♤♤♤♤♤ دلرا چو کرد عشق تهی و فرو نشستای صبر باوقار تو برخیز کو نشستبی بند عشق هیچ کس از جای برنخاستدر حلقه یی که آن بت زنجیر مو نشستآنرا که زندگی دل از درد عشق اوستگر چه بمرد از طلب او،مگو نشستبی روی دوست سعی نمودیم و بر نخاستاین بار غم که بر دل تنگم ازو نشستآن کو بجست و جوی تو برخاست مر تراتا ناورد بدست نخواهد فرو نشستمشتاق روی خوب تو در انتظار اوحالی اگر چه داشت بد اما نکو نشستفردا بروح عشق تو ای جان چو آدمیبرخیزد آن سگی که برین خاک کو نشستهم عاقبت چو بلبل شوریده شاد شدماهی بر وی دوست که سالی ببو نشستآنکس که در طریق تو گم گشت همچو سیفاز گفت و گو خمش شدو از جست و جو نشست
♤♤♤♤♤ هرچه خواهی کن که برما دست حکمت مطلقستحق حکم تو زما تسلیم وحکم تو حقستدر ادای حق ودر ادراک حکمتهای تونفس کامل ناقص آمد عقل بالغ احمقستغرقه دریای شوقت از ملایک برترستکشته هیجای عشقت با شهیدان ملحقستملک عالم بر در دل رفت درویش تراگفت رو بیرون در بنشین که جا مستغرقستپای مال اسب همت کرد شاه این بساطنطع گردون راکه از انجم هزاران بیذقستازسر ره چون کسی را دور شد خرسنگ نفسبعد از آن بر فرق اکوان پای سیرش مطلقستهردم از دریای دل موج اناالحق می زندتشنه وصلت که در قاموس شوقت مغرقستعاشق تو درمیان خلق با رخسار زردهمچو اندر خیل انجم ماه زرین بیرقستاندر آن هیجا که شاهان را علم شد سرنگوناین شکسته دل چو اندر قلب لشکر سنجقستسر بباز وجان فشان رخصت مده خود را برفقبرکسی کین درزند ابواب رخصت مغلقستسیف فرغانی برین درگاه ازهر تحفه ییدرد دل را قیمت وخون جگر را رونقست
♤♤♤♤♤ دل تنگم و ز عشق توام بار بر دلستوز دست تو بسی چو مرا پای در گلستشیرین تری ز لیلی و در کوی تو بسیفرهاد جان سپرده و مجنون بی دلستگر چه ز دوستی تو دیوانه گشته امجز با تو دوستی نکند هرکه عاقلستگر من ببوسه مهر نهم بر لبت رواستشهد عقیق رنگ تو چون موم قابلستدر روز وصلت از شب هجرم غمست و منروزی نمی خوهم که شبش در مقابلستدلرا مدام زاری از اندوه عشق تستاشتر بناله چون جرس از بار محملستروز وصال یار اجل عمر باقی استوقت وداع دوست شکر زهر قاتلستبیند ترا در آینه جان خویشتندلرا چو با خیال تو پیوند حاصلستهرجا حدیث تست ز ما هم حکایتیستاین شاهباز را سخنش با جلاجلستمن چون درای ناله کنانم ولی چه سودمحمول این شتر چو جرس آهنین دلستاشعار سیف گوهر در پای عشق تستاین نظم در سراسر این بحر کاملست
♤♤♤♤♤ تو آن شاهی که سلطانت غلامستزشاهان جز ترا خدمت حرامستتو داری ملک وبر سلطان خراجستتوداری حسن وز خورشید نامستبپیش آفتاب روی تو ماهاگر چه بدر باشد ناتمامستبشب استاره اندر شبهه افتدکه روی تو کدام ومه کدامستملاحت را بسی اسرار مضمردر آن صورت چو معنی در کلامستحلاوت در لب لعل تو دایمچو شین درشهد وسین اندر سلامستگرم در حلقه خاصان در آریعجب نبود که الطاف تو عامستاگر ناسوخته در هجر وصلتطمع دارم مرا سودای خامستچو بیگانه ننالم گرچه برمنبرای دوست از دشمن ملامستبمروارید چون قطره است خوش دلصدف کز آب دریا تلخ کامستبشعر اندر میان دوستانشچو سعدی سیف فرغانی همامست
♤♤♤♤♤ بس کور دلست آنکه بجز تو نگرانستیا خود نظرش با تو ودل باد گرانستروی تو دلم را بسوی خود نگران کردآن را که دلی هست برویت نگرانستدر حسن نباشد چوتو هرکس که نکوروستچون آب نباشد بصفا هرچه روانستجان دل من شد غم عشق تو ازیرادل زنده بعشق تو چو تن زنده بجانستدل کو خط آزادی خویش ازهمه بستدجان داد بخطی که برو از تو نشانستهر طفل که از مادر ایام بزایددر عشق شود پیر اگرش بخت جوانستهر چند که جان در خطرست از غمت ای دوستدل کونه غم دوست خورد دشمن جانستچون کرد درونی بغم عشق تعلقآنست درونی که برون از دو جهانستبا یار غم عشق مرا بر تن وبر دلنی کاه سبک باشد ونی کوه گرانستسودا زده یی دوش چو فرهاد همی گفتکین دلبر ما خسرو شیرین پسرانستمه طلعت و خورشید رخ و زهره جبینستشکر لب وشیرین سخن وپسته دهانستتو دلبر خود را بکسی نام مگو سیفکآن چیز که در دل گذرد دوست نه آنستاینست یکی وصف زاوصاف کمالشکندر دل وجان ظاهر واز دیده نهانست
♤♤♤♤♤ دلبرا عشق تو نه کار منستوین که دارم نه اختیار منستآب چشم من آرزوی توبودآرزوی تو درکنار منستآنچه ازلطف ونیکویی درتستهمه آشوب روزگار منستتا غمت در درون سینه ماستمرگ بیرون در انتظار منستعشق تا چنگ در دل من زدمطربش نالهای زار منستشب زافغان من نمی خسبدهر کرا خانه در جوار منستخار تو در ره منست چو گلپای من در ره تو خار منستدوش سلطان حسنت از سر کبربا خیالت که یار غار منستسخنی در هلاک من می گفتغم عشق تو گفت کار منستسیف فرغانی ازسر تسلیمبا غم تو که غمگسار منستگفت گرد من از میان برگیرکه هوا تیره از غبار منست
♤♤♤♤♤ ای که لعل لب تو آبخور جان منستتو اگر آن منی هر دوجهان آن منستآب دریا ننشاند پس ازین شعله اوگربآتش رسد این سوز که درجان منستبتمنای وصال تو بسی سودا پختطمع خام که اندر دل بریان منستخود (تو) یک روز نگفتی که بدو مرهم وصلبفرستم، که دلش خسته هجران منستدارم امید که منسوخ نگردد بفراقآیت رحمت وصل توکه در شان منستتا بوصلت نشوم جمع نگویم با کسآنچه در فرقت تو حال پریشان منستدرد هجران تو بیماری مرگست مراروی بنمای که دیدار تو درمان منسترخ چون لاله مپوش ازمن مسکین که منمعندلیب تو وروی تو گلستان منستیوسف من چو زمن دور بود چون یعقوبملک اگر مصر بود کلبه احزان منستور مرا زلف چو چوگان تو در چنگ آیدسربسر گوی زمین عرصه میدان منستآدمی کو زغم عشق مرا منع کندگر فرشته است درین وسوسه شیطان منستگر دهی تاج وگر تیغ زنی بر گردنسر سرتست که در قید گریبان منستسیف فرغانی در عشق چنین ماه تمامبکمال ار نرسم غایت نقصان منست
♤♤♤♤♤ مهی که از غم عشقش دلم پر ازخونستشبی نگفت که بیمار عشق من چونستزدست نشتر غمهای او که نوشش باددل شکسته من همچو رگ پر از خونستاگر چه دل بغمش داده ام چو می نگرمدرین معامله بی جان غم تو مغبونستنه دلستان چوتو باشد هرآنکه نیکوروستنه مستی آرد چون می هرآنچه میگونستکسی که هر دو جهان ملک اوست گر راضی استدلش بدون تو ای دوست همتش دونستبلطف از همه خوبان زیادی که تراجمال معنی از حسن صورت افزونستبعهد حسن تو تنها نه من شدم مفتونکه برجمال تو امروز فتنه مفتونستعجب مشاهده روی تو چگونه بودکه دیدن سگ کویت بفال میمونستبنوبت تو که لیلی وقتی آن عاقلکه برجمال تو واله نگشت مجنونستبهر که او غم من می خوردهمی گویماگر ترا دل صافی وطبع موزونسترقیب تو وترا من بشعر رام کنمکه رام کردن دیو وپری بافسونستچو برکنار فتاد ازتو سیف فرغانیازآب دیده (خود) در میان جیحونستازو بپرس که دست از دلم نمی داردزمن مپرس که در دست او دلت چونست
♤♤♤♤♤ هم کوی تو از جهان برونستهم وصف تو از بیان برونستاندر ره تو کسی قدم زدکورا قدم از جهان برونستطاق در ساکنان کویتاز قبه آسمان برونستدر کون و مکانت می نجویمکآن حضرت ازین و آن برونستخرگاه جلالت از دو عالمچون خیمه عاشقان برونستجوینده کوی تو نشان دادزآن جای که از مکان برونستدیوانه سخن نگه نداردسرش ز میان جان برونستاین نکته مجو ز چار مذهبکین کاسه ز هفت خوان برونستاز شدت شوق شعر گفتمکز صنعت شاعران برونستخودکام کسی چه ذوق یابدزآن لقمه از دهان برونستشک نیست که شطحهای حلاجاز شرع پیمبران برونستدر ذوق محمدیست داخلوز فتوی مفتیان برونستبی بهره ز عشق تو چو دشمناز زمره دوستان برونستدنیا طلب اندرین حرم نیستسگ از پی استخوان برونستعاشق چو غم ترا غذا کردقوت وی از آب و نان برونستهر حلقه که ذکر تو در آن نیستسیف تو از آن میان برونست
♤♤♤♤♤ یار من خسرو خوبان ولبش شیرینستخبرش نیست که فرهاد وی این مسکینستنکنم رو ترش ار تیز شود کز لب اوسخن تلخ چو جان در دل من شیرینستدید خورشید رخش وز سر انصاف بماهگفت من سایه او بودم وخورشید اینستبا رخ او که در او صورت خود نتوان دیدهرکه در آینه یی می نگرد خود بینستپای در بستر راحت نکنم وز غم اوشب نخسبم که مرا درد سر از بالینستخار مهرش چو برآورد سر از پای کسیرویش از خون جگر چون رخ گل رنگینستدلستان تر نبود از شکن طره اوآن خم وتاب که در گیسوی حورالعینستدر ره عشق که از هر دوجهانست بروندنیی ای دوست زمن رفت وسخن دردینستگر کسی ماه ندیدست که خندید آنستورکسی سرو ندیدست که رفتست اینستسیف فرغانی تا ازتو سخن می گویدمرغ روح از سخنش طوطی شکر چینست