♤♤♤♤♤ایا سلطان لشکرکش بشاهی چون علم سرکشکه هرگز دوست با دشمن ندیده کارزار توملک شمشیرزن باید، چو تو تن می زنی نایدز تیغی بر میان بستن مرادی در کنار تونه دشمن را بریده سر چو خوشه تیغ چون داستنه خصمی را چو خرمن کوفت گرز گاوسار توعیالان رعیت را بحسبت کدخدایی کنچو کدبانوی دنیا شد برغبت خواستار تومروت کن، یتیمی را بچشم مردمی بنگرکه مروارید اشک اوست در گوشوار توخری شد پیشکار تو که دروی نیست یک جو دیندل خلقی ازو تنگست اندر روز بار توچو آتش برفروزی تو بمردم سوختن هردمازان کان خس نهد خاشاک دایم بر شرارتوچو تو بی رای و بی تدبیر او را پیروی کردیتو در دوزخ شوی پیشین و از پس پیشکار توبباطل چون تو مشغولی ز حق و خلق بی خشیتنه خوفی در درون تو نه امنی در دیار تونه ترسی نفس ظالم را ز بیم گوشمال تونه بیمی اهل باطل را ز عدل حق گزار توبشادی می کنی جولان درین میدان، نمی دانمدر آن زندان غم خواران که باشد غمگسار توبپای کژروت روزی درآیی ناگهان در سروگر سم بر فلک ساید سمند راهوار تو
♤♤♤♤♤ایا دستور هامان وش که نمرودی شدی سرکشتو فرعونی و چون قارون بمالست افتخار توچو مردم سگسواری کن اگرچه نیستی زیشانوگرنه در کمین افتد سگ مردم سوار توبگرد شهر هر روزی شکارت استخوان باشدکه کهدانی سگی چندند شیر مرغزار توچو تشنه لب از آب سرد آسان برنمی گیرددهان از نان محتاجان سگ دندان فشار توبگاو آرند در خانه بعهد توکه و دانهز خرمنهای درویشان خران بی فسار توبظلم انگیختی ناگه غباری وز عدل حقهمی خواهیم بارانی که بنشاند غبار توبجاه خویش مفتونی و چون زین خاک بگذشتیبهر جانب رود چون آب مال مستعار توز خر طبعی تو مغروری بدین گوساله زرینکه گاو سامری دارد امل در اغترار توبسیج راه کن مسکین، درین منزل چه می باشیامل را منتظر، چون هست اجل در انتظار توچو سنگ آسیا روزی ز بی آبی شود ساکندرین طاحون خاک افشان اگر چرخی مدار تونگیری چون هوا بالا و این خاکت خورد بی شکچو آب ارچه بسی باشد درین پستی قرار توتو نخل بارور گشتی بمال و دست رس نبودبخرمای تو مردم را ز بخل همچو خار تورهت ندهند اندر گور سوی آسمان زیراچو قارون در زمین ماندست مال خاکسار توازین جوهر که زر خوانند محتاجان ورا یک جوبمیتین برتوان کند از یمین کان یسار توترا در چشم دانایان ازین افعال نادانانسیه رو می کند هر دم سپیدی عذار تومسلمان وقتها دارد ز بهر کسب آمرزشولی آن وقت بیرونست از لیل و نهار توترا در قوت نفس است ضعف دین و آن خوشترکه نفس تست خصم تو و دین تو حصار توحصارت را کنی ویران و خصمت را دهی قوتکه دینت رخنها دارد ز حزم استوار تو
♤♤♤♤♤ایا مستوفی کافی که در دیوان سلطانانبحل و عقد در کارست بخت کامکار توگدایی تا بدان دستی که اندر آستین داریعوانی تا بانگشتی که باشد در شمار توقلم چون زرده ماری شد بدست چون تو عقرب دردواتت سله ماری کزو باشد دمار توخلایق از تو بگریزند همچون موش از گربهچو در دیوان شه گردد سیه سر زرده مار توتو ای بیچاره آنگاهی بسختی در حساب افتیکزین دفتر فرو شویند نقش چون نگار تو
♤♤♤♤♤ایا قاضی حیلت گر، حرام آشام رشوت خورکه بی دینی است دین تو و بی شرعی شعار تودل بیچاره یی راضی نباشد از قضای توزن همسایه یی آمن نبوده در جوار توز بی دینی تو چون گبری و زند تو سجل توز بی علمی تو چون گاوی و نطق تو خوار توچو باطل را دهی قوت ز بهر ضعف دین حقتو دجالی درین ایام و جهل تو حمار تواگر خوی زمان گیری و گر ملک جهان گیریمسیحی هم پدید آید کزو باشد دمار توترا در سر کلهداریست چون کافر از آن هرشبببندد عقد با فتنه سر دستار دار توچو زر قلب مردودست و تقویم کهن باطلدرین ملکی که ما داریم یرلیغ تتار توکنی دین دار را خواری و دنیادار را عزتعزیز تست خوار ما عزیز ماست خوار تودل مشغولت از غفلت قبول موعظت نکندتو این دانه کجا خواهی که که دارد غرار توترا بینند در دوزخ بدندان سگان دادهزبان لغوگوی تو، دهان رشوه خوار تو
♤♤♤♤♤ایا بازاری مسکین نهاده در ترازو دینچو سنگت را سبک کردی گران زآنست بار توتو گویی سودها کردم، ازین دکان چو برخیزیببازار قیامت در پدید آید خسار تو ♤♤♤♤♤ایا درویش رعناوش چو مطرب با سماعت خوشبنزد ره روان بازیست رقص خرس وار توچه گویی نی روش اینجا بخرقه است آب روی توچه گویی همچو گل تنها برنگست اعتبار توبهانه بر قدر چه نهی قدم در راه نه، گرچهز دست جبر در بندست پای اختیار توباسب همت عالی توانی ره بسر بردنگر آید در رکاب جهد پای اقتدار توبدرویشی بکنجی در برو بنشین و پس بنگرجهانداران غلام تو جهان ملک و عقار توترا عاری بود زآن پس شراب از جام جم خوردنچو شد در جشن درویشی ز خرسندی عقار توز تلخی ترش رویان شد آخر کام شیرینتچو شور آب قناعت شد شراب خوش گوار توترا در گلستان جان هزارانند چون بلبلوزین باب ار سخن گویی بود فصل بهار توسخن مانند بستانست و ذکر دوست دروی گلچو بلبل صد نوا دارد درین بستان هزار توتو چنگی در کنار دهر و صاحب دل کند حالتچو زین سان در نوا آید بریشم وار تار توچو تیز آهنگ شد قولت، نباشد سیف فرغانیغزل سازی درین پرده که باشد دستیار تو
♤♤♤♤♤ (و باز بسعدی فرستاده است)بسی نماند ز اشعار عاشقانه توکه شاه بیت سخنها شود فسانه توببزم عشق ترشح کند چو آب حیاتزلال ذوق ز اشعار عاشقانه توبمجلسی که کسان ساز عشق بنوازندهزار نغمه ایشان و یک ترانه توچو بر رباب غزل پرده ساز شد طبعتبچنگ زهره بریشم دهد چغانه توچو بر بساط سخن اسب خود روان کردیدمی ز شاه معطل نبود خانه توچو دام شعر ترا گشت مرغ جانها صیدمیان دانه دلهاست آشیانه توکسی که حلقه آن در زند بپای ادببیاید و بنهد سر بر آستانه توز شعر تر همه پر کرد خوان درویشیادام از آب دهن یافت خشک نانه توبنزد تو زر سلطان سفال رنگین استاز آنکه گوهر نفس است در خزانه توبدین صفت که ترا سرکش بنان شد راممگر عصای کلیم است تازیانه توز جیب فکر چو سر بر کند سخن در حالچو موی راست شود فرق او بشانه توتو بحر فضل و ترا در میانه گوهر نظمسخن بگو که خموشی بود کرانه تواز آن ز دایره اهل عصر بیرونیکه غیر نقطه دل نیست در میانه تواز آن بخلق چو سیمرغ روی ننماییکه ناپدید چو عنقا شدست لانه توترازویی که گرت در کفی بود دنیاز راستی نگراید جوی زبانه توترا که کرسی دل زین خرابه بیرونستبهشت وار ز عرشست آسمانه توبترک ملک دو عالم چهار تکبیرستیکی نماز تهجد یکی دوگانه توز خمر عشق قدحهاست هریکی غزلتچو آب گشته روان از شرابخانه تونشانه ییست سخنهای تو ولی نه چنانکبتیر طعنه مردم رسد نشانه توز نفس ناطقه پرس این سخن چو ایامیستکه مرغ روح همی پرورد بدانه توبدولت شرف نفس تو عزیز شودمتاع شعر که خوارست در زمانه تو
♤♤♤♤♤وله قال فی مرثیه الشهید کریم الدین اسماعیل البکری نورالله حفرته (و مرقده)ای بوده همتم همه طول بقای توهمت اثر نکرد و بدیدم فنای تونزدیک عصر بود که ناگه غروب کرداندر محاق حادثه ماه بقای توهم عاقبت ز دست حوادث قفا خوردآن سخت رو که تیغ زد اندر قفای توآن کو بدست ظلم ترا قید کرده بودروزی هلاک سرشودش بند پای توشمر تو چون یزید سمر شد بفعل بدای تو حسین و آقسرا کربلای تواین هفت ماهه زحمت و محنت ز ناکسانرنجوری تو بود و شهادت شفای توما قصها بحضرت حق رفع کرده ایماز بهر کسر دشمن و نصب لوای توروزی قصاص تو بکند باوی ارچه دادایزد ز گنج رحمت خود خون بهای تواز سد ره در گذشتی طوبی لک الجنانای بوده قرب حضرت حق منتهای تودولت سرای تست بهشت این زمان و لیکدشمن سگیست دور ز دولت سرای توتا روز مرگ شادی دلهای دوستانگم گشت از مصیبت انده فزای توجسمت چو جان نهان شد و دل را نمی روداز پیش چشم صورت معنی نمای توزین غم که نیش بر رگ جان می زند چو مرگبیگانه شد ز شادی دل آشنای توسبحان قادری که بده روز جمع کردحکمش غزای خصم ترا با عزای تووین سخت روی سست قدم را که زار ماندبگذاشتیم تاش بگیرد خدای تواین خرق عادت از تو دلیل کرامتستمن مدعی صادق و شهری گوای توکندر سر بریده چو طوطی در قفسمی گفت ذکر بلبل دستان سرای توحقا که در عساکر ارواح خافقستدر صف اولیا علم کبریای توصدیق جد تست و بدو جانت واصل استای انبیا باجمعهم اولیای تودر زندگی تو دوست صادق بدی مراتا زنده ام بصدق بگویم دعای تولطف بنزد خویش مرا جای داده بودایزد کناد جنت فردوس جای توگرچه خدا بدست کرم مسندی نهاداندر جوار حضرت خویش از برای توبا طول عمر باد همایون چو بخت نیکایام دو سلاله میمون لقای تو
♤♤♤♤♤ فی نعت النبی علیه السلامبسوی حضرت رسول اللهمی روم با دل شفاعت خواهنخورم غم از آتش، ار برسدآب چشمم بخاک آن درگاههیچ خیری ندیدم اندر خودشکر کز شر خود شدم آگاهگشت در معصیت سیاه و سپیددل و مویم که بد سپید و سیاهره بسی رفته ام فزون از حدخر بسی رانده ام برون از راههیچ ذکری نگفته بی غفلتهیچ طاعت نکرده بی اکراهماه خود کرده ام سیه بفسادروز خود کرده ام تبه بگناهخود چنین ماه چون بود از سالخود چنین روز کی بود از ماهشب سیاهست و چشم من تاریکره درازست و روز من کوتاهبیژن عقل با من اندر بندیوسف روح با من اندر چاههم بدعوی گرانترم از کوههم بمعنی سبکترم از کاهگاه بر نطع شهوتم چون پیلگاه بر نیل نخوتم چون شاهگرگ طبعم بحمله همچون شیرسگ سرشتم بحیله چون روباهدین فروشم بخلق و در قرآنخوانم: الدین کله للهنفس من طالبست دنیا راچه عجب التفات خر بگیاهای مرقع شعار کرده، چه سودخرقه ده تو، چو نیست دل یکتاهنه فقیری نه صوفی ار چه بودکسوتت دلق و مسکنت خانقاهنشود پشکلش چو نافه مشکور شتر را تبت بود شبگاهکس بافسر نگشت شاه جهانکس بخرقه نشد ولی آلهنرسد خر بپایگاه مسیحورچه پالان کنندش از دیباهنشود جامه باف اگر گویندبمثل عنکبوت را جولاهلشکر عمر را مدد کم شدصفدر مرگ عرضه کرد سپاهای بسا تاجدار تخت نشینکه بدست حوادث از ناگاهخیمه آسمان زرین میخبر زمین شان زده است چون خرگاهدست ایام می زند گردنسر بی مغز را برای کلاهاز سر فعلهای بد برخیزای بنیکی فتاده در افواهگرچه مردم ترا نکو گویندبس بود کرده تو بر تو گواهنرهد کس بحیله از دوزخماهی از بحر نگذرد بشناهسرخ رویی خوهی بروز شماررو بشب چون خروس خیزپگاهناله کن گرچه شب رسید بصبحتوبه کن گرچه روز شد بیگاهمرض صد گنه شفا یابداز سردرد اگر کنی یک آهچون زمن بازگیری آب حیاتگر بخاکم نهند یا رباهمر زمین را بگو که چون یوسفاو غریبست اکرمی مثواهوآن چنان کن که عمر بنده شودختم بر لااله الاالله
♤♤♤♤♤ای که در حسن عمل زامسال بودی پار بهمردم بی خیر را دست عمل بی کار بهچند گویی من بهم در کار دنیا یا فلانچون ز دین بی بهره باشد سگ ز دنیا دار بهدین ترا در دل به از دنیا که در دستت بودگل بدست باغبان از خار بر دیوار بهنفس اگر چه مرده باشد آمنی زو شرط نیستدزد اگر چه خفته باشد پاسبان بیدار بهنفس سرکش بهر دین مالیده بهتر زیر پایبهر سلطان مرد لشکر کشته در پیکار بهنفست از بهر تنعم میخوهد مال حرامسگ چو مردارست باشد قوت او مردار بهزر خالص نزد تو از دین خالص بهترستگلخنی را خار بی گل از گل بی خار بهبر سر نیکان چو بد را از تو باشد دست حکمتو ازو بسیار بدتر او ز تو بسیار بهآن جهانجویی که نزد حق بدین نبود عزیزدر جهان چون اهل باطل بهر دنیا خوار بهدین بنزد مؤمن از دینار و دیبا بهترستکافری گر نزد تو از دین بود دینار بهنزد چون تو بی خبر از فقر به باشد غنانزد طفل بی خرد از مهره باشد مار بهعقل نیک اندیش در تو بهتر از طبع لئیمغله خاصه در غلا از موش در انبار بهجهل رهزن را مگو از علم رهبر نیک ترظلمت شب را مدان از روز پرانوار بهاز سخن چون کار باید کرد بهتر خامشیوز کله چون راه باید رفت پای افزار بهعیب پنهان را چو می بینی و پنهان می کنیآن دو چشم عیب بین پوشیده چون اسرار بههرکرا پندار نیکویی نباشد در درونگرچه بد باشد برو او را ز خود پندار بهجرم مستغفر بسی از طاعت معجب بهستگرچه اندر شرع نبود ذنب از استغفار بهتا ز چشم بد امان یابد جمال نیکوانآبله بر روی خوب از خال بر رخسار بهدر طریق ار یار جویی از غنی بهتر فقیرور بگرما سایه خواهی بید از اسپیدار بههر کرا درویش نبود خواجه نیکوتر بنفسهرکرا بلبل نباشد زاغ را گفتار بهاو بجان از تو نکوتر تو بجامه زوبهیهست ای بی مغز او را سر ترا دستار بهعرصه دنیا بدوریشان صاحب دل خوشستای بر تو دوخیار از یک جهان اخیار بهبا وجود خار کز وی خسته گردد آدمیگل چو در گلشن نباشد گلخن از گلزار بهسیف فرغانی دلت بیمار حرصست و طمعگر نه تیمارش کنی کی گردد این بیمار به
♤♤♤♤♤ای هشت خلد را بیکی نان فروختهوز بهر راحت تن خود جان فروختهنزد تو خاکسار چو دین را نبوده آبتو دوزخی، بهشت بیک نان فروختهنان تو آتش است و بدینش خریده ایای تو ز بخل آب بمهمان فروختهای از برای نعمت دنیا چو اهل کفراسلام ترک کرده و ایمان فروختهای تو بگاو، تخت فریدون گذاشتهوی تو بدیو، ملک سلیمان فروختهای خانه دلت بهوا و هوس گرووی جان جبرئیل بشیطان فروختهای تو زمام عقل سپرده بحرص و آزانگشتری ملک بدیوان فروختهای خوی نیک کرده باخلاق بد بدلوی برگ گل بخار مغیلان فروختهای بهر نان و جامه ز دین بینوا شدهبهر سراب چشمه حیوان فروختهای غمر خشک مغز که از بهر بوی خوشجاروب تر خریده و ریحان فروختهتو مست غفلتی و باسم شراب نابشیطان کمیز خر بتو سکران فروختهدزد هوات کرده سیه دل چنانکه تواز رای تیره شمع بکوران فروختهدینست مصر ملک و عزیز اندروست علمای نیل را بقطره باران فروختهاز بهر جامه جنت مأوی گذاشتهوز بهر لقمه حکمت لقمان فروختهکرده فدای دنیی ناپایدار دینای گنج را بخانه ویران فروختهترک عمل بگفته و قانع شده بقولای ذوالفقار حرب بسوهان فروختهعالم که علم داد بدنیا، چو لشکریستهنگام رزم جوشن و خفتان فروختهدر هیچ وقت و دور بفرعونیان که دیدهارون عصای موسی عمران فروختههرگز ندیده ام ز پی آنکه خر خردسهراب رخش رستم دستان فروختهآن نقد را کجا بقیامت بود رواجوین سرمه کی شود بسپاهان فروختهچون مصطفی شود بقیامت شفیع توای علم بو هریره بانبان فروختهوزان با تصرف معیار دولتیای تو بخاک جوهر ازین سان فروختهای دین پاک را بسخنهای دلفریبداده هزار رنگ و بسلطان فروختهداده بباد خرمن عمر خود از گزافپس جو بکیل و کاه بمیزان فروختهای نفس تو زبون هوا کرده عقل راروز وغا سلاح بخصمان فروختهاین علمها که نزد بزرگان روزگارچون یخ نمی شود بزمستان فروختهدشوار کرده حاصل و آسانش گفته ترکگوهر گران خریده و ارزان فروختهمکر و حسد مکن که نه اخلاق آدمیستای دیو و دد خریده و انسان فروختهعلم از برای دین و تو دنیا خری بآندایم تو این خریده ای وآن فروختهدر ماه دی دریغ و تأسف خوری بسیای مرد پوستین بحزیران فروختهکز کید حاسدان بغلامی و بندگیدر مصر گشت یوسف کنعان فروختهاین رمزها که با تو همی گویم ای پسرهر نکته گوهریست بنادان فروخته