انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 151 از 219:  « پیشین  1  ...  150  151  152  ...  218  219  پسین »

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


زن

 
شمارۀ ۱۵۰۲

بس به مویت اسیر شد جانم
گر گذاری، گریخت نتوانم

چون در آیی، نمی شناسم فرق
کین تویی در درونه با جانم

می نگر، من ندانمت گه گه
بس به نظاره تو حیرانم

نظر مردمان و دیده بد
بر تو چون پیرهنت لرزانم

سوی تو بینم و تو جانب من
چون بینی، نظر بگردانم

همه هستی به هیچ بفروشم
وعده وصل نیست، بستانم

عاشق آن چنان شدم که به دل
وصل و هجر هر دو یکسانم

دل من دزدی و شوی منکر
خسروم من، ترا نکو دانم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۵۰۳

از پس عمر شبی هم نفس یار شدم
خواب بود آن همه گویی تو، چو بیدار شدم

وقتی آن چشمه خورشید بدین سوی نتافت
گر چه در کوی غمش سایه دیوار شدم

موی گشتم ز غم و بار اجل می بندم
ره دراز است، نکو شد که سکیار شدم

توبه ام بود ز شاهد، کنون ای زاهد، دور
که دگر بار ز سر بر سر این کار شدم

طوف کوی تو همه از سر من بیرون رفت
آنکه که گه در چمن و گاه به گلزار شدم

از سگان سر کوی تو مرا شرم گرفت
بس که در گرد سر کوی تو بسیار شدم

رفت شبها و مرا صبح مرادی ندمید
نه ز چشمت به حد زیستن افگار شدم

خسروم، بر سر هر کو شده رسوای جهان
طرفه کاندوه ترا محرم اسرار شدم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۵۰۴

از آن لب می وزد بویی و بوی خون ناب است این
بیا تا تر کنم لب را، اگر بوی شراب است این

ز مستی چشم نگشایی و تیرت بی خطا بر جان
جهانی کشته شد، آخر چه می گویی «صواب است این »؟

نخفتم از غمت شبها و امروزت که می بینم
ز تن جان می رود بیرون، نمی دانم چه خواب است این؟

فرامش شد مرا خورشید از شبهای بی پایان
ترا می بینم و اندر گمانم کآفتاب است این

مزن طعنه که عاشق نیستی چون خون نمی گویی
که خون بوده ست آخر پیش از این کامروز آب است این

ز سوزم خواب شب بویی در آمد، مست من گفتا
«در این خانه جگر می سوزد و بوی کباب است این »

غمت مهمان جاوید است و جانم میزبانش شد
تو باش، ای میهمان کز بهر رفتن در شتاب است این

سؤالی کردمش کآزاد خواهد شد دلم وقتی
گره زد در سر ابروی کج، گفتا «جواب است این »

شبی زلفش گرفتم، گفت «هم زینت در آویزم »
بده، ای دزد جان، شکرانه مشکین طناب است این

رقیبا، تیغ میرانی و در جان می کنی رخنه
تو این را زخم می گویی و ما را فتح باب است این

تو، ای ساقی، که هر دم می دهی خونابه ای ما را
به خسرومی چه می بدهی که خودمست وخراب است این
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۵۰۵

غبار مشک می خیزد، ندانم تا چه باد است این؟
سوار مست می آید، فساد است و فساد است این

به زلفش صد دل مظلوم در فریاد می بینم
ندانم رشته ظلم است یا زنجیر داد است این!

منش گویم چنین مخرام کآه خلق بد باشد
نصیحت می کنم، یارب، چه ترک خود مراد است این

بگفتم گریه را «باز ایست » آخر یک زمان، گفتا
که جانان می رود بیرون، چه جای ایستاد است این

همه کس را ز یاد دوستان در دل نشاط آید
مرا جان می رود بیرون، ندانم تا چه یاد است این؟

مبین عار، ار به گریه ریخت مردم دیده در پایت
که از خون دلش پرورد و طفل خانه زاد است این

دلا، درمانده گشتی از خیال من هم از اول
که او را جای می دادی، نمی گفتم فساد است این

به امید سلامی رفت روز عمر در کویش
شبت خوش، خسروا، بگذر که وقت خیر باد است این
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۵۰۶

همی رفتی و می گفتند اندر حسن فردست این
بت خانه نشین است این، نه ماه خانه گردست این

نگویم چشم و غمزه ست این که بهر جان من داری
که پیکان شکار است آن و شمشیر نبردست این

لبت گه گه بخندیدی به روی زعفران رنگم
چه شد آخر نه اکنون هم همان رخسار زردست این؟

خوشم با آب چشم خویش تا گفتی که «غم می خور»
و لیکن هم تو می دانی که ناخوش آبخوردست این

مرا دردی ست اندر جان که هم با جان رود بیرون
دگر درد آنکه همدردی نیابم، وه چه در دست این

هر آن خاکی که می ریزد به شرط از دیده بپذیرم
ولی شرطی که گویندم که از کوی تو گر دست این

به شوخی می زنی سنگم، گل است این بر رخ عاشق
گل مردان مزن بر روی خسرو، چونکه مردست این
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۵۰۷

شب ست این وه چه بی پایان و یا خود زلف یارست این
مه است این پیش چشمم یا خیال آن نگارست این

رسیده موسم نوروز و هر کس در گلستانی
جهان در چشم من زندان، چه ایام بهارست این؟

چه آیم در چمن، ای باغبان، کان گل که هست آنجا
به دیده می نمایم دل، به من گوید که خارست این

سیه شد روز من از غم، پریشان روزگارم هم
نه روز آسایشم باشد نه شب، چون روزگارست این؟

غم هجرم که می سوزد، رها کن تا همی سوزم
که از نامهربانی، چون ببینی، یادگارست این

غبار آورد چشمم ز انتظار و باد هم روزی
غباری نآرد از کویش که مزد انتظارست این

مرا گویند بیکاران، چه کارست این که تو داری؟
ز دل پرسیدم این، من هم نمی دانم چه کارست این

به غم خوردن موافق نه شوندم دوستان هر دم
ندارم من روا، زیرانه نقل خوشگوارست این

مرا افسوس می آید ز تیرش بر دل خسرو
سگش هم ننگرد زین سو که بس لاغر شکارست این
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۵۰۸

درآ، ای شاخ گل، خندان و مجلس را گلستان کن
به گفت تلخ چون می عاشقان را مست و غلتان کن

از آن زلف پریشان نامزد کن باد را، ور کس
به عهدت خواب خوش دارد، همه خوابش پریشان کن

مگو «پیراهن زیبایی آمد چست بر یوسف »
تو هم بشناس خود را و یکی سر در گریبان کن

فراوان بت پرستیدم به محراب نماز، اکنون
به محراب دو ابروی خودم از سر مسلمان کن

پس از مردن منه تابوتم اندر گوشه مسجد
ببر آن هیمه را در کار آتشگاه گبران کن

منه بر آینه آن روی، وه گر می نهی، باری
بسوز این جان کم بخت مرا، خاکستر آن کن

چو نتوان بوی تو بشنید از وی، می درم جامه
چرا بیهوده گویندت که گل در مشک پنهان کن

گه جان دادن است و شربت دیدار می خواهم
اگر چه بر تو دشوار است، باری بر من آسان کن

برون آ چون سواد دیده ابر سیه، وانگه
به گرما سایه بالای آن سرو خرامان کن

طبیبا، درد من دارد نهفته در دلم کاری
تو دردی را که بیکارست رو تدبیر درمان کن

نثار تست چون جانهای مشتاقان تو، باری
نثارت دیگران چینند نی خود غارت جان کن

ندارم خواب من، از آستانت بو که خواب آید
بیار آن خاک را هم خوابه آن چشم گریان کن

بنای عشق جانان نو شد اندر سینه خسرو
بناهای کهن از کارگاه غمزه ویران کن
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۵۰۹

بهار آمد، ولی سرو گلستان چون توان کردن
که بی یاران خود، حیف است گشت بوستان کردن؟

گسسته سلک صحبت دوستانم باز و من زنده
بدین خواری نه از راهست یاد دوستان کردن

مرا گویی «فراموشش کن و آزاد شو از غم »
مسلمانان، چنین رویی فرامش چون توان کردن؟

بگویند آن مسافر را که صد پاره شده جانش
کم از یک نامه ای کز وی توان پیوند جان کردن؟

به فتراک تو دل بندم، مرا چون نیست آن پنجه
که بتواند ترا دست شفاعت در عنان کردن

کجااند آن همه مرغان که رفتند از چمن، یارب؟
ندانستند، پندارید، یاد آشیان کردن

بیا تا شکر غم گوییم، خسرو بعد از این، چو ما
ندانستیم در ایام شادی شکر آن کردن
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۵۱۰

زهی رسم بناگوشت گل اندر سبزه پروردن
حرامت باد بی یاران می اندر ساغر آوردن

لطافت گویم آن یا حسن یا خود آدمی کشتن
شمایل خوانم آن یا شکل یا خود مردم آزردن

چه رویست آن، تعالی الله که نتوان زیستن بی او؟
چه شکل است آن نمی دانم که نتوان پیش او مردن؟

گهی از رخ فشاندگان گرد و گه در دامن افگندن
گهی بر روی بردن دست و گه در آستین کردن

اگر گویم که دارم بر لبت کاری به جای لب
روا باشد چنین در کار ما دندان فرو بردن

ز زلفت می کشم بسیار تاب از روی تو روزی
پریشانی چه آرد چون تویی را دست در گردن؟

خوش است آن لب گزیدن گاه شورانگیزی خنده
اگر چه نیست از معهود حلوا با نمک خوردن

مپرور، خسروا، در دل خیال خوب رویان را
نشاید دشمن خود را به خون خویش پروردن
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۵۱۱

مرا قامت چو چوگان است و سر چون گوی سرگردان
بیا، ای ترک و چوگانی بدین سرگشته در گردان

همه شب جان من گردانست گرداگرد رخسارت
بدانگونه که باشد گرد گل باد سحر گردان

سرت گردم، زمانی گوش کن بر ناله های من
گرت درد سری باشد مرا بر گرد سرگردان

در ایام چو تو شکر لبی تا کی کشم تلخی؟
بزن یک خنده و دامان عیشم پر شکر گردان

ز غم شب تا سحر جان می کنم، بردار زلف از رخ
اگر مردن نباشد زود، باری بیخبر گردان

چه منعم می کنی، زاهد، از این روی و بدین دیدن
توان گفتن مسلمان را که روی از قبله برگردان

شبی، ای آفتاب حسن، در مهتاب گشتی کن
در و دیوار را از سایه خود جانور گردان

برون آ از در و دیوانه گردان هوشیاران را
ولیکن خسرو دیوانه را دیوانه تر گردان
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 151 از 219:  « پیشین  1  ...  150  151  152  ...  218  219  پسین » 
شعر و ادبیات

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA