوبان همچو استارهتو با آن روی پرنوری چو ماه اندر میان روشنچو رویت رخ نمود آنجا بجز تو کس نبود آنجاوگر صد شمع بود آنجا تو کردی خانه شان روشنمرا اندوه خود دادی و شادی جز مرا، کردیرهی را قوت جان تعیین گدا را وجه نان روشنبمستی و بهشیاری بدیدم نیست چون دردیبپیش لعل میگونت می چون ارغوان روشنز یاقوت لبت گر عکس بر اجزای کان آیددل تیره کند چون لعل جوهردار کان روشنچو خندد لعل تو در حال خلقی را کند شیداچو دم زد صبح گیتی را کند اندر زمان روشندل اندر زلف تو پیداست همچون نور در ظلمتکه هرگز در شب تیره نمی ماند نهان روشنمیان مردم غافل همی تابند عشاقتچنان کندر شب تیره بتابند اختران روشندلم کز ظلمت تن بد چو پشت آینه تیرهشد از انوار عشق تو چو روی نیکوان روشنچو اندر دل قدم زد عشق، انده خانه دل رابسان دست موسی شد ز پایش آستان روشنشبی در مجمع خوبان نقاب از روبر افگندیز نورش شمع رخشان را چو آتش شد دخان روشندلم از عشق پرنورست و شعر از وصف تو نیکوزلال از چشمه دان صافی شراب از جام دان روشنز بهر آن رو پیشت رخی بر خاک می مالمکه از بس سنگ ساییدن شود نعل خران روشنمن از دهشت درین حضرت سخن پوشیده می گویمدر اشعارم نظر کن نیک و حالم بازدان روشنبدین شعر ای صنم با من کجا گردد دلت صافیبدم آیینه را هرگز کجا کردن توان روشنمرا زین طبع شوریده سخن نیکو همی آیدچراغم من، مرا باشد دهن تیره زبان روشنچو شمع اندر شب تیره همی گریم همی سوزممگر روزی شود چشمم بیار مهربان روشنز بس کاید بنور دل بسوزم عود اندیشهبرآید هر نفس از من دمی آتش فشان روشنبدین رخسار گرد آلوده رنگم آنچنان بینیکه گویی بر سر خاکست آب زعفران روشنالا ای صوفی صافی کزآن حضرت همی لافیمرا از علم ره کافی بگو یک داستان روشندرین بازار محتالان ترا عشقست سرمایهبرو از نور او بر کن چراغی در دکان روشنچو روی خود در آیینه ببینی پشت گردون راگرت در کوزه قالب شود آب روان روشنبسیم و زر بود دایم دل بی عشق را شادیباسپیداج و گلگونه شود روی زنان روشنتو در سود و زیان خود غلط کردی نمی دانیازین سرمایه نزد تو شود سود و زیان روشنازین دنیا بدست دل برآور پای جان از گلکه آیینه برون ناید ز نمگین خاکدان روشنمجرد شو اگر خواهی خلاص از تیرگی خودکه چون شد گوشت دور از وی بماند استخوان روشنز همت (نزد) معشوقست جای عاشقان عالیاز اختر در شب تیره است راه کهکشان روشندرین منزلگه دزدان مخسب آمن که کم باشدبسان شمع بیداران چراغ خفتگان روشنشب ار چون شمع برخیزی و سوزی در میان خود رابسان صبح روشن دل نشینی بر کران روشنبجوشی تا چو زر گردد سراسر خام تو پختهبکوشی تا خبر گردد ترا همچون عیان روشنازین تیره قفس بر پر که مر سیمرغ جانت رانماند بال طاوسی درین زاغ آشیان روشندرین کانون تاریک ار بمانی همچو خاکستربرآیی بر فلک همچون چراغ فرقدان روشنکمال الدین اسمعیل را بودست پیش از منیکی شعری ردیف آن چو جان عاشقان روشنچو در قندیل طبع من فزودی روغنی کردمچراغ فکرت خود را بچوب امتحان روشنسوی آن بحر شعر ار کش ازین جو قطره یی بردیکجا آب سخن ماندی ورا در اصفهان روشنچو ذکر دیگری کردی نماند شعر را لذتچو با خس کرد آمیزش نماند آب روان روشن
♤♤♤♤♤ هان ای رفیق خفته دمی ترک خواب کنبرخیز و عزم آن در میمون جناب کنساکن روا مدار تن سایه خسب راجنبش چو ذره در طلب آفتاب کنتا چون ستاره مشعله دار تو مه شودبیدار باش در شب و در روز خواب کنزین بیشتر زیاده بود گفتن ای پسرعمرت کمی گرفت، برفتن شتاب کنزآن پیشتر که بارگی وقت سرکشدرو دست در عنان زن و پا در رکاب کناول در مجامله بر خویشتن ببندپس خانه معامله را فتح باب کننفست بسی دراهم انفاس صرف کردزآن خرج و دخل روز بروزش حساب کندر راه هرچه نفس بدان ملتفت شودگر خود بهشت باشد از آن اجتناب کنگر او بشهد آرزویی کام خوش کندآن شور بخت را نمک اندر جلاب کنخواهی که بر حقیقت کار افتدت نظربر روی حال خود ز شریعت نقاب کنچون عشق دوست ولوله اندر دلت فگندبر خویشتن چو زلزله خانه خراب کنفعلی که عشق باطن آن را صواب دیددر ظاهر ار خطاست برو ارتکاب کنهم پای برفراز سلالیم غیب نههم دست در مشیمه ام الکتاب کنزآن پس بگو اناهو یا من هوانااز معترض مترس و بجانان خطاب کنبیم سرست سیف ازین شطحها تراشمشیر نطق را پس ازین در قراب کن
♤♤♤♤♤ وصلست و هجر، آنچه بهست اختیار کندانی که وقت می گذرد عزم کار کناول چو چرخ گرد زمین و زمان برآیوآنگه چو قطب گرد خود آخر مدار کنگیتی شکارگاه سعادت نهاده اندای باز چشم دوخته، دولت شکار کنعالم پر از گلست ز عکس جمال دوستروی همه ببین(و) ورا اختیار کنای مفلس دریده گریبان ترا که گفتدامن فرو گذار و تعلق بخار کنخرگه زدی برای اقامت درو ولیکجای تو نیست خیمه فرو گیر و بار کناز آب چشم خاک ره دوست ساز گلهر رخنه یی که در دل تست استوار کنروز وصال در همه ایام سایرستآن روز را تو چون شب قدر انتظار کنای یار ناگزیر که جان چون تو دوست نیستبا دوستان خویش مرا نیز یار کنهرچند عاشقان تو نایند در شماردر دفتر حسابم ازیشان شمار کنجام وصالت از همه عشاق باز ماندیک جرعه زآن نصیب من خاکسار کنخواهم که در ره تو شوم کشته چون حسینبا من کنون معامله حلاج وار کنآن ساعتی که باز رهانی مرا ز مناز زلف خود رسن، ز قد خویش دار کنگر چنگ من بدامن وصلت رسد شبیدستم، چنانکه چشم امیدم، چهار کنبسیار در منازل هجرت دویده ایموقتست، بر جنیبت وصلم سوار کن
♤♤♤♤♤ ایا سلطان ترا بنده ز سلطان بی نیازم کنز خسرو فارغم گردان و از خان بی نیازم کنز سلطان بی نیازی نیست در دنیا توانگر رابمن ده ملک درویشی ز سلطان بی نیازم کنچو شطرنج از پی بازیست هر شاهی که می بینممریز آب رخم را و ز شاهان بی نیازم کنامیران همچو گرگان و رعیت گوسپندان شانسگ درگاه خویشم خوان ز گرگان بی نیازم کناگر چون بحر عمانند هریک معدن لؤلومرا لولو نمی باید ز عمان بی نیازم کنوگر دریای فیاضند وقت خود از آن دریاز فیضت قطره یی بر من بیفشان بی نیازم کنهمه از ضعف ایمانست بر غیر اعتماد منازین کافردلان یارب بایمان بی نیازم کنجهان مأوای انسانست دروی نیک و بد باشدز بد مستغنیم دار وز نیکان بی نیازم کنبرای زندگی تن نخواهم منت جان رابعشقم زنده دل گردان و از جان بی نیازم کنمرا از بهر تن باید که نانی باشد اندر کفز جانم بار تن برگیر و از نان بی نیازم کنطمع دردیست در انسان که باشد مال درمانشببر این درد را از من ز درمان بی نیازم کنهمه رنگست و بود نیاز نان را شاید این معنیز ننگ شرکت ایشان چو مردان بی نیازم کنز حرص آدمی یارب زمین انبار موران شدتو از انبار این موران چو مرغان بی نیازم کنقناعت مصر ملک است و جهان مانند کنعانیچو یوسف ملک مصرم ده ز کنعان بی نیازم کنندیدم نعمت از اخوان و بر نعمت حسد دیدمبحق سوره یوسف ز اخوان بی نیازم کنعطای تست چون باران سخاشان هست چون شبنمبلی از منت شبنم بباران بی نیازم کنچو از اقران صاحب نفس نقصانست حالم رابدرویشان صاحب دل از اقران بی نیازم کنمنم مانند خاقانی و روم امروز شروانمبتبریزم فگن یارب ز شروان بی نیازم کننگفتم همچو خاقانی ثنای هیچ خاقانیتو از گنج عطای خود ز خاقان بی نیازم کندل دنیاطلب کورست هان ای سیف فرغانیبگو در راه دین یارب ز کوران بی نیازم کن
♤♤♤♤♤ دلا از آستین عشق دست کار بیرون کنز ملک خویش دشمن را بعون یار بیرون کنحریم دوستست این دل اگر نه دشمن خویشیبغیر از دوست چیزی را درو مگذار بیرون کنتو چون گنجی و حب مال مارست ای پسر در توسخن بشنو برو از خود بافسون مار بیرون کناگر از دست حکم دوست تیغ آید ترا بر سرسپر در رو مکش جوشن درین پیکار بیرون کنتو در کعبه بتان داری ازین پندارها در دلز کعبه بت برون افگن ز دل پندار بیرون کنچو در مسجد سگان یابی مسلمان وار بیرون رانچو در کعبه بتان بینی برو زنهار بیرون کنسرت را در فسار حکم خویش آورد نفس توگر از عقل افسری داری سر از افسار بیرون کنچو کار عشق خواهی کرد دست افزار یک سونهچو اندر کعبه خواهی رفت پای افزار بیرون کنگرت در دل نیامد عشق و عاشق نیستی باریبرو با عاشقان او ز دل انکار بیرون کنتو می گویی که هشیارم ولیکن از می غفلتهنوز اندر سرت مستیست ای هشیار بیرون کنگل و خارست پایت را درین ره هرچه پیش آیدهم از گل پا برون آور هم از پا خار بیرون کنتو اندر خویشتن دایم چو بو در گل چه ماندستیچو برگ از شاخ و چون میوه سر از ازهار بیرون کنبرو گر عاشق از جانی برو ای سیف فرغانیگرت در دل جز او چیزیست عاشق وار بیرون کن
♤♤♤♤♤ ای جمالت آیتی از صنع رب العالمینباد بر روی تو از ایزد هزاران آفرینتو چنان شاهی که در منشور دولت درج کردعشق تو عشاق را انتم علی الحق المبینماه با خورشید جمشید و سپاه اخترانپیش روی خوب تو چون آسمان بوسد زمینشکر از پسته روان و سحر در نرگس عیانماه طالع در رخ و خورشید تابان در جبیندر رخ خوب تو پیوسته قمر با آفتابدر لب لعل تو آغشته شکر با انگبینصورتی در لطف همچون روح (و) هر دم می نهداز معانی گنجها در چشم او جان آفرینآنکه با نقاش کن بر لوح هستی زد قلمدر نگارستان دنیا صورتی یابد چنینعالم از وی همچو جنت جنت از وی پر ز حورخانه از رویش پر از گل جامه زو پر یاسمینحورگاه بوسه در جنت در دندان خوددر لب لعلش نشاند همچو نقش اندر نگیندست قدرت بر نیاورد از برای جان و دلمثل او اعجوبه یی در کارگاه ما و طینناوکی از غمزه دارد ابروی او در کمانلشکری از فتنه دارد چشم او اندر کمینگیسوی عنبرفشان تاری تر از ظلمات شکروی خوبش بی گمان روشن تر از نور یقینچون گریبان افق وقت طلوع آفتابپای او در عطف دامن دست او در آستیندر سخن معنی لفظش مایه آب حیاتگرد رخ مضمون خطش نزهت للناظریندر لفظش را گهرچین گوش جان عاشقانروی خوبش را مگس ران شهپر روح الامینپرتو انوار رویش آفت عقلست و هوشسکه دینار حسنش رحمت للعالمینلعل او شهد شفا و نطق او شمع هدیروی او نور مبین و زلف او حبل المتینعطر زلف عنبرینش رشک بوی مشک نابپشت پای نازنینش به ز روی حور عینچون لب معشوق از شیرینی نامش گزددر کتابت مرزبان خامه را دندان شینطوطی جان را بگو منقار از دل کن بیاچون نگار بی دهان از لب شکر بارد بچینترک تازی گو که پشت پا ز عشق او زدندمشک مویان ختن بر روی بت رویات چیندر لطافت چون عرق بر جسم او نبود اگرزآب حیوان شبنم افشاند هوا بر یاسمینعقل در بازار او در کیسه دارد نقد قلبکفر اندر راه او بر پشت دارذ بار دینبر سمند کامرانی می خرامد شاه وارگاه در بستان مهر و گاه در میدان کینماه رویان چاکران و پادشاهان بندگانعشق بازان بر یسار و جان فشانان بر یمینبا چنین ملک و ولایت با چنین خیل و حشمبا گدایان هم وثاق و با فقیران همنشینصورتی دارد که در وی خیره گردد چشم عقلدیده معنی خود روشن کن و رویش ببینبر در او باش و می دان زیر پای خود بهشتدر ره او پوی و می خوان نعم اجرالعاملینعاشقان روی خوبش از نعیم دار خلدچون فرشته فارغند از خوردن عجل سمیندستشان افلاک را چون نعل دارد زیر پایحکمشان اجرام را چون مرکب آرد زیر زینعاشقان را قال نبود، حال باشد نقد وقتزردیی بر رخ عیان واندهی در دل دفینآفتاب گرم رو در خانه دارد چون خوهدشیر گردون از برای دفع سرما پوستینسیف فرغانی سنائی وار ازین پس نزد ما«چون سخن زآن زلف و رخ گویی مگو از کفر و دین »
♤♤♤♤♤ای ترا در کار دنیا بوده دست افزار دینوی تو از دین گشته بیزار و ز تو بیزار دینای بدستار و بجبه گشته اندر دین امامترک دنیا کن که نبود جبه و دستار دینای لقب گشته فلان الدین والدنیا تراننگ دنیایی و از نام تو دارد عار دیننفس مکارت کجا بازار زرقی تیز کردکز پی دنیا درو نفروختی صد بار دینقدر دنیا را تو می دانی که گر دستت دهدیک درم از وی بدست آری بصد دینار دینقیمت او هم تو بشناسی که گر یابی کنییک جو او را خریداری بده خروار دینخویشتن باز آر ازین دنیا خریدن زینهارچون خریداران زر مفروش در بازار دینکز برای سود دنیا ای زیان تو ز توبهر مال ارزان فروشد مرد دنیادار دیناز پی مالی که امسالت مگر حاصل شوددر پی این سروران از دست دادی پار دینمصر دنیا را که دروی سیم و زر باشد عزیزتو زلیخایی از آن نزد تو باشد خوار دیندیو نفست گر مسخر شد مسلم باشدتاین که در دنیا نگه داری سلیمان وار دینحق دین ضایع کنی هر روز بهر حظ نفسآه از آن روزی که گوید حق من بگزار دینکار تو چون جاهلان شد برگ دنیا ساختنخود درخت علم تو روزی نیارد بار دینبحث و تکرار از برای دین بود در مدرسهوز تو آنجا فوت شد ای عالم مختار دینآرزوی مسند تدریس بیرون کن ز دلتا ترا حاصل شود بی بحث و تکرار دینچشم جان از دیدن رخسار این رعنا ببندتاگشاید بر دلت گنجینه اسرار دیندست حکم طبع بیرون ناورد از دایرهنقطه دل را که زد بر گرد او پرگار دینکار من گویی همه دینست و من بیدار دلخواب غفلت کی گمارد بر دل بیدار دیننزد تو کز مال دنیا خانه رنگین کرده ایپرده بیرون در نقشیست بر دیوار دینبیم درویشی اعمالست اندر آخرتآن توانگر را که در دنیا نباشد یار دیندر دل دنیاپرست تو قضا چون بنگریستگفت ناپاکست یارب اندرو مگذار دینبا چو تو کم عقل از دین گفت نتوان زآنکه هستاندکی دنیا بر تو بهتر از بسیار دیندین چو مقداری ندارد بهر دنیا نزد توآخرت نیکو بدست آری بدین مقدار دین!کار برعکس است اگر دین می خوهی دنیا مجویهمچنین ای خواجه گر دنیا خوهی بگذار دیندر چراگاه جهان خوش خوش همی کن گاولیسچون خر نفس ترا بر سر نکرد افسار دیناندرین دوری که نزد سروران اهل کفرزین مسلمان مرتد می کند زنهار دینسیف فرغانی برو آثار دین داران بجاندر کتب می جو، قوی می کن بدان آثار دینخلق در دنیای باطل راه حق گم کرده اندچون نمی جویند در قرآن و در اخبار دینمجلس علمی طلب کز پرده های نقل اودم بدم اندر نوا آید چو موسیقار دینگرچه گفتار نکو از دین برون نبود ولیکنزد حق کردار نیکست ای نکوگفتار دینورچه شعر از علم دین بیرون بود، چون عارفانتا توانی درج کن در ضمن این اشعار دینای خروس تاجور چون ماکیان بر تخم خویشخامش اندر گوشه یی بنشین، نگه می دار دین
♤♤♤♤♤چو بگذشت از غم دنیا بغفلت روزگار تودر آن غفلت ببی کاری بشب شد روز کار توچو عمر تو بنزد تست بی قیمت، نمی دانیکه هر ساعت شب قدرست اندر روزگار توچه روبه حیلها سازی ز بهر صید عوانیتو مرداری خوری آنگه که سگ باشد شکار توتو همچون گربه آنجایی که آن ظالم نهد خوانیمگر سیری نمی داند سگ مردار خوار توطعامش لحم خنزیرست و چون آبش خوری شایدز بی نانی اگر از حد گذشتست اضطرار توز بیماری مزورهای چون کشکاب می سازدز بهر مرگ جان خود دل پرهیزکار توتو بی دارو و بی قوت نیابی زین مرض صحتبمیرد اندرین علت دل بیمار زار توترازان سیم می باید که در کار خودی دایمچو کار او کنی هرگز نیاید زر بکار توز حق بیزاری ار باشد سوی خلق التفات توزدین درویشی ار باشد بدنیا افتخار توزر طاعت بری آنجا که اخلاصی در آن نبودبسی بر تو شکست آرد درست کم عیار توز نقد قلب بر مردم زمین حشر تنگ آیدبصحرای قیامت در چو بگشایند بار توکجا پوشیده خواهد ماند افعالت در آن حضرتکه یکسانست نزد او نهان و آشکار توچو طاوسی تو در دنیا و در عقبی، کجا ماندسیه پایی تو پنهان ببال چون نگار توبجامه قالب خود را منقش می کنی تا شدتکلفهای بی معنی تو صورت نگار توبدین سرمایه خشنودی که از دنیا سوی عقبیبخواهی رفت و راضی نی ز تو پروردگار توازین سیرت نمی ترسی که فردا گویدت ایزدکه تو مزدور شیطانی و دوزخ مزد کار تو