انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 11 از 219:  « پیشین  1  ...  10  11  12  ...  218  219  پسین »

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


زن

 
شمارهٔ ۹۸

ساقیا، پیش آر جام با صفای خویش را
روی ما بین و به ما ده رونمای خویش را

کف چو گنبدها کند هر دم صلای نوش کو
تا زهر گنبد صدا یابی صلای خویش را

کبک رفتارا، یکی بخرام و پا بر لاله سای
بی حنا کن لعل پای لاله سای خویش را

دی شدی در باغ و گل از بهر گرد افشاندنت
کرد صد پر کاله دامان قبای خویش را

هر طرف بهر مبارک باد نوروز بهار
می فرستد گل به کف کرده صبای خویش را

کبک کهساری، برو ای لاله، بر هر تیغ کوه
گام چندان زد که پر خون کرد پای خویش را

یک دم امروز از چمن ما را به مجلس راه ده
تا ستانیم از تو جام با صفای خویش را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۹۹

بس که اندر دل فرو بردم هوای نیش را
شعله افزون تر برآمد سوز داغ خویش را

دشمنی دارم که جان قربانی او می کنم
زانکه تیری در خور است این کافر بدکیش را

چاشنی درد دل آنکس که نشناسد حقش
بردل مجروح خود مرهم شناسد نیش را

اشک طوفان ریز، بهر جستن وصلم چه سود؟
شست نتوان چون ز بخت مدبران درویش را

گر به یک غمزه نمردم من، مکن خسته دلم
ناوکی گر رفت کج، نتوان شکستن کیش را

پندگو کایدبرین دل سوخته گویی خس است
کو به اصلاح چراغ آید بسوزد خویش را

باز چون از دست مقبل در هوا گیرد شکار
مرغ بریان ز آستین بیرون برد درویش را

خسروا، دیده فرو بند و مبین روی رقیب
زانکه مرهم خوش نباشد دیده های ریش را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۰۰

بهار آمد و سبزه نو شد به جوها
عروسان بستان گشادند روها

گل کوزه بر شاخ می گوید اینک
که کوزه ز ما و ز مستان سبوها

چو گشت آبها شیشه گر گفت بلبل
قواریر من فضت قدروها

نگوید ز آزادگی هیچ سوسن
چو بلبل ز مستی کند گفت و گوها

ازین پس پیاله به کف خوبرویان
خرامنده بینی به لبهای جوها

به هر شاخ غنچه دهن باز کرده
ز خوبان فرو می خورد آرزوها

معطر ازان می کند گل چمن را
کش از نظم خسرو ذخیره ست بوها
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۰۱

ای از مژه تو رخنه در جانها
وی درد تو کیمیای درمانها

بادی که ز کوی تو همی آید
می جنبد و می برد ز ما جانها

تو جیب گشاده در خرامیدن
دست همه خلق در گریبانها

آن زیستنی که داشتی با من
میرم اگر آیدم به دل زانها

جز مهرگیا ز خاک برناید
جایی که زنم ز دیده بارانها

در بادیه فراق جان دادم
چون تشنه که مرد در بیابانها

خون ریز ز خسرو، ار میی ندهی
این کن، اگر نمی کنی آنها
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۰۲

باشد آن روزی که بینم غمگسار خویش را
شادمان یابم دل امیدوار خویش را

شد دو چشمم ز انتظارش چار در راه امید
چار جانب وقف کردم هر چهار خویش را

شاید ار بر خاک خسپم همچو گل پر خون کنار
کز چنان سروی تهی کردم کنار خویش را

خاک می بیزم به دامان، چون کنم گم کرده ام
در میان خاک در آبدار خویش را

مست گشتی چون ترا پیمانه پر داده ست دوست
خیز و بستان ساغر و بشکن خمار خویش را

می نپرسد، گر غباری دارد آن خاکی ز من
تا به آب دیده بنشانم غبار خویش را

دل که از جعد تو بدخو شد نمی گیرد قرار
ساعتی بفرست جعد همچو مار خویش را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۰۳

ای بی تو گلهای چمن شسته به خون رخسارها
خار است بی رخسار تو در دیده گلزارها

شد پوستم بر استخوان چون چنگ خشک و از فغان
رگها نگر اینک بر آن افتاده همچون تارها

تا آفتاب و روی مه دیدند آن زلف سیه
در کوی او رو همچو که مانده ست بر دیوارها

هر گه که چوگان بازد او، بازم به راهش سر چو گو
آری، مرا در عشق او باشد ازین سر کارها

تا چند چشم پر زنم در عشق خون بارم ز غم
آری، که از غم شسته ام من دست ازین خون بارها

پیکان که بودی در درون با تیر خود کردی برون
خرسندییی دارم کنون در را بدان زنگارها

از دیده اشک من روان، آن سرو دلجوی کسان
خسرو چو بلبل در فغان او همنشین با خارها
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۰۴


اشکم برون می افگند راز از درون پرده را
آری، شکایتها بود، از خانه بیرون کرده را

چون من به آزاری خوشم، ترک دلازاری مکن
آخر به دست آور گهی این خاطر آزرده را

صد پی مرا تیر جفا، بر دل زد آن ابرو کمان
روزی فریبد از کرم مجروح پیکان خورده را

دوش از برای مطبخش هیزم به مژگان برده ام
گفت از کجا آورده ای این خاک باد آورده را

خسرو مران از کوی خود چون در غلامی پیر شد
چون پیر شد، آخر کسی نفروخت هر گز برده را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۰۵

بگشاد صبح عید ز رخ چون نقاب را
بنمود ساقی آن رخ چون آفتاب را

اینک رسید وقت که مردان آب کار
گردان کنند هر طرفی کار آب را

ساقی، ازان دو چشم که در بند خفتن است
صد چشم بندی است که آموخت خواب را

عید مبارک آمد و از بهر دوستان
ساقی نکرد شیشه پر و زد گلاب را

مطرب به پرده ای که تو داری بگو به چنگ
کای پیر کوژپشت چه کردی شراب را؟
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۰۶

شبی دیدم چو مه بر بام او را
صراحی پیش و بر کف جام او را

دعا می کردم و می نامدش یاد
ز مستی بهر من دشنام او را

نخواهد دل به خود دشنام ازان لب
ز لعل او همین بس کام او را

به دل او را که عشقش خانه سازد
کجا ماند دگر آرام او را

کسی کز عارض و زلف تو گوید
همین بس ورد صبح و شام او را

دلم دارد هوای پای بوست
ببین در سر خیال خام او را

چو برگشتی ز خسرو، کرد پامال
جفای گردش ایام او را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۰۷

رخ چو عید تو دل برد بهر قربان را
ازین نشاط به یکجا دو عید شد جان را

مرا تو عیدی و از انتظار تو امشب
به دیده آب نبود این دو طفل گریان را

قدم به تهنیت عید رنجه فرمودی
اگر نه من کنم اظهار درد پنهان را

دولب مبند یک امشب به روی من مست
شکر فروش به شبهای عید دکان را

اگر سخن نکنی، گوش کن که می گوید
ز دل خسته جان را
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 11 از 219:  « پیشین  1  ...  10  11  12  ...  218  219  پسین » 
شعر و ادبیات

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA