انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 165 از 219:  « پیشین  1  ...  164  165  166  ...  218  219  پسین »

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


زن

 
شمارهٔ ۱۶۴۲

ز سر کرشمه یک ره نظری به روی من کن
به عنایتی که دانی گذری به سوی من کن

منم و دلی و دردی ز غمت چو ناتوانان
به زکوة تندرستی نظری به سوی من کن

همه بوی عود نبود که به رغبتش بسوزی
دل سوخته ست، قدری نظری به بوی من کن

اگرست رسم خوبان که به مو نهند دلها
دل خود بیار و جایش به تن چو موی من کن

به دو زلف طوق دارت، نه یکی که صد به هر خم
وگرت هزار باشد، همه در گلوی من کن

تن خاکیم لبالب همه پر ز خونست از تو
لب خویش را تو ساقی، ز سر سبوی من کن

نگران مشو ز خسرو که بد است حالش آخر
نفسی بیا و بنشین، بد من نکوی من کن
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۶۴۳

منم و خیال بازی شب و روز با جوانان
ز خط خوش تو با خود ورقم خیال جوانان

که زید به شهر ازینان که اسیر تو جهانی
تو چو خونیان ظالم ز کرشمه تیغ رانان

تو که پیر زهد و تقوی به خرامشی کشد صد
چه غمت بود عفاالله ز هلاکت جوانان

سخن فراقت از دل، هوس هلاک من شد
چو نفیر و آه و جانم به حضور ناتوانان

من و حیرت و خموشی، تو نشناسی این معما
که حدیث خوش نگفتی به زبان بی زبانان

چه کنم، چه حیله سازم که به جان رسید کارم
که ز طعن خلق نادان، به زبان کاردانان

تو اگر چه گاه گاهی نکنی نگه به خسرو
چه خوش است، وه که جانش به حدیث بدگمانان!
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۶۴۴

دلم را کرد صد پاره به سینه خار خار تو
مرا این گل شکفت و بس همه عمر از بهار تو

تو، سلطان، چون گدایان را زکوة حسن فرمایی
مرا این بس که زیر پا شوم هنگام بار تو

سر خود می زنم بر آستانت تا برآید جان
که این سر درد خواهم برد با خود یادگار تو

همه کس بیندت جز من، روا باشد کزین نعمت
به محرومی بمیرد پیش در امیدوار تو

نیارم چشم کس پوشید، لیکن چشم خود بندم
اگر بینندگان بینند روی چون نگار تو

به خشمم گفته ای کاندر دل و جانت زنم آتش
زهی دولت، اگر خاشاک من آید به کار تو

اگر بشکافیم سینه، من از جانت کنم یاری
وگر بیرون کنی چشمم، منم از دیده یار تو

اگر نگرفتیم دستی، لگد بر سر هوس دارم
بدین مقدار هم روزی نگشتم شرمسار تو

عفاک الله ز چشم خسرو آن خونها که افشاند
معاذالله که گویم پیش چشم پر خمار تو
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۶۴۵

دلم آشفته شد، جانا، به بالای بلای تو
بکن رحمی به جان من که گشتم مبتلای تو

اگر رای تو این باشد که من دانم جفا بینم
جفای جمله عالم را کشم، جانا، برای تو

میان بگشای، ورنه پیرهن صد چاک خواهم زد
که در دل بس که ره دارم من از بند قبای تو

رقیبت را نمی خواهم، الهی، نیست گردانش
که دایم می کند محروم ما را از لقای تو

اگر تو هر رقیبی را بجای بنده می داری
بحمدالله که خسرو را کسی نبود بجای تو
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  ویرایش شده توسط: anything   
زن

 
شمارهٔ ۱۶۴۶

دلم آشفته شد، جانا، به بالای بلای تو
بکن رحمی به جان من که گشتم مبتلای تو

اگر رای تو این باشد که من دانم جفا بینم
جفای جمله عالم را کشم، جانا، برای تو

میان بگشای، ورنه پیرهن صد چاک خواهم زد
که در دل بس که ره دارم من از بند قبای تو

رقیبت را نمی خواهم، الهی، نیست گردانش
که دایم می کند محروم ما را از لقای تو

اگر تو هر رقیبی را بجای بنده می داری
بحمدالله که خسرو را کسی نبود بجای تو
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۶۴۷

دو رخ بنمای و بازار کواکب بشکن از هر دو
که گردد تافته خورشید و ماهت روشن از هر دو

ببندند ار کمر نیشکر و نی پیش بالایت
تو بنما قامت خویش و کمرها بشکن از هر دو

ز جان و دل چو یادت می کنم، دارم عجب از وی
که جان و دل ز یک دیگر به رشکند و من از هر دو

کشیدند آن دو لب فتوای خط همچون مسلمانان
بلا بنگر که تعلیم تو چون گشت این فن از هر دو

ببین، ای یوسف جان، گریه ز آن دو چشم یعقوبی
که غرق خون و خوناب است یک پیراهن از هر دو

دو همدم می دهد پندم، ولی چون من گرفتارم
به حق دوستی نزدیک من به دشمن از هر دو

عمارتهای عمر و عقل چون شد بی خلل از وی
بیا زود، ای اجل، بنیاد هستی بر کن از هر دو

مرا منمای دو عالم جزای طاعت، ای زاهد
که من کردم گریبان چاک و چیدم دامن از هر دو

اگر از عشق لافد مرد و نامرد و بنازد پر
سر مردان که خسرو مردتر باشد از آن هر دو
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۶۴۸

بدینسان کز غمت بر خاک دارم هر زمان پهلو
از آهن بادیم یا سنگ، نه از استخوان پهلو

تو شب بر بستر نازی و من تا روز، در کویت
میان خاک و خون غلطان ازین پهلو، از آن پهلو

خیالی ماندم از دستت، برهنه چون کنم خود را
که بر اندام من یک یک شمردن می توان پهلو

چنین شبهای بی پایان و من بر بستر اندوه
از آن پهلو برین پهلو، وزین پهلو بر آن پهلو

اگر بالا کنی یک گوشه ابرو، فرو ماند
مه نو کز بلندی می زند با آستان پهلو

وفاداری بیاموز از خیال خویشتن باری
که از من وانگیرد روز تا شب یک زمان پهلو

کنارم گیر تا بر هم نشیند پشت و پهلویم
که دل بیرون شده ست و مانده جایی در میان پهلو

تو خوش می خسپ کز خواب جوانی بس که سرمستی
به هر پهلو که می خسپی نمی گردی از آن پهلو

من و شبها و خاک در که داد آن بخت خسرو را
که بهر خواب پهلویت نهد، ای داستان، پهلو
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۶۴۹

بیچاره دلم خون شد در پیش خیال تو
تا چند هنوز آخر دوری ز وصال ت
و
عقل و دل و جان از تن، برد این همه عقل از من
من مانده ام و چشمی حیران جمال تو

خنجر کش و بازم کش تا باز رهم زین غم
ور زانکه بود، جانا، هر چند وبال تو

زینگونه کن من دیدم شکل تو و حال تو
دشوار برم جان را از دست خیال تو

ای لشکر مشتاقان در پیش رکاب تو
ای گردن سربازان در پیش دوال تو

یارب که چه ظلم است آن، یارب، که چه داغ است این
بر جان مسلمانان از هندوی خال تو

جانی ست مرا هدیه، منمای چنان رویم
کاندازه من نبود تعظیم جمال تو

صد قصه فزون دارم از درد دل خسرو
لیکن به زبان نارم از بیم ملال تو
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۶۵۰

ای جان من آویزان از بند قبای تو
بیچاره دلم خون شد در عهد وفای تو

افتاده نخواهم بود، الا به درت زین پس
گر خاک شوم باری زیر کف پای تو

گفتی که بدین زاری از بهر که می میری
والله که برای تو، بالله که برای تو

یارب، نفسی باشد کز عشق امان یابم
و آسوده بخسپم شب ایمن ز بلای تو

جان تیغ ترا دادم از شرم رخت مردم
زیرا به از این باید تعظیم جفای تو

یار دگرم گویی، وز آه نمی ترسی
یعنی که کسی دیگر، آنگاه بجای تو؟

هر چند که شد خسرو سلطان سخنگویان
از بهر یکی بوسه هم هست گدای تو
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۶۵۱

آن کیست که می آید صد لشکر دل با او
درویش جمالش ما، سلطان دل ما او

بی صبح و شبی خواهم کو را غم خود گیرم
من گویم و او خندد، تنها من و تنها او

مستم ز خیال او من با وی و وی با من
یارب، چه خیال است این، اینجا من و آنجا او

هجرم که ز چرخ آمد، از آه خودش زین پس
تا سوخته نگذارم، یا من به جهان یا او

مهتاب چه خوش بودی، گر بودی و من تنها
لب بر لب و رو بر رو، او با من و من با او

گویند مرا آخر دیوانگیت خو شد
دیوانه چرا نبوم، ماه من شیدا او

من خسرو او زیبا بنگر که چه ننگ است این
دیباچه دلها من، آیینه جانها او
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 165 از 219:  « پیشین  1  ...  164  165  166  ...  218  219  پسین » 
شعر و ادبیات

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA