انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 160 از 219:  « پیشین  1  ...  159  160  161  ...  218  219  پسین »

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


زن

 
شمارۀ ۱۵۹۲

صواب نیست به تو فکر حور عین کردن
خطاست نسبت زلفت به مشک چین کردن

برای خاطر دشمن ز دوست برگشتی
روا نباشد با دوستان چنین کردن

شکاره ای نبرد جان ز تیر غمزه تو
چه حاجت است به هر جانبی کمین کردن؟

هزار جان گرامی هنوز کم باشد
فدای خاک ره مرد دوربین کردن

مکن تعجب از این داغ می بر این خرقه
به حشر خواهم از این داغ بر جبین کردن

ندارد از تو دمی صبر در جهان خسرو
مگس شکیب ندارد ز انگبین کردن
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۵۹۳

میسر ار شود از چون تو نخل برخوردن
ز شاخ عمر توان میوه های تر خوردن

من از لب تو خورم خون، تو از دل و جگرم
چه دوستی بود این خون یکدگر خوردن!

چو مفلسان هوسناک با تو چند از دور
به وهم خویش در اندیشه گل شکر خوردن!

گر این گل است، خود انداز خاک در دهنم
که تو به خوردن می، من به خاک در خوردن

غمت که لقمه جان است، کی تواند خورد
شکم پرست که نشناسد او مگر خوردن؟

چنین که سرزده در کوی دوست رفتن ماست
نه آتشیم بخواهیم تا به سر خوردن

به غمزه توکشان می برد دلم، ورنه
کسی به خود نرود دشنه بر جگر خوردن

به جان پذیر نه از دیده زخم او، خسرو
که عاشقی نبود زخم بر سپر خوردن
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۵۹۴

چنین که بی تو زمان نمی توان بودن
نه مردمی بود از چشم ما نهان بودن

دمی به سوی من آی، ار چه عیب شاهان است
به کنج محنت درویش میهمان بودن

ز دیده گوهر و در بر درت فشانم، از آنک
نه دوستیست به کوی تو رایگان بودن

صبور بودنم از دیدن رخت گویند
چرا ز دیده نباشم، اگر توان بودن؟

ز سینه ام نه همانا برون روی همه عمر
چنین که خوی شدت در میان جان بودن

ملامتت نکنم گر جفا کنی، زیراک
رها نمی کندت حسن مهربان بودن

به بند سخت شدن، در شکنجه جان دادن
از آن به است که در بند نیکوان بودن

طریق بوالهوسان است نی ره عشاق
ز عشق لاف، پس از فتنه بر کران بودن

مپرس قصه خسرو، چه جای پرس آن را
که حیرت رخت آموخت بی زبان بودن
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۵۹۵

اگر بخواهمش آن روی دلستان دیدن
به هیچ روی نخواهم به گلستان دیدن

چه روی او نگرم، جان دهم که حیف بود
چنان جمالی وانگه به رایگان دیدن

رخش بدیدم و شد سرخ چشم من پیشش
به شیر دیدم و خونم نمود آن دیدن

بسی زیان دل و جان به هجر او دیدم
که هیچ سود ندیدم از این زیان دیدن

تمام هستی من برد، گر کند نظری
نخواهم آن همه را هیچ در میان دیدن

نگار من، زخم جعد یک گره بگشا
مگر که دل بتواند خلاص جان دیدن

کران گریه نمی بینم از غمت، وین سیل
به غایتی ست که نتوانیش کران دیدن

هزار خون به زمین ریختی، وگر گویم
ز شرم سوی زمین چیست هر زمان دیدن؟

چو در ببیند خسرو، گرش بریزی خون
زهی محال که باز آید از چنان دیدن
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۵۹۶

ز زلف تو کمر فتنه بر میان بستن
ز من به یک سر مویت همه جهان بستن

دل پر آتش من زان به زلف در بستی
که بس عجب بد آتش به ریسمان بستن

ز عشق طره تو نافه می کند آهو
وگر که چند گره به شکم توان بستن

نگار بستن تو جادویی است اندر دست
کزان نگار توان دست جاودان بستن

ز ناتوانی چشمت جهان چو گشت خراب
طبیب را نبود چاره از دکان بستن

خیال روی تو شد شهربند سینه من
همای را نتوان جز به استخوان بستن

نبست خسرو مسکین دلی به تو که تراست
اگر چه نیز گشاید از این میان بستن
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۵۹۷

دلم که سوخت ز عشقش چراغ جان من است آن
غبار کز تو رسد نور دیدگان من است آن

مسوز جان دگر عاشقان بدان غم خود
که من ز رشک بمردم که حق جان من است آن

جفاست ز آن تو می کن، بمیر گو چو رهی صد
وفا مکن که نه ز آن تو آن، از آن من است آن

بر آستانت که حالی ز خون دیده نوشتم
بخوان که درد فزاید که داستان من است آن

به خاک کوی تو مردم که خواستم به دعا من
تو نام اجل نهی و عمر جاودان من است آن

شد ار چه خار مغیلان ز هجر بستر خاکم
چو یاد می دهدم از تو، پرنیان من است آن

اگر چه گوشه غم ناخوش است بر همه، لیکن
چو در خیال توام باغ و بوستان من است آن

گر ای صبا، روی آنجا به جان دعاش بگویی
ز من ولیک، نگویی که از زبان من است آن

شود به راه تو خسرو چو خاک تا بنشانی
غبار پا چو ندانی که استخوان من است آن
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۵۹۸

بیار ساقی و جام شراب در گردان
خراب کرده خود را خراب تر گردان

ز بهر دردکشان آبگینه حاجت نیست
یکی سفال شکسته بیار و در گردان

هنوز عقل ز تو دیر می دهد خبرم
لبالبم دو سه پیش آر و بی خبر گردان

گر آن حریف مرا بینی، ای صبا، جایی
خبر دهیش از این مستمند سرگردان

به ترک صحبت دیرینه، گفتمش، هوس است
به فضل خویش، خدایا، دلش دگر گردان

کسان به یار او مست و بی خبر، یارب
که پیش تیر همه جان من سپر گردان

بماند خسرو لب خشک و ز آه گرم آخر
گهی بپرس و زبانی به لطف در گردان
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۵۹۹

دریغ صحبت دیرینه وفاداران
خوش آن نشاط و تنعم که بود با یاران

چو از شکفتن نورزو عیش یاد کنم
به چشم من گل، اگر نیستند از آن یاران

چو دوستان وفادار رخت بربستند
جهان چگونه توان دید بی وفاداران

پدید نیست یکی هم از آن، تعالی الله
نبوده اند مگر آن خجسته دلداران

فراق کرده دل ما خراب و مرهم نه
به حقه فلک از بهر این دل افگاران

دلا، بدان که به تعبیر هم نمی ارزد
جهان که صورت خواب است پیش بیداران

عزیز من به متاع زمانه غره مشو
که آنست داروی کیسه بران و طراران

چو عمر می رود از حرص و آز، جان چه کنی؟
به هرزه چند توان کرد کار بیکاران

صلاح نفس مجو، خسرو، ز دل خود، از آنک
طبیب مرده نسازد علاج بیماران
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۶۰۰

آخر نگاهی بر حال ما کن
درد دلم را روزی دوا کن

از دست هجران من در بلایم
یارب، به فضلت آن را دوا کن

گفتی «به وصلت روزی نوازم »
وقت است، جانا، وعده وفا کن

من در فراقت شوریده حالم
باز آی و رحمی بر حال ما کن

صد ره نویدم دادی به وصلت
امید ما را باری وفا کن

از خوبرویان زشتی نیاید
این زشت رویی آخر رها کن

زین بیش ما را از خود میازار
اندیشه آخر روز جزا کن

در عشق، خسرو، دل را چه قیمت؟
جان و روان را پیشش فنا کن
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۶۰۱

سبزه همان و گل و صحرا همان
باغ همان، سایه همان، جا همان

گرد چمن شاهد زیبا بسی
در دل من شاهد زیبا همان

پهلوی من صد بت جان بخش، وای
آن که مرا می کشد، الا همان

در چمنی هر کس و من بر درش
باغ من آن است و تماشا همان

نام نماند از دل و جان و هنوز
عشق همان است و تمنا همان

چشم مرا سیل ز دریا گذشت
سوختگی دل شیدا همان

قهر تو لطفی ست که عشاق را
خار همان باشد و خرما همان

فرق میان دو لبت کی توان
خضر همان است و مسجد همان

از تو بلا وز دل خسرو رضا
کز تو همان شاید و از ما همان
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 160 از 219:  « پیشین  1  ...  159  160  161  ...  218  219  پسین » 
شعر و ادبیات

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA