♤♤♤♤♤عوانان اندرو گویی سگانندبسال قحط در نان اوفتادههمه در آرزوی مال و جاهندبچاه اندر چو کوران اوفتادهشکم پر کرده از خمر و درین خاکهمه در گل چو مستان اوفتادهتو ای بیچاره آنگه نان خوری سیرگر از جوعی بدین سان اوفتادهکه بینی از دهان ملک بیرونسگان را همچو دندان اوفتادهبجای عنبر و مشکش کنون هستگزنده در گریبان اوفتادهتوانگر کز پی درویش دایمزرش بودی ز دامان اوفتادهازین جامه کنان کون برهنهکه بادا سگ درایشان اوفتادهبسی مردم ز سرما بر زمین اندچو برف اندر زمستان اوفتادهدریغا مکنت چندین توانگربدست این گدایان اوفتادهاز انگشت سلیمان رفته خاتمولی در دست دیوان اوفتادهزنان را گوی در میدان و چوگانز دست مرد میدان اوفتادهچو مرغان آمده در دام صیادچو دانه پیش مرغان اوفتادهبعهد این سگان از بی شبانیسترمه در دست سرحان اوفتادهرعیت گوسپنداند این سگان گرگهمه در گوسپندان اوفتادهپلنگی چند میخواهیم یاربدرین دیوانه گرگان اوفتادهز دست و پای این گردن زنانستسراسر ملک ویران اوفتادهایا مظلوم سرگشته که هستیچنین محروم و حیران اوفتادهز جور ظالمان در شهر خویشیبخواری چون غریبان اوفتادهاگر صبرت بود روزی دوبینیعوانان کشته میران اوفتادهامیرانی که بر تو ظلم کردندبخواری چون اسیران اوفتادههر آن کو اندرین خانه مقیم استچو دیوارش همی دان اوفتادهجهانجویی اگر ناگه بخیزدبسی بینی بزرگان اوفتادهببینی ناگهان مردان دین رابرین دنیاپرستان اوفتادهچه می دانند کار دولت این قومکه در دین اند نادان اوفتادهبفرمان خداوند از سر تختخداوندان فرمان اوفتادهکلاه عزت اندر پای خواریز سرهای عزیزان اوفتادهبآه چون تو مظلوم افسر ملکز فرق تاجداران اوفتادهگرش گردون سریر ملک باشدبرو صد ماه تابان اوفتادهز بالای عمل در پستی عزلچنین کس را همی دان اوفتادهتو نیز ای سیف فرغانی چراییحزین در بیت احزان اوفتادهبرین نطع ای پیاده زاسب دولتبسی دیدی سواران اوفتادههم آخر دیگری بر جای ایناننشسته دان و اینان اوفتادهدرین باغ این سپیداران بی برببادی چون درختان اوفتادهخدا درمان فرستد مردمی راکزین دردند نالان اوفتادهمنم یارا بدین سان اوفتادهدلم را سوز در جان اوفتادهغم چندین پریشان حال امروزدرین طبع پریشان اوفتادهچو بسته زیر پای پیل ملکیبدست این عوانان اوفتادهنهاده دین بیکسو و ز هرسوچو کافر در مسلمان اوفتادهببین در نان خلق این کژدمان راچو اندر گوشت کرمان اوفتاده
♤♤♤♤♤زهی رخت بدلم رهنمای اندیشهرونده را سر کوی تو جای اندیشهبخاطرم چو تو اندیشه را نمودی راهتو باش هم بسخن رهنمای اندیشهکه آفتاب خرد در غبار حیرت ماندز دره دهنت در هوای اندیشهچو آفتاب رخت شعله زد ز برج جمالفگند سایه برین دل همای اندیشهدل مرا که تو در مهد سینه پروردیبشیر مادر اندوه زای اندیشهچو پیر منحنی اندر مقام دهشت بینمدام تکیه زده بر عصای اندیشهسپاه شادی پیروز بود بر دل اگرغم تو نصب نکردی لوای اندیشهدل چو گنج مرا مار هجر تو بطلسمنهاد در دهن اژدهای اندیشهغم تو در دل چون چشم میم من پنهانچنانکه پنهان در گفتهای اندیشهبروزگار تو اندیشه را درین دل تنگشکنجه کردم و کردم سزای اندیشهاگر چنین است اندیشه وای این دل وایوگر چنانکه دل اینست وای اندیشهبآب چشم و بخون جگر همی گرددبگرد دانه دل آسیای اندیشهدلم چو پیرهن غنچه پاره پاره شودچو غصه تنگ ببندد قبای اندیشهبدست انده تو همچو نبض محروراندلم همی تپد از امتلای اندیشهیزید عشق تو هر روز تشنه خون ریزدحسین دل را در کربلای اندیشهتو در زمین دلم تخم دوستی کشتیولی نرست ازو جز گیای اندیشهمن شتر دل اگر بار غم کشم چه عجبچو نیست گردن جان بی درای اندیشهبهیچ حال ز من رو همی نگرداندبراستی خجلم از وفای اندیشهغم فراخ رو تو روا نمی داردکه دل برون رود از تنگنای اندیشهچو کرد جان من اندیشه ورای دو کونمقام قدر تو دیدم ورای اندیشهچو زاد حاجی اندر میان ره برسیددر ابتدای رهت انتهای اندیشهنماز نیست مرا تا بلال زلفت گفتز قامت تو دلم را صلای اندیشهبوصف روی تو گلها شکفت جانم رابباغ دل ز نسیم صبای اندیشهولی نبرد بسر وصف روی گل رنگتکه خار عجز درآمد بپای اندیشهچو جان خوش است از اندیشه تو دل گرچهکه خوش دلی نبود اقتضای اندیشهدرخت طوبی قد تو در بهشت وصالوگر برسد ره رسد منتهای اندیشهجزین نبود مراد دلم در اول فکرخبر همین است از مبتدای اندیشهچو نیست بخت مرا آن اثر که من روزیبخدمتت رسم ای مبتغای اندیشهبیاد مجلس وصلت خورم مدام شراببجام بی می گیتی نمای اندیشهمرا که آتش شوق تو دل بجوش آوردز وصف تست نمک در ابای اندیشهز بهر پختن سودای وصل تست مدامنهاده دیگ هوس بر سه پای اندیشهبناخن ار رگ جانم چو چنگ بخراشیایا دلم ز غمت مبتلای اندیشهز راستی که منم برنیارم آوازیمخالف تو پس پردهای اندیشهچو ماه روی تو دیدم ستاره شعریطلوع کرد مرا بر سمای اندیشهوز آفتاب جمالت که ماه ازو خجل استهلال وار فزون شد سهای اندیشهبشعر زآن سبب اندیشه کردم از دل دورکه می نکرد تحمل وعای اندیشهبرآرد آتش غم دودم از دل ار نکندترشح آب سخن از انای اندیشهچو میر مجلس غم حکم کرد تا در دلنهاد بزم طرب پادشای اندیشهچو چنگ سر در پیشم بود که ساز کنمز قول خود غزلی بر سه تای اندیشهدمم مده کی مرا شد چو زیر تیز آهنگز چنگ عشق تو آواز نای اندیشهاگرچه بر دل غمگین بنده نافذ شدز حکم مبرم عشقت قضای اندیشهچنانکه یک نفس از تنگنای سینه منقدم برون ننهد بی رضای اندیشهز علم عشق تو یک نکته حل نگشت هنوزمرا بقوت مشکل گشای اندیشهچو سعی کردم و همت نکرد قربانیزکبش هستی من در منای اندیشهبیمن خاک درت شد دل چو زمزم منچو آب عکس پذیر از صفای اندیشهجمال کعبه وصلت بدیده دل دیددل من از سر کوه صفای اندیشهاگر چو بادیه شعرم نداشت آب چنانکه می رمید شتر از حدای اندیشهبوصف روی تو موزون شد و اصولی یافتچو پردهای نگارین نوای اندیشهکنون برقص درآرد بسیط عالم رانشید بلبل نغمت سرای اندیشهاگر بغیر تو اندیشه التفاتی داشتتو رو نمودی وزآن گشت رای اندیشهحدیث غیر تو کردن صواب می پنداشتببخش چون گنه من خطای اندیشهچو دل بفکر تو مشغول شد بر وزین پسبهم کنم در خلوت سرای اندیشهتو آمدی همه اندیشها برفت از دلبنور روی تو دیدم قفای اندیشهمن از نظاره بلقیس حسن تو حیرانشنود آصف عقلم ندای اندیشهکه پیش تخت سلیمان روح این ساعترسید هد هد و هم از سبای اندیشهکه گرچه هست پی کشف ساق بکر سخنبکنج خانه دل انزوای اندیشهبگوش بربط ناهید هم رسانیدیز ارغنون عبارت غنای اندیشهدرین مقام فروداشت کن که ممکن نیستبشعر برتر ازین ارتقای اندیشهچو زنگ دور همی دار سیف فرغانیز روی آینه دل جلای اندیشه
♤♤♤♤♤عروس چمن راست زیور شکوفهسر شاخ راهست افسر شکوفهکنون بر (سر) شاخ فرقی نداردشکوفه ز زیور ز زیور شکوفهبفصل خزان بود صفراش غالبکنون باغ را هست در خور شکوفهبصد پرده بلبل نواساز گرددچو بگشاد بر شاخ صد در شکوفهدر آن دم که شاخ آستین برفشاندهمی آر دامان و می بر شکوفهیکی عاشق نازنین است بلبلیکی شاهدی نازپرور شکوفهچو آگه شد از بی نوایی بلبلز دوری خویش آن سمن بر شکوفهدرختان بی برگ را کرد آنکبسیم و زر خود توانگر شکوفهبرغم زمستان ممسک بهر سوگل سیمتن می کند زر شکوفهبیک هفته چون گل جهانگیر گرددکه سلطان بهارست و لشکر شکوفهدرختست طوبی صفت زآنکه بستانبهشتست از آن حور پیکر شکوفهز نامحرم و مست چون باغ پر شدزاستار غیب آن مستر شکوفهبرون آمد و مادر خویشتن (را)در آورد در زیر چادر شکوفهشراب از کجا خورد مطرب که بودشکه شاخست سرمست و ساغر شکوفهچو نقاش قدرت روان کرد خامهقلم راند بر نقش آزر شکوفهز نفخ لواحق شود همچو عیسیبروح نباتی مصور شکوفهازین پس کند شاخ همچون عصا راچو دست کلیم پیمبر شکوفهزمین مدتی بود چون خارپشتیکشیده درون چون کشف سر شکوفهکنون زینت بال طاوس یابدچو بگشاد در گلستان پر شکوفهازین پیش با خار و خس بود ملحقکه در شاخ تر بود مضمر شکوفهکنون سبزه را خفته در زیر سایهدر آغوش گل بین و در بر شکوفهجهان آنچنان شد که هرجا که باشدکند مست پیوسته قی بر شکوفهچو آوازه روی آن سروگل رخبگیرد همی هفت کشور شکوفهببستان درآی و ببین بامدادانبیاد گل روی دلبر شکوفهسهی سرو باغ جمال آن نگاریکه از حسن باغیست یکسر شکوفهزهی روی تو خوشتر از هر شکوفهنباشد چو تو خوب منظر شکوفهورقهای گل را یکایک بدیدمز حسن تو جزویست در هر شکوفهبآب رخت گر برآید نبینداز آتش زیان چون سمندر شکوفهبباغ جمالت که فردوس جان شدصنوبر دهد میوه عرعر شکوفهتو آن آهوی مشک مویی که گرددچو نافه ببویت معطر شکوفهاگر باد بویت بآتش رساندکند عود در عین مجمر شکوفهبیاد تو در قعر دوزخ برویداز آتش بنفشه از اخگر شکوفهاگر پرتوی از رخت بر گل آیدمه و آفتاب آورد بر شکوفهور از روی خوبت عرق بر وی افتدبرون آید از شاخ شکر شکوفهوگر بوی زلفت ببستان درآیدچو موی تو گردد معنبر شکوفهمدد گر ز رویت نیابد برآیدچو برگ خزانی مزعفر شکوفهصفا گر از آن رخ نگیرد بماندچو آب بهاری مکدر شکوفهاگر تو بنزدیک این عاشق آییاز آن روی تا پا نهی بر شکوفهز خاک سر کوی ما گل برویدبدان سان که از شاخه تر شکوفهتو چون بگذری از برت گل بریزدصبا بر زمین گو مگستر شکوفهگر از خاک کوی تو صابون نسازدنشوید رخ خود منور شکوفهبکافور برفی شود زنگی آساسیه روی چون داغ گازر شکوفهبباغ ار درآیی ز بهر نثارتایا مر رخت را ثناگر شکوفهکند میوه را همچو باران نیسانصدف وار در سینه گوهر شکوفهرخ از پرده بنمود وز شرم رویتایا گل ترا بنده چاکر شکوفهبیکبار چون مه فرو رفت اگرچهکه یک یک برآمد چو اختر شکوفهنظر کرد و در گلستان پرتوی دیداز آن روی همچون مه و خور شکوفهبوصف گل روی تو داستانیشنود و نمی داشت باور شکوفهببادی چنان از هوا اندر آمدکه با خاک ره شد برابر شکوفهخوهد از پی آنکه روی تو بیندهمه چشم خود را چو عبهر شکوفهمه و خور بحسنند همشیره تواز آن سان که گل را برادر شکوفهدرین فصل گل با چو تو لاله روییچو زنبورم افتاده اندر شکوفهز وصف گل روی تو گشت شعرمچو باغ از بهاران سراسر شکوفهزمستان عشقت درین موسم گلزمن کس نکردست خوشتر شکوفهبدل گفت حسنت که در باغ مهرماگر میوه داری بیاور شکوفهببست این چنین نخل و گفتا ازین پسببازار دوران برآور شکوفهدرخت عبارت که شاخش بلندستیکی میوه دارد معبر شکوفهبر چون تو سروی که از خاک پایتهمی روید از گل نکوتر شکوفهدرخت گل آور بود نخلبندیکه از موم سازد مزور شکوفهچو اجزای شعر مرا برفشانیبریزد ز اوراق دفتر شکوفهز لب انگبین می دهی عاشقان راازین شعر چون نحل می خور شکوفهگر از قامتت برنخوردیم شایدنیاید ز سرو و صنوبر شکوفهنگارا اگر شاخ وصل تو پنهانز من می کند جای دیگر شکوفهبدین شعر بوسی طمع دارم از توطلب می کنم میوه را در شکوفهمرا کام خوش کن بآب دهانتکه خوش نبود ای دوست بی بر شکوفهکبوتر بوقتی که دلجوی گرددکند در دهان کبوتر شکوفهنظر کن زمانی بباغ ضمیرمکه بی حد برآورد و بی مر شکوفهدرخت افگن دعوی شاعران شدزبان من آن تیغ جوهر شکوفهز بستان خاطر برند این جماعتبرای علف نزد هر خر شکوفهنه خوش بوی گردد بسعی کس ار چهکند در دهان غضنفر شکوفهتو می نشنوی ورنه در گوش عارفچو طوطیست دایم سخن ور شکوفهبسی بی زبان از دل پاک هردمهمی گوید الله اکبر شکوفهز دیوان فطرت خط نور داردنوشته بر آن روی انور شکوفهکه عالم همه محضر حسن یارستیکی از گواهان محضر شکوفهبرافراز اغصان شهابیست ثاقبمشعشع بروی منور شکوفهدل پاک را چون صفات مقدسمذکر ز ذات مطهر شکوفهکتابیست عالم ز افعال و اسماوزآن جمله جزویست ابتر شکوفهاگر درس معنی بخوانی بدانیکه فعلی دگر راست مصدر شکوفهوگر علم باطن بدانی ببینیکه ظاهر جمالست و مظهر شکوفهچو تو عندلیب گلستان عشقیترا گل میسر مسخر شکوفهمربع نشین در چمن چون برآمدز شاخ مطول مدور شکوفهمثلث خور از جام عشق و مثنیسخن می سرابر گل و بر شکوفهبذین شعر دیوان من هست باغیبهر فصل در وی میسر شکوفههرآنکس که محرور عشقست اوراشراب گلست این مکرر شکوفهدرخت ضمیرت که بارش زرآمدکند شاخ او در و گوهر شکوفهز شعر تو عارف ملالت نبیندبهشتی کند ز آب کوثر شکوفه
♤♤♤♤♤ای ز عکس روی تو چون مه منور آینهآن چنان رو را نشاید جز مه و خور آینهای ز تاب حسن تو آیینه صورت آفتابوز فروغ روی تو خورشید پیکر آینهمن همی گویم چو رویت در دو عالم روی نیستتا مرا باور کنی برگیر و بنگر آینهپیش روی تو که آب از لطف دارد، می کنداز خوی خجلت زمین خشک را تر آینهاز ملاقات رخت شاید که ماند بعد ازینسرخ رو همچون شفق تا صبح محشر آینهگرچه دودش برنمی آید ز سوز عشق توآتش اندر سینه دارد همچو مجمر آینهمعدن حسنی و از تأثیر خورشید رختهمچو خاک کان شود یک روز گوهر آینهآینه از روح باید کرد رویت را ازآنکبر نتابد پرتو روی ترا هر آینهآب روی تو ببیند در رخت از روشنیبا رخ و روی تو کس را نیست در خور آینهبهر روی تو بجز آیینه چینی مهردیدم اندر روم لایق نیست دیگر آینهچون تو در رویش نظر کردی ببیند بعد ازینچون عروسان پشت خود در زر و زیور آینهپسته تنگت تبسم کرد چون آیینه دیدهمچو اجزای قصب شد پر ز شکر آینهشاید ار در وصف چون تو شکر ستانی شودبعد ازین ای دوست چون طوطی سخنور آینهگفت خواهد چون مؤذن ای امام نیکوانپیش نقش روی تو الله اکبر آینهچون رخ تو کی شود حاصل مر او را آب لطفور چو آهن سرخ رو گردد در آذر آینهزیر پای رخش آهن سم تو گیرد چو نعلعاشق سرگشته را گر رو بود در آینهعشق از آن سان محو گردانید رسمم را که منمی نبینم روی خود گر بنگرم در آینهعاشق رویت بدم آیینها روشن کندوز دم این دیگران گردد مکدر آینهگر چه شاهان بنده داری روز درویشان متابگرچه زر دارد نسازد زو توانگر آینهآینه از زر توان کرد از پی زینت ولیکبهر رو دیدن نشاید کردن از زر آینهغره روز رخت چون پرتوی بر وی فگندهر شبی چون ماه نو گردد فزون تر آینهآفتاب رویت ار تابان شود محتاج نیستصبح اگر دیگر برون آرد ز خاور آینهتا تو پیدا آمدی ما را دگر حکمی نماندتو نمودی روی و پنهان شد سراسر آینهکی بود زیبا چو رنگ روی غمخواران توگر بآب زر کسی صورت کند بر آینهزاغ اگر بر اوج تو بالی زند روزی شودبر جناحش چون دم طاوس هر پر آینهصورت احوال خود زین شعر کردم بر تو عرضداشتم خورشید را اندر برابر آینهچون خضر آب حیات عشق تو خوردم، سزدگر بسازم بهر تو همچون سکندر آینهگر تو بی آیینه رو بنموده ای عشاق رابعد ازین ای جان ز تو روی وز چاکر آینهحد نیکویی روی اینست و نتوان نیز ساختآن نکو رو گر بخواهد زین نکوتر آینهدر جهان تیره جز روشن دلان عشق راهمچنین در طبع کی گردد مصور آینهعشق تو دل را مسلم گشت و طبعم را سخنبر سکندر ملک و بر وی شد مقرر آینهمن درین آیینه ار رویت نشان دادم بخلقبهر کوران ساختم سوی تو رهبر آینهاز دل روشن برای روی چون تو دلبریهمچو خون از رگ برون کردم بنشتر آینهزین چنین صورت گریها گر دلت نقشی گرفتآهنی داری که در وی هست مضمر آینهاز گهرهایی که در وی طبع من ترصیع کردچون عرض زین پس جدا نبود ز جوهر آینهسیف فرغانی دلت آیینه دان مهر اوستاز درون چون صبح روشن گر بر آور آینه
♤♤♤♤♤زهی ز طره تو آفتاب در سایهبپیش پرتو روی تو ماه و خور سایههوای عشق ترا مهر و ماه چون ذرهدرخت لطف ترا هر دو کون در سایهبنزد عقل چو خورشید روشنست که نیستکسی بقامت و بالای تو مگر سایهچو سایه بر من بی نور افگنی گویندکه آفتاب فگندست سایه بر سایهچنان گرفت جهان نور آفتاب رختکه بر زمین نفتد بعد ازین دگر سایهچو تاب مهر تو چون ریسمان گرفت بدلچو شمع نور شد از پای تا بسر سایهز تاب و پرتو رویت در آب و خاک کندگر آفتاب نباشد همان اثر سایهچو خواست کز من شیرین سخن برآرد شورنبات خط تو افگند بر شکر سایهچه گرد نان که کله زیر پایت اندازندچو افگند سر زلف تو بر کمر سایهز بهر آنکه نهی پای بر گهر در راهچو آفتاب کند خاک را گهر سایهز روز اول هستند روشن و تاریکز روی و موی تو گر آفتاب و گر سایهباعتدال شود چون هوای فصل ربیعاگر بیفگنی از لطف بر سقر سایهتو آفتاب جمالی و لطف تو چون ابرکه او دریغ ندارد ز خشک و تر سایهتو آفتاب زمینی و گر خوهی ندهدبآسمان و بماه از تو زیب و فر سایهز پرتو تو چو خورشید ذره را باشدمدام در شب تاریک جلوه گر سایهز تاب مهر تو در روی ذرهای حقیرچو آفتاب کند بعد ازین نظر سایهرقیب آمد و افگند سایه بر سر توتو آفتاب رخی دور کن ز سر سایهکه ماه روشن بر آسمان گرفته شودزمین تیره چو افگند بر قمر سایهمفر من در تست آنچنانک مردم رادر آفتاب تموزی بود مفر سایهچو من بپای طلب گرد کوی عشق بسیبجست و جوی تو می گشت دربدر سایهچو یافت بوی تو در خانهای درویشاندگر نمی رود از خانها بدر سایهاز آفتاب فراقت چو خاک گرم شدمراست ز ابر وصال تو منتظر سایهدلم ز دیدن غیر تو کور شد چو فگندمرا غشاوه عشق تو بر بصر سایهتو ساکنی و من اندر پی تو سرگردانبلی درخت مقیمست و در سفر سایهز نور مهر تو بی بهره بود دل زآن سانکز تاب طلعت خورشید بی خبر سایهبزیر سایه زلفت مقام ساخت کنونچنانکه زیر درختان کند مقر سایهز ابر محنت طوفان غم اگر خواهیبرو ببار که نگریزد از مطر سایهتو در گشاده ای و من چو حلقه مانده بروناز آنکه نبود چون باد پرده در سایهنظر کنم بتو از روزن آنچنانکه کندبآفتاب نظر از شکاف در سایهمکن تواضع با عاشقان خود زنهارایا ز طره تو آفتاب در سایهچو آفتاب نماید بسوی پستی میلکند بلندی با اصل خویشتن هر سایهاگر تو تیغ زنی با مه ستاره حشمچو آفتاب ز ذره کند حشر سایهسزد که عاشق بر خاک زر فشاند و سیمکه تا فتد ز تو بر روی سیم و زر سایهبقدر خویش کند هرکسی ترا خدمتز برگ میوه طمع نیست وزز هر سایهدر آفرینش هر عین را جدا اثری استچو آفتاب ندیدی همی نگر سایهفشاند میوه تر شاخ بارور در باغفگند بر سر ره بید بی هنر سایهچو بر درت من بی برگ سایه یی گردموگر چه نیست مراد کس از شجر سایهقبول کن ز من این بیتها که نزد کرامبجای بربود از بید بی ثمر سایهبنور ماه جمالت چو پرتو خورشیدبشرق و غرب رسد از من این قدر سایهنخواستم که رسد تیغ آفتاب بتوبپیش ماه رخت ساختم سپر سایه
♤♤♤♤♤ای دل بنه سر و مکش از کوی یار پایبیرون ز کوی دوست منه زینهار پایگر دولتست در سرت امروز وامگیراز تیغ دوست گردن و از بند یار پایتا آن زمان که دست دهد شادیی ترابا غصه سر درآور و با غم بدار پایبنشین، زآستانه او برمگیر سربرخیز، لیکن از در او برمدار پایسربالجام عشق درآور که در مسیربی ضبط می نهد شتر بی مهار پایگر عشق حکم کرد بآتش درآردستور دوست امر کرد بنه بر شرار پایسودای عشق در سر هرکس که خانه کردبیرون نهاد از دل او اختیار پایچون تو مقیم دایره عشق او شدیدر مرکز ثبات بنه استوار پایور نقطه سر از الف تن جدا شودبیرون منه ز دایره پرگاروار پاییاری گزیده ام که نهد پیش روی اومه بر سر بساط ادب شرمسار پایاز بس که گشت گرد سر زلف او شدستاندیشه را چو دست عروس از نگار پایوز بحر عشق او که ندارد کرانه ییآن برد سر که باز کشید از کنار پایمانند سایه این مه خورشید روی رادر پی بسی دویدم و کردم فگار پایگفتم که پای بر سر (من) نه، بطنز گفتهرچند سر عزیز بود نیست خوار پایکار تو نیست عشق، برو زو بدار دستبنشین بگوشه یی و بدامن درآر پایبا دست برد عشق نماند بجای سربر تیزنای تیغ نگیرد قرار پایای دلبری که حسن تو چون آفتاب، دستبر روی آسمان نهد از افتخار پایچون بر خط تو نیست نباشد عزیز سرچون در ره تو نیست نیاید بکار پایدر محفلی که دست تو بوسند عاشقاننوبت چون آن بنده بود پیش دار پایتا چون رکاب پا بنهی در دهان مرامن دست در عنان تو گویم بیار پایدست امید در تو زدم از برای آنکباشد که بر سرم ننهد روزگار پایبنگر که تا بدامن گل در زدست دستچون بر بساط سبزه نهادست خار پایدر سایه عنایت تو ذره از شرفبر روی آفتاب نهد ابروار پایخود را مگر بقد تو مانند کرد سروکندر نگار سبزه گرفتش بهار پایبیهوده سرکشی چه کند سرو گو بیاپیش قد تو از گل خجلت برآر پایبر هر دلی که کژدم عشق تو نیش زداز سینه ساخت در طلبت همچو مار پایاز خاک کوی تو نکند ذره یی بدستآنکس که بر هوا ننهد چون غبار پایسر بر فلک برد ز علو آنکه مر تراچون دامن تو بوسه دهد یک دو بار پایرویم چو کاه گشت چو در دل ز هجر توقوت گرفت غصه چو از جوچهار پایمن آب روی یابم اگر تو بپرسشیرنجه کنی ز بهر من سوگوار پایزآن دم که دست یافت غم عشق بر دلمای جان ز عشق تو چو ز تن زیر بار پایشادی نمی نهد قدم اندر دلم چنانکدر ملک غیر مردم پرهیزکار پایای گل، بسی دریده زرشک تو پیرهنعشق از چو من گدا که ندارم ازار پایتا برگ هستیم بتمامی نخورد دستنگرفت باز چون ملخ از کشت زار پایبا آتش هوای تو چون باد تر نگشتجویای در وصل ترا از بحار پایبی گلستان روی تو در بوستان خلددستم ز گل برنج بود چون زخار پایخار از زمین چو سبزه برآید اگر نهیبر خاک راه ای صنم گل عذار پایای سامری سحر سخن، گر تو می نهیدر کوی عشق او ز سر اضطرار پایبر طور شوق او ز سر درد می نهندهر دم هزار عاشق موسی شعار پایاز خود پیاده شو چو بر او روی ازآنکننهند بر بساط سلاطین سوار پایخود را مدار خسته بهنگام کار دستسگ را مدار بسته بوقت شکار پایبستان دولت تو نه جاییست کز علودر وی نهد مسافر لیل و نهار پایمفتاح فتح خواهی در دست خود، چو سگبر آستانه نه سر و بیرون گذار پایعارست مدح مردم و ننگست نامشانیک ره بمال بر سر این ننگ و عار پایزآن روضه غافلی که ترا دست آرزوبستست چون بهیمه درین مرغزار پایای شمع می خوهم که ببینم شبی تراچون شمعدان گرفته من اندر کنار پایاز بهر آنکه نام تو گویند بر سرمای کاش بودمی همه تن چون منار پایمجروح کرد بر سر کوی امید وصلاین دست مطلق تو مرا زانتظار پایشعری چنین کمال سماعیل گفته استکای دل چو نیست صبر ترا برقرار پایوز بعد آن بغیر صف اندر نماز عیدکس هیچ جا ندید چنین بر قطار پایبا او چو در سخن نتوان کرد همسریکوتاه کرد بنده بدین اعتبار پایگفتم اگرچه نیست هنر زین قبیل شعرکردم و گرچه نیست ادب آشکار پایسر در ره تو باخته بودم بدست شوقعیبم مکن اگر دهمت یاذگار پایشعرم روان شدست و بخدمت نمی رسدبا آنکه کرده ام (رده) نقش هزار پایکردم نثار این در ناسفته بر سرتبر چین بدست لطف (و) منه بر نثار پایدر شاه راه نظم حقایق بطبع خویشمن گام می زنم تو برو می شمار پایدر راه وصف تو که کس آن را بسر نبردزین پیش عقل را نکند هیچ کار پایای گل یقین شناس که ننهد بهیچ وقتدر گلستان وصف تو (چون) من هزار پایگردست رد برو ننهی از سر ملالدر جمله گوشه یی برود این هزار پایبر گوشه بساط بقا ماند تا بحشرنام ترا ازین سخن پایدار پایچون ساق لکلکست دراز این قصیده سیفهمچون عقاب جمع کن اندر مطار پای
♤♤♤♤♤کتب الی صدیق ارسل الیه کتابا و هوالشیخ نورالدین بن الشیخ محمود ادام الله برکتهمابا حسن چو لطف یار کردیای جان بنگر چه کار کردیدل را بسخن گشاد دادیدی را بنفس بهار کردیبا چاکر خرد خود بسی لطفای صدر بزرگوار کردیچون شعر رهی نهان نماندفضلی که تو آشکار کردیاز وصل بریده بود امیدمبازم تو امیدوار کردیاز نامه خود طویله دردر گردن روزگار کردیچون دست عروس نامه یی رااز خامه پر از نگار کردیزین نامه که دام مرغ روح استچون من ز غنی شکار کردیاز بهر جمال وصل خود بازچشم املم چهار کردیزین چند لقب که حد من نیستبر مزبله در نثار کردی
♤♤♤♤♤ای فرستاده بداعی استریدلدلی دیگر بزیبی و فریبه ز شبدیزی بگامی و تگیکم ز طاوسی ببالی و پرینام او پیک صبا شاید که هستگام او از کشوری تا کشوریهر کجا یک جفته بر دیوار زددر دم از دیوار بگشاید دریسنگ زیر دست آهن سم اوهست چون در زیر سنگی ساغریحمله یی زو و زگوران گله ییجفته یی زو وز دشمن لشکریقطع کن نان سپاهی چون تراهست در اصطبل ازین سان صفدریگر بگویم در صفات او سخندر عروسی می فزایم زیوریمن شتردل را که ترسانم ز گاواستری باید بخاموشی خریمعنی این قطعه می دانی که چیستاین زمن بستان بمن ده دیگریبهتری دارم طمع از خدمتتزآنک در آخر بود زین بهتری
♤♤♤♤♤ای ز بازار جهان حاصل تو گفتاریعمر تو موسم کارست و جهان بازاریاندرآن روز که کردار نکو سود کندنکند فایده گر خرج کنی گفتاریهمچو بلبل که برافراز گلی بنشیندچند گفتی سخن و هیچ نکردی کاریظاهر آنست که بی زاد و تهی دست رودگر ازین مزرعه کس پر نکند انباریزر طاعت زن و اخلاص عیار آن سازخواجه تا سود کنی بر درمی دیناریهرچه گویی بجز از ذکر همه بیهوده استسخن بیهده زهرست و زبانت ماریشعر نیکو که خموشیست از آن نیکوتراگرت دست دهد نیز مگو بسیاریراست چون واعظ نان جوی بدین شاد مشوکه سخن گویی و جهال بگویند آریاز ثنای امرا نیک نگهدار زبانگرچه رنگین سخنی نقش مکن دیواریمدح این قوم دل روشن تو تیره کندهمچو رو را کلف و آینه را زنگاریآن جماعت که سخن از پی ایشان گفتندراست چون نامیه بستند گلی بر خاریاز چنین مرده دلان راحت جان چشم مدارچون ز رنجور شفا کسب کند بیماری؟شاعر از خرمن این قوم بکاهی نرسدگر ازین نقد بیک جو بدهد خرواریشاعری چیست که آزاده از آن گیرد نامننگ خلقی گر ازین نام نداری عاریگربه زاهدی و حیله کنی چون روباهتا سگ نفس تو زهری بخورد یا ماریپیل را خر شمر آنگه که کشد بار کسیشیر را سگ شمر آنگه که خورد مرداریبهر مخدوم مجازی دل و دین ترک کنیتا ترا دست دهد پایه خدمتکاریهردم از سفره انعام خداوند کریمخورده صد نعمت و یک شکر نگفته بارینزد آنکس که چو من سلطنت دل داردشه گزیری بود و میر چوده سالاریظالمی را که همه ساله بود کارش فسقبطمع نام منه عادل نیکوکارینیت طاعت او هست ترا معصیتیکمر خدمت او هست ترا زناریهر کرا زین امرا مدح کنی ظلم بودخاصه امروز که از عدل نماند آثاریکژروی پیشه کنی جمله ترا یار شوندور ره راست روی هیچ نیابی یاریکله مدح تو بر فرق چنین تاجورانراست چون بر سر انگشت بود دستاریصورت جان تو در چشم دل معنی دارزشت گردد بنکو گفتن بدکرداریاسدالمعر که خوانی تو کسی را که بودروبه حیله گری یا سگ مردم خواریو گرت دست قریحت در انشا کوبدمدح این طایفه بگذار و غزل گوباریشعر نیکو را چون نقطه دلی باید جمعهمچو خط را قلم و دایره را پرگاریسیف فرغانی اگر چند درین دور ترابلبل روح حزینست چو بو تیمارینه ترا هیچ کسی جز غم جان دلجویینه ترا هیچ کسی جز دل تو غمخواریگر چه کس نیست ز تو شاد برو شادی کنهمچو غم گر نرسانی بدلی آزاریشکر منعم بدعای سحری کن نه بمدحکندرین عهد ترا نیست جز او دلداریصورتند این امرا جمله ز معنی خالیاوست چون در نگری صورت معنی داریچون ازین شیوه سخن طبع تو فصلی پرداختبعد ازین بر در این باب بزن مسماریبسخن گفتن بیهوده بپایان شد عمرصرف کن باقی ایام باستغفاری
♤♤♤♤♤ای تن آرامی که خون جان بگردن می بریراحت جان ترک کرده زحمت تن می بریتن پرستی ترک کن چون عشق کردی اختیاررو بکار دوست داری بار دشمن می بریبا یزید انبازی اندر خون شاهی چون حسینچون تو در حرب از برای شمر جوشن می بریرنج بردن در طریق عاشقی بیهوده نیستدر نکویان بدگمانی گر چنین ظن می بریگر ز عشقت محنت آید صبر کن کز وصل دوستراحتی بینی اگر رنجی درین فن می بریهم عصایی هم صفورایی بدست آرد کلیمور بچوپانی ز مصرش سوی مدین می بریگر چو خسرو چند روز از دست داذی ملک پارسهمچو شیرین شکرستانی زار من می برینیستی شاکر که خشنودی شیرین حاصلسترنج اگر در سنگ چون فرهاد که کن می بریهمچو رستم سهل گردد راه توران بر دلتچون سوی ایران سپهداری چو بیژن می بریبه ز بیداری بود جای دگر سگ را و گربر در اصحاب کهفش بهر خفتن می بریدوست چون گل جلوه رخسار خود کرده است و توهمچو بلبل روزگار خود بگفتن می بریگر بقو الان آن حضرت فرستی شعر خودنزد آواز جلاجل بانگ هاون می بریشعر خود نزدیک او آگه نه ای ای زنده دلکز چراغ مرده پیش شمع روغن می بریسیف فرغانی ازین کشت ار نچیدی خوشه ییشکر کن چون دانه یی زاطراف خرمن می بری