انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 17 از 219:  « پیشین  1  ...  16  17  18  ...  218  219  پسین »

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


زن

 
شمارهٔ ۱۵۸

مرا داغ تو بر جان یادگارست
فدایش باد جان چون داغ یارست

اگر جان می رود گو، رو، غمی نیست
تو باقی مان که ما را با تو کارست

به صف عاشقان میرم که گویند
سگ همخوابه یاران غارست

شدم بیخود، کرشمه کمترک کن
که من را باده و می مستکارست

ز ذوق من که در می پیر گشتم
چه داند پارسا کین شیرخوارست

غلام آن بتم کز نازنینی
نظر هم بر چنان اندام بارست

مرا زندانست بی تو خانه، هر چند
در و بام از خیالت پر نگارست

دو چشمم را ز کویت راتبه خاک
زیادت کن که مزد انتظارست

به کویت زرد رو شد خسرو، آی
هوای نیکوان ناسازگارست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۵۹

مرا از روی خوبان، قبله پیش است
مسلمانان، ندانم کاین چه کیش است

بزن سنگ، ای ملامت گو، ز هر سو
که ما را چشمهای عقل پیش است

نگنجد جان درون سینه عشق
نگنجد غم که او هم زان خویش است

به خون گرم دل پیوست با یار
بس، ای گریه که می وصل سریش است

بهم دردی توان گفتن غمش، زآنک
دو هیزم چون بهم شد سوز بیش است

چو مرهم هست خاک ره، چه رنجم
که چشم از سودن راه تو ریش است

به استقبال روزی می کشد دل
بزن، ای کافر، ار تیری به کیش است

خطت نارسته در جان می خلد، زانک
لبالب انگبینت پر ز نیش است

مگو خسرو که عشقم آشنا شد
حذر، کان آشنایی گرگ و میش است
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۶۰

مرا در سر هوای نازنینی ست
کز او تاراج شد هر جا که دینی ست

نخواهد رفت مهرش از دل من
اگر چه با منش هر لحظه کینی ست

پریشان حالت است از یاد زلفش
به گیتی هر کجا خلوت نشینی ست

هجوم جان مشتاقان بر آن لب
چو غوغای مگس بر انگبینی ست

تنم چون خاک شد، رنجه مکن پای
ترا هم زیر پا آخر زمینی ست

بهار من تویی، زانم چه سود است
که در عالم گلی یا یاسمینی ست

دل از پیشت سلامت چون توان برد
که در هر گوشه چشمت کمینی ست

مجو آخر تو هشیاری ز خسرو
که عشق و عقل را دیرینه کینی ست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۶۱

نگارا، روز عیش و شادمانیست
هوای سبزه و صوت و اغانیست

مرا بی تو چه جای زندگانیست
که دل بی عشق و جان بی شادمانیست

ز چشم خویش ترسانم به رویت
که عشقت سرنوشت آسمانیست

ز بدخویی جگر خون کرد چشمت
مگر بد خوئیش از ناتوانیست

چرا دل برد و منکر گشت زلفت
که بر هر موی او از خون نشانیست

مزن مژگان زهرآلوده بر من
عنایت کن که وقت مهربانیست

همه کس همنشین تست جز من
که مرگم همنشین زندگانیست

کمر را با میانت عهد بندیست
سخن را با دهانت کامرانیست

فغان من به گوش خویش بشنو
که بزمت را نوای خسروانیست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۶۲

ندانستم که اهلیت گناهست
ایا این ره که می پویم چه راهست

ز جور روزگار و طعن دشمن
جهان بیش جهان بینم سیاهت

نه هر مردی تواند کرد مردی
سوار شیر دل پشت سپاهست

کسان را بر در هر کس پناهی
مرا بر درگه لطفش پناهست

اگر آهی کشم درهم کشد روی
مگر آیینه را تندی ز آهست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۶۳

بیا ساقی که ایام بهار است
سمن مست است و نرگس در خمار است

مرو مرطوب که ایام نشاط است
بده ساقی تو جامی کش بهار است

سواد بوستان از خط سبزه
چو روی نو خطان گلعذار است

بساط سبزه زان می گسترد باد
که شاه شاخ را هنگام بار است

به پای سرو بین کز لاله و گل
چو دست خوبرویان پر نگار است
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۶۴

نگویم در تو عیبی، ای پسر، هست
ولیکن بی وفایی این قدر هست

نه در هجر توام خواب و قرار است
نه در عشق توام از خود خبر هست

ازان ناوک که از چشم تو بر من
هنوزم زخم پیکان در جگر هست

دمی غایب نه ای از پیش چشمم
اگر دوری، خیالت در نظر هست

سبک باشد سر خالی ز سودا
من و سودای جانان تا که سر هست

نپندارم که در گلذار فردوس
ز رخسارت گلی پاکیزه تر هست

تعالی الله قباپوشی که او را
کمر بر موی و مویی تا کمر هست

تمنای دلم کردی و دادم
بفرما، گر تمنای دگر هست

شب هجران دراز است ارچه خسرو
مشو غمگین که امید سحر هست

من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۶۵

دلم زو شب حدیث ناز می گفت
همی گفت آن حدیث و باز می گفت

نمی آمد مرا خواب از غم دوست
ز هجران سرگذشتی باز می گفت

خیال غمزه از پیکان دلدوز
پیام ترک تیرانداز می گفت

نهان می مردم و می زیستم باز
که جان با من سخن زان ناز می گفت

مرا می کشت یاد آن که روزی
به غمزه با من آن بت راز می گفت

خوش آن مرغی که می آمد از آن باغ
کبوتر را سلام باز می گفت

دل من مست بود و قصه دوست
گهی زانجام و گه ز آغاز می گفت

ز زلفش عقل می نالید با چشم
جفای دزد با غماز می گفت

چو چنگ غم زده در گریه خسرو
سرود عاشقان با ساز می گفت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۶۶

جفا کز وی برین جان زبون رفت
نگویم، گر چه از گفتن فزون رفت

هم اول روز کامد پیش چشمم
ز راه دیده در جانم درون رفت

نه من مرده نه زنده، زان که هر بار
که او آمد به دل جانم درون رفت

خطش آغاز شد، بیچاره جانم
نرفت از پیش این خواهد کنون رفت

دلم می گفت از او شب سرگذشتی
همه شب تا به روز از دیده خون رفت

همین دانم خبرگاه سحرگاه
ز بیهوشی نمی دانم که چون رفت

نشد از جادویی هم زان خسرو
همه عمرش به تعویذ و فسون رفت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۶۷

تماشا گاه جانها شد خیالت
تمناگاه دلها زلف و خالت

به غلطم بی خبر چون قرعه فال
چو بینم طلعت فرخنده فالت

مدارا این چشم من چون دلو پر آب
که باشد آفتاب من و بالت

اشارت کردی از ابرو به خونم
مرا باری مبارک شد جمالت

نه جان از لب درون آمد نه بیرون
بلا شد عشق پا بوس خیالت

چو خوش می می خوری از خون نابم
اگر ننگی نیاید زین سفالت

چو حالم شد پریشان بی تو آخر
بگو آخر که خسرو چیست حالت
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 17 از 219:  « پیشین  1  ...  16  17  18  ...  218  219  پسین » 
شعر و ادبیات

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA