♤♤♤♤♤در باغ دهر چون گل گر سربسر جمالیدر روز زندگانی گر جمله مه چوسالیبا لطف طبع اگرچه در قلب روح روحیبا حسن روی اگر چه بر روی حسن خالیاین نکته نیست دعوی نزدیک اهل معنیکز من چو دور ماندی ریحان بی سفالیگرچه بشه نشانی لشکرشکن چو سامیورچه بپهلوانی رستم هنر چو زالیبی جان حسن معنی صورت بکار نایدگر تو جمال یوسف یا یوسف جمالیتا بدر تام گردی از آفتاب دانشهر روز (نور) می گیر اکنون که چون هلالیروحست علم و در تن جان قالبست او راکس را مباد نفسی از روح علم خالیچون خانه نهادت زین دانه خالی آمدکر جامه شعرپوشی چون کاه در جوالیاز علمهای قالی اصلاح حال می کنتا رمزهای حالی دانی ز نقش قالیتا می زند طبیعت بر چنگ لهو ناخنزاستاد همچو بربط محتاج گوشمالیتو ذره حقیری واز آفتاب عرفانگر تو شرف پذیری خورشید بی زوالیمی جوی تا نمانی بی حاصل از مکارممی کوش تا نباشی بی بهره از معالیبا اهل جهل منشین کآن پایه یی است نازلبا اهل علم بنشین کین مجلسی است عالیخوش گوی باش با خلق از هر دری که گوییخارج منال چون نی از هر دمی که نالیمحبوب مردم آمد عاقل بنرم گوییشایسته شکر شد طوطی بخوش مقالیفارغ مباش یکدم از بندگی ایزداکنون که چون من آزاد از بند جاه و مالیفردا که دل ز غصه دنیا خراب گردداندوه دین نیارد گشتن در آن حوالیمال و عیال اینجا بی شک وبال مردندشاذ آنک بگذراند عمری ببی وبالیاز بهر مال قارون چون گنج در زمین شدبر چرخ چارم آمد عیسی ز بی عیالیهر باطلی که کردی از بهر آن بمحشرمی دان یقین که از حق در معرض سؤالیاز بحر خاطر خود چندین در نصیحتبر تو نثار کردم از نظم این لآلی
♤♤♤♤♤نام تو چون بر زبان آید همیآب حیوان در دهان آید همیدر تن مرده چه کار آید ز جاندر دل از یاد تو آن آید همیدر دل من آتش سودای تستآب در چشمم از آن آید همیخود مرا زآن چشم و روی از رو و چشمآب رفت و خون روان آید همیاشک من بر سوزن مژگان منچون در اندر ریسمان آید همیتا من اندر چنگ هجرانم چو نیناله از من بی دهان آید همیگر دهانم را بلب گیری چه سودخون ز هر چشمم دوان آید همیمی روی چون دلبران وز هر طرفبی دلی در پی بجان آید همیتو بسنگی آب روی او مبرکز تو سگ را بوی نان آید همیدیگران را هر نفس بر دست لطفاز سماط وصل خوان آید همیما بجای سگ درین در خفته ایمقسم ما زآن استخوان آید همیوصف یک موی تو کردن مشکلستورچه هر مویم زبان آید همیوصف تو در طبع کژ بنده راستهمچو تیراندر کمان آید همیوز گشاد دل که در بند غمستچون رها شد بر نشان آید همیغرقه بحر غم تو از جهانهمچو دریا بر کران آید همیچون فرشته با کسش پیوند نیستبهر امری در جهان آید همیپای او زنجیر تو دارد چو درزآن مقیم آستان آید همیتا گشادی باشدش روزی ز توپای بر جان و روان آید همیدل چو گل خنده زنان آید همیکآن بهار بی خزان آید همیچون خبر سوی گلستان آورندکو بسوی گلستان آید همیروی گل از شرم چون لاله شودکآن رخ چون ارغوان آید همیلاله را چهره شود چون شنبلیدکو چو گل در بوستان آید همیبر سریر چرخ از خورشید و مهروی او سلطان نشان آید همیاز بساط حسن او یک بیدقستمه که شاه اختران آید همیپیش درگاهش زمین بوسد نخستآنگهی بر آسمان آید همیما در آن دم زهر حسرت می خوریمکو ز لب شکرفشان آید همیرزق سوی مرد مسکین چون روداو بنزد ما چنان آید همینزد مردم چون سخن هست آشکارکو چو اندیشه نهان آید همیهرکه گرید در هوای او چو ابربر هوا دامن کشان آید همیهرکه ترک سر کند در کوی دوستپای او بر لامکان آید همیعاشقان تنگ دل را در رهشبار سر بر تن گران آید همیطالب او تاجر ترسنده نیستکو چو خر با کاروان آید همیچون شتر خاموش راهی می رودنی چو زنگ افغان کنان آید همیعاشق منبرنشین قرب راآسمانها نردبان آید همیهمت عاشق ز دنیا فارغستنفرتش زین خاکدان آید همیبام گردون زابر چون بالاترستبی نیاز از ناودان آید همیدل تهی کن از خودی چون دایرهکینت سود بی زیان آید همیزآنکه جانان مردل چون صفر راهمچو نقطه در میان آید همیراعی احوال خود باش ار چه عشقروح را حرز امان آید همیگوسپندان را ز گرگ ایمن مدانورچه موسی شان شبان آید همیگر ز دولت خانه قسمت مراقرعه بر ملک جهان آید همیخاک کوی او خوهم کز هر سوش«باد جوی مولیان آید همی »در بهاران کز گل آراستهباغها همچون جنان آید همیسوی گل زآن می روم کز وی مرا«بوی یار مهربان آید همی »در رکاب اوست دایم حسن از آنعشق با دل هم عنان آید همیهمت ما را نفاد از عشق اوستتیزی تیغ از فسان آید همیگوهر وصفش ز طبع من چنانکدر ز دریا زر ز کان آید همیمدعی گوید فلانی تا بکیشعر گو و بیت خوان آید همیدر دلم از تاب عشقت آتشیستشعر از آن آتش دخان آید همیشعر من آتش بمن در زد چو شمعسوختی زآنت گمان آید همیچون چراغم می بسوزد روغنیکز دلم سوی زبان آید همی
♤♤♤♤♤قطعــهمال دنیا بآخرت نرودگرنه صرفش کنی باحسانیبا تو اینجا نماند ار از خیرنگماری برو نگهبانیدر قیامت زند بر آتشت آبگر تو اینجا بکس دهی نانی
♤♤♤♤♤دلبرا تا تو یار خویشتنیدر پی اختیار خویشتنیبی قرارند مردم از تو و توهمچنان برقرار خویشتنیعالم آیینه جمال تو شدهم تو آیینه دار خویشتنیبا چنین زلف و رخ نه فتنه مافتنه روزگار خویشتنیتو منقش بسان دست عروساز رخ چو نگار خویشتنیزینت تو ز دست غیری نیستتو چو گل از بهار خویشتنیدر شب زلف خود چو مه تاباناز رخ چون بهار خویشتنیمن هزار توام بصد دستانگلستان هزار خویشتنیکس بتو ره نمی برد، هم توحاجب روز بار خویشتنیکار تو کس نمی تواند کردتو بخود مرد کار خویشتنیبار تو دل بقوت تو کشدپس تو حمال بار خویشتنیمن کیم در میانه واسطه ییورنه تو دوستدار خویشتنیای شتر دل که زیر بار فراقطالب وصل یار خویشتنیجرس ناله از گلو مگشایچون جدا از قطار خویشتنیمیوه نارسیده افتادهاز سر شاخسار خویشتنیخاک او سرمه چون توانی کردتو که کور از غبار خویشتنیقلب اندوده ای بزرین رویبی خبر از عیار خویشتنیصفر بی مغزی و بصد انگشتروز و شب در شمار خویشتنیشعر تو رنج تست و راحت خلقتو گل غیر و خار خویشتنیرو که چون گاو سامری دایمبی خبر از خوار خویشتنیچنگ در این وآن مزن زنهارکه تو نالان ز بار خویشتنی
♤♤♤♤♤ملک دنیا و مردمان در ویگور خانه است و مردگان در وینیست بستان تو مباش در اوهست زندان تو ممان در ویهرکرا دل در او قرار گرفتگرچه زنده است نیست جان در ویاین جهان بر مثال مرداریستاوفتاده بسی سگان در ویآدمی زاده چون خورد چیزیکه سگان را دهان بود در ویگوشتی لاغرست و چندین سگزده چون گربه ناخنان در ویعدل را ساق لاغرست ولیکظلم را فربهست ران در ویاندرین آزمون سرا ای پیرطفل بودی شدی جوان در ویچشم بگشا ببین که نامده ایبهر بازی چو کودکان در ویخاک دنیاست چون وحل، زنهارمرکب خویشتن مران در ویاندرین غبر هیچ آب مخورکه گلوگیر گشت نان در ویآرزوها نواله چربستنیست چون پیه استخوان در ویگرچه شیرین بود چو نوش کنینیش بینی بسی نهان در ویعرصه ملک پر ز دیو شدستنیست از آدمی نشان در ویهمه را یک سر و دو رو دیدمآزمودم یکان یکان در ویجمله از بهر لقمه یی چو سگاندشمنانند دوستان در ویچون زر کم عیار قلب آمدهر کرا کردم امتحان در ویاهل معنی در او نه و مردانصورت آرای چون زنان در ویشد بدی عام آن چنان که دمینیک بودن نمی توان در ویزندگانی عذاب و غیر از مرگزنده را راحتی مدان در ویتن او را تعب نیامد کمچون کسی بیش کند جان در ویمنشین بر زمین او که چو ابرسیل بارست آسمان در ویموج افگنده شور در دریاتو چو کشتی شده روان در ویبر تو از غرق نیستم ایمنکه ز بار خودی گران در ویبر بساط زمین که از پی ملکخسروان باختند جان در ویدیدم از اسب دولت افتادهمات گشته بسی شهان در ویصاحب تیغ و تیر را که بجنگنکشیدی کسی کمان در ویسپر از روی دور کن بنگرزده رمح اجل سنان در ویاز جهان رفت سیف فرغانیماند اشعار ازو نشان در وی
♤♤♤♤♤گر خوهی ای محتشم کز جمع درویشان شویترک خود کن تا تو نیز از زمره ایشان شورو بدست عشق زنجیر ادب بر پای نهوآنگه این در زن که اندر حلقه مردان شویگر وصال دوست خواهی دوست گردی عاقبتهرچه اول همتت باشد بآخر آن شویمردم بی عشق مارند و جهان ویرانه ییدل بعشق آباد کن تا گنج این ویران شویعشق سلطانست و بی عدلی او شهری خرابملک این سلطان شو ار خواهی که آبادان شویعشق سلطانی و دنیا داشتن نان جستنستای گدای نان طلب می کوش تا سلطان شویبهر تو جای دگر تخت شهی آراستهتو برآنی تا درین ویرانه ده دهقان شویچون چنین اندر شکم دارد ترا این نفس توتا نزایی نوبتی دیگر کجا انسان شویتا چو شمع از آتش عشقش نریزی آب چشمباد باشد حاصلت با خاک اگر یکسان شویهستی خود را چو عود از بهر این مجلس بسوزتا همه دل نور گردی تا همه تن جان شویخویشتن را حبس کن در خانه ترک مرادگر بتن رنجور باشی ور بدل نالان شویعاقبت چون یوسف اندر ملک مصر و مصر ملکعزتی یابی چو روزی چند در زندان شویگر ز خار هجر گریی سیف فرغانی چو ابراز نسیم وصل روزی همچو گل خندان شوی
♤♤♤♤♤قرآن چه بود مخزن اسرار الهیگنج حکم و حکمت آن نامتناهیدر صورت الفاظ معانیش کنوزستوین حرف طلسمیست بر آن گنج الهیلفظش بقراآت بخوانی و ندانیمعنی وی، ای حاصلت از حرف سیاهیگلهای معانیش نبویند چو هستندآن مردم بی علم ستوران گیاهیبحریست درو گوهر علم و در حکمتغواص شو و در طلب از بحر نه ماهیز اعراب و نقط هست پس و پیش حروفشآراسته چون درگه سلطان بسپاهیقرآن رهاننده ز دوزخ چو بهشتستزیرا که بیابی تو درو هرچه بخواهیتا پرده صورت نگشایی ننمایداسرار و معانیش بتو (روی کماهی)آنها که یکی حرف بدانند ز قرآنبر جمله کتب مفتخرانند (و مباهی)بی معرفتی بر لب دریای حروفندچون تشنه بی دلو و رسن بر سر چاهیحق است که گویند همه کاتب (او را)کای بر سر کتاب (ترا منصب شاهی)هر سو که برد نفس ندا از چپ و از راستگر پشت بقرآن بکنی روی (سیاهی)در محکمه دین کتب منزله یک یکداده همه بر محضر صدق تو گواهیسرمست می موعظتت بهر شکستنبر سنگ ندامت بزند جام ملاهیبر لوح که از خلق نهان در شب غیب استآن جمله کتب همچو ستاره تو چو ماهی
♤♤♤♤♤ای صبا بادم من کن نفسی همراهیبسوی شاه بر از من سخنی گر خواهیقدوه و عمده شاهان جهان غازان رااز پریشانی این ملک بده آگاهیگو درین مصر که فرعون درو صد بیشستنان عزیزست که شد یوسف گندم چاهیگو بدان ای بوجود تو گرفته زینتکرسی مملکت و مسند شاهنشاهیشیر چون گربه درین ملک کند موش شکاربهر نان گربه کند نزد سگان روباهیسرورانی که بهر گرسنه نان می دادنداستخوان جوی شده همچو سگ درگاهیامن ازین خاک چنان رفته که گر یابد بازخوف آنست که از آب بترسد ماهیفتنه از هر طرفی پیش نهد پای درازگر بگیرد پس ازین دست ستم کوتاهیخانها لانه روباه شد از ویرانیشهرها خانه شطرنج (شد) از بی شاهیحاکمان در دم از او قبجروتمغا خواهندعنکبوت ار بنهد گارگه جولاهیخرمن سوخته شد ملک و بر ایشان بجویاسب شطرنج کجا غم خورد از بی کاهیترکمان خسری هر نفس از هر طرفیبر ولایت بزند چون اجل ناگاهینیست در روم از اسلام بجز نام و شدستقطب دین مضطرب ورکن شریعت واهیبیم آنست که ابدال خضر را گویندگر سوی روم روی مردن خود می خواهیمملکت جمله پر از منکر و معروفی نهکه بخیر امر کند یا بود از شرناهیخلق بیم است که چون ذره پراگنده شوندگر بایشان نرسد سایه ظل اللهیگر نیایی برود این رمقی نیز که هستور بیایی کندت بخت و ظفر همراهیآفتابا بشرف خانه خویش آی و بپاشنور بر خلق کز استاره نیاید ماهیبعد فضل احدی مانع و دافع نبوداینچنین داهیه را غیر تو شاهی داهی
♤♤♤♤♤ای زبده جهان ز جهان نازنین توییواندر خور ثنای جهان آفرین توییدر پای تو فشانم اگر دست رس بوداین نازدیده جان که چو جان نازنین توییاز پشت آسمانت ملک می کند خطابکای به ز روی مه مه روی زمین توییتو برتری ز وصف و نهاذن نمی توانحدی درو که گفت توان این چنین توییبحریست نعت تو و درو خوض مشکل استزیرا که گوهر صدف ما وطین توییقدرت که پای جمله اشیا بدست اوستگویی یدالله است و ورا آستین توییای مسندت بلند شده در مقام قرببنگر بزیر دست که بالانشین توییعالم چو خاتمست در انگشت قبض و بسطاشیا نفوس خاتم وزیشان نگین توییهر رطب ویابسی که رقم دارد از وجوددر خویشتن طلب که کتاب المبین توییشد رتبت تو بیشتر اندر حساب حسهمچون الف، اگر چه چویاواپسین توییزآن لعل آبدار که همرنگ آتش استما تشنه ایم و چشمه ماء معین توییبر روی چرخ دیده ای ای جان هلال و بدردر عشق و حسن آن منم ای جان و این توییای زلف یار، باز رسن باز جان مادر تو ز دست دست، که حبل المتین توییما جمله دل بمهر تو اسپرده ایم از آنکدلها خزانه ملک است و امین توییبر ما بنور لامع اسلام روشنستکای عشق یار غیر تو کفرست و دین توییعلم ار چه صادقست در اخبار خود چو صبحلیک آفتاب مشرق حق الیقین تویییارم صریح گفت اگر چند این زمانچون عقل در بزرگی ما خرده بین توییتا تو تویی ترا نکند عشق ما قبولکوهست چون فرشته و عجل سمین توییخرمهره وار جوهر دل را که هست فردبر ریسمان مبند که در ثمین توییاندوه عشق گفت که هرگز ترا نبودنعم الرفیق جز من و بئس القرین توییبا مرد درد عشق کسی را چه نسبتستاو رشح کوثر ست ونم پارگین توییای زآب چشم شسته بسی آستان دوستمسکین ز خاک درگه او بوسه چین توییوقتست اگر شوی چو زلیخا بوصل شادیعقوب وار در غم یوسف حزین توییبا شعر همچو شهد ازین پس بباغ وصلبر گل نشین که نحل چنین انگبین تویی
♤♤♤♤♤گرت از سیم زبانست و سخن زر گوییاز زر و سیم به آنست که کمتر گوییشعر در دولت این سیم پرستان گداکمتر از خاک بود گر ز پی زر گوییشعر با همت عارف که چو چرخست بلندپست باشد اگر (از) عرش فروتر گوییگر ترا در چمن روح گل عشق شکفتقول با بلبل خوش نغمه برابر گوییجهد کن تا ز سحاب غم جانان چو صدفقطره یی در دهنت افتد و گوهر گوییدر غزل دلبر یوسف رخ عیسی دم راسزد ار همچو ملک روح مصور گوییدل خود سرد کن از غیر و ز شور عشقشنفسی گرم بزن تا سخنی تر گوییاز پی جلوه طاوس جمالش خود راطوق زرین کنی ار سجع کبوتر گوییبلبل ناطقه را شور چو در طبع افتداز پی گل رخ خود شعر چو شکر گوییملک از چرخ فرود آید و در رقص آیدگر تو زین پرده چو مطرب غزلی برگوییخلق را شعر تو از دوست مذکر باشدهمچو واعظ سخن ار بر سر منبر گوییدر شب گور تو چون روز چراغی گرددهر سخن کز پی آن شمع منور گوییچون کف دوست کند دست سؤالت را پرهمچو خواهنده نان هرچه برین در گوییگر چه هر چیز که تکرار کنی خوش نبودخوش بود گر سخن دوست مکرر گوییسیف فرغانی دم در کش و او را مستایمشک را مدح بناشد که معطر گویی