انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 181 از 219:  « پیشین  1  ...  180  181  182  ...  218  219  پسین »

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


زن

 
شمارۀ ۱۸۰۲

شتربانا، دمی محمل میارای
رها کن تا ببوسم ناقه را پای

نهادند آشنایان بار بر دل
دلم رفته ست و بارش ماند بر جای

روان شد محمل و جانم به دنبال
جرس می نالد و من می کنم وای

ندیدم ره چو غایب شد ز چشمم
غبار بختیان دشت پیمای

تو، ای کت بر شتر آب حیات است
به وادی تشنه می میرم، ببخشای

بیابان پیش چشمم گشت تاریک
مه محمل نشینم، پرده بگشای

دلم چون همرهش شد گویش، ای باد
که جان هم می رسد، تعجیل منمای

خوشی بر مردنم آخر نیارم
بدین دوری همم منزل مفرمای

رسید آن ماه چون خسرو به منزل
تو ره می بین و رو بر خاک می سای
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۸۰۳

مرا زان میر خوبان نیست روزی
گدایان را ز شاهان نیست روزی

به سنگی چون سگان خرسندم از دور
گرم چوبی ز دربان نیست روزی

ز من زایل کن، ای جان، زحمت خویش
چو درمانت ز جانان نیست روزی

رو، ای اسکندر، از همراهی خضر
ترا چون آب حیوان نیست روزی

به حیله چند بتوان زیست آخر
تنی دارم کش از جان نیست روزی

هوس بردم به رویش، گفت بختم
شما را از گلستان نیست روزی

دل و جان و خرد بردی، ترا باد
مرا باری از ایشان نیست روزی

ز دردت باد روزی مند جانم
به دردی کش ز درمان نیست

چه سود از گریه خسرو در این غم؟
چو کشتش را ز باران نیست روزی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۸۰۴

چه کردم کآخرم فرمان نکردی
بدیدی دردم و درمان نکردی

ز هجران تو کفری هست بر من
شب کفر مرا ایمان نکردی

به دشواری برآمد جانم از تن
ببردی جان من، آسان نکردی

چه جانها کان به وجه بوسه تو
برفت و نرخ را ازان نکردی

به گریه خواستم وصلت در این ملک
گدای خویش را سلطان نکردی

به کویت آرزومندان نمودند
نگاهی جانب ایشان نکردی

ترا گفتم که یک روزی مرا باش
برفتی از من و فرمان نکردی

دلم بردی و گفتی خواهمت داد
چو رفتی، پیش یاد آن نکردی

ندیدی عیش خسرو تلخ هرگز
به حلوای لبش مهمان نکردی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۸۰۵

چنین کان خنده شیرین تو کردی
هلاک عاشقان آیین تو کردی

جفا می کرد بر من خود زمانه
بلای عشق تا شد، این تو کردی

نکردی رد سؤال بوسه هرگز
گدایی بر دلم شیرین تو کردی

ترا من دل سپردم، لیک جایش
در آن گیسوی چین بر چین تو کردی

نه مرد عشق بودم من، ولیکن
مگس را طعمه شاهین تو کردی

مبادا نام غم هرگز بر آن دل
مرا گر چه چنین غمگین تو کردی

مرا این ماجرای دیده با تست
چنینم بیدل و بی دین تو کردی

تو خوبان را نمودی پیشم، ای چشم
ستم بر جان من چندین تو کردی

نگفتم بد ترا، ای عشق، هرگز
که قصد خسرو مسکین تو کردی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۸۰۶

ز رحمت چشم بر چاکر نداری
نداری رحمت، ای کافر، نداری

دلم بردی و خوشتر آنکه گر من
بگویم بیدلم، باور نداری

مگو در من مبین، در دیگران بین
که مثل خویش در کشور نداری

به پشت پای خود بنگر که وقت است
از این آیینه بهتر نداری

کله را کج منه چندین بر آن سر
که تا با ما کجی در سر نداری

بخور خون دل و دیده مکن، ای آب
نه خون من که خواب و خور نداری

چودل برداشتن اندیشه ات بود
چرا سنگی به کشتن برنداری؟

حدیث خسرو اندر گوش می کن
ز بهر گوش اگر گوهر نداری
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۸۰۷

شکستی طره، تا در سر چه داری؟
نگویی کینه با چاکر چه داری؟

کله کج کرده ای از بهر آن راست
که خون ریزی، دگر در سر چه داری؟

مسلمان کشتن اندر مذهب تست
بجز این خود تو، ای کافر، چه داری؟

مسلمانی ست این، آخر نه کفرست؟
ستم را، بیوفا، داور چه داری؟

ربودی جان ز خلقی از نگاهی
کنون تا چشم دیگر بر چه داری؟

ورق چون داغ شد، ابتر نگردد
چو داغم کرده ای، ابتر چه داری؟

اگر من گفته ام کز تو صبورم
دروغی گفته ام، باور چه داری؟

غمی دادی و آن دل را سپردم
من اینک حاضرم، دیگر چه داری؟

گرم دیوانه خواهی داشت در دشت
میان بربسته ام بر هر چه داری؟

فتاده سوختم بر خاک راهت
چنینم خاک و خاکستر چه داری؟

بر آب دیده خسرو ببخشای
چو جان تر کرد، چشمش تر چه داری؟
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۸۰۸

مرا چند آخر از خود دور داری؟
دلم را در هم و رنجور داری

روا داری که با آن روی چو شمع
شب تاریک ما بی نور داری

میان داری چو زنبوران کافر
مژه کافرتر از زنبور داری

ز رسوایی مرنج، آخر محال است
که عاشق باشی و مستور داری!

بتی گر داری، از فردا میندیش
که در خانه بهشت و حور داری

تو آن سلطان خوبانی، نگارا
که همچون فتنه صد دستور داری

ز چندان دل که ویران کرده تست
چه باشد گر یکی معمور داری؟

چو آتش در زدی، باری همین بین
چنین باشد که خود را دور داری

معافی، گر نمی پرسی ز خسرو
که خوبی و دل مغرور داری
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۸۰۹

دلا، با غمزه خوبان چه بازی؟
بگو با تیغ خون افشان چه بازی؟

مرا گویی که با من بازیی کن
کنم، جانا، ولی با جان چه بازی؟

ز جان سیر آمدستم من، وگرنه
مرا با آن لب و دندان چه بازی؟

تفحص کن که حال کشتگان چیست؟
چه رانی مرکب و چوگان چه بازی؟

چرا بر خود نمی بخشایی، ای دل
بر کافر مسلمانان چه بازی؟

چو پوشی درد خود از بیم جانی
چنین عشقی، بگو، پنهان چه بازی؟

نه از یارست خوشتر، آنکه بینی
نه از عشق است بهتر، آنچه بازی؟

مکن خسرو که بازی نیست این کار
ترا با ساقی سلطان چه بازی؟
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۸۱۰

رخساره چه می پوشی، در کینه چه می کوشی؟
حال دل مسکین را می دانی و می پوشی

گر نرخ به جان سازی، ور عمر بها گویی
از دیده خریدارم هر عشوه که بفروشی

گفتی که ز می هر دم سودای دلی دارم
تا خون که خواهد بود آن باده که می نوشی

از درد فراقت من بیم است که جان بدهم
ساقی دو سه می برده با داروی بیهوشی

شب رفت، چراغ ما از سوز نمی شیند
ای شمع، تو هم دانم آتش زده دوشی

زین دیده بی فرمان خون چند خورم آخر
یکبار ز سر بگذر، ای سیل که بر دوشی

گر فتنه ز چشم آمد، ای دل، تو چرا مانی
ور سوخته شد عاشق، عارف، تو چرا جوشی

غم بست لبم آخر، درد دل بیماران
از ناله شود وردش، زو مرده به خاموشی

گفتم که کنم یادش تا دل به نشاط آید
چون کار به جان آمد، خوش وقت فراموشی

گر خال بناگوشت دل بستد و منکر شد
باری تو گواهی ده، ای در بناگوشی

خسرو، ز رخ خوبان گفتی که کنم توبه
کاری که ز تو ناید، بیهوده چرا کوشی؟
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۸۱۱

اگر تو سرگذشت من بدانی
دگر افسانه مجنون نخوانی

همی گوید «برو بیدار می باش
مکن تعلیم سگ را پاسبانی »

ز من پرسی که همدردان چه کردند؟
ترا دادند جان و زندگانی

مرا گرد سر آن چشم گردان
که تا بر من فتد آن ناتوانی

نماندم استخوانی هم که باری
سگ تو باشد از من میهمانی

طبیبم داغ فرماید، نداند
که صد جا بیش دارم در نهانی

به بالینش منالید، ای اسیران
که بس شیرین بود خواب گرانی

مرا جان در وفاداری برآمد
هنوز اندر حق من بدگمانی

به قتل خسرو آمد عشق و شادم
که یاری همرهی شد آن جهانی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 181 از 219:  « پیشین  1  ...  180  181  182  ...  218  219  پسین » 
شعر و ادبیات

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA