انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 152 از 219:  « پیشین  1  ...  151  152  153  ...  218  219  پسین »

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


زن

 
شمارۀ ۱۵۱۲

شبی با ما خیال خویشتن را میهمان گردان
ز باغ عارض خود مجلسم را بوستان گردان

به زیبایی و رعنایی برون آ یک ره از خانه
ز رخ بنما گلستان و ز قد سرو روان گردان

هوس دارم از آن نرگس نگاهی، سوی من بنگر
چو چشم ناتوان خود مرا هم ناتوان گردان

خدا را چند سوزم ز آتش بی مهری آن مه؟
بده صبری مرا یا با من او را مهربان گردان

غم عشق تو دارد پایمالم تا شوم کشته
تو هم با او جفا را بهر قتلم هم عنان گردان

چه پنهان می شوی، بنمای روی خویش خلقی را
چو خسرو هر طرف از عشق خود بی خانمان گردان
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۵۱۳

وصیت می کنم، گر بشنود ابرو کمان من
پس از مردن نشان تیر سازد استخوان من

زبان اوست ترکی گوی و من ترکی نمی دانم
چه خوش بودی، اگر بودی زبانش در دهان من

به شکر نسبت لعل لب جان پرورش کردم
برون کن از پس سر، گر غلط کردم، زبان من

اگر با ما سخن گویی ز روی مرحمت، می گو
منم فرهاد سرگردان، تویی شیرین زبان من

چنان از عشق می سوزد تنم در زیر پیراهن
که از بیرون پیراهن نماید استخوان من

مراد خسرو بیدل بر آر و یک زمان بنشین
که رحمی بر دلت آید ز فریاد و فغان من
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۵۱۴

ندارم روزی از رویت به جز حیرت گه دیدن
چه سود از دیدن بستان، چه نتوان میوه ای چیدن؟

اگر دزدیدن جان می نخواهی، چیست از شوخی
به هنگام خرامش خویش را صد جای دزدیدن؟

دلی کو عاشق شمعی بود سوزد چو پروانه
که بر آتش سیه رویی بود چون دود لرزیدن

جگر خارای پیکان غمزه خوبان، رو، ای رعنا
که نآرد نازنین طاقت ز ناخن پشت خاریدن

زکوة آن دو لب بر جان من یک خنده ضایع کن
که این دیوانه زان لبها همی ارزد به خندیدن

لب و چشمم به رشکند از پی خاک درت با هم
که این در گردن سرمه ست و آن در بند بوسیدن

شبی گفتم که سوز من نبینی گه گهی، گفتا
که باشد خس ز بهتر سوختن، نی از پی دیدن

کسی کو جان نبازد عشق او بازی ست با جانان
نشاید خودپرستان را طریق عشق ورزیدن

مرنج از جور یار، ار عاشقی، خسرو، که به نبود
مزاج نیکوان دانستن و بر خویش پوشیدن
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۵۱۵

مخند از درد من، جانا، نه بر بازی ست آه من
درون تا آتشی نبود، نخیزد دود از روزن

ز جامه گر چه جان پاره کنی، کی باورم داری؟
ترا کاسیب خواری هیچ گه نگرفت در دامن

گناهی جز وفاداری من اندر خود نمی بینم
ندانم تا که فرمودت که دل از دوستان بر کن

اگر از ناز خون ریزی، حلالت کردم، ای بدخو
وگراز دوست جان خواهی، رضایت خواهم، ای دشمن

مرا در باغ می خوانی، مگر آگه نه ای از خود؟
رها کن تا ترا ببینم، چه جای لاله و نسرن

الا، ای ساقی مستان، طفیل جرعه رندان
شرابی گر نمی ارزم، سفالی بر سرم بشکن

ببر از من همه اسباب هستی جز وفای خود
که آن در خاک خواهد رفت، دور از روی تو با من

رقیبا، گردنت بار گران را بر نمی تابد
تو از خون مسلمانان گرانباری مکن گردن

برفت از یاد خسرو زاد و بوم کهنه در کویش
چو مرغی در قفس ماند، فرامش گرددش مسکن
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۵۱۶

با چون تو مهی یک شب گر خواب توان کردن
بهر خوشی عمری اسباب توان کردن

گر پای ترا وقتی از گریه توان شستن
از بهر چنین کاری خوناب توان کردن

آن طره به یک سو نه از گوشه، مه تابان!
شبهای سیاهم را مهتاب توان کردن

گر غمزه تو جوید شاگرد به خونریزی
صد خضر و مسیحا را قصاب توان کردن

بیداری من بوده ست از رنج فراق امشب
چندان که به آسایش ده خواب توان کردن

زاهد که ترا بیند، گر قبله به دل خواهد
از طاق دو ابرویت محراب توان کردن

آن خوی که ز روی تو گه گاه چکد بر لب
کام دل خسرو را جلاب توان کردن
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۵۱۷

گیسوی ترا نسبت با شب نتوان کردن
وز ماه جمالت را غبغب نتوان کردن

جان عزم سفر دارد، بردار ز رخ پرده
منزلگه مه عمدا عقرب نتوان کردن

تو ظلم کنی بر من، من بنده دعا گویم
یارب، چه کنم کاینجا، یارب نتوان کردن

گیرم که تو پیکان را بیکار نمی خواهی
خون ریختن خلقی مذهب نتوان کردن

کودک شدی و جانم بازیچه خود کردی
ور خود ز تن من شد، مرکب نتوان کردن

شربت ز لبت خواهم، وین بیهده گویی را
بهر دل گرم خود در تب نتوان کردن

حلوای لب خود نه اندر دهنم تا خود
از غایت شیرینی در لب نتوان کردن

خسرو به جهان اندر از بهر تو می باشد
ورنه به چنین جایی یک شب نتوان کردن
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۵۱۸

یوسف چو رخت ماهی در خواب ندیده ست این
خورشید چنان زلفی در تاب ندیده ست این

دو چشم چو بادامت در خواب بود دایم
بادام چنان چشمی در خواب ندیده ست این

محراب دو ابرویت طاق است درین عالم
طاقی که چنان هرگز محراب ندیده ست این

بویی که دهد زلفت گلزار کجا دارد؟
خونی که خورد لعلت عناب ندیده ست این

بالای تو گر بیند، مهتاب شود سایه
خود سایه بالایت مهتاب ندیده ست این

نقشی که رخت دارد در آب دو چشم من
یک چشم چنان نقشی در آب ندیده ست این

صد حرف فرو خوانده ست از دفتر تو خسرو
بی دایره عشقت یک باب ندیده ست این
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۵۱۹

مبارک باد، ماه روزه داران!
بدان مستی فزای هوشیاران!

مده، ای محتسب، تشویش چشمش
که در خواب خوشند آن پر خماران

ز گریه بیش می سوزیم با آنک
نگیرد هیمه آتش ز باران

رخت در چشم مشتاقان چنانست
که شربت در دهان روزه داران

خورد خون من آن کافر همه روز
گوارا باد می بر باده خواران

غنیمت دار خواب بی غمی را
که شب ناخوش بود بر سوکواران

بیار آن ده قدح، ای ساقی هوش
که بر خسرو نبود این می گواران
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۵۲۰

خمار و خواب و چشم کافرش بین
شکنج و پیچش زلف ترش بین

دل پاکان و جان پارسایان
هلاک غمزه های ساحرش بین

چو غوغای مگس در خانه شهد
نفیر مستمندان بر درش بین

به جای آب اگر ساکن ندیدی
درون پیرهن سیمین برش بین

بتا جعدت پر از دلهاست خواهی
گره بگشا، به هر مو اندرش بین

همه شب باده نوشیده ست تا روز
هنوز آن خواب مستی در سرش بین

بدیدم یک رهش، دیوانه گشتم
دلم گوید که بار دیگرش بین

دلم را سوختی ور باورت نیست
درونم چاک کن، خاکسترش بین

چو گوید خسرو از غم گریه چشم
ز خاک پای شاه کشورش بین
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۵۲۱

برآمد ماه عید از اوج گردون
طرب چون ماه نو شد هر دم افزون

بر اوج آسمان نونی ست یا عین
که بیرون آمده ست از کلک بی چون

به گردش چیست چندین نقطه زانجم؟
اگر یک نقطه باشد بر سر نون

ببین اندر رکوع آن پاره نور
هلاکش گوی خواهی خواه ذوالنون

همانا حلقه گوش سپهر است
چو لیلی هست در پهلوی مجنون

شفق بین و سیاهی شب عید
تو پنداری که این مشک است، آن خون

چنین ماه نو و عید خجسته
مبارک باد بر ذات همایون

در اوصاف کمالت نظم خسرو
بنامیزد همه سحر است و افسون
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 152 از 219:  « پیشین  1  ...  151  152  153  ...  218  219  پسین » 
شعر و ادبیات

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA