انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 158 از 219:  « پیشین  1  ...  157  158  159  ...  218  219  پسین »

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


زن

 
شمارۀ ۱۵۷۲

تا چند کوشی آخر در خون بیگناهان
آهسته تر زمانی، ای میر کج کلاهان

چندان که بینم آن رو، چشمم نمی شود پر
چون دیدن گدایان بر خوان پادشاهان

بی تو دو دیده چون نیست از هیچ گریه فارغ
من داد خود نیابم هرگز از این گواهان

من چشم باز کردم، خاک در تو دیدم
چون کوریم نیاید از سرمه سپاهان

غوغاست پیش رویت از عاشقان که باشد
بازار بردگان را گرمی به چاشتگاهان

عشاق رو سیه را لازم بود ملامت
چون لعنت ملایک بر نامه گناهان

خسرو به زلف و خالش اندوه خود چه گویی؟
دانی که غم نیاید اندر دل سپاهان
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۵۷۳

ای دور مانده از نظر دورماندگان
بازآی هم به جان و سر دورماندگان

عمرم به باد رفت و نیامد به سوی من
آن باد کآورد خبر دورماندگان

مردم ز زنده داشتن شب که در فراق
دشوار می رسد سحر دورماندگان

خلقی بسوزدم که رسیدند رفتگان
این است داغ تازه تر دورماندگان

نبود به از نظاره دیدار رفته دیر
هر تحفه کآید از سفر دورماندگان

هر شب رویم و گریه خون جگر کنیم
آنجا که خود بود گذر دورماندگان

هر ساعتم ز خوردن غم خواب مردن است
آیا همینست خواب و خور دور ماندگان

دلها شود کباب، چو خسرو کند نفیر
چون دور ماندگان ز بر دور ماندگان
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۵۷۴

ای تیغ بر کشیده چو مردم کشندگان
زنجیر تو به گردن گردن کشندگان

از رفتن تو مرده شود زنده زیر خاک
جانا، مرو که باز بمردند زندگان

چون تو یکی نیافت اگر آب چشم من
هر چند گشت گرد جهان چون دوندگان

هر بامداد بر سر راهت روم به درد
پرسم حکایتت همه روز از روندگان

من دانم و کسی که چو من طالب کسی است
کعبه چه آگهست ز پای دوندگان

بادی ست کآتش من از آن بیش می شود
چندین که می دمند به گوشم دمندگان

صبر و قرار جستم و دل گفت «صبر کن »
تا بر پریده اند ز دام این پرندگان

بیچاره خسروم پی خوبان به جان رسید
یارب، خلاص بخش مرا زین کشندگان
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۵۷۵

ای بی خبر، ز دیده بی خواب عاشقان
تا سوخته دلت ز تف و تاب عاشقان

ذکر لب و دهان تو تسبیح بیدلان
نعل سم سمند تو محراب عاشقان

شب خواب دیدمت به بر خویشتن، ولی
آن بخت کو که راست شود خواب عاشقان!

یک شب به میهمانی خونابه من آی
تا بی خبر شوی ز می ناب عاشقان

گفتی که کشتن تو هوس دارم آشکار
پوشیده نیست لطف تو در باب عاشقان

گر چه درون حجره جانهاست جای تو
هم ایمنی خطاست ز پرتاب عاشقان

مردن همم رها نکنی زیر پای خویش
زین گونه هم مبر مه من آب عاشقان

خسرو نزار و غمزه خوبان کشید تیغ
شرمنده می شویم ز قصاب عاشقان
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۵۷۶

ای باد، بوی یار بدین مبتلا رسان
در چشم من ز خاک درش توتیا رسان

گر هیچ از آن طرف گذری افتدت ز من
خدمت بر و سلام بگوی و دعا رسان

یک تار بهر پرسش من زان قبا بکش
تشریف پادشاه به پشت گدا رسان

آن دل که برده ای ز من ار نیستت قبول
بازآر و هم به سینه این مبتلا رسان

جانی خراب دارم و وردست نام او
این درد را گرفته به نزد دوا رسان

گفتی که ناله تو به یار تو می رسد
آنجا که ناله می رسد، آنجا مرا رسان

از دیده غرق آب شدم، مردمی بکن
این آب را نهفته بدان آشنا رسان

ما چون نمی رسیم بدان آرزوی دل
یارب، تو آرزوی دل ما به ما رسان

خسرو که از فراق خیالی شد، ای صبا
از جاش در ربا و بدان دلربا رسان
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۵۷۷

برداشتن نظر ز نگاری نمی توان
ور نیز می توان ز تو، باری نمی توان

از چون تو گل چگونه کسی آستین کشد
دامن کشیدن از سر خاری نمی توان

گر در کشید گردن خورشید را دوال
جز در رکاب چون تو نگاری نمی توان

چون صید طره تو نگشته ست آسمان
مه را گرفتن از دم ماری نمی توان

دریا شد از هوای لب تو کنار من
آخر کم از لب چو کناری نمی توان

با آنکه در شکنجه غم بسته مانده ام
هم باز مانده از تو چو یاری نمی توان

خسرو ز دور در تو درودی همی دهد
چون بر درت ز دیده نثاری نمی توان
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۵۷۸

بنشست عشق یار به جانم چنان درون
کز عافیت نماند نشانی در آن درون

خوناب گشت و کشته نمی گرددم هنوز
آن آتشی که هست درین استخوان درون

هر کس زدی ز مردن فرهاد داستان
ما نیز آمدیم در این داستان درون

یارب، کسی بد که زبانم برون کشد
یک دم ز ناله می نرود از دهان درون

گفتم چو دیدمش که به جانش درون کشم
او رفت بی اجازت من خود به جان درون

در هر دلی که در نرود دلبری بسوز
آتش به خانه اش که نشد میهمان درون

خوش وقت آن زمان که بود گاه مردنم
آن بت در آید از در من ناگهان درون

مردم بر آستان و نرفتم درون، کنون
خاکم نگر که باد برد ز آستان درون

ای مرغ جان، بخند یکی تا برون پرد
مرغی که برنشست در این آشیان درون

گفتی که خسروا، به دلم جای کرده ای
خشنودم، از درم نبری که یک زمان درون
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۵۷۹

دل می بری و در خم مو می کنی، مکن
آزردن دل همه خو می کنی، مکن

تو جور می کنی و من از دیده می کشم
این شیوه گر چه نیک نکو می کنی، مکن

خلقی ز بوی تو همه دیوانه گشت و مست
باری تو گل ز بهر چه بو می کنی، مکن

گاهم زنخ نمایی و گه زلف می کشی
بی رشته ام به چاه فرو می کنی، مکن

لرزانست بر تو جان من از آه بیدلان
گه گه که گشت بر لب جو می کنی، مکن

خون می کنی دل من و بندی به زلف خویش
خود می کنی و بر سر او می کنی، مکن

جای دگر مده دل گم گشته را نشان
آواره ام چه سوی به سو می کنی، مکن

گفتی که خسروا، چه کنم کت بود خلاص؟
آن شانه را که در خم مو می کنی، مکن
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۵۸۰

ای دیده، بیش در رخ جانان نظر مکن
ور می کنی بر آن بت بیدادگر مکن

ای دل، نماند طاقت آنم که بشنوم
با من همه بکن، سخن آن پسر مکن

می رفت و من به خاک نهاده سر عزیز
در وی ندید، یارب از این خوارتر مکن

جان خواهدم برآمدن، ای باد، زینهار
از زیر موی زلف پریشان وتر مکن

گفتم «نماند خواب و خورم در غم تو» گفت
«آخر نه عاشقی، سخن خواب و خور مکن »

ای شهسوار، شکل تو ما را خراب کرد
یک مردمی بکن که از اینسو گذر مکن

ای ماه نو، ز حلقه به گوشان بندگیت
ما بنده ایم، حلقه در آن گوش در مکن

خسرو بر آستان تو افتاد و خاک شد
خواهی در او نظر کن و خواهی نظر مکن
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۵۸۱

عزم برون چو مست خماری شوی، مکن
تاراج نقش آزری ومانوی مکن

خردی و همرهی بدان می کنی، خطاست
خوبی، ولی چه سود که بد می شوی، مکن

گر چه خوش است جور و جفاهای نیکوان
لیکن اگر نصیحت من بشنوی، مکن

کج می نهی به گاه خرامش به دیده پای
افگار گشت چشم من، این کج روی مکن

گیرم که از لبم نرسانی گل انگبین
باری بدین سخن دل دشمن قوی مکن

بنمای رو و چشم مرا منتظر مدار
بگشای زلف وکار مرا یکتوی مکن

عشق آفت است، خسروا، پا را به هوش نه
تسلیم شو به بندگی و خسروی مکن
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 158 از 219:  « پیشین  1  ...  157  158  159  ...  218  219  پسین » 
شعر و ادبیات

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA