انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 71 از 72:  « پیشین  1  ...  69  70  71  72  پسین »

Saif Farghani | سیف فرغانی


زن

 
♤♤♤♤♤

عوانان اندرو گویی سگانند
بسال قحط در نان اوفتاده

همه در آرزوی مال و جاهند
بچاه اندر چو کوران اوفتاده

شکم پر کرده از خمر و درین خاک
همه در گل چو مستان اوفتاده

تو ای بیچاره آنگه نان خوری سیر
گر از جوعی بدین سان اوفتاده

که بینی از دهان ملک بیرون
سگان را همچو دندان اوفتاده

بجای عنبر و مشکش کنون هست
گزنده در گریبان اوفتاده

توانگر کز پی درویش دایم
زرش بودی ز دامان اوفتاده

ازین جامه کنان کون برهنه
که بادا سگ درایشان اوفتاده

بسی مردم ز سرما بر زمین اند
چو برف اندر زمستان اوفتاده

دریغا مکنت چندین توانگر
بدست این گدایان اوفتاده

از انگشت سلیمان رفته خاتم
ولی در دست دیوان اوفتاده

زنان را گوی در میدان و چوگان
ز دست مرد میدان اوفتاده

چو مرغان آمده در دام صیاد
چو دانه پیش مرغان اوفتاده

بعهد این سگان از بی شبانیست
رمه در دست سرحان اوفتاده

رعیت گوسپنداند این سگان گرگ
همه در گوسپندان اوفتاده

پلنگی چند میخواهیم یارب
درین دیوانه گرگان اوفتاده

ز دست و پای این گردن زنانست
سراسر ملک ویران اوفتاده

ایا مظلوم سرگشته که هستی
چنین محروم و حیران اوفتاده

ز جور ظالمان در شهر خویشی
بخواری چون غریبان اوفتاده

اگر صبرت بود روزی دوبینی
عوانان کشته میران اوفتاده

امیرانی که بر تو ظلم کردند
بخواری چون اسیران اوفتاده

هر آن کو اندرین خانه مقیم است
چو دیوارش همی دان اوفتاده

جهانجویی اگر ناگه بخیزد
بسی بینی بزرگان اوفتاده

ببینی ناگهان مردان دین را
برین دنیاپرستان اوفتاده

چه می دانند کار دولت این قوم
که در دین اند نادان اوفتاده

بفرمان خداوند از سر تخت
خداوندان فرمان اوفتاده

کلاه عزت اندر پای خواری
ز سرهای عزیزان اوفتاده

بآه چون تو مظلوم افسر ملک
ز فرق تاجداران اوفتاده

گرش گردون سریر ملک باشد
برو صد ماه تابان اوفتاده

ز بالای عمل در پستی عزل
چنین کس را همی دان اوفتاده

تو نیز ای سیف فرغانی چرایی
حزین در بیت احزان اوفتاده

برین نطع ای پیاده زاسب دولت
بسی دیدی سواران اوفتاده

هم آخر دیگری بر جای اینان
نشسته دان و اینان اوفتاده

درین باغ این سپیداران بی بر
ببادی چون درختان اوفتاده

خدا درمان فرستد مردمی را
کزین دردند نالان اوفتاده

منم یارا بدین سان اوفتاده
دلم را سوز در جان اوفتاده

غم چندین پریشان حال امروز
درین طبع پریشان اوفتاده

چو بسته زیر پای پیل ملکی
بدست این عوانان اوفتاده

نهاده دین بیکسو و ز هرسو
چو کافر در مسلمان اوفتاده

ببین در نان خلق این کژدمان را
چو اندر گوشت کرمان اوفتاده
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤

زهی رخت بدلم رهنمای اندیشه
رونده را سر کوی تو جای اندیشه

بخاطرم چو تو اندیشه را نمودی راه
تو باش هم بسخن رهنمای اندیشه

که آفتاب خرد در غبار حیرت ماند
ز دره دهنت در هوای اندیشه

چو آفتاب رخت شعله زد ز برج جمال
فگند سایه برین دل همای اندیشه

دل مرا که تو در مهد سینه پروردی
بشیر مادر اندوه زای اندیشه

چو پیر منحنی اندر مقام دهشت بین
مدام تکیه زده بر عصای اندیشه

سپاه شادی پیروز بود بر دل اگر
غم تو نصب نکردی لوای اندیشه

دل چو گنج مرا مار هجر تو بطلسم
نهاد در دهن اژدهای اندیشه

غم تو در دل چون چشم میم من پنهان
چنانکه پنهان در گفتهای اندیشه

بروزگار تو اندیشه را درین دل تنگ
شکنجه کردم و کردم سزای اندیشه

اگر چنین است اندیشه وای این دل وای
وگر چنانکه دل اینست وای اندیشه

بآب چشم و بخون جگر همی گردد
بگرد دانه دل آسیای اندیشه

دلم چو پیرهن غنچه پاره پاره شود
چو غصه تنگ ببندد قبای اندیشه

بدست انده تو همچو نبض محروران
دلم همی تپد از امتلای اندیشه

یزید عشق تو هر روز تشنه خون ریزد
حسین دل را در کربلای اندیشه

تو در زمین دلم تخم دوستی کشتی
ولی نرست ازو جز گیای اندیشه

من شتر دل اگر بار غم کشم چه عجب
چو نیست گردن جان بی درای اندیشه

بهیچ حال ز من رو همی نگرداند
براستی خجلم از وفای اندیشه

غم فراخ رو تو روا نمی دارد
که دل برون رود از تنگنای اندیشه

چو کرد جان من اندیشه ورای دو کون
مقام قدر تو دیدم ورای اندیشه

چو زاد حاجی اندر میان ره برسید
در ابتدای رهت انتهای اندیشه

نماز نیست مرا تا بلال زلفت گفت
ز قامت تو دلم را صلای اندیشه

بوصف روی تو گلها شکفت جانم را
بباغ دل ز نسیم صبای اندیشه

ولی نبرد بسر وصف روی گل رنگت
که خار عجز درآمد بپای اندیشه

چو جان خوش است از اندیشه تو دل گرچه
که خوش دلی نبود اقتضای اندیشه

درخت طوبی قد تو در بهشت وصال
وگر برسد ره رسد منتهای اندیشه

جزین نبود مراد دلم در اول فکر
خبر همین است از مبتدای اندیشه

چو نیست بخت مرا آن اثر که من روزی
بخدمتت رسم ای مبتغای اندیشه

بیاد مجلس وصلت خورم مدام شراب
بجام بی می گیتی نمای اندیشه

مرا که آتش شوق تو دل بجوش آورد
ز وصف تست نمک در ابای اندیشه

ز بهر پختن سودای وصل تست مدام
نهاده دیگ هوس بر سه پای اندیشه

بناخن ار رگ جانم چو چنگ بخراشی
ایا دلم ز غمت مبتلای اندیشه

ز راستی که منم برنیارم آوازی
مخالف تو پس پردهای اندیشه

چو ماه روی تو دیدم ستاره شعری
طلوع کرد مرا بر سمای اندیشه

وز آفتاب جمالت که ماه ازو خجل است
هلال وار فزون شد سهای اندیشه

بشعر زآن سبب اندیشه کردم از دل دور
که می نکرد تحمل وعای اندیشه

برآرد آتش غم دودم از دل ار نکند
ترشح آب سخن از انای اندیشه

چو میر مجلس غم حکم کرد تا در دل
نهاد بزم طرب پادشای اندیشه

چو چنگ سر در پیشم بود که ساز کنم
ز قول خود غزلی بر سه تای اندیشه

دمم مده کی مرا شد چو زیر تیز آهنگ
ز چنگ عشق تو آواز نای اندیشه

اگرچه بر دل غمگین بنده نافذ شد
ز حکم مبرم عشقت قضای اندیشه

چنانکه یک نفس از تنگنای سینه من
قدم برون ننهد بی رضای اندیشه

ز علم عشق تو یک نکته حل نگشت هنوز
مرا بقوت مشکل گشای اندیشه

چو سعی کردم و همت نکرد قربانی
زکبش هستی من در منای اندیشه

بیمن خاک درت شد دل چو زمزم من
چو آب عکس پذیر از صفای اندیشه

جمال کعبه وصلت بدیده دل دید
دل من از سر کوه صفای اندیشه

اگر چو بادیه شعرم نداشت آب چنان
که می رمید شتر از حدای اندیشه

بوصف روی تو موزون شد و اصولی یافت
چو پردهای نگارین نوای اندیشه

کنون برقص درآرد بسیط عالم را
نشید بلبل نغمت سرای اندیشه

اگر بغیر تو اندیشه التفاتی داشت
تو رو نمودی وزآن گشت رای اندیشه

حدیث غیر تو کردن صواب می پنداشت
ببخش چون گنه من خطای اندیشه

چو دل بفکر تو مشغول شد بر وزین پس
بهم کنم در خلوت سرای اندیشه

تو آمدی همه اندیشها برفت از دل
بنور روی تو دیدم قفای اندیشه

من از نظاره بلقیس حسن تو حیران
شنود آصف عقلم ندای اندیشه

که پیش تخت سلیمان روح این ساعت
رسید هد هد و هم از سبای اندیشه

که گرچه هست پی کشف ساق بکر سخن
بکنج خانه دل انزوای اندیشه

بگوش بربط ناهید هم رسانیدی
ز ارغنون عبارت غنای اندیشه

درین مقام فروداشت کن که ممکن نیست
بشعر برتر ازین ارتقای اندیشه

چو زنگ دور همی دار سیف فرغانی
ز روی آینه دل جلای اندیشه
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤

عروس چمن راست زیور شکوفه
سر شاخ راهست افسر شکوفه

کنون بر (سر) شاخ فرقی ندارد
شکوفه ز زیور ز زیور شکوفه

بفصل خزان بود صفراش غالب
کنون باغ را هست در خور شکوفه

بصد پرده بلبل نواساز گردد
چو بگشاد بر شاخ صد در شکوفه

در آن دم که شاخ آستین برفشاند
همی آر دامان و می بر شکوفه

یکی عاشق نازنین است بلبل
یکی شاهدی نازپرور شکوفه

چو آگه شد از بی نوایی بلبل
ز دوری خویش آن سمن بر شکوفه

درختان بی برگ را کرد آنک
بسیم و زر خود توانگر شکوفه

برغم زمستان ممسک بهر سو
گل سیمتن می کند زر شکوفه

بیک هفته چون گل جهانگیر گردد
که سلطان بهارست و لشکر شکوفه

درختست طوبی صفت زآنکه بستان
بهشتست از آن حور پیکر شکوفه

ز نامحرم و مست چون باغ پر شد
زاستار غیب آن مستر شکوفه

برون آمد و مادر خویشتن (را)
در آورد در زیر چادر شکوفه

شراب از کجا خورد مطرب که بودش
که شاخست سرمست و ساغر شکوفه

چو نقاش قدرت روان کرد خامه
قلم راند بر نقش آزر شکوفه

ز نفخ لواحق شود همچو عیسی
بروح نباتی مصور شکوفه

ازین پس کند شاخ همچون عصا را
چو دست کلیم پیمبر شکوفه

زمین مدتی بود چون خارپشتی
کشیده درون چون کشف سر شکوفه

کنون زینت بال طاوس یابد
چو بگشاد در گلستان پر شکوفه

ازین پیش با خار و خس بود ملحق
که در شاخ تر بود مضمر شکوفه

کنون سبزه را خفته در زیر سایه
در آغوش گل بین و در بر شکوفه

جهان آنچنان شد که هرجا که باشد
کند مست پیوسته قی بر شکوفه

چو آوازه روی آن سروگل رخ
بگیرد همی هفت کشور شکوفه

ببستان درآی و ببین بامدادان
بیاد گل روی دلبر شکوفه

سهی سرو باغ جمال آن نگاری
که از حسن باغیست یکسر شکوفه

زهی روی تو خوشتر از هر شکوفه
نباشد چو تو خوب منظر شکوفه

ورقهای گل را یکایک بدیدم
ز حسن تو جزویست در هر شکوفه

بآب رخت گر برآید نبیند
از آتش زیان چون سمندر شکوفه

بباغ جمالت که فردوس جان شد
صنوبر دهد میوه عرعر شکوفه

تو آن آهوی مشک مویی که گردد
چو نافه ببویت معطر شکوفه

اگر باد بویت بآتش رساند
کند عود در عین مجمر شکوفه

بیاد تو در قعر دوزخ بروید
از آتش بنفشه از اخگر شکوفه

اگر پرتوی از رخت بر گل آید
مه و آفتاب آورد بر شکوفه

ور از روی خوبت عرق بر وی افتد
برون آید از شاخ شکر شکوفه

وگر بوی زلفت ببستان درآید
چو موی تو گردد معنبر شکوفه

مدد گر ز رویت نیابد برآید
چو برگ خزانی مزعفر شکوفه

صفا گر از آن رخ نگیرد بماند
چو آب بهاری مکدر شکوفه

اگر تو بنزدیک این عاشق آیی
از آن روی تا پا نهی بر شکوفه

ز خاک سر کوی ما گل بروید
بدان سان که از شاخه تر شکوفه

تو چون بگذری از برت گل بریزد
صبا بر زمین گو مگستر شکوفه

گر از خاک کوی تو صابون نسازد
نشوید رخ خود منور شکوفه

بکافور برفی شود زنگی آسا
سیه روی چون داغ گازر شکوفه

بباغ ار درآیی ز بهر نثارت
ایا مر رخت را ثناگر شکوفه

کند میوه را همچو باران نیسان
صدف وار در سینه گوهر شکوفه

رخ از پرده بنمود وز شرم رویت
ایا گل ترا بنده چاکر شکوفه

بیکبار چون مه فرو رفت اگرچه
که یک یک برآمد چو اختر شکوفه

نظر کرد و در گلستان پرتوی دید
از آن روی همچون مه و خور شکوفه

بوصف گل روی تو داستانی
شنود و نمی داشت باور شکوفه

ببادی چنان از هوا اندر آمد
که با خاک ره شد برابر شکوفه

خوهد از پی آنکه روی تو بیند
همه چشم خود را چو عبهر شکوفه

مه و خور بحسنند همشیره تو
از آن سان که گل را برادر شکوفه

درین فصل گل با چو تو لاله رویی
چو زنبورم افتاده اندر شکوفه

ز وصف گل روی تو گشت شعرم
چو باغ از بهاران سراسر شکوفه

زمستان عشقت درین موسم گل
زمن کس نکردست خوشتر شکوفه

بدل گفت حسنت که در باغ مهرم
اگر میوه داری بیاور شکوفه

ببست این چنین نخل و گفتا ازین پس
ببازار دوران برآور شکوفه

درخت عبارت که شاخش بلندست
یکی میوه دارد معبر شکوفه

بر چون تو سروی که از خاک پایت
همی روید از گل نکوتر شکوفه

درخت گل آور بود نخلبندی
که از موم سازد مزور شکوفه

چو اجزای شعر مرا برفشانی
بریزد ز اوراق دفتر شکوفه

ز لب انگبین می دهی عاشقان را
ازین شعر چون نحل می خور شکوفه

گر از قامتت برنخوردیم شاید
نیاید ز سرو و صنوبر شکوفه

نگارا اگر شاخ وصل تو پنهان
ز من می کند جای دیگر شکوفه

بدین شعر بوسی طمع دارم از تو
طلب می کنم میوه را در شکوفه

مرا کام خوش کن بآب دهانت
که خوش نبود ای دوست بی بر شکوفه

کبوتر بوقتی که دلجوی گردد
کند در دهان کبوتر شکوفه

نظر کن زمانی بباغ ضمیرم
که بی حد برآورد و بی مر شکوفه

درخت افگن دعوی شاعران شد
زبان من آن تیغ جوهر شکوفه

ز بستان خاطر برند این جماعت
برای علف نزد هر خر شکوفه

نه خوش بوی گردد بسعی کس ار چه
کند در دهان غضنفر شکوفه

تو می نشنوی ورنه در گوش عارف
چو طوطیست دایم سخن ور شکوفه

بسی بی زبان از دل پاک هردم
همی گوید الله اکبر شکوفه

ز دیوان فطرت خط نور دارد
نوشته بر آن روی انور شکوفه

که عالم همه محضر حسن یارست
یکی از گواهان محضر شکوفه

برافراز اغصان شهابیست ثاقب
مشعشع بروی منور شکوفه

دل پاک را چون صفات مقدس
مذکر ز ذات مطهر شکوفه

کتابیست عالم ز افعال و اسما
وزآن جمله جزویست ابتر شکوفه

اگر درس معنی بخوانی بدانی
که فعلی دگر راست مصدر شکوفه

وگر علم باطن بدانی ببینی
که ظاهر جمالست و مظهر شکوفه

چو تو عندلیب گلستان عشقی
ترا گل میسر مسخر شکوفه

مربع نشین در چمن چون برآمد
ز شاخ مطول مدور شکوفه

مثلث خور از جام عشق و مثنی
سخن می سرابر گل و بر شکوفه

بذین شعر دیوان من هست باغی
بهر فصل در وی میسر شکوفه

هرآنکس که محرور عشقست اورا
شراب گلست این مکرر شکوفه

درخت ضمیرت که بارش زرآمد
کند شاخ او در و گوهر شکوفه

ز شعر تو عارف ملالت نبیند
بهشتی کند ز آب کوثر شکوفه
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤

ای ز عکس روی تو چون مه منور آینه
آن چنان رو را نشاید جز مه و خور آینه

ای ز تاب حسن تو آیینه صورت آفتاب
وز فروغ روی تو خورشید پیکر آینه

من همی گویم چو رویت در دو عالم روی نیست
تا مرا باور کنی برگیر و بنگر آینه

پیش روی تو که آب از لطف دارد، می کند
از خوی خجلت زمین خشک را تر آینه

از ملاقات رخت شاید که ماند بعد ازین
سرخ رو همچون شفق تا صبح محشر آینه

گرچه دودش برنمی آید ز سوز عشق تو
آتش اندر سینه دارد همچو مجمر آینه

معدن حسنی و از تأثیر خورشید رخت
همچو خاک کان شود یک روز گوهر آینه

آینه از روح باید کرد رویت را ازآنک
بر نتابد پرتو روی ترا هر آینه

آب روی تو ببیند در رخت از روشنی
با رخ و روی تو کس را نیست در خور آینه

بهر روی تو بجز آیینه چینی مهر
دیدم اندر روم لایق نیست دیگر آینه

چون تو در رویش نظر کردی ببیند بعد ازین
چون عروسان پشت خود در زر و زیور آینه

پسته تنگت تبسم کرد چون آیینه دید
همچو اجزای قصب شد پر ز شکر آینه

شاید ار در وصف چون تو شکر ستانی شود
بعد ازین ای دوست چون طوطی سخنور آینه

گفت خواهد چون مؤذن ای امام نیکوان
پیش نقش روی تو الله اکبر آینه

چون رخ تو کی شود حاصل مر او را آب لطف
ور چو آهن سرخ رو گردد در آذر آینه

زیر پای رخش آهن سم تو گیرد چو نعل
عاشق سرگشته را گر رو بود در آینه

عشق از آن سان محو گردانید رسمم را که من
می نبینم روی خود گر بنگرم در آینه

عاشق رویت بدم آیینها روشن کند
وز دم این دیگران گردد مکدر آینه

گر چه شاهان بنده داری روز درویشان متاب
گرچه زر دارد نسازد زو توانگر آینه

آینه از زر توان کرد از پی زینت ولیک
بهر رو دیدن نشاید کردن از زر آینه

غره روز رخت چون پرتوی بر وی فگند
هر شبی چون ماه نو گردد فزون تر آینه

آفتاب رویت ار تابان شود محتاج نیست
صبح اگر دیگر برون آرد ز خاور آینه

تا تو پیدا آمدی ما را دگر حکمی نماند
تو نمودی روی و پنهان شد سراسر آینه

کی بود زیبا چو رنگ روی غمخواران تو
گر بآب زر کسی صورت کند بر آینه

زاغ اگر بر اوج تو بالی زند روزی شود
بر جناحش چون دم طاوس هر پر آینه

صورت احوال خود زین شعر کردم بر تو عرض
داشتم خورشید را اندر برابر آینه

چون خضر آب حیات عشق تو خوردم، سزد
گر بسازم بهر تو همچون سکندر آینه

گر تو بی آیینه رو بنموده ای عشاق را
بعد ازین ای جان ز تو روی وز چاکر آینه

حد نیکویی روی اینست و نتوان نیز ساخت
آن نکو رو گر بخواهد زین نکوتر آینه

در جهان تیره جز روشن دلان عشق را
همچنین در طبع کی گردد مصور آینه

عشق تو دل را مسلم گشت و طبعم را سخن
بر سکندر ملک و بر وی شد مقرر آینه

من درین آیینه ار رویت نشان دادم بخلق
بهر کوران ساختم سوی تو رهبر آینه

از دل روشن برای روی چون تو دلبری
همچو خون از رگ برون کردم بنشتر آینه

زین چنین صورت گریها گر دلت نقشی گرفت
آهنی داری که در وی هست مضمر آینه

از گهرهایی که در وی طبع من ترصیع کرد
چون عرض زین پس جدا نبود ز جوهر آینه

سیف فرغانی دلت آیینه دان مهر اوست
از درون چون صبح روشن گر بر آور آینه
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤

زهی ز طره تو آفتاب در سایه
بپیش پرتو روی تو ماه و خور سایه

هوای عشق ترا مهر و ماه چون ذره
درخت لطف ترا هر دو کون در سایه

بنزد عقل چو خورشید روشنست که نیست
کسی بقامت و بالای تو مگر سایه

چو سایه بر من بی نور افگنی گویند
که آفتاب فگندست سایه بر سایه

چنان گرفت جهان نور آفتاب رخت
که بر زمین نفتد بعد ازین دگر سایه

چو تاب مهر تو چون ریسمان گرفت بدل
چو شمع نور شد از پای تا بسر سایه

ز تاب و پرتو رویت در آب و خاک کند
گر آفتاب نباشد همان اثر سایه

چو خواست کز من شیرین سخن برآرد شور
نبات خط تو افگند بر شکر سایه

چه گرد نان که کله زیر پایت اندازند
چو افگند سر زلف تو بر کمر سایه

ز بهر آنکه نهی پای بر گهر در راه
چو آفتاب کند خاک را گهر سایه

ز روز اول هستند روشن و تاریک
ز روی و موی تو گر آفتاب و گر سایه

باعتدال شود چون هوای فصل ربیع
اگر بیفگنی از لطف بر سقر سایه

تو آفتاب جمالی و لطف تو چون ابر
که او دریغ ندارد ز خشک و تر سایه

تو آفتاب زمینی و گر خوهی ندهد
بآسمان و بماه از تو زیب و فر سایه

ز پرتو تو چو خورشید ذره را باشد
مدام در شب تاریک جلوه گر سایه

ز تاب مهر تو در روی ذرهای حقیر
چو آفتاب کند بعد ازین نظر سایه

رقیب آمد و افگند سایه بر سر تو
تو آفتاب رخی دور کن ز سر سایه

که ماه روشن بر آسمان گرفته شود
زمین تیره چو افگند بر قمر سایه

مفر من در تست آنچنانک مردم را
در آفتاب تموزی بود مفر سایه

چو من بپای طلب گرد کوی عشق بسی
بجست و جوی تو می گشت دربدر سایه

چو یافت بوی تو در خانهای درویشان
دگر نمی رود از خانها بدر سایه

از آفتاب فراقت چو خاک گرم شد
مراست ز ابر وصال تو منتظر سایه

دلم ز دیدن غیر تو کور شد چو فگند
مرا غشاوه عشق تو بر بصر سایه

تو ساکنی و من اندر پی تو سرگردان
بلی درخت مقیمست و در سفر سایه

ز نور مهر تو بی بهره بود دل زآن سانک
ز تاب طلعت خورشید بی خبر سایه

بزیر سایه زلفت مقام ساخت کنون
چنانکه زیر درختان کند مقر سایه

ز ابر محنت طوفان غم اگر خواهی
برو ببار که نگریزد از مطر سایه

تو در گشاده ای و من چو حلقه مانده برون
از آنکه نبود چون باد پرده در سایه

نظر کنم بتو از روزن آنچنانکه کند
بآفتاب نظر از شکاف در سایه

مکن تواضع با عاشقان خود زنهار
ایا ز طره تو آفتاب در سایه

چو آفتاب نماید بسوی پستی میل
کند بلندی با اصل خویشتن هر سایه

اگر تو تیغ زنی با مه ستاره حشم
چو آفتاب ز ذره کند حشر سایه

سزد که عاشق بر خاک زر فشاند و سیم
که تا فتد ز تو بر روی سیم و زر سایه

بقدر خویش کند هرکسی ترا خدمت
ز برگ میوه طمع نیست وزز هر سایه

در آفرینش هر عین را جدا اثری است
چو آفتاب ندیدی همی نگر سایه

فشاند میوه تر شاخ بارور در باغ
فگند بر سر ره بید بی هنر سایه

چو بر درت من بی برگ سایه یی گردم
وگر چه نیست مراد کس از شجر سایه

قبول کن ز من این بیتها که نزد کرام
بجای بربود از بید بی ثمر سایه

بنور ماه جمالت چو پرتو خورشید
بشرق و غرب رسد از من این قدر سایه

نخواستم که رسد تیغ آفتاب بتو
بپیش ماه رخت ساختم سپر سایه
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤

ای دل بنه سر و مکش از کوی یار پای
بیرون ز کوی دوست منه زینهار پای

گر دولتست در سرت امروز وامگیر
از تیغ دوست گردن و از بند یار پای

تا آن زمان که دست دهد شادیی ترا
با غصه سر درآور و با غم بدار پای

بنشین، زآستانه او برمگیر سر
برخیز، لیکن از در او برمدار پای

سربالجام عشق درآور که در مسیر
بی ضبط می نهد شتر بی مهار پای

گر عشق حکم کرد بآتش درآردست
ور دوست امر کرد بنه بر شرار پای

سودای عشق در سر هرکس که خانه کرد
بیرون نهاد از دل او اختیار پای

چون تو مقیم دایره عشق او شدی
در مرکز ثبات بنه استوار پای

ور نقطه سر از الف تن جدا شود
بیرون منه ز دایره پرگاروار پای

یاری گزیده ام که نهد پیش روی او
مه بر سر بساط ادب شرمسار پای

از بس که گشت گرد سر زلف او شدست
اندیشه را چو دست عروس از نگار پای

وز بحر عشق او که ندارد کرانه یی
آن برد سر که باز کشید از کنار پای

مانند سایه این مه خورشید روی را
در پی بسی دویدم و کردم فگار پای

گفتم که پای بر سر (من) نه، بطنز گفت
هرچند سر عزیز بود نیست خوار پای

کار تو نیست عشق، برو زو بدار دست
بنشین بگوشه یی و بدامن درآر پای

با دست برد عشق نماند بجای سر
بر تیزنای تیغ نگیرد قرار پای

ای دلبری که حسن تو چون آفتاب، دست
بر روی آسمان نهد از افتخار پای

چون بر خط تو نیست نباشد عزیز سر
چون در ره تو نیست نیاید بکار پای

در محفلی که دست تو بوسند عاشقان
نوبت چون آن بنده بود پیش دار پای

تا چون رکاب پا بنهی در دهان مرا
من دست در عنان تو گویم بیار پای

دست امید در تو زدم از برای آنک
باشد که بر سرم ننهد روزگار پای

بنگر که تا بدامن گل در زدست دست
چون بر بساط سبزه نهادست خار پای

در سایه عنایت تو ذره از شرف
بر روی آفتاب نهد ابروار پای

خود را مگر بقد تو مانند کرد سرو
کندر نگار سبزه گرفتش بهار پای

بیهوده سرکشی چه کند سرو گو بیا
پیش قد تو از گل خجلت برآر پای

بر هر دلی که کژدم عشق تو نیش زد
از سینه ساخت در طلبت همچو مار پای

از خاک کوی تو نکند ذره یی بدست
آنکس که بر هوا ننهد چون غبار پای

سر بر فلک برد ز علو آنکه مر ترا
چون دامن تو بوسه دهد یک دو بار پای

رویم چو کاه گشت چو در دل ز هجر تو
قوت گرفت غصه چو از جوچهار پای

من آب روی یابم اگر تو بپرسشی
رنجه کنی ز بهر من سوگوار پای

زآن دم که دست یافت غم عشق بر دلم
ای جان ز عشق تو چو ز تن زیر بار پای

شادی نمی نهد قدم اندر دلم چنانک
در ملک غیر مردم پرهیزکار پای

ای گل، بسی دریده زرشک تو پیرهن
عشق از چو من گدا که ندارم ازار پای

تا برگ هستیم بتمامی نخورد دست
نگرفت باز چون ملخ از کشت زار پای

با آتش هوای تو چون باد تر نگشت
جویای در وصل ترا از بحار پای

بی گلستان روی تو در بوستان خلد
دستم ز گل برنج بود چون زخار پای

خار از زمین چو سبزه برآید اگر نهی
بر خاک راه ای صنم گل عذار پای

ای سامری سحر سخن، گر تو می نهی
در کوی عشق او ز سر اضطرار پای

بر طور شوق او ز سر درد می نهند
هر دم هزار عاشق موسی شعار پای

از خود پیاده شو چو بر او روی ازآنک
ننهند بر بساط سلاطین سوار پای

خود را مدار خسته بهنگام کار دست
سگ را مدار بسته بوقت شکار پای

بستان دولت تو نه جاییست کز علو
در وی نهد مسافر لیل و نهار پای

مفتاح فتح خواهی در دست خود، چو سگ
بر آستانه نه سر و بیرون گذار پای

عارست مدح مردم و ننگست نامشان
یک ره بمال بر سر این ننگ و عار پای

زآن روضه غافلی که ترا دست آرزو
بستست چون بهیمه درین مرغزار پای

ای شمع می خوهم که ببینم شبی ترا
چون شمعدان گرفته من اندر کنار پای

از بهر آنکه نام تو گویند بر سرم
ای کاش بودمی همه تن چون منار پای

مجروح کرد بر سر کوی امید وصل
این دست مطلق تو مرا زانتظار پای

شعری چنین کمال سماعیل گفته است
کای دل چو نیست صبر ترا برقرار پای

وز بعد آن بغیر صف اندر نماز عید
کس هیچ جا ندید چنین بر قطار پای

با او چو در سخن نتوان کرد همسری
کوتاه کرد بنده بدین اعتبار پای

گفتم اگرچه نیست هنر زین قبیل شعر
کردم و گرچه نیست ادب آشکار پای

سر در ره تو باخته بودم بدست شوق
عیبم مکن اگر دهمت یاذگار پای

شعرم روان شدست و بخدمت نمی رسد
با آنکه کرده ام (رده) نقش هزار پای

کردم نثار این در ناسفته بر سرت
بر چین بدست لطف (و) منه بر نثار پای

در شاه راه نظم حقایق بطبع خویش
من گام می زنم تو برو می شمار پای

در راه وصف تو که کس آن را بسر نبرد
زین پیش عقل را نکند هیچ کار پای

ای گل یقین شناس که ننهد بهیچ وقت
در گلستان وصف تو (چون) من هزار پای

گردست رد برو ننهی از سر ملال
در جمله گوشه یی برود این هزار پای

بر گوشه بساط بقا ماند تا بحشر
نام ترا ازین سخن پایدار پای

چون ساق لکلکست دراز این قصیده سیف
همچون عقاب جمع کن اندر مطار پای
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤
کتب الی صدیق ارسل الیه کتابا و هوالشیخ نورالدین بن الشیخ محمود ادام الله برکتهما


با حسن چو لطف یار کردی
ای جان بنگر چه کار کردی

دل را بسخن گشاد دادی
دی را بنفس بهار کردی

با چاکر خرد خود بسی لطف
ای صدر بزرگوار کردی

چون شعر رهی نهان نماند
فضلی که تو آشکار کردی

از وصل بریده بود امیدم
بازم تو امیدوار کردی

از نامه خود طویله در
در گردن روزگار کردی

چون دست عروس نامه یی را
از خامه پر از نگار کردی

زین نامه که دام مرغ روح است
چون من ز غنی شکار کردی

از بهر جمال وصل خود باز
چشم املم چهار کردی

زین چند لقب که حد من نیست
بر مزبله در نثار کردی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤

ای فرستاده بداعی استری
دلدلی دیگر بزیبی و فری

به ز شبدیزی بگامی و تگی
کم ز طاوسی ببالی و پری

نام او پیک صبا شاید که هست
گام او از کشوری تا کشوری

هر کجا یک جفته بر دیوار زد
در دم از دیوار بگشاید دری

سنگ زیر دست آهن سم او
هست چون در زیر سنگی ساغری

حمله یی زو و زگوران گله یی
جفته یی زو وز دشمن لشکری

قطع کن نان سپاهی چون ترا
هست در اصطبل ازین سان صفدری

گر بگویم در صفات او سخن
در عروسی می فزایم زیوری

من شتردل را که ترسانم ز گاو
استری باید بخاموشی خری

معنی این قطعه می دانی که چیست
این زمن بستان بمن ده دیگری

بهتری دارم طمع از خدمتت
زآنک در آخر بود زین بهتری
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤

ای ز بازار جهان حاصل تو گفتاری
عمر تو موسم کارست و جهان بازاری

اندرآن روز که کردار نکو سود کند
نکند فایده گر خرج کنی گفتاری

همچو بلبل که برافراز گلی بنشیند
چند گفتی سخن و هیچ نکردی کاری

ظاهر آنست که بی زاد و تهی دست رود
گر ازین مزرعه کس پر نکند انباری

زر طاعت زن و اخلاص عیار آن ساز
خواجه تا سود کنی بر درمی دیناری

هرچه گویی بجز از ذکر همه بیهوده است
سخن بیهده زهرست و زبانت ماری

شعر نیکو که خموشیست از آن نیکوتر
اگرت دست دهد نیز مگو بسیاری

راست چون واعظ نان جوی بدین شاد مشو
که سخن گویی و جهال بگویند آری

از ثنای امرا نیک نگهدار زبان
گرچه رنگین سخنی نقش مکن دیواری

مدح این قوم دل روشن تو تیره کند
همچو رو را کلف و آینه را زنگاری

آن جماعت که سخن از پی ایشان گفتند
راست چون نامیه بستند گلی بر خاری

از چنین مرده دلان راحت جان چشم مدار
چون ز رنجور شفا کسب کند بیماری؟

شاعر از خرمن این قوم بکاهی نرسد
گر ازین نقد بیک جو بدهد خرواری

شاعری چیست که آزاده از آن گیرد نام
ننگ خلقی گر ازین نام نداری عاری

گربه زاهدی و حیله کنی چون روباه
تا سگ نفس تو زهری بخورد یا ماری

پیل را خر شمر آنگه که کشد بار کسی
شیر را سگ شمر آنگه که خورد مرداری

بهر مخدوم مجازی دل و دین ترک کنی
تا ترا دست دهد پایه خدمتکاری

هردم از سفره انعام خداوند کریم
خورده صد نعمت و یک شکر نگفته باری

نزد آنکس که چو من سلطنت دل دارد
شه گزیری بود و میر چوده سالاری

ظالمی را که همه ساله بود کارش فسق
بطمع نام منه عادل نیکوکاری

نیت طاعت او هست ترا معصیتی
کمر خدمت او هست ترا زناری

هر کرا زین امرا مدح کنی ظلم بود
خاصه امروز که از عدل نماند آثاری

کژروی پیشه کنی جمله ترا یار شوند
ور ره راست روی هیچ نیابی یاری

کله مدح تو بر فرق چنین تاجوران
راست چون بر سر انگشت بود دستاری

صورت جان تو در چشم دل معنی دار
زشت گردد بنکو گفتن بدکرداری

اسدالمعر که خوانی تو کسی را که بود
روبه حیله گری یا سگ مردم خواری

و گرت دست قریحت در انشا کوبد
مدح این طایفه بگذار و غزل گوباری

شعر نیکو را چون نقطه دلی باید جمع
همچو خط را قلم و دایره را پرگاری

سیف فرغانی اگر چند درین دور ترا
بلبل روح حزینست چو بو تیماری

نه ترا هیچ کسی جز غم جان دلجویی
نه ترا هیچ کسی جز دل تو غمخواری

گر چه کس نیست ز تو شاد برو شادی کن
همچو غم گر نرسانی بدلی آزاری

شکر منعم بدعای سحری کن نه بمدح
کندرین عهد ترا نیست جز او دلداری

صورتند این امرا جمله ز معنی خالی
اوست چون در نگری صورت معنی داری

چون ازین شیوه سخن طبع تو فصلی پرداخت
بعد ازین بر در این باب بزن مسماری

بسخن گفتن بیهوده بپایان شد عمر
صرف کن باقی ایام باستغفاری
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤

ای تن آرامی که خون جان بگردن می بری
راحت جان ترک کرده زحمت تن می بری

تن پرستی ترک کن چون عشق کردی اختیار
رو بکار دوست داری بار دشمن می بری

با یزید انبازی اندر خون شاهی چون حسین
چون تو در حرب از برای شمر جوشن می بری

رنج بردن در طریق عاشقی بیهوده نیست
در نکویان بدگمانی گر چنین ظن می بری

گر ز عشقت محنت آید صبر کن کز وصل دوست
راحتی بینی اگر رنجی درین فن می بری

هم عصایی هم صفورایی بدست آرد کلیم
ور بچوپانی ز مصرش سوی مدین می بری

گر چو خسرو چند روز از دست داذی ملک پارس
همچو شیرین شکرستانی زار من می بری

نیستی شاکر که خشنودی شیرین حاصلست
رنج اگر در سنگ چون فرهاد که کن می بری

همچو رستم سهل گردد راه توران بر دلت
چون سوی ایران سپهداری چو بیژن می بری

به ز بیداری بود جای دگر سگ را و گر
بر در اصحاب کهفش بهر خفتن می بری

دوست چون گل جلوه رخسار خود کرده است و تو
همچو بلبل روزگار خود بگفتن می بری

گر بقو الان آن حضرت فرستی شعر خود
نزد آواز جلاجل بانگ هاون می بری

شعر خود نزدیک او آگه نه ای ای زنده دل
کز چراغ مرده پیش شمع روغن می بری

سیف فرغانی ازین کشت ار نچیدی خوشه یی
شکر کن چون دانه یی زاطراف خرمن می بری
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 71 از 72:  « پیشین  1  ...  69  70  71  72  پسین » 
شعر و ادبیات

Saif Farghani | سیف فرغانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA