انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 149 از 219:  « پیشین  1  ...  148  149  150  ...  218  219  پسین »

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


زن

 
شمارۀ ۱۴۸۲

ز عشقت من خسته جان می خراشم
چگونه ز هر دیده خونی نپاشم؟

به یک جرعه ای، ساقیا، جمله زهدم
کزین بیشتر می نیرزد قماشم

سر گنج شاهان ندارم، مرا بس
رخ خوبرویان وجوه معاشم

به میخانه ها بس که دیوانه گشتم
مرا دیو گیرد چو زو دور باشم

چو بر سر کله شد سفال شرابم
ز سر خود سزد، گر سفالی تراشم

زهی سرخ رویی خسرو که خوش خوی
به سنگ در میکده زد فراشم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۴۸۳

گذشت آن که من صبر و دین داشتم
تو گویی، نه آن و نه این داشتم

همی رفت و پابوس زهره نبود
هم از دور رو بر زمین داشتم

بدیدم در آن پایه زندگی
که من مردن خود یقین داشتم

رقیبش ز ننگم نگشت، ار نه من
سر و تیغ در آستین داشتم

به یادش ز خورشید می سوختم
همین سایه ای همنشین داشتم

مسوز از گمان صبوریم، ازآنک
نماند آن که من پیش ازین داشتم

فتادم به چاه زنخ، گر چه من
چو خسرو دلی دوربین داشتم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۴۸۴

چو نام تو در نامه ای دیده ام
به نامت که بر دیده مالیده ام

به یاد زمین بوس در گاه تو
سراپای آن نامه بوسیده ام

ز نام تو آن نامه نامدار
سر بندگی برنپیچیده ام

جز این یک هنر نیست مکتوب را
وگر نیست، باری من این دیده ام

که آنها که در روی او خوانده ام
جوابی از او باز نشنیده ام

قلم چون سر یک زبانیش نیست
از آن ناتراشیده ببریده ام

ولی اینکه بنهاد سر بر خطم
از او راستی را پسندیده ام

زبانم چو یارای نطقش نماند
زبانی ز نی بر تراشیده ام

بیا، ای دبیر، ار نداری مداد
سیاهی برون آور از دیده ام

سخنهای بگزیده بنویس و گوی
که ای مونس و یار بگزیده ام !

چو زلف تو شوریده شد حال من
ببخشای بر حال شوریده ام

سیه کرده ام نامه از دود دل
سیه روتر از خاک کن دیده ام

چو خسرو در این رقعه از سوز دل
به نی آتش تیز پوشیده ام
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۴۸۵

بیا تا بی گل و صهبا نباشیم
که گل باشد بسی و ما نباشیم

ز گل نازک تریم و چند گاهی
به جز زیر گل و خارا نباشیم

بیا، یارا و با ما باش امروز
چو می دانی که ما فردا نباشیم

چو تنها بودنی، باید، همان به
که از هم صحبتان تنها نباشیم

چو نگذارند یک جا دوستان را
چرا با دوستان یک جا نباشیم؟

چو زیر پای می باید شدن خاک
چرا چون خاک زیر پا نباشیم

چو بودن نیست، خسرو، جز دو روزی
دو روزی نیز بگذر تا نباشیم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۴۸۶

بحل کن آن همه خونها که در غمت خوردم
که عمری از دل و جان شکر این کرم کردم

حدیث وصل نگویم که گفته شد روزی
ز بخت بد چه لگدها که بر جگر خوردم

بمردم و ندهم درد خود برون، زیراک
کجاست دل که شناسد حلاوت دردم

چنان خوش است جفایت که گر تو تیر زنی
قبول اگر نکنم من به دیده، نامردم

چه کارم آید، اگر خاک کوی تو نشود؟
تنی که از پی این سالهاش پروردم

شبی که گرد سر کوی تو توانم گشت
به عشق گرد سر خود هزار می گردم

به کوی تو چو شوم خاک، نیست غم به جز آنک
صبا ز کوی تو سوی دگر برد گردم

گریست خون به جفای تو، خسروا، صد شکر
که سرخ کرد به گاه وفا رخ زردم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۴۸۷

دوستان در ره دل سنگ گران است تنم
چه کنم تا ز ره این سنگ به یک سو فگنم؟

گل باغ فلکم، آمده بر گلشن خاک
بر درم جامه چو بادی بوزد زان چمنم

بلبل جان به هوایی چمن خویش بسوخت
کی بود، کین نفس تنگ بهم برشکنم؟

شاهبازم که شکارم بود از عالم دل
تا کیم زین دل مردار نه زاغ و زغنم

آب خوش خوردنم از عقل میسر نشود
وقت می خوش آن کند بی خبر از خویشتنم

مستم از لعل لب خویش کن، ای دوست، چنانک
خویشتن را به قیامت نشناسم که منم

من دردی کش دیرینه چو میرم سر مست
به میم شوی و نمازی هم ازو کن کفنم

مگسیم و به خم باده در افتاده چو من
به کرانی نرسم، چند پر و بال زنم؟

ساقیا، غرقه به می کن قدری خسرو را
چند باشد ز بتان غرقه خونابه تنم؟
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۴۸۸

گر رسم روزی به تو نوآشنایی ها کنم
هر چه باید خواهم و بخت آزمایی ها کنم

او چو شاه از گوشه های چشم بیند سوی من
من ازان لبها به صد منت گدایی ها کنم

ای خوش آن وقتی که اوخوش خوش رود در خواب و من
پیش چشم و زلف او شرح جدایی ها کنم

از شراب عشق سیل آمد، مصلایم ببرد
گر شوم هشیار ازین می، پارسایی ها کنم

از در او مست بیرون آیم و در پیش خلق
چون گدایان توانگر خودنمایی ها کنم

ور شبی در کنج تاریکم ستد، در پیش او
خویش را زنده بسوزم، روشنایی ها کنم

بندگی را خط نویسم بر رخ از خون جگر
وز دو دیده هم برو ثبت گوایی ها کنم

گر طفیل پاسبانان بینم اندر کوی تو
با سگان آن سر کو آشنایی ها کنم

یک غزل گر بشنود آن مه به گوش خود ز من
همچو خسرو، پیش خلقی خودستایی ها کنم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۴۸۹

چون ز تو می نتوانم که شکیبا باشم
چه غمت دارد بگذار که رسوا باشم

در فراق تو که داند که کجا خاک شوم؟
بخت آن کو که من اندر ته آن پا باشم؟

شب ندانم ز پی دیدن او چون گذرد
بس که تا روز در اندیشه فردا باشم

ای خوش آن دم که برانی به گلویم شمشیر
من در آن فرصت سویت به تماشا باشم

تا به جز من نخورد کس غم تو بیشتری
از پی خوردن غمهای تو تنها باشم

رشکم آید که سگان بر سر کویت گردند
گر بفرمایی من نیز همانجا باشم

وعده ای خواهم و در بند وفا نیز نیم
غرض آن است که باری به تقاضا باشم

از سرم در گذران خواب خوشت خوش بادا
عاشقم من همه شب در غم و سودا باشم

حجت بندگی من خط یار است، از آنک
خسروم، من که غلام خط زیبا باشم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۴۹۰

عشقت خواستم از جان و یک دم با تو ننشستم
بریدم از جهان بهر تو و با تو نپیوستم

تو در ابرو گره بستی و گفتی «خون تو ریزم »
من این فال مبارک را درون دل گره بستم

ندارم حد آن کز شب روان زلف تو لافم
ولیکن این قدر دانم که در کویت سگی هستم

چو ارزان نیست آن دولت که پیشت بار یابد کس
مرا این دولت ارزانی که بر خاک درت بستم

تو در دل شستی و جان این سخن گفت و برون آمد
«مبارک باد خصم خانه را منزل که من جستم »

بر بالای همچو تیر گر بنشست پهلویم
مرا تیری ست در پهلو، چو پهلوی تو بنشستم

کسی را مست کن زان لب که هشیاری کند دعوی
مرا خود سالها باشد که هم بر یاد او مستم

به غمزه عاشقی را کش که او را زنده می دانی
که من از دولت هجرت ز ننگ زیستن رستم

گله می کرد خسرو کز جفا بشکستیم، گفتی
«چه شد، کردم سفالی خرد، در نعل تو بشکستم »
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۴۹۱

عاشق شدم، با یار بدعهد وغا کردم
زان شوخ جفا دیدم، هر چند وفا کردم

یارب، چه شد آن پر فن، دل را که ستد از من
من هوش که را دادم، من صبر کجا کردم؟

مطرب غزلی تر زد، درد کهنم نو شد
معذور بدم، جانا، گر جامه قبا کردم

یک چند ز هر سودا باز آمده بود این دل
ناگاه ترا دیدم، بر خویش بلا کردم

دی روی نکویت را اندک ترکی دیدم
لیک از پی چشم بد بسیار دعا کردم

گفتم که «مگر چندی ایمن زیم از غمها»
دل دور نشد از تو، هر چند جدا کردم

بر هر صنمی رفتم، در هر پسری دیدم
ننشست کسی در دل چندانش که جا کردم

تا بار دگر خسرو دل بر پسران ننهد
در کشمکش عشقت نیکوش سزا کردم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 149 از 219:  « پیشین  1  ...  148  149  150  ...  218  219  پسین » 
شعر و ادبیات

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA