انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 177 از 219:  « پیشین  1  ...  176  177  178  ...  218  219  پسین »

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


زن

 
شمارۀ ۱۷۶۲

لبت در سخن انگبین ریخته
رخت مشک بر یاسمین ریخته

از آن روی و موی دلاویز تست
دلم در شب و روز آویخته

چو باد صبا دید رخسار تو
به گل گفت «کای روی تو ریخته

برانگیختی بر من اسپ جفا
دگر تا چه ها باشد انگیخته؟»

ز خسرو گریزان مشو کو شده ست
اسیر تو، وز خویش بگریخته
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۷۶۳

در اوصاف خود عقل را ره مده
بهشت برین را به ابله مده

جهان مست و دیوانه کردی به زلف
نسیمی به باد سحرگه مده

غم عاشقان بشنو، اما به ناز
جواب سخن گه ده و گه مده

چگویم به تو راز پنهان خویش
خودش بشنو و سوی خود ره مده

گر انصاف، جوید دل ظالمم
مده هیچش انصاف، والله مده

زنخ می نمایی و خون می خورم
چنین شربتم زانچنان چه مده

رقیب ار کشد خسرو خسته را
زبان را در آن رخصت «نه » مده
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۷۶۴

قلاشم، ای منکر، مرا دربانی میخانه ده
این عقل رسمی غرقه کن، می تا لب پیمانه ده

من توبه تنها بشکنم، اول سبو نه بر سرم
وانگه ندای زهد من پیش در میخانه ده

من عاشق و هر بی خبر از خان و مان یادم دهد
ای آه سوزان شعله ای بر دست این دیوانه ده

پیدا بسوز، ای دل، مرا پس درد نهان بازگو
هنگامه اول گرم کن، پس شرح این افسانه ده

مشغول شهد بی غمی، چه آگه از سوز دلم؟
یارب، مگس را چاشنی از لذت پروانه ده

بیگانه شد یار، ای صبا، با جان چه کار اکنون مرا؟
این آشنای کهنه را بستان، بدان بیگانه ده

ای خواجه دیوان دل، آخر بیفزایی خورش
گر نیست وجه زندگی، بر مردنم پروانه ده

بر من جفاها کرد دل، بستان ازو انصاف من
ظالم تر از غم نیست کس، اقطاعش این پروانه ده

چون بر پری رویان همه ملک سلیمان یافتی
بستان تو خسرو جان و دل، مرغ بلا را دانه ده
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۷۶۵

جان بهانه طلب و شکل تو نازآلوده
من نیم زیستنی، جان چه کنم بیهوده؟

بس که در سایه دیوار تو در فریادم
ز آه من سایه دیوار تو هم ناسوده

چشم تو کشتن من گفته که از غم برهم
رحمتش باد که این مرحمتم فرموده

با تو در خواب مرا پهلوی آزاد نسود
گر چه بر خاک درت پهلوی من شد سوده

برسانی ز من، ای گریه، گر آن سو گذری
خدمتی چند به خونابه چشم آلوده

سال ها شد دل من رفت و ندانم به کجاست؟
از که پرسم خبر آن دل گمره بوده؟

قلب باشد نه دل آن که تو در وی بینی
ته همه عقل و زبر پاره عشق اندوده

ندهم قصه سوز دل خویشش، زیراک
شعله ای گیرد، ترسم، به دلش زان دوده

یارب، از سوز دل ما تو نگاهش داری
گر چه بر خسرو دل سوخته کم بخشوده
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۷۶۶

ای گل که چنین در بغلت تنگ گرفته
کز خون دلت پیرهنت رنگ گرفته

آن سوختگی جگر لاله ازان است
کز آه من آتش به دل سنگ گرفته

تا دست تظلم نزند کس به عنانش
تن داده به مستی و عنان تنگ گرفته

از سوزن زنگار گرفته بشناسد
بس کز نم گریه مژه ام زنگ گرفته
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۷۶۷

ی دل، ار تو عاشقی، زین غم خلاص جان مخواه
کار را سامان مجو و درد را درمان مخواه

از بلا و فتنه ترسی، چشم در خوبان منه
بیم چاوشان کنی، در یوزه از سلطان مخواه

یار محمل راند، در ویرانه هجران بمیر
نوح کشتی برد، ما را غوطه در طوفان مخواه

دشمن کش دوست می خوانی، مرادت کی دهد؟
نام قصاب ار خضر شد، چشمه حیوان مخواه

شهسوارا، ناوک مژگان زدی جان بستدی
بیشتر زان چون ندارم، مزد آن پیکان مخواه

از تن عاشق ز بهر خون او پرسش مکن
از بز قربان ز بهر کشتنش فرمان مخواه

تن نه مستورست، عصمت از سگ گلخن مجوی
دل نه آبادست، عشره از ده ویران مخواه

خاک پایش را به دل می خواهی، ای دیده، خطاست
گوهری را کش دو عالم قیمت است ارزان مخواه

من اسیر شاهد و تو زهد خواهی، ای رفیق
آنچه ناید از من رسوای تر دامان، مخواه

زاری خسرو مجو در سینه های بی خبر
ناله مرغ اسیر از بلبل بستان مخواه
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۷۶۸

به گردت باد سردی هر دم از عشاق دیوانه
پریشانی زلفت را فراهم کی کند شانه؟

بلای جان شدی و من هم اول روز دانستم
که روزی بهر ما فتنه شود آن شکل ترکانه

مرا خود شورشی بوده ست، عشقت یار شد با آن
حدیث من بدان ماند که دیوان کار دیوانه

دل و جان گر چه با من صحبتی دارند دیرینه
ولیکن چون زیم بی دوست با این چند بیگانه

به بدنامی و رسوایی اسیران را مزن طعنه
تو، ای زاهد، ندیده ستی بلای چشم مستانه

همه یاران به گشت باغ و میل من به کنج غم
یکی زندان نماید بوستان بر مرغ ویرانه

نگون کن، ساقیا، خم را که این آتش که من می دارم
به دریا نیز ننشیند، چه جای طاس و پیمانه

اثر در جانست مستی را اگر در آب و گل بودی
سبو را مست و غلطان دیدمی در صحن میخانه

گرم خون ریزد آن سلطان، فدای بندگان او
که عاشق کز بلا ترسد نباشد مرد مردانه

گه کشتن بود در پیش خوبان رونق عاشق
به گاه جانفروشی گرمی بازار پروانه

شب خسرو همه در قصه خوبان به روز آمد
سگان را در نفیر و پاسبانان را در افسانه
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۷۶۹

به باغ سایه ابرست و آب در سایه
ازین سبب من و جانان و خواب در سایه

به سایه خفته بدم دی که یارم آمد و گفت
چه خفته ای که رسید آفتاب در سایه

فروغ روی تو تیزست، زلف بر لب نوش
ز آفتاب نهد آن شراب در سایه

مه منی و دل از روی تو به خط زان رفت
که سوخته رود از ماهتاب در سایه

کنون چو باد بیاید پیش از صبح
به گلشنی که درو باشد آب در سایه

به بانگ چنگ مگر ساقیم کند بیدار
چو خفته باشم مست و خراب در سایه

به بوستان منم امروز مجلسی و گلی
روانه کرده میی چون گلاب در سایه

در آفتاب همین ساقی است از رخ خویش
دگر صراحی و نقل و شراب در سایه

هوای گرم و تو نازک، برون مرو، جانا
بنوش با من میهای ناب در سایه
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۷۷۰

ای لبت شهر پر شکر کرده
لاله را داغ بر جگر کرده

خط سبزت به گرد چشمه نوش
سر از آب حیات بر کرده

لب لعلت ز بهر راحت روح
قند را با گلاب تر کرده

رفته از دیده در جگر تیرت
وز ره دل به جان گذر کرده

خم و پیچ خط تو خسرو را
داغ دیرینه تازه تر کرده
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۷۷۱

قاصد نیامد کآورد زان نامسلمان نامه ای
جان خاک راه قاصدی کآرد ز جانان نامه ای

چون کافرانم کشت غم، چون هندوانم سوخت هجر
یارب، چه بودی کامدی زان نامسلمان نامه ای

بیم است، جانان، کز غمت از پرده بیرون اوفتم
تا راز من پنهان بود، بفرست پنهان نامه ای

بر دل نهم آن نامه را چون کاغذی بر ریش تو
بر ریش دل مرهم کنم ناچار زینسان نامه ای

خودگیر کآید نامه ای زو بر من شوریده سر
خواندن نیارم، چون کنم زین چشم گریان نامه ای

تیر آورد نامه بسی، بفرست بر جانم ز تن
تا مونس گورم شود بفرست یاران نامه ای

دارم به دل سودا بسی پیچیده بر هم تو به تو
بهر دل از تیغ مژه بشکاف و بر خوان نامه ای

ای دیده، خوناب جگر بر نوک مژگان بر همه
پس از زبان کالبد بنویس بر جان نامه ای

خسرو، در این سوز نهان بیهوده سودا می پزی
درویش را آن بخت کوکآید ز سلطان نامه ای
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 177 از 219:  « پیشین  1  ...  176  177  178  ...  218  219  پسین » 
شعر و ادبیات

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA