انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 9 از 72:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  71  72  پسین »

Saif Farghani | سیف فرغانی


زن

 
♤♤♤♤♤



دلرا چو کرد عشق تهی و فرو نشست
ای صبر باوقار تو برخیز کو نشست

بی بند عشق هیچ کس از جای برنخاست
در حلقه یی که آن بت زنجیر مو نشست

آنرا که زندگی دل از درد عشق اوست
گر چه بمرد از طلب او،مگو نشست

بی روی دوست سعی نمودیم و بر نخاست
این بار غم که بر دل تنگم ازو نشست

آن کو بجست و جوی تو برخاست مر ترا
تا ناورد بدست نخواهد فرو نشست

مشتاق روی خوب تو در انتظار او
حالی اگر چه داشت بد اما نکو نشست

فردا بروح عشق تو ای جان چو آدمی
برخیزد آن سگی که برین خاک کو نشست

هم عاقبت چو بلبل شوریده شاد شد
ماهی بر وی دوست که سالی ببو نشست

آنکس که در طریق تو گم گشت همچو سیف
از گفت و گو خمش شدو از جست و جو نشست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤



هرچه خواهی کن که برما دست حکمت مطلقست
حق حکم تو زما تسلیم وحکم تو حقست

در ادای حق ودر ادراک حکمتهای تو
نفس کامل ناقص آمد عقل بالغ احمقست

غرقه دریای شوقت از ملایک برترست
کشته هیجای عشقت با شهیدان ملحقست

ملک عالم بر در دل رفت درویش ترا
گفت رو بیرون در بنشین که جا مستغرقست

پای مال اسب همت کرد شاه این بساط
نطع گردون راکه از انجم هزاران بیذقست

ازسر ره چون کسی را دور شد خرسنگ نفس
بعد از آن بر فرق اکوان پای سیرش مطلقست

هردم از دریای دل موج اناالحق می زند
تشنه وصلت که در قاموس شوقت مغرقست

عاشق تو درمیان خلق با رخسار زرد
همچو اندر خیل انجم ماه زرین بیرقست

اندر آن هیجا که شاهان را علم شد سرنگون
این شکسته دل چو اندر قلب لشکر سنجقست

سر بباز وجان فشان رخصت مده خود را برفق
برکسی کین درزند ابواب رخصت مغلقست

سیف فرغانی برین درگاه ازهر تحفه یی
درد دل را قیمت وخون جگر را رونقست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤



دل تنگم و ز عشق توام بار بر دلست
وز دست تو بسی چو مرا پای در گلست

شیرین تری ز لیلی و در کوی تو بسی
فرهاد جان سپرده و مجنون بی دلست

گر چه ز دوستی تو دیوانه گشته ام
جز با تو دوستی نکند هرکه عاقلست

گر من ببوسه مهر نهم بر لبت رواست
شهد عقیق رنگ تو چون موم قابلست

در روز وصلت از شب هجرم غمست و من
روزی نمی خوهم که شبش در مقابلست

دلرا مدام زاری از اندوه عشق تست
اشتر بناله چون جرس از بار محملست

روز وصال یار اجل عمر باقی است
وقت وداع دوست شکر زهر قاتلست

بیند ترا در آینه جان خویشتن
دلرا چو با خیال تو پیوند حاصلست

هرجا حدیث تست ز ما هم حکایتیست
این شاهباز را سخنش با جلاجلست

من چون درای ناله کنانم ولی چه سود
محمول این شتر چو جرس آهنین دلست

اشعار سیف گوهر در پای عشق تست
این نظم در سراسر این بحر کاملست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤



تو آن شاهی که سلطانت غلامست
زشاهان جز ترا خدمت حرامست

تو داری ملک وبر سلطان خراجست
توداری حسن وز خورشید نامست

بپیش آفتاب روی تو ماه
اگر چه بدر باشد ناتمامست

بشب استاره اندر شبهه افتد
که روی تو کدام ومه کدامست

ملاحت را بسی اسرار مضمر
در آن صورت چو معنی در کلامست

حلاوت در لب لعل تو دایم
چو شین درشهد وسین اندر سلامست

گرم در حلقه خاصان در آری
عجب نبود که الطاف تو عامست

اگر ناسوخته در هجر وصلت
طمع دارم مرا سودای خامست

چو بیگانه ننالم گرچه برمن
برای دوست از دشمن ملامست

بمروارید چون قطره است خوش دل
صدف کز آب دریا تلخ کامست

بشعر اندر میان دوستانش
چو سعدی سیف فرغانی همامست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤



بس کور دلست آنکه بجز تو نگرانست
یا خود نظرش با تو ودل باد گرانست

روی تو دلم را بسوی خود نگران کرد
آن را که دلی هست برویت نگرانست

در حسن نباشد چوتو هرکس که نکوروست
چون آب نباشد بصفا هرچه روانست

جان دل من شد غم عشق تو ازیرا
دل زنده بعشق تو چو تن زنده بجانست

دل کو خط آزادی خویش ازهمه بستد
جان داد بخطی که برو از تو نشانست

هر طفل که از مادر ایام بزاید
در عشق شود پیر اگرش بخت جوانست

هر چند که جان در خطرست از غمت ای دوست
دل کونه غم دوست خورد دشمن جانست

چون کرد درونی بغم عشق تعلق
آنست درونی که برون از دو جهانست

با یار غم عشق مرا بر تن وبر دل
نی کاه سبک باشد ونی کوه گرانست

سودا زده یی دوش چو فرهاد همی گفت
کین دلبر ما خسرو شیرین پسرانست

مه طلعت و خورشید رخ و زهره جبینست
شکر لب وشیرین سخن وپسته دهانست

تو دلبر خود را بکسی نام مگو سیف
کآن چیز که در دل گذرد دوست نه آنست

اینست یکی وصف زاوصاف کمالش
کندر دل وجان ظاهر واز دیده نهانست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤



دلبرا عشق تو نه کار منست
وین که دارم نه اختیار منست

آب چشم من آرزوی توبود
آرزوی تو درکنار منست

آنچه ازلطف ونیکویی درتست
همه آشوب روزگار منست

تا غمت در درون سینه ماست
مرگ بیرون در انتظار منست

عشق تا چنگ در دل من زد
مطربش نالهای زار منست

شب زافغان من نمی خسبد
هر کرا خانه در جوار منست

خار تو در ره منست چو گل
پای من در ره تو خار منست

دوش سلطان حسنت از سر کبر
با خیالت که یار غار منست

سخنی در هلاک من می گفت
غم عشق تو گفت کار منست

سیف فرغانی ازسر تسلیم
با غم تو که غمگسار منست

گفت گرد من از میان برگیر
که هوا تیره از غبار منست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤



ای که لعل لب تو آبخور جان منست
تو اگر آن منی هر دوجهان آن منست

آب دریا ننشاند پس ازین شعله او
گربآتش رسد این سوز که درجان منست

بتمنای وصال تو بسی سودا پخت
طمع خام که اندر دل بریان منست

خود (تو) یک روز نگفتی که بدو مرهم وصل
بفرستم، که دلش خسته هجران منست

دارم امید که منسوخ نگردد بفراق
آیت رحمت وصل توکه در شان منست

تا بوصلت نشوم جمع نگویم با کس
آنچه در فرقت تو حال پریشان منست

درد هجران تو بیماری مرگست مرا
روی بنمای که دیدار تو درمان منست

رخ چون لاله مپوش ازمن مسکین که منم
عندلیب تو وروی تو گلستان منست

یوسف من چو زمن دور بود چون یعقوب
ملک اگر مصر بود کلبه احزان منست

ور مرا زلف چو چوگان تو در چنگ آید
سربسر گوی زمین عرصه میدان منست

آدمی کو زغم عشق مرا منع کند
گر فرشته است درین وسوسه شیطان منست

گر دهی تاج وگر تیغ زنی بر گردن
سر سرتست که در قید گریبان منست

سیف فرغانی در عشق چنین ماه تمام
بکمال ار نرسم غایت نقصان منست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤



مهی که از غم عشقش دلم پر ازخونست
شبی نگفت که بیمار عشق من چونست

زدست نشتر غمهای او که نوشش باد
دل شکسته من همچو رگ پر از خونست

اگر چه دل بغمش داده ام چو می نگرم
درین معامله بی جان غم تو مغبونست

نه دلستان چوتو باشد هرآنکه نیکوروست
نه مستی آرد چون می هرآنچه میگونست

کسی که هر دو جهان ملک اوست گر راضی است
دلش بدون تو ای دوست همتش دونست

بلطف از همه خوبان زیادی که ترا
جمال معنی از حسن صورت افزونست

بعهد حسن تو تنها نه من شدم مفتون
که برجمال تو امروز فتنه مفتونست

عجب مشاهده روی تو چگونه بود
که دیدن سگ کویت بفال میمونست

بنوبت تو که لیلی وقتی آن عاقل
که برجمال تو واله نگشت مجنونست

بهر که او غم من می خوردهمی گویم
اگر ترا دل صافی وطبع موزونست

رقیب تو وترا من بشعر رام کنم
که رام کردن دیو وپری بافسونست

چو برکنار فتاد ازتو سیف فرغانی
ازآب دیده (خود) در میان جیحونست

ازو بپرس که دست از دلم نمی دارد
زمن مپرس که در دست او دلت چونست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤



هم کوی تو از جهان برونست
هم وصف تو از بیان برونست

اندر ره تو کسی قدم زد
کورا قدم از جهان برونست

طاق در ساکنان کویت
از قبه آسمان برونست

در کون و مکانت می نجویم
کآن حضرت ازین و آن برونست

خرگاه جلالت از دو عالم
چون خیمه عاشقان برونست

جوینده کوی تو نشان داد
زآن جای که از مکان برونست

دیوانه سخن نگه ندارد
سرش ز میان جان برونست

این نکته مجو ز چار مذهب
کین کاسه ز هفت خوان برونست

از شدت شوق شعر گفتم
کز صنعت شاعران برونست

خودکام کسی چه ذوق یابد
زآن لقمه از دهان برونست

شک نیست که شطحهای حلاج
از شرع پیمبران برونست

در ذوق محمدیست داخل
وز فتوی مفتیان برونست

بی بهره ز عشق تو چو دشمن
از زمره دوستان برونست

دنیا طلب اندرین حرم نیست
سگ از پی استخوان برونست

عاشق چو غم ترا غذا کرد
قوت وی از آب و نان برونست

هر حلقه که ذکر تو در آن نیست
سیف تو از آن میان برونست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤



یار من خسرو خوبان ولبش شیرینست
خبرش نیست که فرهاد وی این مسکینست

نکنم رو ترش ار تیز شود کز لب او
سخن تلخ چو جان در دل من شیرینست

دید خورشید رخش وز سر انصاف بماه
گفت من سایه او بودم وخورشید اینست

با رخ او که در او صورت خود نتوان دید
هرکه در آینه یی می نگرد خود بینست

پای در بستر راحت نکنم وز غم او
شب نخسبم که مرا درد سر از بالینست

خار مهرش چو برآورد سر از پای کسی
رویش از خون جگر چون رخ گل رنگینست

دلستان تر نبود از شکن طره او
آن خم وتاب که در گیسوی حورالعینست

در ره عشق که از هر دوجهانست برون
دنیی ای دوست زمن رفت وسخن دردینست

گر کسی ماه ندیدست که خندید آنست
ورکسی سرو ندیدست که رفتست اینست

سیف فرغانی تا ازتو سخن می گوید
مرغ روح از سخنش طوطی شکر چینست
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 9 از 72:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  71  72  پسین » 
شعر و ادبیات

Saif Farghani | سیف فرغانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA