انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 13 از 219:  « پیشین  1  ...  12  13  14  ...  218  219  پسین »

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


زن

 
شمارهٔ ۱۱۸

ای تمامی خواب من برده ز چشم نیم خواب
وی سراسر تاب من برده ز زلف نیم تاب

تاب زلفت سر به سر آلوده خون منست
گر نخواهی ریخت خونم زلف را چندین متاب

زلف مشکینت کمند افگند بر آهوی چین
نافه را خون بسته شد در ناف ازان مشکین طناب

گل چنان بی آب شد در عهد رخسارت که گر
خرمنی از گل بسوزی قطره ای ندهد گلاب

خط تو نارسته می بنماید اندر زیر پوست
بر مثال سبزه نورسته اندر زیر آب

گریه را در دل فرو خوردم همه خوناب شد
چون نمک در خورد، بی خونابه ای نبود کباب

مست گشتم زان شراب آلوده لبهای تنک
مست چون گشتم ندانم، چون تنک بود آن شراب

روز من سالیست بی تو زانکه بهر دیدنت
عمرم از رفتن به جا مانده ست با چندین شتاب

باز می گیری زبانم در سؤال بوسه ای
یا گرفته می شود در لب ز شیرینی جواب

گرم و سردی دید این دل کز خط رخسار تو
نیمه ای در سایه ماند و نیمه ای در آفتاب

خواهم از زلف تو تاب آرم که بند جان کنم
زلف در بازی در آمد، چون توان آورد تاب

گر نقابی بر رخ رخشان کشی از روشنی
روی تو پیدا شود پنهان شود در وی نقاب

چون شدی در تاب از من، داد دشنامم رقیب
سگ زبان بیرون کند، چون گرم گردد آفتاب

شب زمستی چشم تو شمشیر مژگان برکشید
خواست بر خسرو زند کش در میان بگرفت خواب
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۱۹

ماهرویا، به خون من مشتاب
کشتن عاشقان که دید صواب

چشمت، ار خون من بریخت چه شد
ترک با تیغ بود مست و خراب

تا گل از شرم رویت آب شود
یک زمان برفگن ز چهره نقاب

مثل خود در جهان کجا بینی
گه در آیینه بنگری گه در آب

آرزو می کند مرا با تو
گوشه خلوت و شراب و کباب

وین تمناست در سرم همه عمر
زین هوس چشم من نگیرد خواب

وز غم روی شاهدان ما را
تا به کی پند می دهند اصحاب

هر که دعوی کند ز خوبان صبر
نشنود کل مدع کذاب

چه ملامت کنید خسرو را
فاتقوالله یا اولی الالباب
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۲۰

ای ز تو خورشید چرخ در مرض تف و تاب
از من تاریک روز، طلعت روشن متاب

چشمه خورشید را آب نباشد دگر
چون تو ز تف هوا خوی کنی، ای آفتاب

زلف تو کژ پیچ پیچ، هر سر موی کژت
کژ بنشیند، ولیک راست نگوید جواب

بسته زلف تو گشت روی دل من سیاه
گور من آباد کرد خانه چشمم خراب

چند به وهم و خیال از لب تو چاشنی
کام چه شیرین کند خوردن حلوا به خواب

من ز خیال لبت نیستم آگه ز خویش
مستی نقدم نگر نسیه چو بینی شراب

بر من و رسواییم، گر تو کنی خنده ای
بس بودم از لبت تا بود این فتح باب

جان به فدای رخی کش چو نظاره کنی
صبر نگیرد قرار، عمر نجوید شتاب

دست نشوید ز تو خسرو اگر چه ز عشق
از پی یا شستنت خون دل من شد آب
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۲۱

شکرت را شد اگر چه سپه موران مرکب
مگسی نیز نخواهم که کند سایه بر آن لب

منم و قامت شاهد، برو ای خواجه مأذن
تو در مسجد خود زن و الی ربک فارغب

سر درویش بدارد خبر از تاج سلاطین
به رهی کان پسر آید سر ما و سم مرکب

به کرشمه سر ابرو مکن از بهر خدا خم
که ز محراب تو بر شد به فلک نعره یارب

لب لعل تو به هنگام شکر خنده پنهان
ز پی بردن دلها چه فسونی ست مجرب!

مکن، ای شیخ، نصیحت که مکن سجده بتان را
چو بود مذهب ما این، نتوان گشت ز مذهب

به خیال سر زلفت خبر از خواب ندارم
چه درازست شبم، وه که سیه روی چنین شب

اگر این سوخته گوید سخن بوس و کناری
مکنش عیب که هست این هذیان گفتنش از تب

که بود خسرو مدبر که دهد سر به تو باری
به سر کنگر زلفت سر پیران مقرب
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۲۲

ای ترا در دیده من جای خواب
دیده بی خوابم از تو جای آب

شب چو خوابم نیست بهر دیدنت
چند سازم خویش را عمدا به خواب

گل شد از عکس رخت در چشم من
زاتش دل می کشم زان گل گلاب

با خیال زلف و رویت چشم من
نیمه ابرست و نیمی آفتاب

زان لب میگون که هوش از من ببرد
خون همی گریم چو بر آتش کباب

از لبت دارم سؤالی، چون کنم
تنگ می آید دهانت در جواب

مست گشتم بسکه خوردم خون دل
چون نگردم مست با چندین شراب

هست خورشید قیامت روی تو
خط مشکین دفتر یوم الحساب

زان قیامت عالمی در جنت است
بنده خسرو تا قیامت در عذاب
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۲۳

ای دل وامانده، خیز، ره سوی جانان طلب
وز نفس اهل درد مایه درمان طلب

پرده اعلاست عشق، گر ملکی، این گشای
لجه دریاست عشق، گر گهری، آن طلب

چند مرادت ز فقر، کشف و کرامات چند
چون خضرت آشناست، چشمه حیوان طلب

شیر شو و صید را در ته چنگال کش
مرد شو و خصم را بر سر میدان طلب

هست مراد کسان دولت روز وصال
آنچه مراد من است در هجران آن طلب

هر که شبی زنده داشت همدم روح الله است
نان چه ربایی ز خوان چاشنی جان طلب

مست شو، ای هوشیار، لیک نه زین باده خور
از قدح مصطفی باده احسان طلب
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۲۴

ای ترک کمان ابرو، من کشته ابرویت
ملک همه چین و هند، ندهم به یکی مویت

وقتی به طفیل گوی بنواز سرم آخر
تا چند به هر زخمی حسرت خورم از کویت

گفتی که بدین سودا غمناک چه می گردی
آواره دلی دارم در حلقه گیسویت

مسجد چه روم چندین، آخر چه نمازست این
رویم به سوی قبله دل جانب ابرویت

شبها همه کس خفته جز من که به بیداری
افسانه دل گویم در پیش سگ کویت

گه نام گلی گویم، گه نام گلستانی
زینگونه در اندازم هر جا سخن از رویت

بوی گل ازین پیشم در باغ نمودی ره
بادی نوزید از تو گمره شدم از بویت

جان در طلبت همره تا باز رهد زین غم
فریاد که بادی هم ناید گهی از سویت

پیش تو بگو کای بت سوزند چو هندویم
بر آینه ریز آنگه خاکستر هندویت

سر در خم چوگانت راضی ست بدین خسرو
آن بخت کرا کارد سر در خم بازویت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۲۵

امشب شب من نور ز مهتاب دگر داشت
وز گریه شادی جگرم آب دگر داشت

دل هیچ به شیرینی جان میل نمی کرد
مسکین سر آرایش جلاب دگر داشت

هنگام سحر خلق به محراب و دل من
ز ابروی بتی روی به محراب دگر داشت

قربان شوم و چون نشوم، وای که آن چشم
بر جان من از هر مژه قصاب دگر داشت

نالند به مهتاب سگان وین سگ شبگرد
فریاد که فریاد زمهتاب دگر داشت

گشتم به نظر مست و نخفتم ته پایش
جان از سکرات اجلم خواب دگر داشت

جان مژه ذوق ابدی داد به دل، زانک
هر غمزه او ناوک پرتاب دگر داشت

زد صد گره سخت به دل بستگی من
زلفش که به هر موشکن و تاب دگر داشت

نی داشت خبر از خود و نی از می و مجلس
خسرو که خرابی ز می ناب دگر داشت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۲۶

تقدیر که یک چند مرا از تو جدا داشت
از جان گله دارم که مرا زنده چرا داشت

اندوه جدایی ز کسی پرس که یک چند
دور فلک از صبحت یارانش جدا داشت

دیوار ترا من حله خار نخواهم
هجرت به دلم گر چه که صد رخنه روا داشت

داغی دگر اینست که از گریه بشستم
آن داغ که دامانت ز خون دل ما داشت

صوفی که خرامیدن تو دیده به صد صدق
بدرید مصلا و کله در ته پا داشت

خسرو به وفای تو دهد جان که در آفاق
گویند همه کان سگ دیوانه وفا داشت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۲۷

بی شاهد رعنا به تماشا نتوان رفت
بی سرو خرامنده به صحرا نتوان رفت

دی رفت سوی باغ و ندانست غم ما
این نیز نداشت که بی ما نتوان رفت

صحرا و چمن پهلوی من هست بسی، لیک
همره شو ای دوست که تنها نتوان رفت

کردیم رها جان و دل از بهر رخت، زانک
با غمزدگان سوی تماشا نتوان رفت

ماییم و سر کوی تو کز پیش نخوانی
اینجا بتوان مرد و ازینجا نتوان رفت

گفتم که ز کویت بروم تا ببرم جان
گفتن بتوان جان من، اما نتوان رفت

ای قافله، در بادیه ام پای فرو ماند
بگذر که در کعبه به این پا نتوان رفت

مپسند که در پیش لبت مرده بمانم
تا زیسته از پیش مسیحا نتوان رفت

خسرو، پس ازین مذهب خورشید پرستی
مؤمن شده در قبله ترسا نتوان رفت
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 13 از 219:  « پیشین  1  ...  12  13  14  ...  218  219  پسین » 
شعر و ادبیات

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA