انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 159 از 219:  « پیشین  1  ...  158  159  160  ...  218  219  پسین »

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


زن

 
شمارۀ ۱۵۸۲

ای دل، ز وعده کج آن شوخ یاد کن
خود را به عشوه، گر چه دروغ است، شاد کن

بنویس نامه ای و روا کن به دست اشک
لیک اول از سیاهی چشمم سواد کن

تا چند خود مراد کنی صد هزار کار
یک کار بر مراد من بی مراد کن

اینک سواره می رود و تا ببینمش
ای آب دیده یک نفسی ایستاد کن

خسرو، چو نرد عشق به جان باختی، کنون
ماندن به دست تست، گرو را زیاد کن
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۵۸۳

ای دل، علم به ملک قناعت بلند کن
چشم طمع ز خوان خسان بی گزند کن

خاک است هستی تو و خواهی که زر شود
از کیمیای نیستیش بهره مند کن

در خلوت رضا ز سوی الله روزگیر
و ابلیس را به سلسله شرع بند کن

روزی اگر به سوخته محنتی رسی
بر آتش درونه او جان سپند کن

آن کش ریاضتی نبود خود ز قند نه
و آن کش محاسنی نبود، ریشخند کن

از کوی عقل بر در سلطان عشق رو
وین تاج بفگن از سر و نعل سمند کن

تا چند زاغ مزبله، لختی همای باش
خود را به نانمودن خویش ارجمند کن

جان کش نخست در قدم شبروان عشق
برج حصار چرخ ز همت کمند کن

دشمن گرت ز پستی همت لگد زند
تو خاک راه او شو و همت بلند کن

سنگ ار یکی زنند، دعاشان دوباره گوی
کبر ار یکی کنند، تواضع دوچند کن

این آستانه ملک کسی، ز آن دیگر است
خسرو برو تو، هیچ کسی را پسند کن
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۵۸۴

جانا، شبی به کوی غریبان مقام کن
چون جان دهیم در کف پایت خرام کن

داری به زیر غمزه و لب مرگ و زندگی
تا چند جان دهم، به زبان ناتمام کن

دعوی خونبهای دل خویش می کنم
یک بوسه بر لبم زن و قطع کلام کن

می کت حلال باد بنوش و خرام کن
بر زاهدان صومعه تقوی حرام کن

یک جرعه نیم خورده خود بر زمین بریز
در کام مرده شربت «یحیی العظام » کن

تا بو که بر لب تو رسم، خون من بریز
وانگه به جام باده رنگین به جام کن

ای باد صبحدم، چو بدان سوی بگذری
از من سگان آن سر کو را سلام کن

ای دل، چو سوختی ز هوسهای خام خویش
عمر عزیز در سر سودای خام کن

خسرو، نظر در آن رخ و وانگه حدیث صبر
اندازه تو نیست، زبان را به کام کن
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۵۸۵

امروز باز شکل دگرگشت یار من
یادی نکرد از من و از روزگار من

صد ره فتاده بر ره خویشم بدید و هیچ
رحمت نکرد بر دل امیدوار من

مردم در آرزوی کناری و بخت بد
ننهاد آرزوی من اندر کنار من

عمرم در انتظار شد و یک دم آن حریف
نآمد که وای بر من و بر انتظار من!

گه آه و گاه گریه و زاری و گه نفیر
یارب، کجا شد آن همه صبر و قرار من؟

گر من به کوی می دوم از بهر یک نظر
تا به که گشت می زند آن شهسوار من

ای مردمان، به زهره و مه بنگرید، لیک
زنهار منگرید به سوی نگار من

ایزد کجات بهر هلاک من آفرید
ای آفت دل من و آشوب کار من

دشمن بدید گریه خسرو، دلش بسوخت
هرگز نگفتیش که بس، ای دوستدار من
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۵۸۶

باز آمد آن که سوخته اوست جان من
خون گشته از جفاش دل ناتوان من

هر چند بینمش، هوسم بیش می شود
روزی در این هوس رود البته جان من

آنجا طلب مرا که بود گرد توسنش
روزی اگر ز خاک نیایی نشان من

ای زاهد، آن قدر که دعا می کنی مرا
نامش بگوی بهر خدا از زبان من

داغ غلامی تو دریغم بود از آن
هیچ است و باز هیچ بهای گران من

بیگانگی مکن چو در آمیختی به جان
جان خود از آن تست و خلاص تو آن من

گفتی «حدیث بوسه تو دانی، ز من مپرس
زیرا نگنجد این سخن اندر دهان من »

چون نالم از غم تو که پرورده وی است
گر بشکنند بند ز بند استخوان من

ای مهر آرزوی، ز خسرو بتافتی
شرمت نیامد از من و اشک روان من
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۵۸۷

ای بوده در قفای تو دایم دعای من
بیگانگی مکن که شدی آشنای من

دست از جفا بدار، وگرنه دعا کنم
تا داد من ز تو بستاند خدای من

گر من دعا کنم به سحرگاه، وای تو
گر دست من نگیری، صد بار وای من

تو از برای عشقی و عشق از برای تو
من از برای دردم و درد از برای من

تو پادشاه حسنی و خسرو گدای تو
ای جان، بگو که کیست فقیر و گدای من؟
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۵۸۸

کم زان که جان به کوی تو دانیم سوختن
گر جمله وام را نتوانیم توختن

گر تو نظاره آیی و یا پرسش کنی
ما را کدام چاره به از جامه دوختن؟

در پرده پوشی ام چه کنی کوشش، ای رقیب
جهل است چاک دامن دیوانه دوختن

جانا، مده اگر دو جهانت دهند، از آنک
یوسف به من یزید نشاید فروختن

شبهای من سیاه تر است، ار چه نیم شب
از آه من چراغ توان برفروختن

دعوی عشق کرده خسرو بیایدت
چون هندوان در آتش غم زنده سوختن
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۵۸۹

خوش است میکده، ساقی، به روی همنفسان
ز جام ساقی دوشینه جرعه ای برسان

محقق است که خیاط غیب روز ازل
ندوخت خلعت رندی به قد بوالهوسان

به کنج میکده بنشین مدام و قانع باش
که خون خویش خوری به که می ز دست کسان

چراغ عیش برافروز از شراب که زود
شود ز دست تو رغبت چو روغن بلسان

کسی که گوهر ذاتیش بی خلل باشد
چه التفات نماید به اختیار خسان

نهفته دار قدح را درون خلوت خاص
رو مدار که افتند اندر او مگسان

بیار باده که ما را نماند چون خسرو
غمی ز شحنه و قاضی و بیمی از عسسان
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۵۹۰

رو، ای صبا و سلامم به دلنواز رسان
نیاز بنده بدان شوخ عشوه ساز رسان

بمردم و نگشادم غمش، چو جان بدهم
ببر حکایت و بر محرمان راز رسان

به جان کاسته افسانه فراق بگو
به شمع سوخته پروانه گداز رسان

کجایی، ای که دلت بر هلاک ناخوش بود
بیا و مژده بدان لعل دلنواز رسان

من آنچه می کشم اندر درازی شبها
به روزگار سر زلف او فراز رسان

دلم ببردی و ترسم که درد آن رسدت
دلم به زلف نگهدار و درد باز رسان

حریف می طلبد نرگس مقامر تو
خبر به حلقه مردان پاکباز رسان

چو نیم خورده خود باده بر زمین فگنی
بگو «به روح ستم کشتگان ناز رسان »

ز ناز این همه نتوان فروخت بر خسرو
شکسته را قدری مرهم نیاز رسان
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۵۹۱

نظر چگونه توان در همه جهان کردن؟
چو نیست آن که به رویش نظر توان کردن

به هر چه بی رخ تو پیش از این نظر کردم
به جان تو که پشیمان شدم، از آن کردن

به فتوی خط تو کآیتی ست در خوبی
حلال نیست تماشای بوستان کردن

چو کعبتین شگرف است چشم تو که چنان
مقام را نتوانند از استخوان کردن

گران کنی دل، اگر گویمت که سنگدلی
اگر نه سنگدلی، چیست دل گران کردن؟

غمت که دانه دلها خورد، عجب مرغی ست
که جز به سینه نمی یارد آشیان کردن

عنان صبر شد از دست، در چه آویزم؟
که هیچ نتوان دست در عنان کردن

غلام تو شوم، ار التفات کم نکنی
خدای صبر دهادت بدین زیان کردن!

پر آب دیده شدم، کشتیی همی باید
بدین طریق مرا عمر بر کران کردن
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 159 از 219:  « پیشین  1  ...  158  159  160  ...  218  219  پسین » 
شعر و ادبیات

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA