انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 189 از 219:  « پیشین  1  ...  188  189  190  ...  218  219  پسین »

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


زن

 
شمارۀ ۱۸۸۲

چو کار جهان نیست جز بیوفایی
درو با امید وفا چند پایی

رها کن، چرا می کنی قصر و ایوان
به جایی که نبود امید رهایی

بلند آفتابی ست هر یک که بینی
بگرد اندرو در هوای هوایی

اگر آدمی غرقه گردد به دریا
از آن به که با کس کند آشنایی

اگر چه بسی دردها هست، لیکن
جداگانه دردی ست درد جدایی

چو دیدی که هستی بقایی ندارد
ز هستی چه لافی در این لابقایی؟

مرو بهر مشتی درم نزد هر خس
مکن خدمت گاو چون روستایی

به جیب فلک، خسروا، دست در کن
به هر جا چو دونان چه دامن گشایی؟
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۸۸۳

مرادوش گویی به خواب آمدی
به کف کرده جام شراب آمدی

کنون هست جان کندنم زان خمار
که در خواب مست و خراب آمدی

ز حیرت به خواب اجل می روم
به بیداریم نه به خواب آمدی

به دل بردنم آمدی، عیب نیست
تو مستی به بوی کباب آمدی

شبی داشتم تیره از روز بد
شبم خوش که چون ماهتاب آمدی

چو جستند از گریه من سبب
تو بودی که بر روی آب آمدی

کجا بودی، ای اختر، نیک فال؟
که مه بودی و آفتاب آمدی

به قهر ارچه کامل شدی، هم خوشم
که در تیغ حاضر جواب آمدی

دل خسرو از تو نشد هیچ دور
به ره گر چه بس ماهتاب آمدی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۸۸۴

ز من برشکستی به یکبارگی
در وصل بستی به یکبارگی

درافتاده بودی به دامم، چه سود؟
که از دام جستی به یکبارگی

بیا کز جدایی بر انداختم
همه ملک هستی به یکبارگی

مگر در دلت مهربانی نماند!
که پیمان شکستی به یکبارگی

برفتی و با بدسگالان من
به عشرت نشستی به یکبارگی

چه می خورده ای، خسروا، که دگر؟
ز اندوه رستی به یکبارگی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۸۸۵

تو خود به غمزه سراسر کرشمه و نازی
چه حاجت است که با ما کرشمه ای سازی

به تیغ بازی مژگان مریز خون مرا
که نیست ریختن خون عاشقان بازی

شب آمدی و نگفتم به کس، ولی چه کنم؟
که بوی زلف به همسایه کرد غمازی

حدیث حسن کسی را به عهد تو نرسد
ترا رسد که، نگارا، به حسن ممتازی

از آن شده ست لگدکوب بلبلان سر سرو
که پیش قامت تو می کند سرافرازی

چو جان به پای تو انداختم، خیال بگفت
که من از آن توام تا تو دل نیندازی

رضا به کشتن خود داد خسروت که ز لب
به زنده کردن او چون مسیح پردازی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۸۸۶

ای شب تیره به گیسوی کسی می مانی
وی مؤذن تو به فریاد رسی می مانی

چه خبر داری از آن قافله، ای مرغ سحر؟
که ز فریاد به نالان جرسی می مانی

گریه می خواست همی آیدم از دیدن تو
زان که، ای سرو، به بالای کسی می مانی

عمرم آن است که در دیده همی آیی، لیک
مردن این است که در دیده بسی می مانی

صد شبم چشم به ره مانده و روزی که رسی
طاقتم نیست، اگر یک نفسی می مانی

آخر، ای دل، چه کنم با تو، به هر جا که روی
عاقبت بسته به دام هوسی می مانی

آه سوزنده چرا دود ز تو برنآرد؟
خسروا، چون تو نزاری، به خسی می مانی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۸۸۷

کرشمه کردن تو وقت نار و بدخویی
سزد که نو کند اکنون لباس دلجویی

چه آبروست که حسن از رخ تو می بارد
به وقت صبح که روی چو ماه می شویی

جز از تو روی کسی را نکو نمی بینم
که دیگری نبود خود بدین نکورویی

به عشوه عیش مرا تلخ می کنی هر روز
مکن که خود شودت همچنین به بدخویی

فتاده ام به درت خان و مان رها کرده
رها کن، از من بی خان و مان چه می جویی؟

اگر به پیش تو ازبنده گر بدی گوید
بدو بگو که تو، باری نکو نمی گویی

بیا تو در بر خسرو، ببر غم از دل او
به شادی دل آن کس که در بر اویی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۸۸۸

سمن داری به زیر سبزه یا خود یاسمین داری
رخی داری به از هر دو، هم آن داری، هم این داری

ز غمزه می کشی، ناوک ندانم بر که خواهی زد؟
جنیبت تند می رانی، ندانم با که کین داری؟

از آن زلف و دهان خوش سلیمانی بکن دعوی
که هم دیوت به فرمان است و هم انگشترین داری

به زلف کافرت دارم دل کافر مزاج خود
به زناری بدل کردم همین اسباب دینداری

مرا رخساره زرین شد، چو سیمین دیدمت سینه
مرا جان آهنین باید، چو تو دل آهنین داری

ترا چون آب حیوان روی و عاشق پیش تو مرده
چه سودم از چنان رویی که ما را اینچنین داری؟

حشر در کوی تو زیبد که هستت صورت زیبا
قیامت بر درت اولی که فردوس برین داری

بر آن عزمم که گیرم ساعد سیمین تو یکدم
به من ده اندکی زان گل که اندر آستین داری

خط سبز از پر طاووس می سازد مگس رانت
رها کن تا مگس راند که در لب انگبین داری

لب شیرین به خسرو ده، مبادا خط فرو گیرد
شکر در کام طوطی نه که زاغ اندر کمین داری
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۸۸۹

تا داشت به جان طاقت، بودم به شکیبایی
چون کار به جان آمد، زین پس من و رسوایی

سرپنجه صبرم را پیچیده برون شد دل
ای صبر، همین بودت بازوی توانایی

در زاویه محنت دور از تو چو مهجوران
تنها منم و آهی، آه از غم تنهایی

شبها منم و اشکی، وز خون همه بالین تر
عشق این هنرم فرمود، ار عیب نفرمایی

گفتی که شکیبا شو تا نوبت وصل آید
تو پیش نظر، وانگه امکان شکیبایی!

صد رنج همی بینم، ای راحت جان، از تو
از دیده توان دیدن چیزی که تو بنمایی

گر راز برون دادم، دانی که ز بی خویشی
دیوانه بود عاشق، خاصه من سودایی

بس در که همی ریزد از چشم تر خسرو
کز دست برون رفتنش سر رشته دانایی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۸۹۰

مگر، ای باد نوروزی، گذر بر یار من داری
که گویی این نسیم تازه زان گلزار من داری

اگر چه یاد نارد روزی از ما، چون روی آنجا
سری از من به پای آن فرامش کار من داری

مرا از زندگانی توبه شد، ای مرگ، بی رویش
بیا، بسم الله، ار فرمانی از دلدار من داری

مدان، ای سرو، کز حسن تو حیران مانده ام در تو
ولیکن دوست می دارم که شکل یار من داری

دل آزرده من باری از غمخوارگی خون شد
تو چونی، ای که جان اندر دل غمخوار من داری

کلاه صوفیان را جام می می سازد آن ساقی
درآ، ای محتسب، گر طاقت بازار من داری

من و شبها و هجر و پاسبانی، از سرم بگذر
تو خواب آلود نتوانی که پاس کار من داری

مگر این سو که بنشیند، توانی مردمی کردن
که یکدم پای نازک بر دل افگار من داری

زبانی خسرو و شکر غمت، گر بشنوی ار نه
تو مست دولتی، کی گوش بر گفتار من داری؟
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۸۹۱

دلا، آن ترک را دیدی، کنون سامان کجا بینی؟
نمی گفتم درو منگر که خود را مبتلا بینی

به خیل آن سواری لشکر دلهای مشتاقان
فروزان همچو آتشهای لشکر جابه جا بینی

نیارم گفت کش پابوس از من، ای صبا، لیکن
ز من بر گرد سر گردی ز خیلش هر کرا بینی

شد از درد جدایی جان من صد پاره بنگر تا
به هر یک پاره جان، جان من دردی جدا بینی

یکی بازآ و در دیوارهای خانه خود بین
که در هر یک به خون من نوشته ماجرا بینی

فدای پات صد جان، چون خرامی و کشی صد را
وگر جویند خون از شرم سوی پشت پا بینی

مرا گفتی که خسرو، حال خود بنمای که گاهی
معاذالله که تو این دردهای بی دوا بینی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 189 از 219:  « پیشین  1  ...  188  189  190  ...  218  219  پسین » 
شعر و ادبیات

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA