♤♤♤♤♤ دلبر ما کهربا بر دست بستهیچ می دانی چرا بر دست بستدل بنرخ که ستاند بعد ازیندل ربا چون کهربا بر دست بستبندم اندر ششدر غم سخت کردمهره یی کآن جان فزا بر دست بستآن نه مهره دانه دام دلستکان صنم از بهر ما بر دست بستمرغ دل را همچو باز نو گرفتریسمان آورد و پا بر دست بستقصه دریا و در شد پایمالچون گهر کان صفا بر دست بستحسن روی آرای بر پشت زمیناینچنین زیور کرا بر دست بستگوییا هرگز چنین پیرایه ییشاخ را از گل صبا بر دست بستهست این مهره بر آن ساعد چنانکآب جردی از هوا بر دست بست
♤♤♤♤♤ دلبری کز لطف گویی بر تنش جان غالبستحسن بر رویش چو نزهت بر گلستان غالبستنیکوان را بر بدن غالب بود اوصاف روحبر بهشتی گرچه تن دارد ولی جان غالبستملک سلطانیست او را در جمال و حسن از آنعشق او بر بنده چون بر ملک سلطان غالبستآب حیوانست مضمر در لب لعلش ولیکچون سخن گوید شکر بر آب حیوان غالبستگرچه در دعوی خوبی ماه را حجت قویستآفتاب روی او بر وی ببرهان غالبستور مرا از وی نداند کس عجب نبود ازآنکهرکه چیزی دوست می دارد برو آن غالبستگرچه در انعام عام او تأمل میکنمبار جای وصل بر من خوف هجران غالبستچون زنان پوشیده باید داشت از نامحرمانآنچه از اسرار او بر جان مردان غالبستسیف فرغانی ز درد عشق او احوال خویشبا گروهی گو که این حالت برایشان غالبست
♤♤♤♤♤ آنکوبتست زنده بجانش چه حاجتستقوت از غم تو کرده بنانش چه حاجتستعاشق بسان مرده بود،جان اوست دوستچون دوست دست داد بجانش چه حاجتستآن کو بدل حدیث تو تکرار می کنداز بهر ذکر تو بزبانش چه حاجتستوآن کس که از جهانش تمنا وصال توستچون یافت وصال تو بجهانش چه حاجتستعاشق بهشت از پی روی تو می خوهدچون دید روی تو بجنانش چه حاجتستعاشق بمال دل ندهد بهر آنکه اوستکان گهر بگوهر کانش چه حاجتستاو بر در تو از همه خلقست بی نیازآنرا که کس تویی بکسانش چه حاجتستبا او چو دست لطف بیاری بر آوریزآن پس بیاری دگرانش چه حاجتستاز کشف و از عیان نتوان گفت نزد اوچون عین او تویی بعیانش چه حاجتست
♤♤♤♤♤ من می روم و دلم بر تستجان نیز ملازم در تستگرچه نبود دلت بر منای دلبر من دلم بر تستبا بنده اگر چه سر گرانیسوگند گران من سر تستگر چاکر اگر غلام خواهیاین بنده غلام و چاکر تستپهلوی جمالت ای دلارامفربه ز میان لاغر تستخاصیت آب زندگانیاندر لب روح پرور تستای از تن تو شده پر از گلپیراهن تو که در بر تسترویی بنما که چشم جانهاروشن برخ منور تستملک دل و جان گرفتی آریسلطانی و حسن لشکر تستای شهد روان بگاه خندهزآن پسته که تنگ شکر تستزآن پسته بسیف شکرش دهبستان ز وی آنچه در خور تست
♤♤♤♤♤ تا مرا آن ماه تابان دوستستجمله دشمن کامیم زآن دوستستدوستی خونت بخواهد ریختنهوش دارای دل که این آن دوستستکی بمن پردازی ای جان چون تراهر طرف چون من هزاران دوستستدوست می دارد ترامسکین دلمعیب نتوان کردنش جان دوستستبا دلم زلف ترا پیوندهاستکافرست اما مسلمان دوستستهرکه با من بیندت گوید همیکین گدا با چون تو سلطان دوستستآشکارش خلق دشمن می شوندهر که چون من باتو پنهان دوستستدشمن او می شود پیراهنشدامنش گربا گریبان دوستستعاشقان را عامیان گر دشمننددیو کی با نوع انسان دوستستهمچو باز از بانگ زاغانش چه باکبلبلی گر با گلستان دوستستسایه محروم است ازآن گوید چراذره با خورشید تابان دوستستهرکه همچون من بجز تو میل کردعاشقش مشمر که سگ نان دوستستسیف فرغانی بکن گر عاشقیجان فدای او که جانان دوستست
♤♤♤♤♤ دل چون بجان نظر فگند جای عشق تستدل جان شود درو چو تمنای عشق تستسیمرغ وار خود نتوان یافتن نشانزآن دل که آشیانه عنقای عشق تستجانم فدای تو که دل مرده رهیاز زنده کردگان مسیحای عشق تستای نور دیده درتن مشکات شکل مامصباح روح زنده باحیای عشق تستچون جان بزندگی ابد شادمان بودآن دل که درحمایت غمهای عشق تستفرهاد وار در پس هر سنگ بی دلیستبیگانه خسروست که شیدای عشق تستمن خام کیستم که پزم دیگ این هوسهرجا سریست مطبخ سودای عشق تستگردن کش خرد که هوا را نداد دستسرمست و پای کوب زصهبای عشق تستافراز و شیب کون و مکان زیر پای کرددل منزلی ندید که بالای عشق تستما خامشیم و مهر ادب بر زبان چو سیفاین جمله گفت و گو بتقاضای عشق تستموج غم تو از صدف دل برون فگنداین نظم را که گوهر دریای عشق تست
♤♤♤♤♤ روز رخت که غره ماه جمال تستهر شب مدد کننده بدر کمال تستهم نظم شعر من خبری از حدیث عشقهم حسن روی گل اثری از جمال تستعنقای عقل بنده چو پروانه چراغپر سوخته ز پرتو شمع جلال تستتیر نظر همی نرسد آفتاب راآنجا که قوس ابروی همچون هلال تستدر بوستان که خلعت سبز از بهار یافتلاله نمونه یی زد و گل برگ آل تستتا باز جره گرچه کند مرغ ملک صیدخسرو شکار طوطی شیرین مقال تستچندین غزل که مردم از آن رقص میکنندتأثیر وجد عاشق شوریده حال تستبا آنک اهل مدرسه لالند ازین حدیثآنجا چو نیک در نگری قیل و قال تستعین الحیات را بکفی خاک کی خردآن سوخته که تشنه آب وصال تستسیف اردرین طریق کمالی نیافتیدر خویشتن تصور نقصان کمال تستآن دوست در تصور ناید خیال واردر وصف او هر آنچه تو گفتی خیال تست
♤♤♤♤♤ هر کو نه خدمت تو کند در بطالتستوآن کو نه مدحت تو کند در ضلالتستقومی بکار دنیی وقومی بآخرتمشغولیی که با تو نباشد بطالتستنظمی که می کنیم وبآخر نمی رسداز داستان عشق تو اول مقالتستاز حال ما خبر ز مجانین عشق پرسهشیار را خبر نبود کین چه حالتستگفتم بدل که تحفه جانان مکن زجانگو را بکار ناید ومارا خجالتستابرام نامه گرچه ازآن در بریده امآهم رسول صادق وشعرم رسالتستای عالم ار تو وعده بجنت کنی خطاستمشتاق دوست را که ز حورش ملالتستآنکو بعلم وعقل خود از دوست باز ماندعقلش جنون شناس که علمش جهالتستوقتست سیف را که نگوید دگر سخنذکرت بدل کند که زبان را کلالتست
♤♤♤♤♤ باری گر آمدی و نشد یار از آن تواکنون بیا که یار بیکبار از آن تستچون دوست طالب تو بود ملک را چه قدرهرگه که ری بحکم تو شد خوار از آن تستدر مکه گر قریش ترا قصد کرده اندیک شهر چون مدینه پرانصار از آن تستبسیار و اندکی که ترا بود اگر برفتهرچ آن ماست اندک و بسیار از آن تستگر بیش ازین غمی بدو غمخواره یی نبودزین پس غم آن دیگر و غمخوار از آن تستای حضرت تو مجمع اوصاف نیکوییتو گلشنی و این همه ازهار از آن تستعالم بتو منور و گیتی مزین استای آفتاب این همه انوار از آن تستگر بخت را ز خواب خلل گشت سرکرانمژده ترا که دولت بیدار از آن تستبا زلف همچو عنبر و لعل شکر فروشدکان خلق بسته و بازار از آن تستلطفیست مر ترا که ز عشاق دل بردبا این متاع جمله خریدار از آن تستقندی همی خواهد دل رنجورم از لبتدارو مگیر باز که بیمار از آن تستزین دل که در تصرف مهر تو آمده استاندازه یی بکن که چه مقدار از آن تستبر قلب دشمنان زن و بشکن که بعد ازینز اشعار سیف تیغ گهردار از آن تستاز یار اگر چه دور شدی یار از آن تستوز کار اگر نفور شدی کار از آن تست
♤♤♤♤♤ طوطی روح که دامش قفس ناسوتستعندلیبی است که جایش چمن لاهوتستبشکرهای ملون چو مگس حاجت نیستطوطیی را که ز خوان ملکوتش قوتستیوسف عقل ترا نفس تو چون زندانستیونس روح ترا جسم تو بطن الحوتستای بدنیا متمتع اگر این عمره و حجاز پی نام کنی کعبه ترا حانوتستدر کهولت چو صبی طبع جوان آیین رازآن مریدی تو که پیر خردت فرتوتستدل تو مرده دنیا و چنین تا لب گورسوبسو مرده کش توتن چون تابوتستهرکه او تشنه دنیاست ازو ناید عشقمطلب آب ز چاهی که درو هاروتستای جوانمرد تو مرد پیرزن دنیا رازهره یی دان که رخش آفت صد ماروتستدل خودبین تو امروز چو افعی شد کورزآن زمرد که بگرد لب چون یاقوتستخویشتن را تو چو داود شماری لیکنهر سر موی تو در ملک یکی جالوتستسیف فرغانی رو خدمت درویشان کنکرم قزاز بریشم گر برگ توتست