انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 178 از 219:  « پیشین  1  ...  177  178  179  ...  218  219  پسین »

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


زن

 
شمارۀ ۱۷۷۲

شهری ست معمور و درو از هر طرف مه پاره ای
مسکین دلم صد پاره و در دست هر مه پاره ای

اشکال هر کس را ببین کاندر میان آن همه
دارد هوای کشتنم ناوک زنی خونخواره ای

هر کس که با او می کند دعوی ز حسن و دلبری
باید ز سروش قامتی، وز برگ گل رخساره ای

زینسان که ماه عارضش شد آفتاب دیگران
هرگز به بخت ما نشد طالع چنین سیاره ای

صد چاک گشته سینه ام از کاوکاو عشق تو
مسکین دل ریشم درو چون طفل در گهواره ای

چون وعده وصلی دهد، رخ پوشد و پنهان شود
جز جانسپاری چون کند خسرو به هر نظاره ای
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۷۷۳

جان ز هجرت چیست، زار افتاده ای
دل ز عشقت بیقرار افتاده ای

من کیم، زاری حزینی بیدلی
غم خوری بی غمگسار افتاده ای

دردمندی مستمندی خسته ای
کارزار کار زار افتاده ای

خاکی بی آبرویی در هوا
آتشین آهی ز کار افتاده ای

دردنوشی، جانفروشی در خروش
بیکسی بی کار و بار افتاده ای

جان غریبی، بی نصیبی از حبیب
دور از یار و دیار افتاده ای

مبتلایی بینوایی در بلا
جان نثار دل فگار افتاده ای

بلبلی با غلغلی بی روی گل
وز میانه بر کنار افتاده ای

پای در گل، دست بر دل، سر به پیش
رفته عزت، سخت خوار افتاده ای

بیدلی بی دلبری بی مونسی
بی زر و بی زور و زار افتاده ای

خسته فرهادی، شکسته وامقی
خسروی بی خواستگار افتاده ای
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۷۷۴

هر روز کافتاب برآرد زبانه ای
بیرون جهم ز کلبه غم عاشقانه ای

نظاره بر رخ تو کنم گر ببینمت
باری ز چاوشان بخورم تازیانه ای

از دوستی تو به سر کوی تو نماند
ناشسته ز آب دیده من آستانه ای

افتاده راه من به دل و گنج معرفت
گشت از خیال سیمبران دردخانه ای

سوز درون کز او جگر من کباب شد
بیرون جهد ز هر ته مویی زبانه ای

مردن به کوی تو هوسم می کند، ولی
یابم اگر چو دیدن رویت بهانه ای

بیداریم بکشت که هر روز ازین خمار
باشیم گه خراب چو مست شبانه ای

خوابم نماند بو که رسد خواب آخرم
آغاز کن ز لازمه من فسانه ای

خسرو مرو به باغ که از ناله تو دی
مرغان نخورده اند به گلنار دانه ای
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۷۷۵

فریاد کاندر شهر ما خون می کند عیاره ای
شوخی کشی غارتگری مردم کشی خونخواره ای

او می رود جولان زنان بر پشت زین وز هر طرف
نظارگی در روی او حیران و خوش نظاره ای

من چون توانم دیدنش آخر به چشم مردمان
کز چشم خود در غیرتم بر آنچنان رخساره ای

دارد لب شیرین او کاری ز دندان کسی
کان هست جان پاره ام یا هست از جان پاره ای

امشب خیال از صبر من می کرد پرسش گونه ای
گفتم «چه پرسی حال او، سرگشته آواره ای »

از چیست، ای شاخ جوان، بر ما فروناید سرت؟
آخر چه کم گردد ز تو، گر برخورد بیچاره ای

در دیده خسرو نگر ز اشک و خیال روی تو
ماهیت در هر گوشه ای بر هر مژه سیاره ای
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۷۷۶

خردی هنوز و کودکی، ای نازنین، برنا نه ای
جورت نمی گیرم گنه، کز نیک و بد دانا نه ای

هر سو که زیبا بگذرد، در دل همی بار آورد
زیباییت جان می برد، یا آفتی، زیبا نه ای

رخسار جان پرور ترا، شکلی ز جان خوشتر ترا
بیهوده هر کس مر ترا جان می نخواند تا نه ای

آشوب عقل گمرهی بر نیکوان شاهنشهی
نی نی که خورشید و مهی، پروین نه ای، جوزا نه ای

سروی چنین یا سوسنی یا از گل تر خرمنی
یعنی تو پهلوی منی، یارب تویی این یا نه ای

رویی چو گل شسته به خوی و آلوده لبها را به می
دل ها به گردت پی به پی می بینمت، تنها نه ای

بد عهدی و نامهربان، گه دل دهی گاهی زبان
من با توام باری به جان، گر تو ز دل با ما نه ای

شوخی مکن زینها مگو کت نیست با ما آرزو
من بنده ام آنجا که تو، لیکن تویی کاینجا نه ای

دیشب کشیدم از کمین زنجیر زلف عنبرین
چشم تو گفت از خشم و کین خسرو مگر دیوانه ای
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۷۷۷

دیری ست کای گلبرگ تر بر روی ما خندان نه ای
هستی لطیف و خوبرو، زان در وفا خندان نه ای

زلف دوتاهت چیست این، زیر کلاهت چیست این؟
چتر سیاهت چیست این، چون بر دلم سلطان نه ای؟

یعنی تویی، ای همنشین، جانان و جان نازنین
یا خود خیالی این چنین، در پیش من جانا نه ای

چون بر تو می دارم نظر، از چیست زینسان چشم تر
آخر ندانی اینقدر نیکو نه هم نادان نه ای

تاراج دل کردی بسی، دستی برو یاری رسی
در بردن دل هر کسی می داندت، پنهان نه ای

ای عشق، داری مدخلی، در جان مشتاقان بلی
در گفتن آسانی بلی، در تاختن آسان نه ای

بشکافتی جان از میان، خود را نه پیوندی بر آن
یعنی تویی پیوند جان، پر کاله ای از جان نه ای

لب را نگر میگون شده، سرسبز ز آب و خون شده
با خضر همره چو نشده، گر چمشه حیوان نه ای

زین پیش بودی همنفس، اکنون نمی مانی به کس
خسرو همان بنده ست و بس، تو آنکه بودی، آن نه ای
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۷۷۸

ای درد بیدرد دلم، تاراج پنهان کرده ای
یا جان بهم بیرون روی کآرام در جان کرده ای

در حیرتم تا هر شبی چون خواب می آید ترا
زینسان که در هر گوشه ای صد دل پریشان کرده ای

فتنه دمی در عهد تو بیکار ننشیند همی
از نقد جان ها لاجرم مزدش فراوان کرده ای

دی چشم را فرموده ای گه گه نظر در کشتگان
گر در پذیرد اینقدر، گبری مسلمان کرده ای

تو مست و دلها بر درت گشته روان از هر طرف
در چار بازار بلا نرخ دل ارزان کرده ای

گفتی ندانم بی سبب غمگین چه می دارد مرا؟
من آشکارا گویمت خونها که پنهان کرده ای

از نیکوان کس را نبود این مرحمت بر عاشقان
آباد بر تو کز ستم صد خانه ویران کرده ای

دانم که نتوانی وفا، لبک اندک اندک خوی کن
کانچ از جفاکاری بود چندانکه بتوان، کرده ای

دل در گلی بندم، ولی گل نیست چون تو، چون کنم؟
آخر تو هم وقتی گذر سوی گلستان کرده ای

در پیش زلف و خال تو خون جگر می ریختم
دل گفت کاین هم، خسروا، شبهای هجران کرده ای
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۷۷۹

ای که چشم من به روی خویش روشن کرده ای
اندر آخوش خوش کزان رو خانه گلشن کرده ای

صد دل ویرانست در هر تار پیراهن ترا
تو، چنین نازک، چه تارست اینکه بر تن کرده ای؟

تو همه تن مایه شادی و جانم پر ز غم
جان من، وه اینچنین جایی چه مسکن کرده ای؟

جلوه کردی بر من از رخ تا روان شد خون ز چشم
یارب آید پیش چشمت آنچه با من کرده ای

تیغ زن بر گردن من، خون من در گردنت
غم مخور، چون اینچنین خون صد به گردن کرده ای

هر شبی تا روز می سوزم گدازان همچو شمع
دم به دم از سوزش من چله روشن کرده ای

دوست می دارم ترا با آنکه بهر خویشتن
عالمی بر خسرو بیچاره دشمن کرده ای
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۷۸۰

سینه ام را از غم عالم تو بی غم کرده ای
از غم خود تا مرا رسوای عالم کرده ای

فاشم، ای دیده، تو کردی، زانکه زین دل هر کجا
خواستم گویم غمی، بنیاد ماتم کرده ای

وه که خلقی ز آه دودانگیز من بگریست خون
ای عفاک الله تو باری دیده را نم کرده ای

زین پریشانی، سرت گردم، خلاصم کن دمی
ای که کار من چو زلف خویش در هم کرده ای

دل به تو دادم، کنون می خواهی این دم جان ز من
آری،آری، بر دلم جور و جفا کم کرده ای

ریش کردی سینه ام از ناوک هجران و باز
خنده کردی بر دلم جور و جفا کم کرده ای

گر ز بی مهری سخن می گویی، آن را خود مگوی
ور ز من می پرسی، از بیداد آن هم کرده ای

خسروا، دیوانگی بگذار و لعلش را مخواه
کاین سلیمان است کز وی قصد خاتم کرده ای
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۷۸۱

ای که در هیچ غمی با دل من یار نه ای
سوی من بین، اگر اندر سر آزار نه ای

از تو هر روز گرفتار بلایی گردم
تو چه دانی که در این روز گرفتار نه ای؟

هر شب از ناله من خواب نیاید کس را
خفته ای تو که در این واقعه بیدار نه ای

با من خسته کم رویم ز تو در دیوارست
می کن آخر سخنی، صورت دیوار نه ای

نار دانی ز دو لب بر من بیمار فرست
شکر آن را که چو من در هم و بیمار نه ای

از برای دل من جان من امروز ببر
گر چه عهدی ست به دنباله این کار نه ای

یار بنشست مرا در دل و من می دانم و او
خسروا، خیز که تو محرم اسرار نه ای
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 178 از 219:  « پیشین  1  ...  177  178  179  ...  218  219  پسین » 
شعر و ادبیات

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA