انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 175 از 219:  « پیشین  1  ...  174  175  176  ...  218  219  پسین »

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


زن

 
شمارۀ ۱۷۴۲

مهر تو در دل من مانند جان نشسته
همچون منت به هر سو صد ناتوان نشسته

من با دو چشم گریان پیوسته در فراقت
تو شادمان و خرم با دیگران نشسته

گر خون چکد ز دیده زین غصه جای آنست
تا کی توانت دیدن با این و آن نشسته

یک شب به کلبه ما گر بگذری ببینی
گرد فراق و محنت بر خان و مان نشسته

بخرام سوی گلشن، تا هر طرف ببینی
بلبل ز شوق رویت ناله کنان نشسته

آیا بود که بینم روزی به کام خویشت
از دشمنان بریده با دوستان نشسته

از گرد ره، نگارا، عمری ست تا که خسرو
از بهر پای بوست بر آستان نشسته
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۷۴۳

ماییم و مجلس می خوبی سه چار ساده
من در میانه پیری دین را به باد داده

مجلس میان بستان گل با صبا به بازی
نرگس به ناز خفته، سرو سهی ستاده

خوبان به باده خوردن، من جرعه نوش مجلس
هر جرعه ای که خورده سر بر زمین نهاده

من بی خبر ز ساقی وز چشم من به مجلس
چون جرعه های مستان خون خور بجای باده

ساقی، چو من ز باده مست و خراب میرم
بفرست خشت گورم، بستان سفال باده

سیراب خونست دایم زان می زند به سرخی
آن سبزه کت برآید گرد لبان ساده

مویت به زلف در هم نه خاسته نه خفته
چشمت به خواب مستی نی بسته نی گشاده

زان دم که دید خلقی مستانه خفت و خیزش
ما جاء کل شی رأسا علی بناده

چون راست است آخر با تو طریق خسرو
او نامراد مسکین تو شوخ خود مراده
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۷۴۴

از بس که ریخت چشمم بهر تو خون تیره
کم ماند بهر گریه در چشم من ذخیره

چشم مقامر تو از بس دغا که دارد
مالیده صبر ما را همچون سفوف زیره

ای من غلام آن لب کان را اگر چه بیند
پر گمشده فرشته همچون مگس به شیره

آباد بر تو، جانا، کز کشتن عزیزان
وه کو خراب کرده آباد صد خضیره

از آفتاب دیدن گر چشم خیره گردد
شد آفتاب چشمم از دیدن تو خیره

گر شانیم بر آتش گویی نشینم او را
فرضم بود نشستن در قعده اخیره

افگنده روز بختم سایه برین شب من
ورنه شبم چنین هم نبود سیاه و تیره

این ناله های زارم بشنید، گفت «خسرو
ز آن تو نیستم من زحمت مبین و حیره »
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۷۴۵

روزی به لاغ گفتم کت نسبتی ست با مه
من بد لست حیا من شدة الندامه

گاهی کشد به تیغم، گاهی زند به تیرم
فی کل ما یعری حلافنا ادامه

چون حال خویش گویم با ظالمی که پیشش
لم تعتبر حدیثی والعجم فی التهامه

ماییم و کعبه جان مردن به وادی غم
والله فر منی یا طالب السلامه

خسرو ز طعن ترسی، اینجاست بازی جان
بالحیف لحقه من خافه ملامه
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۷۴۶

شمع فلک برآید با آتشین زبانه
ساقی نامسلمان درده می مغانه

کشتی من روان کن مانا کرانه یابم
دریای غم ندارد چون هیچ جا کرانه

چون توبه ام شکستی گر نیست وجه باده
بفروش خانه من با آن شرابخانه

می نیم خورد خود ده ور پاره برنجی
دل بر لب تو دارم، می خواستن بهانه

نی نی که از رخ خود بیهوش کن که باری
یکدم خلاص یابم از محنت زمانه

رو تا رویم بیرون دستم به گردن تو
تو بیخود صبوحی، من بیهش زمانه

ای مه غلام حسنت، چون در خمار باشی
نی رو ز خواب شسته نه موی کرده شانه

مطرب به رود خود زن دستی به ابر باران
وین زهد خشک ما راتر کن به یک ترانه

خسرو خراب مطرب تو مست ناز و سرخوش
هان در چنین نشاطی یک رقص عاشقانه
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۷۴۷

من بهر تو به دیده و دل خانه ساخته
از من تو خویش را ز چه بیگانه ساخته

شانه چرا به مو رسدت، وه که اره باد
بر فرق آنکه بهر تو این شانه ساخته

ماییم رخنه کرده دل از بهر نیکوان
مسجد خراب کرده و بتخانه ساخته

من چون زیم که مهد تو در خانه و برون
سنگ ملامتم سگ دیوانه ساخته

آتش خور است مرغ دلم، خوش پرنده ایست
کایزد به فضل قوت وی این دانه ساخته

یاران که در فسانه راحت کنند خواب
بیخوابی مرا همه افسانه ساخته

چون ناله شبانه عاشق کشیدنیست
مطرب که صد ترانه مستانه ساخته

مردم چو بیوفاست هه آهوان دشت
آرامگاه خویش به ویرانه ساخته

خسرو به عشوه تو زبون گشت عاقبت
خود را اگر چه عاقل و فرزانه ساخته
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۷۴۸

ی عشقت آتشی به همه شهر درزده
و آن آتش از درونه من شعله بر زده

هر روز چشم مست تو در کاروان صبر
بیرون کشیده تیغ و ره خواب و خور زده

مژگان تو به هر زدن چشم بهر قتل
آراسته دو لشکر و بر یکدگر زده

هر تیر کز اشارت تو راست کرده چشم
آن تیر راست کرده مرا بر جگر زده

لب تو مکن به پاسخ تلخ و مرا مکش
زان لعل آب کرده و اندر شکر زده

نی چشم تو زده ست مرا تیر، بلکه هست
هم چشم من مرا ز گشاد نظر زده

اینک ز چشم من به تو آمد به مستغاث
خون جگر به دامن تو دست تر زده

چون شانه تو مانده ام از دست موی تو
پایی به گل بمانده و دستی به سر زده

دل بر گرفته از تو چرا نشکند دلم؟
چون سنگ برگرفته ای و بر گهر زده

تو تیغ جور بر سر من می زنی و من
آیم همی به کوی تو هر روز سر زده

هر شب زده ز جور تو خسرو هزار آه
هر چند گفته بیش مزن، بیشتر زده
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۷۴۹

بیا شبی بر من سرخوش از شراب شده
که بهر نقل تو دارم دلی کباب شده

خراب کرده همه عاقلان عالم را
خصلت چو هر سر مه بر سر شراب شده

شب است زلف تو یکسو شده ز رخ، می نوش
کنون که ابر گشاده ست و ماهتاب شده

وفا مکن که بود عیب خوبرویان را
که جان دوست گذارند تا خراب شده

بهشت روی تو بادا همیشه خوش، هر چند
که هست بهر من آن دوزخ عذاب شده

در آب کرده ز سوز آفتاب خود را غرق
رخت چو غرق خوی از تف آفتاب شده

بسان طفل کز آواز خوش به خواب شود
ز آه و ناله من بخت من به خراب شده

من از تو باده طلب کرده و تو با دشنام
جواب داده و من مست آن جواب شده

مگو که گریه خون نیستش ز دوری من
چنین که از غم تو خون خسرو آب شده
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۷۵۰

رسید وقت که هر روز بامداد پگه
خوریم باده و بر روی گل کنیم نگه

ز شاخ یک تن سرو است و صد هزار قبا
ز لاله یک سر کوه است و صد هزار کله

کلاه لاله که لعل است، اگر تو بشناسی
نمونه ای مگرش داغ کینه است سیه

چو از کرشمه بیاراست چشم را نرگس
بدید بلبل و گفتن علیک عین الله

دمید گل به ره نیکوان و گل در باغ
روان شدند و ببردند دجله را از ره

هزار سال خوشی بیش دارد اندر عمر
اگر چه مدت عمر گل است روزی ده

کنون به باغ و لب جوی خیمه باید زد
خوش آن حباب که برابر می زند خرگه

کجاست ساقی نوخیز ساده رو که ز شرم
نگه کند به زمین چون درو کنیم نگه

مرنج، ساقی، اگر چشم من به روی تو نیست
که هست دیده من زیر پای همچو توشه
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۷۵۱

به کوی عقل مرو، گر به عشوه بردی راه
وگر ز عقل گذشتی، بگوی بسم الله

هزار بار به گوش دلم رسید از غیب
که عشوه راهنمایست و عقل مانع راه

وگر به سلسله عشق مبتلا شده ای
برو به میکده وز پیر دیر همت خواه

به یک پیاله رهاند ز بند عقل ترا
من آزموده ام ار نشنوی، مرا چه گناه

بیا به مجلس رندان و بر کف ساقی
قران چشمه خورشید بین به یک شبه ماه

مجو مجو قدح باده در جهان، خسرو
که آب بوالهوسان ریخت حب منصب و چاه
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 175 از 219:  « پیشین  1  ...  174  175  176  ...  218  219  پسین » 
شعر و ادبیات

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA