انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 172 از 219:  « پیشین  1  ...  171  172  173  ...  218  219  پسین »

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


زن

 
شمارۀ ۱۷۱۲

ای در دل من مقیم گشته
دل بی تو اسیر بیم گشته

خال تو چو نقطه دو ابروت
یک دایره دو نیم گشته

پشت صدف از لبت شکسته
در در شکمش یتیم گشته

از میم دهان و نون ابروت
چشمم همه نون و میم گشته

خطت به سواد دیده من
بنشسته و مستقیم گشته

نو مرده فتاده بنده در عشق
در مذهب غم قدیم گشته

من بی زر و آستین تنگت
از دست تو پر ز سیم گشته

خسرو به گدایی چنان سیم
پیش در او مقیم گشته
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۷۱۳

ای در دل من چو جان نشسته
در سینه درون نهان نشسته

بالات که راست کرده تیری ست
تیری ست به مغز جان نشسته

من رفتن جان چگونه خواهم
تو شوخ چو در میان نشسته

جان بر لبم آمد و نرفته
تا نام تو بر زبان نشسته

من غرقه و دست و پا زنان، وای
می خند تو بر کران نشسته

ای خاک، به زاریم مکن دور
گردی ست بر آستان نشسته

عشاق کشی چو بر در تست
خسرو به امید آن نشسته
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۷۱۴

ای آرزوی دل شکسته
ما در دل تو شکسته بسته

بس دل که به دولت فراقت
از ننگ حیات باز رسته

مجروح لبت بسی ست، کس دید
یک خرما را هزار هسته

دل کوفته من چو آهن سرد
زان گونه که صد شرار جسته

سروت چو برای جان ما خاست
برخاسته و به جان نشسته

اندوه من ار نهند بر کوه
که را بینی کمر شکسته

بر خسرو غمزه ای تمام است
شمشیر چرا زنی دو دسته؟
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۷۱۵

ای آمده جان هر شکسته
می ده ز شکسته بر شکسته

نشکسته ام از تو هیچ عهدی؟
ای عهد ببسته بر شکسته!

کم کرده درست هیچ عاشق
وصفی ز لبت، مگر شکسته

گل خنده لعل شکرینت
قدر گل و گل شکر شکسته

تا طوق سگ تو سازد ایام
عشاق ترا کمر شکسته

نشکسته به هیچ زر ز تو کس
الا که به روی زر شکسته

دریاب که خسرو از هویت
مانده ست چو مرغ پر شکسته
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۷۱۶

ای دهلی و ای بتان ساده
پگ بسته و جیره کج نهاده

خون خوردنشان به آشکاریست
گر چه به نهان خورند باده

فرمان نکنند، از آنکه هستند
از غایت ناز نامراده

نزدیک دلی چنان که دل را
برداشته گوشه ای نهاده

جایی که به ره کنند گلگشت
در کوچه دمد گل پیاده

آسیب صبا رسید بر دوش
دستارچه بر زمین فتاده

شان در ره و عاشقان به دنبال
خونابه ز دیدگان گشاده

ایشان همه باد حسن در سر
اینها همه دل به باد داده

خورشید پرست شد دل ما
زین هندوکان شوخ ساده

کردند مرا خراب و سرمست
هندوبچگان پاک زاده

بربسته به مویشان چو مرغول
خسرو چو سگی در قلاده
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۷۱۷

ای غالیه گرد ماه سوده
آراسته شمع را زدوده

برداشته نسخه ای ز خورشید
آیینه که روی تو نموده

یک خنده ز لعل شکرینت
زنگار هزار دل زدوده

جان تازه شود ز گرد خنگت
کان خاک مفرحی ست سوده

هر روز به کوی تو جوانان
جان کاشته و جگر دروده

هر روز به دیدن رخ تو
جان داده و عمر تو فزوده

بیگانه شد آن کسی که بوده ست
وقتی به دل خراب بوده

هر شب دل من حدیث دردت
هم گفته و هم ز خود شنوده

کس در غم تو نداده پندم
جز آنکه غمی نیازموده

بسته به عطای او دل خویش
خسرو که میان خون غنوده
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۷۱۸

ای حسن، تو آفت زمانه
روی تو به دلبری فسانه

صد دل درود دمی به زلفت
گر تیز رود زبان شانه

هر دم سوی قبله دو ابروت
خورشید یگانه در دو گانه

از زلف تو گاه قبله بازی
مطروح دو رخ شده زمانه

من غرقه و تو به آب چشمم
پیش رخ خویش بر کرانه

تیرم زنی و خوشم که باری
بشناختیم بدین بهانه

گم گشتی خسروا، به کویش
یا ماند مگر ترا به خانه
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۷۱۹

ای آرزوی هزار سینه
وندر دل تو هزار کینه

هستم ز برت که هست پیدا
در جامه چو می در آبگینه

هر قطره خون ز چشم من هست
بر خاتم عاشقی نگینه

ای عقل که پندنامه خوانی
در آب روان کن این سفینه

طاقت به دلم نماند، یارب
انزل لقلوبنا سکینه

مجنون خراب سینه داند
اندوه من خراب سینه

ننگ همه عاشقانست خسرو
مپسند سفال در خزینه
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۷۲۰

عید است خوبان نیم شب در کوی خمار آمده
سرمست گشته صبحدم، غلتان به بازار آمده

عید آمد از چرخ برین، پر شادمانی بین زمین
مه را چو زرین جام بین از بهر خمار آمده

با ظلمت شب شکل مه چون ناخن شیر سیه
آهوی مشرق رو به ره افتاده افسار آمده

اینک سپیده کرد اثر، در صبح عیدی کن نظر
وز می رخ مستان نگر چون برگ گلنار آمده

چشمه که آب آرد برون دیدی به کهسار اندرون
بین چشمه آتش که چون بیرون ز کهسار آمده

از دهرهای بی سکون چون سلخ شد مه بین که چون
پهلوگه سلخش که چون بی هیچ آزار آمده

باز از لطافت سر به سر کرده لبان نغزتر
هر یک بر آیین دگر خونریز و خونخوار آمده

گویی که ابر اندر فلک پیلی ست آن بی هیچ شک
وان پیل را زرین کجک بر سر نگونسار آمده

انگشترین بی نگین وز بهر آن انگشترین
چندین هزار انگشت بین هر سو پدیدار آمده

هر کس به کف کرده ملی، هر دل شکفته چون گلی
وز کوس هر سو غلغلی در چرخ دوار آمده

شب کس نخفته خواب را، خوبان گلاب ناب را
نقل و می و جلاب را هر سو خریدار آمده

خوش خوش گلاب مشکبو گشته روان از چار سو
زو خانه و بازار و کو چون صحن گلزار آمده

شب مار دودانگیز دان، صبح از دمش خنده زنان
گویی که ضحاکی ست آن اندر دم مار آمده

خورشید تیغ آتشین زنگار چرخش همنشین
آن تیغ را بر چرخ بین روشن ز زنگار آمده

در خانه هر خورشیدوش گلگونه تر کرده خوش
خورشید تیغ آتشین زنگار چرخش همنشین در

در خانه هر خورشیدوش گلگونه تر کرده خوش
مژگان چو تیر نیم کش، لبها چو سوفار آمده

در عید گه گشته روان هر سوی چون پیر و جوان
هم عقل برده هم روان دل دزد و طرار آمده

رانده براق صفت شکن در عیدگه شاه ز من
بسته به گردش آن چمن، چون شه به پیکار آمده

عالم گرفته نور خور، ور کس درو کرده نظر
عطش دماغش را نگر از تاب انوار آمده

برتافته جعد سیه، وز ناز کج کرده کله
وز روی ایشان عیدگه یغما و خونخوار آمده

جوشان به مرکب گرم رو، در دیده میدان کرده نو
در هر رکابش نوبه نو گنبدگری کار آمده

میخواره را امروز بین غرق شراب شکرین
موری ست اندر انگبین گویی گرفتار آمده

چنگ از نوای ارغنون از بس که جانی کرده خون
تن تن کنان جانی برون از زیر هر تار آمده
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۷۲۱

ای قبله ابروی تو محراب ابرار آمده
محرابیان در کوی تو از قبله بیزار آمده

هم عاشقان در شست تو، هم روزه داران مست تو
هم زاهدان از دست تو در بند پندار آمده

وه کان کمند عنبرین مشک خم اندر خم و چین
از بهر آن مویی ببین جانی گرفتار آمده

زیبا تو بر بام آنچنان شوخی و عیاری کنان
ای آفتاب عاشقان از تو به دیوار آمده

تا دیدم آن چشم عجب سوگند آن چشم است و لب
گر هست جویم روز و شب در چشم بیدار آمده

تو سرکش و من بیدلم، افتاده کار مشکلم
حاصل ز دست حاصلم صد رنج و تیمار آمده

نازی ست اندر سر ترا خشمی ست بر چاکر ترا
وان خوی نازک مرترا از چشم بیمار آمده

خسرو گرفتار هوس، دیوانه روی تو بس
وز خون مژگان هر نفس آلوده رخسار آمده
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 172 از 219:  « پیشین  1  ...  171  172  173  ...  218  219  پسین » 
شعر و ادبیات

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA