انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 157 از 219:  « پیشین  1  ...  156  157  158  ...  218  219  پسین »

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


زن

 
شمارۀ ۱۵۶۲

ترک من بر عزم رفتن تیر در ترکش مکن
غمزه خون ریز را بر فتنه لشکرکش مکن

زان دل سنگین چو کردی تیر پیکان مژه
تا مرا جان هست در تن تیر در ترکش مکن

گر نداری زان لب شیرین شکر ورزیدنم
خنده دزدیده زان لبهای شکروش مکن

پایی کوبان می رود خنگت بر آتش لاخ نه
گو برای جان ما را لعل در آتش مکن

چرخ مه گم کرد و زلفت یافت، پنهانش مدار
هفت دوران است سیار فلک را شش مکن

پیش رفته ست آب چشمم، خسرو از بهر وداع
ابر بارانی ست در ره، تنگ بر ابرش مکن
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۵۶۳

ناز در چشم و کرشمه در سر ابرو مکن
ور کنی خیر و بلا، باری نظر هر سو مکن

باز می داری ز کشتن نرگس بدمست را
این فسون گیرا نمی آید، بر آن جادو مکن

بوسه ای دادی و کشتی، وه که دیگر گاه گاه
درد عاشق را به درمان می کنی، بد خو مکن

تیغ بر وی زن که پیشت لاف آزادی زند
ما گرفتاریم، تندی بر سر ابرو مکن

درد دل می گویم و با آنکه خوی نازکت
گر دل اینجانیست، باری سوی دیگر رو مکن

تشنه خون مسلمان است چشم کافرت
گر مسلمانی تو کافر، گفت آن هندو مکن

پرده عشاق تو صد پاره خواهد شد چو گل
باده را گستاخ با آن زلف عنبر بو مکن

من که از جان دست شستم، دادن پندم چه سود؟
ای طبیب، ار هشیاری، مرده را دارو مکن

ای که چون خسرو گرفتار هوای دل نه ای
عافیت خواهی، نظر اندر رخ نیکو مکن
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۵۶۴

بی وفا یارا، چنین هم بی وفاداری مکن
گر وفایی نیستت، باری جفاکاری مکن

چند گویی کز جفا کردن دلت را خون کنم
هر چه خواهی کن، همین از بنده بیزاری مکن

بر نیفتاد آخر از عالم نشان مردمی
شرم دار از مردمان و مردم آزاری مکن

چشم را دل می دهی در کشتن ما بی گنه
کافران را در قصاص مؤمنان یاری مکن

آیت حسنی و رویت هدیه دلها بس است
بر لب شنگرف فام این رنگ زنگاری مکن

در خیالش بیهشم، چه جای پند است، ای حکیم
خواب دیوانه ست، تعبیری به هشیاری مکن

خسروا، با او به عزت جان برابر می نهی
هم بدان عزت که باد او بدین خواری مکن
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۵۶۵

تا کی، ای مه روی، کین انگیختن؟
خون ما بر خاک عمدا ریختن

تنگ بر بستن کمیت فتنه را
در شکارستان عشق انگیختن

کی روا باشد به کوی عاشقان،
دل ز ما دزدیدن و بگریختن

جان به مهر خویش بستن، وانگهی
کشته خود را به زلف آویختن

گشت خسرو مویی، از خود مگسلش
سهل باشد موی را انگیختن
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۵۶۶

خویش را در کوی بی خویشی فگن
تا ببینی خویش را بی خویشتن

جرعه ای بر خاک میخواران فشان
آتشی در جان هشیاران فگن

هر که را دادند مستی در ازل
تا ابدگو «خیمه در میخانه زن »

مرغ نتواند که در بند زبان
صبحدم چون غنچه بگشاید دهن

باد اگر بوی تو بر خاکم دمد
همچو گل بر خود بدرانم کفن

از تنم جز پیرهن موجود نیست
جان من جانان شد و تن پیرهن

آنچنان بدنام و رسوا گشته ام
کز در دیرم رهاند برهمن

جز خیالش در بدن یک موی نیست
وز غم او هست یک مو هم بدن

معرفت، خسرو، ز پیر عشق جوی
تا سخن ملک تو گردد بی سخن
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۵۶۷

عمر برفت و نرفت عشق ز سودای من
ترک جوانان نگفت این دل شیدای من

بسته به جانم کمر پیش بتان چون کنم
خاصیت این می دهد طالع جوزای من

تا به خرابات عشق دامنم آلوده گشت
بر سر بازار عشق پیش نشد پای من

پختن سودای وصل، جان و دلم را بسوخت
چون نگرم، خام بود، این همه سودای من

آینه گر روی تست، آه دل، ای آه دل
علت اگر عشق تست، وای من، ای وای من

تو به قتال منی، من به تماشای تو
بهتر از این خود نبود هیچ تمنای من

تا تو به چشم آمدی از پس این، هیچ گه
در رخ خوبان ندید چشم گهرزای من

بیش نیامد مرا شکل گلی پیش چشم
بیش خسی نگذرد بر لب دریای من

قصه باران اشک بیش نگویم، ازآنک
در خور گوش تو نیست لؤلؤی لالای من

بهر چه می داریم، بنده اگر کشتنی ست
رنجه کن آن تیغ را بهر تقاضای من

خسرو بیدل ز شوق بر در تو خاک شد
هیچ نگفتی «کجاست عاشق تنهای من؟»
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۵۶۸

ای دل، از آنها که رفت، گر بتوانی مکن
یاد جوانی بلاست بیش تو دانی مکن

قسم خود، ای جان، ز تن جمله گرفتی، کنون
خانه تو دیگر است خیز و گرانی مکن

ای لب و چشمت بلا غمزه پنهان مزن
تیغ بزن آشکار، داغ نهانی مکن

چند خرامان روی، وه که بترس از خدا
غارت پیران راه بین و جوانی مکن

هر چند بخواهی ز جور بر سر افتادگان
می بتوانی، ولیک گر بتوانی مکن

حسن چو میدان دهد، گوی ز سرها متاب
رخش بقا سرکش است، سست عنانی مکن

اهل دل ار پیش ازین کشته خوبان شدند
باقی ازان تواند، دل نگرانی مکن

نرم تری زن گره برسر ابروی ناز
حال دلم دیده ای، سخت کمانی مکن

حسن تو عالم گرفت، خورده ز خسرو مگیر
مرغ سلیمان بس است، مرغ زبانی مکن
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۵۶۹

از شب گیسوی تست روشنی روز من
از رخ چون انجمت روشنی انجمن

تا که شکسته دلم صحبت زلفت گزید
صحبت دل کرد اثر، زلف تو شد پرشکن

از سر زلفت نخاست این دل گردن زده
من ز سرش خواستم، گردن او را بزن

من همه سر می نهم پیش تو بی گفت تو
تو همه سر می کشی پیش من از گفت من

بر رخ خسرو بماند نقش ز خوبان دل
تا دل پرخون اوست نقش رخت را وطن
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۵۷۰

ای دل، به چشم عبرت نظاره جهان کن
ظاهر نهان چه بینی، نظاره نهان کن

پرواز کن به همت، بر پر به اوج عزت
جبرئیل اوج خود شو، بر سدره آشیان کن

چشمت چو تندگیری چون پرده های دیده
بگشای پرده دل، سرپوش از آن روان کن

زان زر که کم خوری گر دامن گرانت ماند
بر دار خاک و خارا دامان خود گران کن

عمر رونده خواهی پاینده تا قیامت
زنهار نام نیکو با عمر همعنان کن

گر تخت عاج خواهی، خود را بلند منگر
در خاک تست بادی، زان مشتی استخوان کن

بر خویهای ناخوش نه باد برد، باری
داری رمی ز گرگان زر ابروی شبان کن

ور در صدف چنانی کآرند روی در تو
آیینه های خود را آیینه جهان کن

رخ سوی شاه دل نه، کش در غزا خرد را
پس اسپ عشق در ران، فرزینش رایگان کن

بین شمع کش ز سوزش کشته ست جان روشن
گر روشنیت باید، تن را بسوز جان کن

خسرو به ملک شهرت چندت زبان هرزه
عالم همه گرفتی، شمشیر در میان کن
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۵۷۱

یک ره ز در برون آ، قصد هزار جان کن
قربان هزار چون من بر چشم ناتوان کن

رویت بلاست، بنما، تا جان دهند خلقی
در عهد خود ازینسان نرخ بلاگران کن

از دیدن تو مردم تا بزیم و نمیرم
در شخص مرده من خود رابیار و جان کن

از نوک غمزه تا کی خونها کنی دمادم
شهری بکشتی، اکنون شمشیر در میان کن

از کویش غم تو بگسست بند بندم
یک جرعه ای میم ده پیوند استخوان کن

از لب چو دیگرانم چون شکری ببخشی
باری طفیل ایشان خاکی در این و آن کن

گر دل بری، توانی، ور جان بری ز من هم
تسلیم تست خسرو خواه این و خواه آن کن
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 157 از 219:  « پیشین  1  ...  156  157  158  ...  218  219  پسین » 
شعر و ادبیات

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA