♤♤♤♤♤ گرمرا زلفت اوفتد در دستنکنم کوته ازتو دیگر دستگرچه من هم نمی رسم شادمکه بزلفت نمی رسد هر دستخاک پای تو گوهریست عزیزکی رسد بنده را بگوهر دستتا زلعلت شکر بدست آریمچون مگس می زنیم برسر دستهرکرا بر لب تو دست بودکی بیالاید او بشکر دستاهل دل را نداد در همه عمردلستانی زتو نکوتر دستبرسرت جان فشان کنم کامروزنیست چیزی دگر مرا بر دستعذر خود گفت سیف فرغانیکه فقیرم، نمی دهد زر دستدر دلم هست مهر تو چه شوداگرت شعر من بود در دست
♤♤♤♤♤ گرچه از بهر کسی جان نتوان داد ز دستچیست جان کز پی جانان نتوان داد ز دستای گلستان وفا خار جفا لازم تستاز پی خار گلستان نتوان داد ز دستهمچو تو دوست مرا دست بدشواری دادچون بدست آمدی آسان نتوان داد ز دستگرچه آن زلف پریشانی دلراست سببآن سر زلف پریشان نتوان داد ز دستدی یکی گفت برو ترک غم عشق بگوبچنان وسوسه ایمان نتوان داد ز دستخاک کوی تو بملک دو جهان نفروشمگوهر قیمتی ارزان نتوان داد ز دستجای موری که مرا دست دهد بر در توبهمه ملک سلیمان نتوان داد ز دستمحنتت را که گدایانش چو نعمت بخورندبهمه دولت سلطان نتوان داد ز دستسیف فرغانی اگر چند توانگر باشیبر درش جای گدایان نتوان داد ز دست
♤♤♤♤♤ عاشق اینجا از برای دیدن یار آمدستبلبل شوریده بهر گل بگلزار آمدستاین جهان بازار کار عشق جانانست، ازوآن برد مقصود کو با زر ببازار آمدستعاشقم او را ندانم دولتست این یا فضولکآن توانگر را چو من مفلس خریدار آمدستتا جهانی خلق را چون ذره سرگردان کندآفتاب حسن در رویش پدیدار آمدستدوست چون در نیکویی یکتاست همچون آفتابعاشقش زآن در عدد چون ذره بسیار آمدستبر چنو یوسف جمالی سوره آیات حسنراست چون تورات بر موسی بیکبار آمدستدر میان جمع خوبان یار ما(گویی مگر)در چمن طاوس روحانی برفتار آمدستبس کلهداران دولت را قباها خرقه شدتا سر این تاج خوبان زیر دستار آمدستچون عسل جانم بیادش کام شیرین می کندتا نبات خط بر آن لعل شکر بار آمدستهر کرا بر لوح دل پیوست عشقش حرف خویشبی زبان وبی دهان چون خط بگفتار آمدستروح باغ میوه عشق (است)وهمت باغبانوین تن خاکی بگردش همچو دیوار آمدستسعدی از قدر تو غافل بود آن ساعت که گفت(این تویی یا سرو بستانی برفتار آمدست)سیف فرغانی سنایی شد بشعر و، نظم اوستنافه مشکی که از وی بوی عطار آمدست
♤♤♤♤♤ دلم بسلسله زلف یار در بندستاگر قبول کنی حال من ترا پندستزبند مهرش چون پای دل شود آزادمرا که باسر زلفش هزار پیوندستبسان لیلی بگشایی وببندی زلفترا خبر نه (که) مجنونی اندرین بندستبرآوری زمن تلخ کام هر دم شورازآنکه پسته شیرین تو شکر خندستازآرزوی رخ تو اگر بباغ رومکدام لاله برخساره تو مانندستزکات خوبی خود را دمی بباغ خرامکه گل بدیدن روی تو آرزومندستزعاشقان تو امروزدر زمانه منمکسی که او بسلامی زدوست خرسندستکسی که او اثر صبح روز وصل ندیدشب فراق چه داند که تا سحر چندستجواب سعدی گفتم بالتماس کسیکه او هزار چو من بنده را خداوندستدل مرا که شد ازدست درهمه حالیبخاک پای و سر کوی دوست سوگندستچو عندلیب همی نال سیف فرغانیازآنکه گل را ایام حسن یکچندست
♤♤♤♤♤ بداد باز مراصحبت نگاری دستوگرچه داشته بودم زعشق باری دستچنین نگار که امروز دست داد مرانمی دهد دگران را بروزگاری دستمیسرم شد ناگاه صحبت یاریکه وصل او ندهد جز بانتظاری دستاگر بپای رقیبش سری نهم شایدکه می زنم زبرای گلی بخاری دستچو پای در ره مهرش نهاد جان زآن پسنرفت بیش دلم را بهیچ کاری دستمرا گرفت گریبان و برد پای از جایازآستین مدد پنجه یی برآر ای دستایا چو لعل نگین نام دار در خوبیچو خاتم ار دهدم چون تو نامداری دست،بصد نگار منقش بخلق بنمایمدرخت وار مزین بهر بهاری دستدرین مصاف ازو دل برد نه جان ای دوستچو برپیاده بیابد چوتو سواری دستچو درکمند تو بی اختیار افتادمزدامن تو ندارم باختیاری دستتو خاک پای خود ای دوست درکف من نهاگر بنزد تو دارم فقیرواری دستغریب شهر توام از خودم مکن نومیدکنون که در تو زدم چون امیدواری دستبود که جان ببرم از میان بحر فراقاگر شبی بزنم باتو در کناری دستمگیر خانه درین کوی سیف فرغانیاگر ترا ندهد دلبری و یاری دستبرو برو که بجز استخوان درین بازارنمی دهد سگ قصاب را شکاری دست
♤♤♤♤♤ هان ای نسیم صبح که بویت معطرستهمراه با تو خاک سر کوی دلبرستمنشور نیکویی ز در او همی دهندسلطان ماه را که زاستاره لشکرستکس دید صورتی که نکوتر زروی اوست؟کس خواند سورتی که زالحمد برترست؟محتاج نیست بر سر ره مشک ریختنکآنجا که اوست پای نهد خاک عنبرستآنجا که اوست شب نبود کز ضیا ونوربا آفتاب سایه آن مه برابرستمن خود گدای کویم ویک شهر چون مننددرویش عشق او که بخوبی توانگرستای در جهان لطف ملکشاه نیکواندر حسن هر غلام ترا ملک سنجرستاندر مقام قرب تو بالاست دست آنکزبهر خدمتت سرش از پا فروترستجان را بوصف صورت تو رویها نمودمعنی ناپدید که در لفظ مضمرستبر آدمی برای تو در بسته ام ولیکبازآ که بر پری همه دیوارها درستدر وصف خوبی تو تعجب همی کنندکین شیوه شعر شعر کدامین سخن ورستبر خاک تیره ریخته همچون در از صدفاین قطرهای صافی از ابر مکدرستدر وصف دوست کاغذ دیوان شعر منکی چون مداد خشک شود چون سخن ترستتا دست می دهد سخن دوست گوی سیفکز هر چه میرود سخن دوست خوشترستچون بهریار نیست سخن صوت جارحستچون بهر دوست نیست غزل قول منکرست
♤♤♤♤♤ بازم از جور فلک این دل غمناک پرستبازم از خون جگر دیده نمناک پرستاین زمان ازاثر خار فراق یارانچون گریبان گلم دامن دل چاک پرستکز نگاران دلارام و زیاران عزیزشد تهی پشت زمین وشکم خاک پرستباغ عیشم که بصد گونه ریاحین خوش بوداز گل و لاله تهی گشت وزخاشاک پرستچون مرا زهر غم دوست بجان کرد گزندتو چنان گیر که عالم همه تریاک پرستگرچه زآن دلبر دلدار و زافغان رهیخانه خاک تهی گنبد افلاک پرستسیف فرغانی زنهار ترش روی مباشکه ببخت تو ازآن غوره برین تاک پرستکیسه عمر تهی چون شود از غم ماراچو ازین نوع گهر کوزه سباک پرست
♤♤♤♤♤ صحبت جانان بر اهل دل از جان خوشترستعاشقانرا خاک کویش زآب حیوان خوشترستچون زعشق او رسد رنجی بدل دردی بجانعاشقان را رنج دل از راحت جان خوشترستشاهباز عشق چون مرغ دلی را صید کردوقت اواز حال بلبل در گلستان خوشترستدست اندرکار او به از قدم بر تخت ملکپای در بند وی از سردر گریبان خوشترستبنده رااز دست جانان خار غم در پای دلازگل صد برگ بر اطراف بستان خوشترستدیده گریان عاشق دایم اندر چشم دوستاز تبسم کردن گلهای خندان خوشترستگرچه از حنسست آن دلبر چو خورشید آشکارعشق همچون ذره اند سایه پنهان خوشترستآنچه اندر حق عاشق کرد معشوق اختیارگر هلاک جان بود مشتاق راآن خوشترستمور اگر در خانه خود انس دارد با غمشخانه آن مور از ملک سلیمان خوشترستوصل جانانرا چو دل بر ترک جان موقوف دیدجان بداذ وگفت کز جان وصل جانان خوشترستتا بکیخسرو در ایران دیدها روشن شودچشم رستم را زسرمه خاک توران خوشترستسیف فرغانی درین ناخوش سرا با درد عشقوقت این مشتی گدا از وقت سلطان خوشترست
♤♤♤♤♤ نسخه عشق تو بر رق دلم مسطورستوصف روی توبگویم که مرا دستورستگرنویسم پراز اسرار کتابی گرددآنچه بر رق دل (من) مسطورستهمه آفاق بریدم بمثالی فرمانکه زسلطان جمال تو مرا منشورستشوق دردل ارنی گوی شبی همچوکلیمآمدم برسر کوی تو که جانرا طورستآتش روی تو دیدم که ندارد تابیپیش او چشمه خورشید که آبش نورستهرکسی را (که) بمعنی بتو نزدیکی نیستصورتش گر بمثل جان بوداز دل دورستهرکرا عشق تو در بزم بزم ازل جامی دادگر چه مستی نکند تا بابد مخمورستزانده تست سخن گفتن من،وین اشعارشکری زآن قصب و شهدی ازآن زنبورستچون بسمع تو رسانند بگو کاین ابیاتآه آن شیفته و ناله آن رنجورستهمه در بزم از دست (تو) نالم چون چنگتا که ابریشم رگ برتن چون طنبورستدیده چون دید که چون گل بجمالی معروفبنده زآن روز چو بلبل بسخن مشهورستعاشق ارمدحت معشوق کند عیبی نیستبلبل ار ناله کند ازپی گل معذورستسیف فرغانی مرده است و من اسرافیلموین سخن نفخه عشقست وزبانم صورست
♤♤♤♤♤ اختر ازخدمت قمر دورستمگس از صحبت شکر دورستما ز درگاه دوست محرومیمتشنه مسکین از آبخور دورستپای ما از زین حضرت اوراست چون آسمان زسر دورستهمچو پروانه می زنم پر وبالگرچه آن شمعم از نظر دورستپادشاهان چه غم خورند اگرگربه از خانه سگ زدر دورستدر فراق تو ای پسر هستمهمچو یوسف که از پدر دورستیوسف عهدی و منم بی توهمچو یعقوب کز پسر دورستتو بدست کرم کنم نزدیککی به پای من این سفر دورستجهد کردم بسی ولی چه کنمبخت و کوشش زیکدگر دورستاندرین حال حکمتی عجبستبنده از خدمت تو گر دورستهرکه نزدیک نیست با سلطانازبلا ایمن ازخطر دورستشاخ اگر هست بر درخت درازدست کوتاهم از ثمر دورستبی تو در دیگران نظر نکنمکه معانی ازین صور دورستخشک لب بی تو سیف فرغانیستزآن از انشای شعرتر دورستشاید از خانه پر عسل نکندنحل چون از گل وزهر دورست