انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 185 از 219:  « پیشین  1  ...  184  185  186  ...  218  219  پسین »

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


زن

 
شمارۀ ۱۸۴۲

جان شیرین منی، ای از لطافت چون پری
گر پری جان است، تو از جان شیرین خوشتری

گوییا بر آب حیوان برگ نیلوفر دمید
آن تن نازک به زیر فوطه نیلوفری

خواستم جورت بگویم، خوف دل بربست لب
لیک رخ را چون کنم، دارد زبان زرگری

کافرا، تا چند تو خون مسلمانان خوری
بار دیگر گر مسلمانی، بدین سو بنگری

دل ز من دزدیدی و کردی نهان در زیر چشم
پس همی خواهی به خنده جان من بیرون بری

چون بدیدم چشم غلتانت، گزیدم پشت دست
کعبتین آنجا دو چشم، اینجا عجب بازیگری

چشمهای من چو دریا گشت و لبها خشک ماند
چون تو سلطان را چنین بد ملک خشکی و تری

سوز عاشق لطف معشوق است، بر پروانه نیست
منت شمع آنکه دادش دولت خاکستری

می کنی شوخی که، خسرو، جامه ها چندین مدر
خویشتن را گو که چندین پرده دل می دری
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۸۴۳

چه شدت که از کرشمه نظری به ما نکردی؟
سخنی برون ندادی، شکری عطا نکردی

چو گیا به خاک سودم سر خود به زیر پایت
تو چو باد برنگشتی، مدد گیا نکردی

به دلم چه خانه سازی که هزار خانه دارد
ز هزار تیر مژگان چو یکی خطا نکردی

ز طواف کعبه خود چه دوانیم به کعبه؟
ز هزار حاجت من چو یکی روا نکردی

همه عمر وعده کردی، طمع وفا نکردم
که چو عمر بیوفایی سزد، ار وفا نکردی

تو ز حال من چه دانی که به خون چگونه غرقم
چو در این محیط هامون گهی آشنا نکردی

بکن، ای دو دیده، گر چه سر مردمی نداری
نظری به حال خسرو چو به کار ما نکردی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۸۴۴

ز نظر اگر چه دوری، شب و روز در حضوری
ز وصال شربتم ده که بسوختم ز دوری

منم و شبی و گشتی به خرابه های هجران
که عظیم دور ماندم ز ولایت صبوری

چو به اختیار خاطر غم عشق برگزیدم
ز جفا هر آنچه آید بکشیم از ضروری

من اگر هلاک گردم، تو چه التفات داری؟
که ز غفلت جوانی به کرشمه غروری

نه خیال بر دو چشمم، نه یکی هزار منت
که توام ز دولت او شب و روز در حضوری

چمن اینچنین نخندد، تو مگر بهشت و باغی
بشر اینچنین نباشد، تو مگر پری و حوری

گذری اگر توانی به بهار عاشقان کن
که ز اشک من به صحرا همه لاله است و سوری

به شب فراق خسرو چو چراغ سوخت آخر
شبش ار چه تیره تر شد، به چراغ از تو نوری
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۸۴۵

بسم از جمال ساقی و شراب ارغوانی
که به یار تشنه ام من، نه به آب زندگانی

منم و شبی و گشتی چو سگان به گرد کویت
نبرم هوس به شاهی که خوشم به پاسبانی

غمش ار چه کرد پیرم، گله پیش دل نیارم
من و صد هزار چون من به فدای آن جوانی

برش، ای حریف غالب، که خراب کرد و مستم
نه شراب لعل روشن که سرشک ارغوانی

تو ز شهر رفته و من به کمال وجد و حالت
نه زبانگ چنگ و بربط ز داری کاروانی

ز فراق کشته ای و به زبان و جان نوا ده
به عنایتی که داری، به نوازشی که دانی

تن من چو موم ز آتش، بگداخت در فراقت
به دل چو سنگ خارا، تو هنوز همچنانی

چو نوید غم فرستی، دل مرده زنده گردد
که غذای روح باشد غم دوستان جانی

مشو، ای صبا، مشوش ز نفیر دردمندان
چو ز غایبان مجلس خبری به ما رسانی

طمع وصال از تو هوس و خیال باشد
که سگان کوی را کس نبرد به میهمانی

که اگر ز شرح شوقت دل سنگ خون نگرید
ز حدیث عشق باشد سخنی بود زبانی

صفت تو چون توانم، به سخن که هر چه خسرو
به خیال و خاطر آرد، تو به حسن بیش از آنی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۸۴۶

نفسی که با نگاری گذرد به شادمانی
مفروش لذتش را به حیات جاودانی

ز طرب مباش خالی می و رود خواه وساقی
که غنیمت است و دولت دو سه روز زندگانی

غم نیستی و هستی نخورد کسی که داند
که گذشت عمر و باقی نبود جهان فانی

مکن، ای امام مسجد، من رند را ملامت
چو به شهر می پرستان نرسیده ای، چه دانی؟

چه شوی به زهد غره که ز دیر می پرستان
به خدا رسید بتوان به تضرع نهانی

تو و زهد خرقه پوشان، من و دیر دردنوشان
به تو حال ما نماند، تو به حال ما نمانی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۸۴۷

خنده ای کن شکرستان دهن بازگشای
انگبین زان لب چون برگ سمن باز گشای

نقل شاهانه تو پسته و عناب سزد
مردمی کن، قدری گنج دهن بازگشای

با بزرگان نرسد خرده سخن می گویی
خرده گیری به میان نیست، سخن بازگشای

جعد تو تنگ به کار دل ما پیچیده ست
پنجه ای چند ز جعد چو شکن بازگشای

هست کوتاه شب وصل درازیش ببخش
زان سر زلف سیه نیم شکن بازگشای
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۸۴۸

عالم آشوب تر از طره طراه خودی
فتنه انگیزتر از غمزه خونخوار خودی

پای افشرده و زانو زده ای در کاری
دامنت چون بگرفته ست و تو در کار خودی

آیت حسنی و پیچیده به طومار دو زلف
پیچ بر پیچ ز نیرنگ به طومار خودی

گر گرفتار توام، نیست گرفتی بر من
که تو نیز از رسن زلف گرفتار خودی

صبر من طره طرار تو گر باز دهد!
یا شریک عمل طره طرار خودی

دوش بوسی بزدم بر لبت، آزرده شدی
باز کن لب، نه اگر بر سر آزار خودی

وام بردی دل خسرو به گواهی دو چشم
اینک اینک خط تو، گر نه به اقرار خودی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۸۴۹

می به جام ار چه زخون من مسکین داری
نوش بادت که شکرخنده شیرین داری

دو حیات است ز یک خنده تو عاشق را
زانکه در حقه یک خنده دو پروین داری

زان لب ساده گرم بوسه ببخشی، کم ازآنک
نظری جانب این گریه رنگین داری

پیش صوفی گذرو، گریه خونین، فرمای
تا به خون دست بشوید دلش از دین داری

نگری در من و چون من نگرم برشکنی
این چه فتنه ست که بهر من مسکین داری

خار در بستر تنهاییم افگند فراق
زان چه سودم که تو آن بر گل و نسرین داری؟

همه را زنده کنی و بکشی خسرو را
جان من این چه طریق است و چه آیین داری؟
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۸۵۰

بختم از خواب در آمد چو تو با من خفتی
نه در آغوش که در دیده روشن خفتی

هر دمی گردی و در دیده ناخفته دوست
دوستانه ز پی کوری دشمن خفتی

یاد داری که شبی هر دو به بستان بودیم
من به خار و خس و تو در گل و گلشن خفتی

این چه عید است که خسرو ز تو قدری دریافت
که تو با او همه شب دست به گردن خفتی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۸۵۱

گر تو رنج من مسکین گدا بشناسی
جور از حد نبری، حد جفا بشناسی

من جز از تو نشناسم به حق خدمت تو
تو نه آنی که حق خدمت ما بشناسی

تو که از کبر و منی می نشناسی خود را
من مسکین گدا را کجا بشناسی

ز فراقت ز ضعیفی همه خلقم بشناخت
ور تو بینی نه همانا که مرا بشناسی

بسته موی توام، ور به تنم در نگری
موی در موی کنی فرق و مرا بشناسی

برده ای صد دل و زنهار که نیکو داری
که دلم زان همه دلها، صنما، بشناسی

از درون سوختگی دارد و از بیرون داغ
این نشان بهر همان است که تا بشناسی

چون درون جگرم جای گرفتی زنهار
چون بریزی نمکی از لب و جا بشناسی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 185 از 219:  « پیشین  1  ...  184  185  186  ...  218  219  پسین » 
شعر و ادبیات

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA