انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 10 از 219:  « پیشین  1  ...  9  10  11  ...  218  219  پسین »

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


زن

 
شمارهٔ ۸۸

یا رب، که داد آینه آن بت پرست را
کو دید حسن خویش و زما برد دست را

خون می خورد، به سینه درون می رود،بلاست
یارب، که راه می دهد آن ترک مست را

دیوانه بتان نکند رو به کعبه، زانک
تعظیم کعبه کفر بود بت پرست را

جانا، نرفتنی ست چو دلها ز زلف تو
چندین گره چه می زنی آن زلف شست را

مخرام ازین نمط که به شهر از خرامشت
بر جا نماند یک قدم اهل نشست را

چندین چه غمزه می زنی از بهر کشتنم
صید تو زنده نیست مکن رنجه شست را

خسرو چو جان نیافت به عشق تو مرد نیست
زین ره به خون دیده چه شویی تو دست را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۸۹

وقتی اندر سر کویی گذری بود مرا
وندران کوی نهانی نظری بود مرا

جان به جایست، ولی زنده نیم من، زیرا
مایه عمر به جز جان دگری بود مرا

مست گشتم که شبش دیدم و در خواب هنوز
به گه صبح ز مستی اثری بود مرا

همه کس را خور و خواب و من بیچاره خراب
ای خوشا وقت که خوابی و خوری بود مرا

به ازین بودم ازین پیش، اگر هیچ نبود
باری از جنس صبوری قدری بود مرا

باری از دیده مریزید گلابی که به عمر
لذت از عشق همین درد سری بود مرا

هیچ یاد آمدت، ای فتنه که وقتی زین پیش
عاشق سوخته در به دری بود مرا

خواستم دی که نمازی بکنم پیش خیال
لیک آلوده به دامان جگری بود مرا

هیچ کس نبود کاندک غمی او را نبود
لیکن از دولت تو بیشتری بود مرا

نروم پیش که یاد آیی و دیوانه شوی
آنکه گه گه به گلستان گذری بود مرا

پاسبان روز هم از قصه خسرو بشنود
کامشب از گریه چه ناخوش سحری بود مرا
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۹۰

دیوانه کرد زلف تو در یک نظر مرا
فریاد ازان دو سلسله مشک تر مرا

سنگین دل تو سخت تر از سنگ مرمر است
کوه غم است بر دل ازان سنگ، مر مرا

دی غمزه تو کرد اشارت به سوی لب
تا بوسه ای دهد ز شکر خوبتر مرا

رویت گل و لبت شکر و این عجب که نیست
جز درد سر به حاصل ازان گل شکر مرا

گفتم لب ترا که مرا عشوه ای بده
از خود نداد عشوه کسی را مگر مرا

چون من ترا درون دل خویش داشتم
آخر چه دشنه داشته ای در جگر مرا

با خسروت شمار وصال است هر شبی
یک شب هم از طفیلی خسرو شمر مرا
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۹۱

که ره نمود ندانم قبای تنگ ترا
که در کشید به بر سرو لاله رنگ ترا

چنین که چشم ترا خواب بسته می دارد
که باز دارد ازین خواب چشم شنگ ترا

نمی گذارد دنبال چشم تو سرمه
قوی به گوشه نهاده ست نام و ننگ ترا

خدنگ غمزه ازان دیده می کند روشن
کنون که دیده سپر ساختم خدنگ ترا

چه گویمت که دل تنگ تو کرا ماند
اگر تو خورده نگیری دهان تنگ ترا

کرشمه های تو از بس که هست نازآمیز
نه آشتی تو داند کسی، نه جنگ ترا

دل قویست مرا در غم و عجب سنگی
که طاقت آرد زخم دل چو سنگ ترا

ز من به پاسخ شیرین و تلخ جان می بر
که در من است اثر شکر و شرنگ ترا

به بوسه عذر چه گویی، تنم مگر چوبی ست
که راهوار کند چوب پای لنگ ترا

دو چشم خسرو ازین پس خیال آن خط سبز
کزین دو آینه نتوان زدود زنگ ترا
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۹۲

باز مدار، ای پسر، غمزه نیم خواب را
تا نبرد به جادویی جان و دل خراب را

از پی نقل مجلست هست بر آتشم جگر
چاشنیی نمی کنی گوشه این کباب را

از مه و مشتری چرا دست نشوید آسمان
کاب بریخت روی تو چشمه آفتاب را

دوش به خواب گوییم در بر من نشسته ای
معذرتی کنم کنون از دل و دیده خواب را

بوسه بده که می رود هجرکشان به کشتنم
منتظر لب توام، باز بده جواب را

کشتن ماست مستیت، ار چه شراب خورده ای
بهر خدا که سوی خود راه مده شراب را

بهر چه می کشی، چو هست آخر این ندامتت
وه که رها نمی کند خوی تو این شتاب را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۹۳


دلبرا، عمریست تا من دوست می دارم ترا
در غمت می سوزم و گفتن نمی یارم ترا

وای بر من کز غمت می میرم و جان می دهم
واگهی نیست از دل افگار بیمارم ترا

ای به تو روشن دو چشم گر درآری سر به من
از عزیزی همچو نور دیده می دارم ترا

داری اندر سر که بگذاری مرا و من برآنک
در جمیع عمر خویش از دست نگذارم ترا

خواری و آزار بر من، گر به تیغ آید ز تو
خارم اندر دیده، گر با گل بیازارم ترا

یک زمان از پای ننشینم به جست و جوی تو
یا کنم سر را فدایت، یا به دست آرم ترا

نیست شرط، ای دوست، با یاران دیرینت جفا
شرم دار آخر که من یار وفادارم ترا
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۹۴

جان به خاموشی برآمد بی زبانی چند را
گه گهی می کن نوازش، میهمانی چند را

دی چو بیرون آمدی خوی کرده رو، هر قطره ای
گشت طوفان بلای خان و مانی چند را

گر زنی شمشیر از غمزه تو ای سلطان حسن
این سیاست سخت تر پیر و جوانی چند را

من ز تو محروم و خلقی در گمان این هم خوش است
باد یارب، روز نیکو بدگمانی چند را

دیگ وصل کس نپختی، ورنه هر دم وصل تو
آتشی بر کرد و هیزم کرد جانی چند را

چند طعنه عاقلان را، یک زمان بیرون خرام
سوخته چون می کنی نامهربانی چند را

یک یک اندر کوی تو بی داغ آه من نماند
وه که آخر چند سوزم بی زبانی چند را

گر نگردد خاک در کویت چه کار آید تنم؟
بهر این پروردم آخر استخوانی چند مرا

صد چو خسرو می کند جان پیشت آخر خنده ای
زانکه شد هنگام یاسین ناتوانی چند را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۹۵

شب به روز آمد بسی کز دل نهادی یاد را
جان ز تن آمد برون بویی ندادی باد را

سر به دیوار سرایت می زنم تا بنگری
زانکه با باز شکاری خوش بود صیاد را

بازوی هجرت قوی در کشتن بیچارگان
چون قصاص افزون فتد عادت شود جلاد را

جان به فریادم برآمد، لیک صد جان آرزو
بشنوی و راه ندهی سوی جان فریاد را

ای که می گویی که وقتی لوح صبرت باد برد
سالها شد تا فرامش کرده ام آن یاد را

این همه خونابه کاشامم همی زین روز بد
بهترین روزی خلل اندازد این بنیاد را

چند گریم چون سیه رویی عشقم از قضاست
آب کی شستن تواند داغ مادرزاد را

تا به سوی گفت شیرین ست، دل خارا و کوه
کندن از ناخن چو گل چیدن بود فرهاد را

نوک مژگان تو در دل ماند خسرو را چنانک
در رگ بیمار نشتر بشکند فصاد را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۹۶

من زبهرت دوست دارم جان عشق اندیش را
کز سگان داغ او کردم دل درویش را

وقت را خوش دار بر روی بتان، چون رفتنی ست
یاد کن آخر فرامش کشتگان خویش را

عقل اگر گوید که عشق از سر بنه، معذور دار
دور کن از سر، ز هم عقل خیال اندیش را

جان فدای دوست کن، کم زان زن هندونه ای
کز وفای شوی در آتش بسوزد خویش را

درد گنج راحت است، ار مرده یابی طبع را
داغ عین مرهم است، ار پخته بینی ریش را

من دل و دیده نخواهم داشتن باری دریغ
تیر تا باقی بود ترکان کافر کیش را

خسروا، گر انگبین می خواهی از شکر لبان
اول اندر کام شیرین کن زبان خویش را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۹۷

بی روی تو خوش کردم من تلخی هجران را
با شربت دیدارت بدخو نکنم جان را

از بس که دل خلقی گم شد به زنخدانت
خون پر شود ار کاوند آن چاه زنخدان را

دی شانه زدی گیسو، افتاد بسی دلها
گرد آر دمی آخر دلهای پریشان را

در جیب وجود کس نگذاشته ای نقدی
یک لطف بکن زین پس مگشای گریبان را

تو می روی و دلها دنبال دوان هر سو
چون خلق که بشتابد نظاره سلطان را

بدبخت دلی دارم، دیوانه بت رویان
یا رب که مباد این دل هندو و مسلمان را

گویند که از خوبان بدنام شدی خسرو
چون دل نکند فرمان، خسرو چه کند آن را
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 10 از 219:  « پیشین  1  ...  9  10  11  ...  218  219  پسین » 
شعر و ادبیات

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA