انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 150 از 219:  « پیشین  1  ...  149  150  151  ...  218  219  پسین »

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


زن

 
شمارۀ ۱۴۹۲

زین پس سر آن نیست که من زهد فروشم
ساقی، قدحی ده که به روی تو بنوشم

جایی که نیرزد به جوی دین درستم
این توبه صد جای شکسته چه فروشم؟

بس پیر خرابات که دیدم به شفاعت
تا باز گشادند در میکده دوشم

اکنون که سرم شد به در میکده پامال
چون بیم دهد محتسب از مالش گوشم؟

بوده ست ز هوش و دلم اندیشه تیمار
المنت لله که نه دل ماند نه هوشم

رفت آن که مصلا به کتف داشتم، اکنون
بازیچه گه مغ بچگان شد سر و دوشم

پوشیده بسی خدمت بت کردم و زین پس
زنار هوس می کندم، از تو چه پوشم؟

چون باز نیامد ز بت و بتکده خسرو
اصلاح مزاج سگ دیوانه چه کوشم؟
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۴۹۳

گر من به کمند تو گرفتار نباشم
افتاده درین سایه دیوار نباشم

آخر ز تو چیزی ست درین سینه، وگرنه
چندین به سر کوی تو بیدار نباشم

زنجیر گشایم، ببرد زلف تو، گر من
نوبرده آن غمزه خونخوار نباشم

خونها خورم و شکر تو گویم که ازین می
یک لحظه ز اقبال تو هشیار نباشم

خوش وقت دلی که بود آزاد که باری
من می نتوانم که گرفتار نباشم

چون خاص خیالت شدم، ای جان و خرد، دور
آن به که کنون پهلوی اغیار نباشم

گویند که «خسرو مگری » وای که چندین
بیرون نتراود، اگر افگار نباشم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۴۹۴

چون دولت آن نیست که پهلوی تو باشم
کم زان که فتاده به سر کوی تو باشم

کشتن چو ترا خوی شد، اکنون من و این درد
یک روز مگر راتبه خوی تو باشم

هر صبح به قبله همه خلق و من بدکیش
افتاده در اندیشه ابروی تو باشم

روز از هوس قد تو گشتم به چمنها
شب نیز در اندیشه گیسوی تو باشم

خورشید برآید، خبرم نبود و مه نیز
بس گر دل پر خون به غم روی تو باشم

بنواز به یک ناوکم، ای ترک، که باری
من نیز طفیلی خور آهوی تو باشم

آن دم که تو در کشتن من دست برآری
خلقی همه سوی من و من سوی تو باشم

نآیم به در از منت دشنام تو هرگز
با آن که همه عمر دعاگوی تو باشم

این است بهار دل خسرو که چو غنچه
صد پاره جگر از هوس روی تو باشم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۴۹۵

عشقت نصیب من همه غم داد، درد هم
هوش و قرار من نشد و خواب و خوردهم

دردا که آه گرم به تنهائیم بسوخت
تنها نه آه گرم که دمهای سرد هم

عشاق را کسی که جفا گفت، عیب کرد
دید آنچه گفت و یاد کند آنچه کرد هم

جرمم که از وفاست ببخشای و عفو کن
اینک شفیع خون دل و روی زرد هم

اشکم روان به سوی تو آورد، چون کنم
این خاک روزیم بد و این خواب و خورد هم

آنجا که پای خود نهی از ناز بر زمین
خاک درت ز دیده دریغ است و گرد هم

بر جان خود نهم همه درد تو بهر آنک
درمان تو به کس نرسد بلکه درد هم

نامرد نیست مرد تحمل به راه عشق
نامرد را چه زهره و یارا که مرد هم

خسرو درین ره از سر مردانگیت نیست
با درد عشق جفت شو، از خویش فرد هم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۴۹۶

ماهی رود و من همه شب خواب ندانم
وه این چه حیات است که من می گذرانم

گفتی که «چسانی، ز غمم باز نگویی؟»
من با تو چه گویم، چو ندانم که چسانم؟

یک شب ز رخ خویش چراغیم کرم کن
تا قصه اندوه توام پیش تو خوانم

بوده ست گمانم که ز دستت نبرم جان
جاوید بزی تو که یقین گشت گمانم

پرسی که بگو حال خود، ای دوست، چه پرسی؟
آن به که من این قصه به گوشت نرسانم

نی ز آن منی تو، چه برم رشک ز اغیار
بیهوده مگس از شکرستان که رانم؟

تا چند دهی درد سر، ای اهل نصیحت
من خود ز دل سوخته خویش به جانم

زان گونه که ماندی تو درین سینه، هم اکنون
مانی تو درین سینه و من بنده نمانم

گویند که «خسرو، تو شدی خاک به کویش »
ناچار چو رفتن به درش می نتوانم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۴۹۷

دریاب که من طاقت هجر تو ندارم
بشتاب که افتاد به جان بهر تو کارم

از من تو کران کردی و خون ماند به چشمم
گوهر ز برم رفته و دریا به کنارم

هر روز دم سرد، مگر باد خزانم
هر لحظه زنم اشک، مگر ابر بهارم

هر شب ز پی طالع بد تا به سحرگاه
قطره ز مژه بارم و سیاره شمارم

آن دل که ز من بستده ای بهر خدا را
بسپار به من تا به خدایت بسپارم

گر صد ستم از بهر تو بر روی من آید
آرم همه بر خویش و به روی تو نیازم

هشدار، دل خسرو اگر زلف تو گیرد
تا ناله شبگیر به رویت نگمارم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۴۹۸

ابر می بارد و من بار سفر می بندم
چشم می گرید و من از تو نظر می بندم

چشم گریان به لبش داشته، یعنی در راه
بر سر آب روان پل ز شکر می بندم

جان گسسته ست گره می زنمش از گریه
گرهش سست تر است، ار چه که برمی بندم

بهر بستن به دگر چیز همی آرم دست
وز تحیر به غلط چیز دگر می بندم

گفتی، ای دوست «که بربند به مویی دل خویش »
حال این است که می بینی، اگر می بندم

از تو می دیدم و چون آمد، چشمم بربست
بنگر از چشم خود، ای دیده، چه برمی بندم؟

نمکی بخش به خسرو که برای توشه
خون برون می کشم از دیده، جگر می بندم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۴۹۹

مرا بین کاندرین حالت سر و سامان نمی خواهم
نهانی خنده ای هم زان لب و دندان نمی خواهم

به غمزه زاهدان را کش، به ناوک مصلحان را زن
که من خون پلید خود بر آن دامان نمی خواهم

سر لبهات گردم، سبزه شان آغاز شد آن گه
وگر زین بگذرد، من زیستن چندان نمی خواهم

ز مستیت ببین چندین زیان صبر و دل دارم
مگر یک سود کان دم بوسه را فرمان نمی خواهم

به رویت آرزومندم، مدار از من دریغ آخر
که بت می جویم، ای کافر، ز تو ایمان نمی خواهم

مرا کش، ای نکوخواه و دعای بد مکن او را
که من این راز دل می خواهم و از جان نمی خواهم

طبیبا، درد عشق است این و خوش می آیدم مردن
رها کن درد من بامن که من خود جان نمی خواهم

برو، ای عهد مستوری، درآ، ای دور بدنامی
که من دیوانه عشقم، سر و سامان نمی خواهم

چو کار از زر برآید، کیمیا می خواهم، ای گردون
بده، سهل است این، خاک در سلطان نمی خواهم

جلال دین و دنیا شاه پرور، زآنک می خواهم
به دولت عمر او، وان عمر را پایان نمی خواهم

ز دست بیدلی خسرو به جان آمد، اگر بخشی
دلی می خواهم از تو، لیک آبادان نمی خواهم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۵۰۰

باز این دل من رو به که آورد، ندانم؟
وان صبر که بوده ست، کجا کرد، ندانم؟

شب ها منم و گوشه غم حال من این است
حال دل آواره شبگرد ندانم

آن گرد که می خیزد ازان راه ببینید
و آن کیست سوار از پی آن گرد، ندانم؟

اشک از سفر کوی ویم تحفه غم آورد
من خوش تر ازین هیچ ره آورد ندانم

بازم به جگر می خلد آن قامت چون تیر
ساقی، قدح باده که من درد ندانم

یاری که برنجد ز جفا، یار نگویم
مردی که بترسد ز بلا، مرد ندانم

از هر که بپرسند بگوید که چه خسرو
یک سوخته حادثه پرورد ندانم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۵۰۱

وقتی ازین پیش تر خوشدلیی داشتیم
غارت عشقت رسید، آن همه بگذاشتیم

تخم وفا کاشتیم بر سر راه امید
هیچ بری چون نداد، کاش نمی کاشتیم!

شاهسوارا، ز خط تا بکشیدی سپه
ز آتش دل در هوا صد علم افراشتیم

دی ز لب پر نمک خنده زدی، وز لبت
هر چه جگر رخنه داشت از نمک انباشتیم

دیده خسرو شده ست خانه نقاش چین
بس که درو از خیال نقش تو بنگاشتیم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 150 از 219:  « پیشین  1  ...  149  150  151  ...  218  219  پسین » 
شعر و ادبیات

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA