انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 156 از 219:  « پیشین  1  ...  155  156  157  ...  218  219  پسین »

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


زن

 
شمارۀ ۱۵۵۲

صبح دولت می دمد یا خود رخ جانانست این
بوی گل می آید این یا بوی آن بستانست این

دیدم از خنده نمک ریزانش، گفتم «برکه باز»
هم به خنده گفت «بهر سینه بریانست این »

ز آب چشم من گیاه مهر می روید مدام
بنگر، ای نامهربان، تا چه عجب بارانست این

جانم از هجران برون رفته ست و می بینم ترا
دل گواهی می دهد با من که اینک آنست این

هر که دید آن صفحه رخسار، خواند الحمد و گفت
الله الله آیتی از رحمت یزدانست این

رکن حق والای دین کاختر به تعظیم تمام
پاش می بوسد گهی، دستوری سلطانست این

دی رسیده ارغنون عشرت شادی به دست
داد خسرو را که خدمتگار خسرو خانست این
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۵۵۳

ای به کویت هر سحرگه جای تنها ماندگان
رحمتی بر چشم خون پالای تنها ماندگان

چون به کویت دوست تنها پای را خاکی کند
کس به جز گریه نشوید پای تنها ماندگان

درد تن باشد، ولیکن نی بسان درد دل
گر مثل گردون رود بالای تنها ماندگان

با چنین شبها که من دارم، چه باشد، وه که گر
یادت آید روزی از شبهای تنها ماندگان

نی منت گویم ز تو«حالم توانی گوش کرد؟»
کانده سخت است در سودای تنها ماندگان

کشتی از تنهائیم، آخر نیامد وقت آن
کت گذر باشد به محنت جای تنها ماندگان

ماند اینم آفتاب و مه که در شبهای غم
سایه باشد مونس شبهای تنها ماندگان

آفتاب چرخ تنها سوزد و گوید «مسوز»
وای تنها ماندگان، ای وای تنها ماندگان!

تو غم خسرو کجا دانی که نشنیدی گهی
ناله و فریاد درد افزای تنها ماندگان
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۵۵۴

باش تا مشکت ز برگ یاسمین آید برون
بینی از تن چند جان نازنین آید برون

تیر زهر آلود چشمت قصد جانم می کند
همچو زنبوری که ناگه از کمین آید برون

مانده در زیر زمین خورشید، آخر رخ بپوش
تا مگر خورشید از زیر زمین آید برون

چون به پشت زین نشینی، گر ندیدستی ببین
کز میان بید سر در آستین آید برون

گر لب چون انگبینت را به دندان برکنم
خون از او بیرون نیاید، انگبین آید برون

زهره من بس که از دست جفاهایت نشد
خون همی از چشمه چشم انگبین آید برون

نقش تو بر دیده خسرو نشست از انتظار
گر نیایی، چشم من با همنشین آید برون
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۵۵۵

دوش سرمست آن نگار نازنین آمد برون
همچو طاووسی که از خلد برین آمد برون

قامت زیبا و رویی چون بهار آراسته
راستی گویی که سرو راستین آمد برون

او میان مطلق ندارد، این که می بینیم چیست؟
تار مویی کز دو زلف عنبرین آمد برون

نازنینا، تا میان خویش بنمایی مرا
ز انتظام دیده باریک بین آمد برون

چون سخن می گویی، از روی تو می گوید سخن
صورتی کز خامه نقاش چین آمد برون

تا بدید انگشترین لعل تو، خسرو، پدید
دیده را آب از لب انگشترین آمد برون
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۵۵۶

نام گل بردن به پیشت بر زبان آید گران
دم زدن بی یاد رویت از دهان آید گران

در ترازوی دل ار سنجم ترا با جان خویش
از لطافت تو سبک آیی و جان آید گران

ابرویت در سینه ام بنشست و می لرزم ز بیم
کاین چنین توزی بر آن زیبا کمان آید گران

گر بمیرم از غمت، روزی ندارم غم، جز آنک
بر چنان خاک عزیزان استخوان آید گران

گر خیالت برد جانم بر زبان نآرم، از آنک
منت کم همتان برمیهمان آید گران

آن گرانی دارم از غمهات با این لاغری
سایه او بر زمین و آسمان آید گران

تنگ نآید عاشق، ار صد جور از جانان رسد
گر بریزد ابر کی بر ناودان آید گران؟

گر چه موری گشتم از خواری گرانم بر همه
بوالعجب موری که بر جمله جهان آید گران

گر چه پند دوستان تلخ است، ای خسرو، نکوست
کز طبیبان کن مکن بر ناتوان آید گران
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۵۵۷

عافیت را در همه عالم نمی یابم نشان
گر چه می گردم به عالم هم نمی یابم نشان

آدمیت را کجا بر تخته طینت کنم؟
کآدمی را از بنی آدم نمی یابم نشان

مردمی جستن زهر نا مردمی نامردمیست
چون ز مردم در همه عالم نمی یابم نشان

طالعم ناخوب و از اختر نمی بینم اثر
سینه ام مجروح و از مرهم نمی یابم نشان

دل ز من گم گشت و من از دل براین نطع بلا
از که خواهم جستنش کز غم نمی یابم نشان

خسروم، لیکن چو کیخسرو ز ترکان امل
شهربند ظلم، ار رستم، نمی یابم نشان
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۵۵۸

آن که فصل گل همی گویند، اینک آمد آن
گل گریبان می درد از خجلت نسرین خزان

شکرستانی ست گویی باغ از شکرلبان
نیشکر زاری ست گوی گلشن، از عرعر مدان

این زمان آغاز سبزه ست و لب جو می رویم
کم ز جنت نیست گلشن، غیرت حورا مردان

طاعت ما شاهد و باده ست کز وی زنده ایم
محتسب بگذار تا میرد میان مرتدان

ما کیای زهد اهل فسق را خاک رهیم
چون مغان معتقد در زیر پای موبدان

بستر خاشاک کآسودیم و برخفتیم مست
بهتر از دیبای پر تشویش زرین مرقدان

ما به می خوردن ز بهر گور نگذاریم خشت
چون ز زر دیدیم سنگی قسم عالی گنبدان

هست فرق اندر میان دون و عالی همتی
خانه ای از عود و صندل ساخت این، اودر روان

چون جدایی خواست بود، ای دوست، دامن بر مچین
قدر صحبتها بدان و قدر گیر از بخردان

گر چه جوزاییم یا چون فرقدان هم محرم است
زان که هم جوزا جدا خواهد شدن هم فرقدان

خسروا، چون هیچ عاقل را ندیدی خوش دلی
خوش دل دیوانگان و عاشقان هجر دان
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۵۵۹

جان من از بیدلان، آخر گهی یادی بکن
ور به انصافی نمی ارزیم، بیدادی مکن

شادمانیهاست از حسن و جوانی در دلت
شکر آن را یک نظر در حال ناشادی بکن

هر شبی ماییم و تنهایی و زندان و فراق
گر توانی از فرامش گشتگان یادی بکن

گر به دولت خانه وصلم نخوانی، ای پسر
باری اینجا آی و سر در محنت آبادی بکن

امشب این هجران عاشق کش نخواهد کشتنم
ای مؤذن، گر نمردی، بانگ و فریادی بکن

خاک کویت کردم اندر چشم تو زین آب و گل
هم درین خانه ز بهر خویش بنیادی بکن

اشک خسرو را نهان در کوی خود راهی بده
جوی شیرین را روان از خون فرهادی بکن
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۵۶۰

چشم را در ملک خوبی شحنه بیداد کن
غمزه خونخواره را بر جادوان استاد کن

زلف بر دست صبا نه تا پریشانش کند
خان و مانی را به هر مویی از آن آباد کن

تیغ عیاری بکش، سرهای مشتاقان ببر
پس طریق عشقبازی را ز سر بنیاد کن

ای که از حسن و جوانی مست و خواب آلوده ای
گاه گاه از حال بیداران شبها یاد کن

ناله را هر چند می خواهم که پنهان برکشم
سینه می گوید که من تنگ آمدم «فریاد کن »

دل به زلفت بستم، ار در بندگی در خورد نیست
ای سرت گردم، بگردان گرد سر، آزاد کن

حسرت رویت هلاکم کرد از بهر خدا
روی بنما و دل درمانده ای را شاد کن

من نیم زینها که خواهم از جنابت سر کشید
خواه فرمان ستم فرمای و خواهی داد کن

ملک خوبی را شنیدم سکه نو زد، ای صبا
اولش جان خدمتی ده، پس مبارک باد کن

سینه من کوه در دست و به ناخن می کنم
آن که نامم بود خسرو، بعد از این فرهاد کن
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۵۶۱

عاشقان را گه گهی از رخ نوایی تازه کن
خستگان را گه گه از پاسخ جفایی تازه کن

غمزه را آشفته ساز و خون ما بر خاک ریز
خنده را بر لب گمار و خون بهایی تازه کن

بوسه دزدیده خواهم، گر نه بدهی ظاهرا
وعده پوشیده ده، لب را گوایی تازه کن

لعل تو درمان جان است و لبم را دردمند
دردمند خویش را، آخر دوایی تازه کن

بی وفایی را دهان بربسته ای، بگشا دهان
یا ز ما خون ریز یا با ما وفایی تازه کن

صبحدم بویی ز زلف خود سوی خسرو فرست
ملک افریدون و خاقان بر گدایی تازه کن
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 156 از 219:  « پیشین  1  ...  155  156  157  ...  218  219  پسین » 
شعر و ادبیات

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA