انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 69 از 72:  « پیشین  1  ...  68  69  70  71  72  پسین »

Saif Farghani | سیف فرغانی


زن

 
♤♤♤♤♤


در شب زلف تو قمر دیدن
خوش بود خاصه هر سحر دیدن

تا بکی همچو سایه خانه
آفتاب از شکاف در دیدن

پرده بردار از آن رخ پرنور
که ملولم ز ماه و خور دیدن

گرچه کس را نمی شود حاصل
لذت شکر از شکر دیدن

هست دشوار دیدن تو چنان
که ز خود مشکلست سر دیدن

روی منما بهر ضعیف دلی
گرچه ناید ز بی بصر دیدن

که چو سیماب مضطرب گردد
دل مسکین ز روی زر دیدن

میوه یی ده ز باغ وصل مرا
که دلم خون شد از زهر دیدن

آشنای ترا سزد زین باغ
همچو بیگانگان شجر دیدن

طالب رؤیت مؤثر شد
چون کلیم الله از اثر دیدن

گرچه صبرم گرفته است کمی
شوقم افزون شود بهر دیدن

زخم چوگان شوق می باید
بر دل از بهر ره نور دیدن

گرد میدان عشق می نتوان
بسر خود چو گوی گردیدن

ای دل ای دل ترا همه چیزی
شد میسر ازو مگر دیدن

بفروغ چراغ عشق توان
هر دو عالم بیک نظر دیدن

جان معنی و معنی جان را
در پس پرده صور دیدن

اوست پیش و پس همه چیزی
چون غلط می کنی تو در دیدن

علم رسمیت منع کرد از عشق
بصدف ماندی از گهر دیدن

مرد این ره نظر بخود نکند
از عجایب درین سفر دیدن

گر سر این رهت بود شرطست
پای طاوس را چو پر دیدن

نزد ما از خواص این ره هست
در یکی گام صد خطر دیدن

چند خود را خلاف باید کرد
در مقامات خیر و شر دیدن

تا دل و دیده اتفاق کنند
روی او را بیکدگر دیدن
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤


روی تو عرض داد لشکر حسن
که رخ تست شاه کشور حسن

شاه عشقت ستد ولایت جان
ملک دلها گرفت لشکر حسن

بحر لطفی و چون برآری موج
دو جهان پر شود ز گوهر حسن

همه اجزا چو روی دلبر گل
همه اعضا چو روی مظهر حسن

چون تویی پادشاه سیم بران
سکه دارد ز نام تو زر حسن

ما فقیران صابر عشقیم
شکر نعمت کن ای توانگر حسن

زیر پایت فگند ماه کلاه
چون تو بر سر نهادی افسر حسن

ای که در دور خوبی تو بسیست
دل و جان داده در برابر حسن

وی تو از یک کرشمه در یکدم
داده صد جان نو بپیکر حسن

ما از آن شب در احتراق غمیم
که طلوع از تو کرد اختر حسن

همه منظر بحسن شد زیبا
لیک زیبا بتست منظر حسن

بی رخت مه ندید برج جمال
بی لبت می نداشت ساغر حسن

از عروسان حجله تقدیر
که روان گشته اند از بر حسن

دست مشاطه قضا ناراست
هیچ کس را چو تو بزیور حسن

گر بدیوان لطف خود نگری
ای رخت آفتاب خاور حسن

نقطه یی مه بود ز خط جمال
ورقی گل بود ز دفتر حسن

آن زمانی که از مشیمه غیب
مه و خورشید زاد مادر حسن

با تو همشیره بود پنداری
لطف یعنی کهین برادر حسن

بت آزر بسوخت چون هیزم
تا رخت برافروخت آذر حسن

خود بت بت شکن کجا آراست
همچو تو در زمانه آزر حسن

عشق ما از جمال تو عرضیست
لیک دایم بقا چو جوهر حسن

پادشاهی چو عقل گردن کش
از پی روی تست چاکر حسن

تا رخ تو ندید سجده نکرد
عشق دل داده پیش دلبر حسن

ذره با مهرت ار درآمیزد
راست چون مه شود منور حسن

اندرین موسمی که دست قضا
بر جهان باز می کند در حسن

شاخ مانند بچه طاوس
می برآرد یکان یکان پر حسن

باغ در بر فگند حله سبز
شاخ بر سر نهاد چادر حسن

لاله بر پای خاسته که ز شاخ
غنچه بیرون همی کند سر حسن

بلبل آغاز کرده مدحت گل
راست گویی منم ثناگر حسن

این قیامت نگر که از گل شد
عرصه خاک تیره محشر حسن

خطبه مهر دوست می خواند
روز و شب برفراز منبر حسن

این همه فعلها بتست مضاف
زآنکه اسم تو هست مصدر حسن
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤


زهی از نور روی تو چراغ آسمان روشن
تو روشن کرده ای او را و او کرده جهان روشن

اگر نه مقتبس بودی بروز از شمع رخسارت
نبودی در شب تیره چراغ آسمان روشن

چراغ خانه دل شد ضیای نور روی تو
وگرنه خانه دل را نکردی نور جان روشن

جواز از موی و روی تو همی یابند روز و شب
که در آفاق می گردند این تاریک و آن روشن

اگر با آتش عشقت وزد بادی برو شاید
که خاک تیره دل گردد چو آب دیدگان روشن

چو با خورشید روی تو دلش گرمست عاشق را
نفس چون صبح روشن دل برآید از دهان روشن

اگر از آتش روی تو تابی بر هوا آید
کند ابر بهاری را چو آب اندر خزان روشن

وگر از ابر لطف تو بمن برسایه یی افتد
چو خورشید یقین گردد دل من بی گمان روشن

میان مجلس مستان اگر تو در کنار آیی
ببوسه می توان خوردن شرابی زآن لبان روشن

قدت در مجمع خوبان چو سرو اندر چمن زیبا
رخت بر صفحه رویت چو گل در گلستان روشن

خطت همچون شب و دروی رخی چون ماه تابنده
براتت رایجست اکنون که بنمودی نشان روشن

دهان چون پسته و دروی سخن همچون شکر شیرین
رخت را رنگ گلنار و لبت چون ناردان روشن

کمان ابروت بر دل خدنگی زد کزو هردم
مرا تیر مژه گردد بخون همچون سنان روشن

من اشتر دل اگر یابم ترا در گردن آویزم
جرس وار و کنم هردم ز درد دل فغان روشن

اگر خاک سر کویت دمی با سرمه آمیزد
بره بینی شود چون چشم میل سرمه دان روشن

مرا بی ترک سر وصلت میسر گردد ار باشد
ز شیرینی دهن تلخ وز تاریکی مکان روشن

فراقت آنچه با من کرد پنهان در شب تیره
کجا گفتن توان پیدا، کجا کردن توان روشن؟

رخ همچون قمر بنما ز زلف همچو شب ای جان
که تا گردد بنزد خلق عذر عاشقان روشن

چو در وصف جمال تو نویسم شعر خود، گردد
مرا همچون ید بیضا قلم اندر بنان روشن

مرا در شب نمی باید چراغ مه که می گردد
بیاد روز وصل تو شبم خورشید سان روشن

ز بهر سوختن پیشت چه مردانه قدم باشد
ز جیب شمع بر کردن سری چون ریسمان روشن

ز نور عشق تو ناگه دلم چون روز روشن شد
بسان تیره شب کز برق گردد ناگهان روشن

ز حسنت نور رو کم گشت مر خوبان عالم را
چو شد خورشید پیدا مه نباشد آنچنان روشن

بهر مجلس که جمع آیند خوبان همچو استاره
تو با آن روی پرنوری چو ماه اندر میان روشن

چو رویت رخ نمود آنجا بجز تو کس نبود آنجا
وگر صد شمع بود آنجا تو کردی خانه شان روشن

مرا اندوه خود دادی و شادی جز مرا، کردی
رهی را قوت جان تعیین گدا را وجه نان روشن

بمستی و بهشیاری بدیدم نیست چون دردی
بپیش لعل میگونت می چون ارغوان روشن

ز یاقوت لبت گر عکس بر اجزای کان آید
دل تیره کند چون لعل جوهردار کان روشن

چو خندد لعل تو در حال خلقی را کند شیدا
چو دم زد صبح گیتی را کند اندر زمان روشن

دل اندر زلف تو پیداست همچون نور در ظلمت
که هرگز در شب تیره نمی ماند نهان روشن

میان مردم غافل همی تابند عشاقت
چنان کندر شب تیره بتابند اختران روشن

دلم کز ظلمت تن بد چو پشت آینه تیره
شد از انوار عشق تو چو روی نیکوان روشن

چو اندر دل قدم زد عشق، انده خانه دل را
بسان دست موسی شد ز پایش آستان روشن

شبی در مجمع خوبان نقاب از روبر افگندی
ز نورش شمع رخشان را چو آتش شد دخان روشن

دلم از عشق پرنورست و شعر از وصف تو نیکو
زلال از چشمه دان صافی شراب از جام دان روشن

ز بهر آن رو پیشت رخی بر خاک می مالم
که از بس سنگ ساییدن شود نعل خران روشن

من از دهشت درین حضرت سخن پوشیده می گویم
در اشعارم نظر کن نیک و حالم بازدان روشن

بدین شعر ای صنم با من کجا گردد دلت صافی
بدم آیینه را هرگز کجا کردن توان روشن

مرا زین طبع شوریده سخن نیکو همی آید
چراغم من، مرا باشد دهن تیره زبان روشن

چو شمع اندر شب تیره همی گریم همی سوزم
مگر روزی شود چشمم بیار مهربان روشن

ز بس کاید بنور دل بسوزم عود اندیشه
برآید هر نفس از من دمی آتش فشان روشن

بدین رخسار گرد آلوده رنگم آنچنان بینی
که گویی بر سر خاکست آب زعفران روشن

الا ای صوفی صافی کزآن حضرت همی لافی
مرا از علم ره کافی بگو یک داستان روشن

درین بازار محتالان ترا عشقست سرمایه
برو از نور او بر کن چراغی در دکان روشن

چو روی خود در آیینه ببینی پشت گردون را
گرت در کوزه قالب شود آب روان روشن

بسیم و زر بود دایم دل بی عشق را شادی
باسپیداج و گلگونه شود روی زنان روشن

تو در سود و زیان خود غلط کردی نمی دانی
ازین سرمایه نزد تو شود سود و زیان روشن

ازین دنیا بدست دل برآور پای جان از گل
که آیینه برون ناید ز نمگین خاکدان روشن

مجرد شو اگر خواهی خلاص از تیرگی خود
که چون شد گوشت دور از وی بماند استخوان روشن

ز همت (نزد) معشوقست جای عاشقان عالی
از اختر در شب تیره است راه کهکشان روشن

درین منزلگه دزدان مخسب آمن که کم باشد
بسان شمع بیداران چراغ خفتگان روشن

شب ار چون شمع برخیزی و سوزی در میان خود را
بسان صبح روشن دل نشینی بر کران روشن

بجوشی تا چو زر گردد سراسر خام تو پخته
بکوشی تا خبر گردد ترا همچون عیان روشن

ازین تیره قفس بر پر که مر سیمرغ جانت را
نماند بال طاوسی درین زاغ آشیان روشن

درین کانون تاریک ار بمانی همچو خاکستر
برآیی بر فلک همچون چراغ فرقدان روشن

کمال الدین اسمعیل را بودست پیش از من
یکی شعری ردیف آن چو جان عاشقان روشن

چو در قندیل طبع من فزودی روغنی کردم
چراغ فکرت خود را بچوب امتحان روشن

سوی آن بحر شعر ار کش ازین جو قطره یی بردی
کجا آب سخن ماندی ورا در اصفهان روشن

چو ذکر دیگری کردی نماند شعر را لذت
چو با خس کرد آمیزش نماند آب روان روشن
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤


هان ای رفیق خفته دمی ترک خواب کن
برخیز و عزم آن در میمون جناب کن

ساکن روا مدار تن سایه خسب را
جنبش چو ذره در طلب آفتاب کن

تا چون ستاره مشعله دار تو مه شود
بیدار باش در شب و در روز خواب کن

زین بیشتر زیاده بود گفتن ای پسر
عمرت کمی گرفت، برفتن شتاب کن

زآن پیشتر که بارگی وقت سرکشد
رو دست در عنان زن و پا در رکاب کن

اول در مجامله بر خویشتن ببند
پس خانه معامله را فتح باب کن

نفست بسی دراهم انفاس صرف کرد
زآن خرج و دخل روز بروزش حساب کن

در راه هرچه نفس بدان ملتفت شود
گر خود بهشت باشد از آن اجتناب کن

گر او بشهد آرزویی کام خوش کند
آن شور بخت را نمک اندر جلاب کن

خواهی که بر حقیقت کار افتدت نظر
بر روی حال خود ز شریعت نقاب کن

چون عشق دوست ولوله اندر دلت فگند
بر خویشتن چو زلزله خانه خراب کن

فعلی که عشق باطن آن را صواب دید
در ظاهر ار خطاست برو ارتکاب کن

هم پای برفراز سلالیم غیب نه
هم دست در مشیمه ام الکتاب کن

زآن پس بگو اناهو یا من هوانا
از معترض مترس و بجانان خطاب کن

بیم سرست سیف ازین شطحها ترا
شمشیر نطق را پس ازین در قراب کن
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤


وصلست و هجر، آنچه بهست اختیار کن
دانی که وقت می گذرد عزم کار کن

اول چو چرخ گرد زمین و زمان برآی
وآنگه چو قطب گرد خود آخر مدار کن

گیتی شکارگاه سعادت نهاده اند
ای باز چشم دوخته، دولت شکار کن

عالم پر از گلست ز عکس جمال دوست
روی همه ببین(و) ورا اختیار کن

ای مفلس دریده گریبان ترا که گفت
دامن فرو گذار و تعلق بخار کن

خرگه زدی برای اقامت درو ولیک
جای تو نیست خیمه فرو گیر و بار کن

از آب چشم خاک ره دوست ساز گل
هر رخنه یی که در دل تست استوار کن

روز وصال در همه ایام سایرست
آن روز را تو چون شب قدر انتظار کن

ای یار ناگزیر که جان چون تو دوست نیست
با دوستان خویش مرا نیز یار کن

هرچند عاشقان تو نایند در شمار
در دفتر حسابم ازیشان شمار کن

جام وصالت از همه عشاق باز ماند
یک جرعه زآن نصیب من خاکسار کن

خواهم که در ره تو شوم کشته چون حسین
با من کنون معامله حلاج وار کن

آن ساعتی که باز رهانی مرا ز من
از زلف خود رسن، ز قد خویش دار کن

گر چنگ من بدامن وصلت رسد شبی
دستم، چنانکه چشم امیدم، چهار کن

بسیار در منازل هجرت دویده ایم
وقتست، بر جنیبت وصلم سوار کن
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤


ایا سلطان ترا بنده ز سلطان بی نیازم کن
ز خسرو فارغم گردان و از خان بی نیازم کن

ز سلطان بی نیازی نیست در دنیا توانگر را
بمن ده ملک درویشی ز سلطان بی نیازم کن

چو شطرنج از پی بازیست هر شاهی که می بینم
مریز آب رخم را و ز شاهان بی نیازم کن

امیران همچو گرگان و رعیت گوسپندان شان
سگ درگاه خویشم خوان ز گرگان بی نیازم کن

اگر چون بحر عمانند هریک معدن لؤلو
مرا لولو نمی باید ز عمان بی نیازم کن

وگر دریای فیاضند وقت خود از آن دریا
ز فیضت قطره یی بر من بیفشان بی نیازم کن

همه از ضعف ایمانست بر غیر اعتماد من
ازین کافردلان یارب بایمان بی نیازم کن

جهان مأوای انسانست دروی نیک و بد باشد
ز بد مستغنیم دار وز نیکان بی نیازم کن

برای زندگی تن نخواهم منت جان را
بعشقم زنده دل گردان و از جان بی نیازم کن

مرا از بهر تن باید که نانی باشد اندر کف
ز جانم بار تن برگیر و از نان بی نیازم کن

طمع دردیست در انسان که باشد مال درمانش
ببر این درد را از من ز درمان بی نیازم کن

همه رنگست و بود نیاز نان را شاید این معنی
ز ننگ شرکت ایشان چو مردان بی نیازم کن

ز حرص آدمی یارب زمین انبار موران شد
تو از انبار این موران چو مرغان بی نیازم کن

قناعت مصر ملک است و جهان مانند کنعانی
چو یوسف ملک مصرم ده ز کنعان بی نیازم کن

ندیدم نعمت از اخوان و بر نعمت حسد دیدم
بحق سوره یوسف ز اخوان بی نیازم کن

عطای تست چون باران سخاشان هست چون شبنم
بلی از منت شبنم بباران بی نیازم کن

چو از اقران صاحب نفس نقصانست حالم را
بدرویشان صاحب دل از اقران بی نیازم کن

منم مانند خاقانی و روم امروز شروانم
بتبریزم فگن یارب ز شروان بی نیازم کن

نگفتم همچو خاقانی ثنای هیچ خاقانی
تو از گنج عطای خود ز خاقان بی نیازم کن

دل دنیاطلب کورست هان ای سیف فرغانی
بگو در راه دین یارب ز کوران بی نیازم کن
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤


دلا از آستین عشق دست کار بیرون کن
ز ملک خویش دشمن را بعون یار بیرون کن

حریم دوستست این دل اگر نه دشمن خویشی
بغیر از دوست چیزی را درو مگذار بیرون کن

تو چون گنجی و حب مال مارست ای پسر در تو
سخن بشنو برو از خود بافسون مار بیرون کن

اگر از دست حکم دوست تیغ آید ترا بر سر
سپر در رو مکش جوشن درین پیکار بیرون کن

تو در کعبه بتان داری ازین پندارها در دل
ز کعبه بت برون افگن ز دل پندار بیرون کن

چو در مسجد سگان یابی مسلمان وار بیرون ران
چو در کعبه بتان بینی برو زنهار بیرون کن

سرت را در فسار حکم خویش آورد نفس تو
گر از عقل افسری داری سر از افسار بیرون کن

چو کار عشق خواهی کرد دست افزار یک سونه
چو اندر کعبه خواهی رفت پای افزار بیرون کن

گرت در دل نیامد عشق و عاشق نیستی باری
برو با عاشقان او ز دل انکار بیرون کن

تو می گویی که هشیارم ولیکن از می غفلت
هنوز اندر سرت مستیست ای هشیار بیرون کن

گل و خارست پایت را درین ره هرچه پیش آید
هم از گل پا برون آور هم از پا خار بیرون کن

تو اندر خویشتن دایم چو بو در گل چه ماندستی
چو برگ از شاخ و چون میوه سر از ازهار بیرون کن

برو گر عاشق از جانی برو ای سیف فرغانی
گرت در دل جز او چیزیست عاشق وار بیرون کن
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤


ای جمالت آیتی از صنع رب العالمین
باد بر روی تو از ایزد هزاران آفرین

تو چنان شاهی که در منشور دولت درج کرد
عشق تو عشاق را انتم علی الحق المبین

ماه با خورشید جمشید و سپاه اختران
پیش روی خوب تو چون آسمان بوسد زمین

شکر از پسته روان و سحر در نرگس عیان
ماه طالع در رخ و خورشید تابان در جبین

در رخ خوب تو پیوسته قمر با آفتاب
در لب لعل تو آغشته شکر با انگبین

صورتی در لطف همچون روح (و) هر دم می نهد
از معانی گنجها در چشم او جان آفرین

آنکه با نقاش کن بر لوح هستی زد قلم
در نگارستان دنیا صورتی یابد چنین

عالم از وی همچو جنت جنت از وی پر ز حور
خانه از رویش پر از گل جامه زو پر یاسمین

حورگاه بوسه در جنت در دندان خود
در لب لعلش نشاند همچو نقش اندر نگین

دست قدرت بر نیاورد از برای جان و دل
مثل او اعجوبه یی در کارگاه ما و طین

ناوکی از غمزه دارد ابروی او در کمان
لشکری از فتنه دارد چشم او اندر کمین

گیسوی عنبرفشان تاری تر از ظلمات شک
روی خوبش بی گمان روشن تر از نور یقین

چون گریبان افق وقت طلوع آفتاب
پای او در عطف دامن دست او در آستین

در سخن معنی لفظش مایه آب حیات
گرد رخ مضمون خطش نزهت للناظرین

در لفظش را گهرچین گوش جان عاشقان
روی خوبش را مگس ران شهپر روح الامین

پرتو انوار رویش آفت عقلست و هوش
سکه دینار حسنش رحمت للعالمین

لعل او شهد شفا و نطق او شمع هدی
روی او نور مبین و زلف او حبل المتین

عطر زلف عنبرینش رشک بوی مشک ناب
پشت پای نازنینش به ز روی حور عین

چون لب معشوق از شیرینی نامش گزد
در کتابت مرزبان خامه را دندان شین

طوطی جان را بگو منقار از دل کن بیا
چون نگار بی دهان از لب شکر بارد بچین

ترک تازی گو که پشت پا ز عشق او زدند
مشک مویان ختن بر روی بت رویات چین

در لطافت چون عرق بر جسم او نبود اگر
زآب حیوان شبنم افشاند هوا بر یاسمین

عقل در بازار او در کیسه دارد نقد قلب
کفر اندر راه او بر پشت دارذ بار دین

بر سمند کامرانی می خرامد شاه وار
گاه در بستان مهر و گاه در میدان کین

ماه رویان چاکران و پادشاهان بندگان
عشق بازان بر یسار و جان فشانان بر یمین

با چنین ملک و ولایت با چنین خیل و حشم
با گدایان هم وثاق و با فقیران همنشین

صورتی دارد که در وی خیره گردد چشم عقل
دیده معنی خود روشن کن و رویش ببین

بر در او باش و می دان زیر پای خود بهشت
در ره او پوی و می خوان نعم اجرالعاملین

عاشقان روی خوبش از نعیم دار خلد
چون فرشته فارغند از خوردن عجل سمین

دستشان افلاک را چون نعل دارد زیر پای
حکمشان اجرام را چون مرکب آرد زیر زین

عاشقان را قال نبود، حال باشد نقد وقت
زردیی بر رخ عیان واندهی در دل دفین

آفتاب گرم رو در خانه دارد چون خوهد
شیر گردون از برای دفع سرما پوستین

سیف فرغانی سنائی وار ازین پس نزد ما
«چون سخن زآن زلف و رخ گویی مگو از کفر و دین »
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  ویرایش شده توسط: anything   
زن

 
♤♤♤♤♤

ای ترا در کار دنیا بوده دست افزار دین
وی تو از دین گشته بیزار و ز تو بیزار دین

ای بدستار و بجبه گشته اندر دین امام
ترک دنیا کن که نبود جبه و دستار دین

ای لقب گشته فلان الدین والدنیا ترا
ننگ دنیایی و از نام تو دارد عار دین

نفس مکارت کجا بازار زرقی تیز کرد
کز پی دنیا درو نفروختی صد بار دین

قدر دنیا را تو می دانی که گر دستت دهد
یک درم از وی بدست آری بصد دینار دین

قیمت او هم تو بشناسی که گر یابی کنی
یک جو او را خریداری بده خروار دین

خویشتن باز آر ازین دنیا خریدن زینهار
چون خریداران زر مفروش در بازار دین

کز برای سود دنیا ای زیان تو ز تو
بهر مال ارزان فروشد مرد دنیادار دین

از پی مالی که امسالت مگر حاصل شود
در پی این سروران از دست دادی پار دین

مصر دنیا را که دروی سیم و زر باشد عزیز
تو زلیخایی از آن نزد تو باشد خوار دین

دیو نفست گر مسخر شد مسلم باشدت
این که در دنیا نگه داری سلیمان وار دین

حق دین ضایع کنی هر روز بهر حظ نفس
آه از آن روزی که گوید حق من بگزار دین

کار تو چون جاهلان شد برگ دنیا ساختن
خود درخت علم تو روزی نیارد بار دین

بحث و تکرار از برای دین بود در مدرسه
وز تو آنجا فوت شد ای عالم مختار دین

آرزوی مسند تدریس بیرون کن ز دل
تا ترا حاصل شود بی بحث و تکرار دین

چشم جان از دیدن رخسار این رعنا ببند
تاگشاید بر دلت گنجینه اسرار دین

دست حکم طبع بیرون ناورد از دایره
نقطه دل را که زد بر گرد او پرگار دین

کار من گویی همه دینست و من بیدار دل
خواب غفلت کی گمارد بر دل بیدار دین

نزد تو کز مال دنیا خانه رنگین کرده ای
پرده بیرون در نقشیست بر دیوار دین

بیم درویشی اعمالست اندر آخرت
آن توانگر را که در دنیا نباشد یار دین

در دل دنیاپرست تو قضا چون بنگریست
گفت ناپاکست یارب اندرو مگذار دین

با چو تو کم عقل از دین گفت نتوان زآنکه هست
اندکی دنیا بر تو بهتر از بسیار دین

دین چو مقداری ندارد بهر دنیا نزد تو
آخرت نیکو بدست آری بدین مقدار دین!

کار برعکس است اگر دین می خوهی دنیا مجوی
همچنین ای خواجه گر دنیا خوهی بگذار دین

در چراگاه جهان خوش خوش همی کن گاولیس
چون خر نفس ترا بر سر نکرد افسار دین

اندرین دوری که نزد سروران اهل کفر
زین مسلمان مرتد می کند زنهار دین

سیف فرغانی برو آثار دین داران بجان
در کتب می جو، قوی می کن بدان آثار دین

خلق در دنیای باطل راه حق گم کرده اند
چون نمی جویند در قرآن و در اخبار دین

مجلس علمی طلب کز پرده های نقل او
دم بدم اندر نوا آید چو موسیقار دین

گرچه گفتار نکو از دین برون نبود ولیک
نزد حق کردار نیکست ای نکوگفتار دین

ورچه شعر از علم دین بیرون بود، چون عارفان
تا توانی درج کن در ضمن این اشعار دین

ای خروس تاجور چون ماکیان بر تخم خویش
خامش اندر گوشه یی بنشین، نگه می دار دین
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤

چو بگذشت از غم دنیا بغفلت روزگار تو
در آن غفلت ببی کاری بشب شد روز کار تو

چو عمر تو بنزد تست بی قیمت، نمی دانی
که هر ساعت شب قدرست اندر روزگار تو

چه روبه حیلها سازی ز بهر صید عوانی
تو مرداری خوری آنگه که سگ باشد شکار تو

تو همچون گربه آنجایی که آن ظالم نهد خوانی
مگر سیری نمی داند سگ مردار خوار تو

طعامش لحم خنزیرست و چون آبش خوری شاید
ز بی نانی اگر از حد گذشتست اضطرار تو

ز بیماری مزورهای چون کشکاب می سازد
ز بهر مرگ جان خود دل پرهیزکار تو

تو بی دارو و بی قوت نیابی زین مرض صحت
بمیرد اندرین علت دل بیمار زار تو

ترازان سیم می باید که در کار خودی دایم
چو کار او کنی هرگز نیاید زر بکار تو

ز حق بیزاری ار باشد سوی خلق التفات تو
زدین درویشی ار باشد بدنیا افتخار تو

زر طاعت بری آنجا که اخلاصی در آن نبود
بسی بر تو شکست آرد درست کم عیار تو

ز نقد قلب بر مردم زمین حشر تنگ آید
بصحرای قیامت در چو بگشایند بار تو

کجا پوشیده خواهد ماند افعالت در آن حضرت
که یکسانست نزد او نهان و آشکار تو

چو طاوسی تو در دنیا و در عقبی، کجا ماند
سیه پایی تو پنهان ببال چون نگار تو

بجامه قالب خود را منقش می کنی تا شد
تکلفهای بی معنی تو صورت نگار تو

بدین سرمایه خشنودی که از دنیا سوی عقبی
بخواهی رفت و راضی نی ز تو پروردگار تو

ازین سیرت نمی ترسی که فردا گویدت ایزد
که تو مزدور شیطانی و دوزخ مزد کار تو
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 69 از 72:  « پیشین  1  ...  68  69  70  71  72  پسین » 
شعر و ادبیات

Saif Farghani | سیف فرغانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA