انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 193 از 219:  « پیشین  1  ...  192  193  194  ...  218  219  پسین »

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


زن

 
شمارۀ ۱۹۲۲

امید نبود ار چه مرا یک نظر از وی
هم دید که بسیار بود این قدر از وی

سلطان ز کجا بر هوسش چشم نگارد؟
درویش که در یوزه کند یک نظر از وی

دل می کشدم جانب آن غنچه هنوزم
هست ار چه که صد تیر بلا در نظر از وی

پژمرده مباد، ار چه خورد از جگرم آب
آن شاخ جوانی که نخوردیم بر از وی

دوش از دل من یاد نمی کرد خیالش
کاین رفته کجا شد که نیامد خبر از وی؟

صد جان به فدایش که گه کشتن عشاق
بنمایدم از دور که گیرند بر از وی

از موی تو بر پای ملائک نهد اشکل
حسنت که نگشته ست خیال بشر از وی

دور از تو مرا دور کنند از تو و گویم
دور از همه کس بود توانم مگر از وی

در کشتن ما عیب کنندش همه، لیکن
گر عیب نگیری، چه خوش است این هنر از وی

من داشته جان را به صد افسانه همه شب
وانگه همه جنبیدن باد سحر از وی

مپسند که میرم چو سگان بر سر راهت
خسرو سگ خانه ست، مبندید در از وی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  ویرایش شده توسط: anything   
زن

 
شمارۀ ۱۹۲۳


من باد نخواهم که وزد بر چو تو باغی
تا از تو نسیمی نرساند به دماغی

خوش دولت مرغی که خورد بر ز تو، ماییم
کز دور خرابیم به بویی چو تو باغی

گر خواه به بازار شوم، خواه به بستان
ما را ز رخت سوی دگر نیست فراغی

گر جلوه طاووس ز روی تو نبینیم
در کوی تو میریم به مهمانی زاغی

تو داغ جگر را چه شناسی که نبودت
جز از می گلرنگ به دامان تو داغی

پروانه که جان را به سر شمع فدا کرد
در مشهد خویش از تن خود سوخت چراغی

آن به که من سوخته پیش تو نیایم
زیبا نبود پیش گلی بانگ کلاغی

لاغ است ترا کشتن، اگر لطف دگر نیست
باری ز من دلشده یاد آر به لاغی

نآمد ز دل خسته خبر، گر چه که خسرو
از گریه دوانید چپ و راست الاغی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۹۲۴


صبا زلف ترا گر دم ندادی
گره بر کار من محکم ندادی

ور از درد دل ما بودی آگاه
مشاطه گیسویت را خم ندادی

وگر در عقل گنجیدی خیالش
ورق بر دست نامحرم ندادی

حکیم ار عشق دانستی، خرد را
نشان سوی بنی آدم ندادی

وگر عاشق به دست خویش بودی
عنان دل به دست غم ندادی

وگر جاوید بودی ملک مقصود
سلیمان دیو را خاتم ندادی

صبا هم دوزخی دانست ما را
وگرنه سوز ما را دم ندادی

ستد جان و جوانی داد ما را
چه می کردم، اگر آن هم ندادی

خلاصی دیدی ار خسرو ز زلفش
گره ها را ز گریه نم ندادی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۹۲۵


زهی رویت شکفته لاله زاری
در حسن ترا گل پرده داری

رخت را بهتر از مه می شمارم
وزین بهتر نمی دانم شماری

درخت صندل آمد قامت تو
که می پیچد در او زلفت چو ماری

روان کردی سمند کامران را
نترسیدی که برخیزد غباری

به دنبالت روان شد آب چشمم
که ریزد بر سر راهت نثاری

چو خود رفتی به تسکین دل من
خیال خویش را بفرست باری

بخواهم یادگاری از تو، لیکن
خیال است اینکه بدهی یادگاری

دلم یک چند بود اندر پس کار
فراقت باز پیش آورد کاری

گلی نشکفته بختم را ز وصلت
ز غم هر موی بر تن گشت خاری

ز شاخ وصل چون برگی ندارم
بخواهم از جناب شاه باری

ز بحر نظم خسرو در نثارت
کشد هر لحظه در شاهسواری
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۹۲۶


بیکار دلی باشد کو را نبود دردی
کاهل فرسی باشد کز وی نجهد گردی

دردی که ز عشق آید، جانم به فدای آن
خود جان نبود شیرین بی ذوق چنان دردی

از گردش چشمت هست آواردگی دلها
تا کعب نفرماید، جنبش نکند نردی

شبها منم و شمعی هم سوخته و هم مست
گه مرده و گه زنده، آهی و دمی سردی

شد وقت گل و روزی فریاد که ننشینی
یک دم چو گل سرخی در پیش گل زردی

زانگه که غمت در دل چون حرص بخیلان شد
دارم همه شب چشمی چون دست جوانمردی

گفتم که غمت آخر تا چند خورد خسرو
خندید که عاشق را به زین نبود خوردی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۹۲۷


گل آمد و هر مرغی زد نغمه به هر باغی
هر فاخته ای دارد با همسر خود داغی

از باد صبا هر کس بشکفته چو گل خرمن
آن باد که من جویم کی می وزد از باغی؟

هر کس غم خود گویان با قمری و با بلبل
من سوخته می جویم رو کرده سیه زاغی

من سوخته ام، زاهد، تو طعنه زنی هر دم
تا چند نهی داغی ما را زبر داغی

خسرو نشود هرگز عشق و خردت با هم
کان زاغ نمی گنجد در خانه انباغی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۹۲۸


عشق آتشم در جان زد و جانان ازان دیگران
ما را جگر بریان شد و او میهمان دیگران

ای مرغ جان، زین ناله بس، چون نیست جانان ز آن تو
بیهوده افغان می کنی در بوستان دیگران

گه نقد جان لب را دهم، گه مایه دل دیده را
من بوالفضولی می کنم، کالا از آن دیگران

جویم ز پیران بی غمی، لیکن چنین بختم کجا؟
با من جوان مردی کند بخت جوان دیگران

گر کشتنی شد بیدلی، تا کی ز خلقم سرزنش؟
باری به تیغ خویش کش، چند از زبان دیگران؟

بگذار میرم بر درت، منمای خوبان دگر
مفرست خاک کوی خود بر آستان دیگران

بر دیگران می بندی ام، ای چشمه حیوان، بکن
چون خود بشستی از دلم نام و نشان دیگران

گویم که مردم از غمت، گویی که نتوان این قدر
سهل است آخر، جان من، مردن به جان دیگران

تو سود کردی بنده را، من جان زیان دادم به تو
مپسند بهر سود خود چندین زیان دیگران

تو می خوری، من درد و غم، یعنی روا باشد چنین
شربت تو آشامی و تب در استخوان دیگران

خسرو به تار موی تو جان می دهد دیگر جهان
گر چه علی الرغم منی جان و جهان دیگران
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۹۲۹


فراهم کرد شکل کج کلاهی
که در زیر کلاهش هست ماهی

گناه از دیدن خوبانست حقا
که نفروشم به صد توبه گناهی

سیه رویم ز دل کاین دل چنان سوخت
که بر رو می رود خون سیاهی

چنانم شب دراز آمد که شادم
اگر خورشید بینم بعد ماهی

خیالت خوابگه در چشم من کرد
مرنج، ار هست ناخوش خوابگاهی

ز سوزت چون رهم، ای جان من، وای
که دایم از غمت هستم به چاهی

به هر گلزار اشکم سبزه ها رست
سمندت را رسد زینسان گیاهی

مرا درد و غمت ز آن روی کشتند
که خسرو را رسد در دیده راهی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۹۳۰


مرا دل با یکی مانده ست جایی
که ناید روزی از کویش صبایی

همه کس ز آتش بیگانه سوزد
من مسکین به داغ آشنایی

بیا، ای زاغ، کاین آن استخوان است
که بر وی سایه اندازد همایی

مزن طعنه پریشانیم بگذار
که عمرم رفت بر باد هوایی

به جرم عشق کشتن حاجتم نیست
که داند عشق کردن هم سزایی

مه و خورشید گو، بر جای خود باش
که ما هم شاهدی داریم جایی

ز عشقت کار من جایی رسیده ست
بجز مردن نمی بینم دوایی

ز تیغت بیم خسرو بیش از این نیست
که گیرد دامنت خون گدایی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۹۳۱


ای زلف تو هر گره گشادی
وی خط تو خطه و سوادی

ای چشم مرا چراغ خانه
در سر مکن از کرشمه بادی

در راه نیاز می نهی پای
خوش راهی و بوالعجب نهادی

شب چشم تو خلق را همی کشت
چونست ز ما نکرد یادی؟

یک فوج ز غمزه نامزد کن
تا با صف غم کنم جهادی

سر می دادم به هر نگاری
گر تیغ غمت زیان ندادی

سرگشته نبودی، ار دل من
در دست خط تو چون فتادی

پرکار اگر به دست خویش است
از دایره پا برون نهادی

تو تیر ستم گشاده و من
دل بسته بر اینچنین گشادی

گر از ستم تو بد گریزان
ایام چو خسروی نزادی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 193 از 219:  « پیشین  1  ...  192  193  194  ...  218  219  پسین » 
شعر و ادبیات

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA