انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 169 از 219:  « پیشین  1  ...  168  169  170  ...  218  219  پسین »

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


زن

 
شمارۀ ۱۶۸۲

عشق نوست و یار نوست و بهار نو
زان روی خوب روز نو و روزگار تو

چون در نیاید از در من نوبهار من
زانم چه خوشدلی که در آید بهار نو

در نوبهار چون تو نه ای در چمن مرا
از سرو و گل چه خیزد و از لاله زار نو

بس نوبهار کهنه که بشکست زانکه کرد
در چشم نیم مست تو هر دم خمار تو

دارم دل غمین و ندانستم این که باز
هر روز نو شود غمم از غمگسار نو

با خاک یادگار برم درد تو که باز
هم یادگاریی شود و یادگار تو

بردی دلم مرنج ز گستاخیش، ازآنک
نوبرده ایست پیش خداونگار نو

خواهی ببین و خواه نه، باری من از دو چشم
ریزم به خاک کوی تو هر دم نثار تو

خسرو ز عشق لافی و جویی قرار دل
بخشد مگر خدای دلت را قرار نو!
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۶۸۳

سوی شکار، ای پسر نازنین، مرو
رحمی بکن به این دل اندوهگین مرو

شیران نیند مرد تو، چون غمزه می زنی
بر آهوان خسته به آهنگ کین مرو

بگذار تا به خویشتن آیم ز بیهشی
روزی دو مردمی کن و بر پشت زین مرو

چشم تو آفت است، به روی کسی مبین
پای تو نازک است، به روی زمین مرو

شب تیری از کمان توام می کند هوس
امروز هم مرا کش و حالی به کین مرو

دی گشت رفتی و دل خلقی ز جا برفت
رفت آنچه رفت، بار دگر اینچنین مرو

یک پارسا نماند به شهر، از خدا بترس
مست و خراب موی، برو، بیش ازین مرو

گل کیست تا به پات رسد، یا مرا بکش
یا پا برهنه بر گل و بر یاسمین مرو

گفتی ببینم ار نروی، خون بریزمت
می کن بر آنچه رای تو باشد، همین مرو

بر نازکان باغ ببخشای و لطف کن
زینسان به ناز در چمن، ای نازنین، مرو

ای آنکه در نظاره آن شوخ می روی
دیوانگی خسرو مسکین ببین، مرو
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۶۸۴

ای خرد مست لعل چون می تو
ما ز آزاده ابروی خوی تو

می مرا ده که لب به گوش برم
بس که مستم ز لعل چون می تو

چون کنی وعده، باز گویی «کی »
من به صد جان غلام آن کی تو

چون غمت بکشدم، بگویی «هی »
روح بخشد به تن همان می تو

گوییم مردن تو از پی کیست
هم به جان و سر تو از پی تو

گفتم از تو حیات دارم، گفت
«تو نگر و آن حیات لاشی تو»

خسروا، چون سزای سوختنی
مهربانی ست شعله بر نی تو
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۶۸۵

ای به بالا بلند و زیبا تو
رشک سرو بلند بالا تو

زرگر از سیم چون تو بت نکند
خواه هم برد و خواه فرما تو

در دلت هیچ جا نمی گیریم
گر چه ما هسته ایم و خرما تو

تیغ برکش که جان فدا کردیم
گر نخواهی برید از ما تو

خیز و بر دیده شین چنانکه بود
مردم دیده زیر و بالا تو

روزها شد که اندر این هوسم
که شوم همنشین شبی با تو

گل دمانید اشک من از خاک
بو که آیی بدین تماشا تو

همه راهت برفتم از مژگان
گر چه دور است ره ز من تا تو

جان خسرو، چو جای خود کردی
دور تا کی شوی ازینجا تو
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۶۸۶

یا دلم را به راز محرم شو
یا تنم را بدوز و مرهم شو

گر نه ای آگه از درونه من
یک زمانی بیا و همدم شو

نشوی کم به پرسشی که کنی
ورشوی کم بدین قدر کم شو

چند سر برکنی ز جیب جفا
یا به دامن کش و فراهم شو

ور غمت بهر بردن دل ماست
دل ما را بگیر و بی غم شو

گر شوی دیده، می توانی شد
مردم دیده گر شوی، هم شو

جای در چشم خسرو ار نکنی
خاک پای سر معظم شو
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۶۸۷

لاله دمد از خون شهیدان غم او
تا حشر در آیند به خوان علم او

از جور و وفا و ستم هر که بپرسی
در عشق مساوی ست وجود و عدم او

می زد رقم غالیه نقاش سیه کار
بشکست ز رشک خط سبزت قلم او

در پای خم امروز چو من صاف دلی نیست
جز درد که پیوسته بود در قدم او

خسرو چو خورد می ز سفال سگ کویش
جمشید حسد می برد از جام جم او
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۶۸۸

تا شدم چشم آشنا با روی تو
چشمه ها از من روان شد سوی تو

بس که مویت در خیال من نشست
در خیالم کین منم با موی تو

عاشق روی توام کز بس صفا
روی توان دیدن اندر روی تو

من کجا خسپم که از فریاد من
شب نمی خسپد کسی در کوی تو

گفتیم بی روی من در گل مبین
چون کنم، می آیدم زو بوی تو

نفگنی در گردنم دستی که نیست
این کمان را طاقت بازوی تو

سر به زانو مانده ام از دامنت
تا چرا بوسد سر زانوی تو

بنده خسرو از سر جان خواستت
تا نشیند ساعتی پهلوی تو
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۶۸۹

آیین تو دل بردن است، ای چشم خلقی سوی تو
خوی تو مردم کشتن است، ای من غلام روی تو

گه جان به بویی می دهم، گه دل به مویی می نهم
کاری ست افتاده مرا با هر خم گیسوی تو

از بس که کویت هیچگه خالی نباشد ز آه کس
هر لحظه بینم تازه تر داغ سگان گوی تو

نزدیک مردن می شوم از بوی زلفت می زیم
تا حال چون خواهد شدن روزی که نبود بوی تو

گر من نمانم، ظن مبر کز کوی او دامن کشم
با باد همراهی کند خاک من اندر کوی تو

آیم به کویت هر شبی چون خواب ناید چون کنم
مشغول دارم تا سحر خود را به گفت و کوی تو

گفتی که سوی باغ رو تا بو که دل بگشایدت
او فتح ما را کی زند چندین گره در موی تو

امشب که مهمان منی، فردا که خواهد زیستن؟
بگذار تا یک ساعتی می بینم اندر روی تو

دست رقیبت بس بود، گر تیغ بر من می زنی
پیکار خسرو چون نهم بر ساعد و بازوی تو
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۶۹۰

دل و جان مرا زاندازه و بگذشت آرزوی تو
بباید خون من تا جان کنم قربان خوی تو

دلم بستی چو در زلف درازش آن قدر رشته
که گردد هر زمان گرد سر هر تار موی تو

تو خود هم زین دل پر خون برون بر حال دل، جانا
که من گفتن نمی آرم بر آن خوی نکوی تو

نمازت را به خون بودی وضوی مردم دیده
چو خون کم شد تیمم می کند از خاک کوی تو

تو خوش خوش می روی چون گل به پیشت بادپا خندان
هزاران جان سرگشته دوان دنبال بوی تو

به راهت خاک گشته عاشقانست و تو در جولان
مبادا کان چنین گردی نشنید گرد روی تو

نمی یابد خبر خلق از دل گم گشته جز آن دم
که بوی خون دلها باد می آرد ز سوی تو

نه بر تو بلکه هم بر دیده خود می نهم منت
اگر دزدیده پا گردم ز بهر جست و جوی تو

من و شبها و بیداری و حیرانی و خاموشی
که محرم نیست خسرو را زبان در گفت و گوی تو
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۶۹۱

ز دلها لشکری دارد سخن با تاجداران گو
قرار لشکر خود ده به ترک بی قراران گو

ترا دو چشم جادوکش، من از دوری به مردن خوش
خود ار خنجر نمی رانی، بدان خنجر گذاران گو

مگو با من که در کویم بلا و فتنه می بارد
ز بارانم چه ترسانی، حدیث تیر باران گو

چه گویی این که پامال غلامانت کنم بر در
به راه خویشم، ای سلطان، لگدکوب سواران گو

چرا هر دم همی گویی که سوز عشق بد باشد
مرا در سینه دوزخ هاست این با خام کاران گو

جفاگر می کند بر روی او چون گویم، ای محرم
ولی زانگونه کاندر گوش او افتد به یاران گو

غم من بشنو، ای باد و چو هست این کلبه نوحی
مگو آن جا و گر گویی بسان شرمساران گو

تو ای کز باده عشق بتانم توبه می گویی
مرا عمری ست مستم، این سخن با هوشیاران گو

چه گل چیند کسی کز خار ترسد، خسروا، سر نه
به تیغ همچو سوسن بس حدیث گلعذاران گو
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 169 از 219:  « پیشین  1  ...  168  169  170  ...  218  219  پسین » 
شعر و ادبیات

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA