انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 173 از 219:  « پیشین  1  ...  172  173  174  ...  218  219  پسین »

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


زن

 
شمارۀ ۱۷۲۲

عید است و ساقی در قدح جام مصفا داشته
تشنه لبان روزه را شربت مهیا دانسته

تا از شراب با صفا گوید حریفان را صلا
اینک سپهر اندر هوا جام مصفا داشته

هست این مه فرخنده فر، لیک برو فرخنده تر
کو دیده مه را در نظر در روی زیبا داشته

دردی کش کز عشق من در ماه مانده چشم وی
ساغر به دستش پی به پی دیده به بالا داشته

ای چشمه حیوان جان، نی نی که جان جان جان
در حقه پنهان جان معجون اصبا داشته
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۷۲۳

جانا، روان کن راحتی، ای راحت جان همه
با ما همه تلخی مکن، ای شکرستان همه

تو مست و غلتان تو به تو، زلف پریشان مو به مو
جان بادگران سو به سو، گرد سرت جان همه

غم دارم و دل ریش از آن، بیخوابی من بیش از من
میگفت حالم پیش از آن خواب پریشان همه

زان روی چون مهتاب خوش یکدم نکردم خواب خوش
از تو نخوردم آب خوش، ای آب حیوان همه

تو خفته شبها بیخبر خلقی به فریاد سحر
من جان خود سازم سپر در پیش پیکان همه

ای درد تو مهمان من، مهمان دردت جان من
درد تو تنها ز آن من، درمان تو ران همه

خسرو ز جان سوخته گم گشته صبر آموخته
وقتی شد آخر دوخته چاک گریبان همه
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۷۲۴

ای غمزه خون ریز تو خونم به افسون ریخته
افسون چشم کافرت زینگونه صد خون ریخته

تا هر که باشد یار تو، بیخود شود در کار تو
ای زیر لب گفتار تو در باده افیون ریخته

ای آنکه گردون چند گه می داشت در خونم نگه
زین هر دو چشم روسیه شد اینک اکنون ریخته

نی سرو، ای شاخ رطب، کان قامت زیباسلب
از نقره خام، ای عجب، نخلی ست موزون ریخته

هر جا که اشکم تاخته آهم علم افراخته
هامون ز دریا ساخته، دریا به هامون ریخته

خواهم بپرم بر سما کز جور تو گردم رها
صد گونه باران بلا گردد ز گردون ریخته

ای کرده خسرو را زبون هرگز نپرسیده که چون
خون کرده دل را در درون وز دیده بیرون ریخته
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۷۲۵

دوش در آمد از درم تازه چو باد صبحگه
مشک فشانده بر قبا غالیه سوده بر کله

بس که دو دیده سیه بر کف پای سودمش
گشت سفید چشم من شد کف پای او سیه

دست گرفتمش که دل حامل درد شد ببین
گر چه گرفته حامله بر طبق سفید مه

کوه غم است بر دلم، کاه شده ز غم تنم
پیش تو می کشم بگیر آنچه که هست کوه و که

روی نماست چشم من خاک در تو اندرو
آب چو با صفا بود خاک بینمش به ته

این دل کور بیشتر بر زنخت گذر کند
مرگ به خنده در شود کور چو بگذرد به چه

عارض گندمین تو هست گزیدنم هوس
گر ز بهشت روی خود افگینم بدین گنه

بوده ام اندر این سخن صبح رسید از افق
ساخت به طره ماه من طره صبح را هبه
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۷۲۶

گر کنی گشت چمن با شوخ و با شنگی دو سه
باغ صد رنگ آورد از بوی و از رنگی دو سه

هر مژه از نرگست گویا زبانی شد که هست
بهر دل بردن درو افسون و نیرنگی دو سه

گر منت جان خوانم و جان دیده و دیده جگر
دوستم آخر مکن دل بد ازین ننگی دو سه

عاشقانت را چو ناید خواب، غم گویند باز
بر درت افتاده هر شب خسته دل تنگی دو سه

خشم هاگیری که نبود آشتی، ور باشدت
با شدت اندر میان آشتی جنگی دو سه

چون به بازی سنگ بر عاشق زدن کار بتانست
ای بت، آخر بر من بی سنگ هم سنگی دو سه

وه که خسرو چون زیدگر همچو تو باشد به شهر
شوخ چشم و خیره و بازنده و شنگی دو سه
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۷۲۷

همه شب رود رهی رو به ره صبا نشسته
همه کس به خواب راحت، من مبتلا نشسته

غرضی ورای امکان چه خیال فاسد است این
هوش جمال سلطان به دل گدا نشسته

نفسی فرو نبردم که نه انده تو خوردم
تو بگو که چون زیم من به در هوا نشسته

تو در آی و غمزه ای زن که نهند پیش بت سر
به ستانه ای که باشد صف پارسا نشسته

ببر، ای دل اسیران، به کجا گریزم از تو
به حوالی دو چشمت حشم بلا نشسته

همه شب صبا به بویت، من سوخته چه گویم؟
که چهاست در دل من ز دم صبا نشسته

تو ز ناله من از من سزد ار جدا نشینی
که ز دست خویش من هم ز خودم جدا نشسته

اگرست رسم خوبان که به سر شوند راضی
منم این که اندرین ره به ره رضا نشسته

سر کوی تست خسرو شب و روز، چون کنم من
که توام نمی گذاری نفسی به ما نشسته
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۷۲۸

مه من خراب گشتم ز رخت به یک نظاره
نظری ز تو عفاالله چه می است مستکاره

به چسانت سیر بینم که هم از نخست دیدن
شوم از خود و نیارم که ببینمت دوباره

هوسم بود که دیده ز همه ستانم و پس
به هزار دیده شبها به رخت کنم نظاره

چو روی به گشت میدان دل عاشقان بود گو
که ز لعل بادپایت جهد آتشین شراره

تو به ره روان و خلقی به هلاک مانده هر سو
چه غم آب تندرو را ز خرابی کناره

سر آن دو چشم گردم که چو هندوان رهزن
همه را ز نوک مژگان زده بر جگر کناره

چو زنم دم عیاری ته آن بلند ایوان
که به کنگر جلالش نرسد کمند چاره

مشمر، حکیم، طالع چو ز روز بد بگریم
که من آب خوش نخوردم به شمار این ستاره

چو ز دست رفت خسرو رگ جان مکش ز دستش
که به رشته دوخت نتوان جگری که گشت پاره
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۷۲۹

نوبهار است و چمن جلوه جوزا کرده
ابرها ریختنی لؤلؤی لالا کرده

گره طره سنبل ز صبا جستم، گفت
«دامن لاله پر از عنبر سارا کرده »

بر گل و لاله تر می رود و نیک ببین
پای آلوده به خون پایچه بالا کرده

عاشقان رفته به گلزار و دل سوخته را
به تکلف ز گل و لاله شکیبا کرده

هر که را بر جگر از فتنه خوبان داغی ست
من هم از گل گله ای از رخ زیبا کرده

داشته چشم به نرگس بر هر گل که رسید
به هوس دیده خویشش به ته پا کرده

می شنودی که گل و لاله به باغ و نرگس
مطربان را به نوا بلبل گویا کرده

پس از این ما و شراب و چمن و مشتی چند
دل و دین را به سر شاهد و صهبا کرده

بنده خسرو ز شکر ریزی و صفت هر روز
کلک خود را به دو دندانه شکرخا کرده
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۷۳۰

ای به خشم از بر من رفته و تنها مانده
تو ز جان رفته و درد تو به هر جا مانده

تا تو، ای دیده بینای من، اندر خاکی
نیست جز خاک درین دیده تنها مانده

خرمی تو که از ناکسی ام واماندی
وای بر من که من از چون تو کسی وامانده

گله زین سوختگی با که کنم چون جز دل
نیست سوزنده کسی بر من رسوا مانده

آه و صد آه که ایمن نیم از آتش آه
گر چه سر تا قدمم غرقه دریا مانده

ای مسلمانان، یارب دل تان سوخته باد
گر نسوزد دل تان بر من تنها مانده

لؤلؤی دیده عزیز است به چشم من، ازآنک
یادگاری ست کز آن لؤلؤی لالا مانده

قدر وامق چه شناسد مگر آن سوخته ای
که بود یک شبی ار پهلوی عذرا مانده

کس نداند غم خسرو مگر آن کس که مباد
بی چراغی بود اندر شب یلدا مانده
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۷۳۱

منم امروز ز روی چو تو یاری مانده
باده عیش ز سر رفته خماری مانده

چشم و سینه به گذری های تو بر ره سوده
دیده پر خاک و دلی پر ز غباری مانده

عشق خون خوردن و جان سوختنم فرموده
من به نزدیک خود اندر سرکاری مانده

رفته از پیش نظر نقش نگار زیبا
بر رخ از خون جگر نقش و نگاری مانده

بوستانی که درو جز گل بی خار نبود
چون توان دید که گل رفته و خاری مانده

وه در این فتنه که فریاد رسد جان مرا
ترک قتال و فرس تند و شکاری مانده

ای صبا، عذری بخواهیش اگر ما رفتیم
راه خونخوار و خر افتاده و باری مانده

دوستان باز نیاید دل من بگذارید
کشته صیدی ست به فتراک سواری مانده

خلق گویند که بی او به چه سانی خسرو؟
چون بود بلبل مسکین ز بهاری مانده
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 173 از 219:  « پیشین  1  ...  172  173  174  ...  218  219  پسین » 
شعر و ادبیات

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA