انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 195 از 219:  « پیشین  1  ...  194  195  196  ...  218  219  پسین »

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


زن

 
شمارۀ ۱۹۴۲


به فراغ دل زمانی نظری به ماهرویی
به از آنکه چند شاهی، همه عمر های و هویی

نه ز دست نوجوانان به چمن شدم، ولیکن
هوس جمال جانان نرود به رنگ و بویی

نفسم به آخر آمد، نظرم ندید سیرش
بجز این نماند ما را هوسی و جستجویی

ببرید ناتوان را به طبیب آدمی کش
که چو مرد نیست باری به نظاره چو اویی

چه خوش است مست ما را به کرشمه لعب چوگان
که به خاک در نغلتد سر ما بسان گویی

به خدا که رشکم آید ز رخت به چشم خود هم
که نظر دریغ باشد ز چنان لطیف رویی

دل من که شد ندانم چه شد آن غریب ما را
که برفت عمر و نآمد خبرش به هیچ سویی

سخن سگان شبرو نزند مگر کسی را
که شبیش بوده باشد گذری به گرد کویی

مکن، ای صبا، مشوش سر زلف آن پریوش
که هزار جان خسرو به فدای تار مویی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۹۴۳


من ترا دارم و جز لطف توام نیست کسی
در جهانم نبود غیر تو فریاد رسی

نفسی بی تو نیارم زدن، ای جان، گر چه
نکنی یاد من خسته به عمری نفسی

هر کسی راست هوایی و خیالی در سر
من بجز فکر و خیال تو ندارم هوسی

غرقه در بحر غم عشقم و در خون جگر
می رود بی رخت از چشمه چشمم ارسی

بیش ازینم چو مگس از شکر خویش مران
که تفاوت نکند در شکرستان مگسی

بر من دل شده هر چند گزیدی دگری
به وصالت که به جای تو مرا نیست کسی

بلبل جان من از شوق گلستان رخت
تا به کی صبر کند نعره زنان در قفسی

طالب وصل شو، ای خسرو خوبان، خسرو
نه من دلشده ام، بس که چو من نیست کسی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۹۴۴


در سر افتاده ز عشق توام، ای جان، هوسی
با سگ کوی تو گفتم که برآرم نفسی

بر درت حلقه چو زنجیر درم بهر درای
ناله ها کردم و فریاد چو بانگ جرسی

نشدی ملتفت حال من، ای عمر عزیز
هرگز این خواری و زاری نکشیده ست کسی

حلقه زلف سمن سای تو در دور قمر
فتنه پیدا کند و غارت و آشوب بسی

سر به سر با سگ کوی تو نهاده خسرو
چون به پابوس تو، ای جان، نشدش دسترسی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۹۴۵


بسیار باشد، ای جان، از همچو من غمینی
نازی که می کشم من از چون تو نازنینی

تا دست و پا نهادی در حسن کس ندیدم
پایی به دامن اندر، دستی در آستینی

گر در جهان بگردی از جور خود نیابی
بی آب دیده خاکی، بی خون دل زمینی

از شبروان کویت هر گوشه ای و آهی
وز هندوان چشمت هر غمزه در کمینی

شمشیری از خیالت، بر ما سری و جانی
زناری از دو زلفت، از ما دلی و دینی

پوشیده ام بر دل مشکین زره ز زلفت
کز گوشه های چشمت ترکی ست در کمینی

زنبور وار بستی در خون من میان را
زان لعل دلنوازم ناداده انگبینی

در شهر بند عشقت دانی که کس نداند
قدری چو من غریبی، جز همچو من غمینی

شبهاست بنده خسرو کز پا نمی نشیند
روزی نشیند آخر با چون تو همنشینی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۹۴۶


آن چشم شوخ را بین هر غمزه ایی بلایی
وان لعل ناب بنگر هر خنده ای جفایی

هر ابرویی ز رویت محراب بت پرستی
هر تار مو ز زلفت زنار پارسایی

گویند، چیست حالت آن دم که پیشت آید؟
چون باشد آنکه ناگه پش آیدش بلای

این غم که هست دانم هر دو ز تو برین دل
می کش که ظالمی را خوش می کنی سزایی

گر غرقه بر نیاری، باری کم از فسوسی
ای آشنات هر دم در خون آشنایی

وصلت همین قدر بس کافتادمت چو در ره
از ره کنی به یک سو سنگی به پشت پایی

سودای زلف آن بت امشب بکشت ما را
آه، ای شب، سیه رو، پایانت نیست جایی

من خود ز محنت خود بودم به جان دگر سو
وه کز کجا فتادی بر جان مبتلایی

سلطان من توانی مهمان خسرو آیی
بیداری است امشب در خانه گدایی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۹۴۷


هر شبم کآهم به عالم دم زدی
آتش اندر خرمن عالم زدی

سوخت جانم را غم و غم سوختی
ذره ای سوز من ار بر غم زدی

گر دلم را دست بودی بر فلک
دیده ای سقفش که چون برهم زدی

زین زبان دانی اگر جم بودمی
آسمانم بوسه بر خاتم زدی

در تن خاکی و سلطانی بدی
خاک پایم آسمان را کم زدی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۹۴۸


من ندیدم چون تو هرگز دلبری
سرکشی عاشق کش و غارتگری

از تو یک ناز و ز خوبان عالمی
وز تو تیری و ز دلها لشکری

از زمین پنهان بماند آفتاب
گر برآیی بامداد از منظری

من سری دارم که در پایت کشم
گر تو در خوبی نداری همسری

از کجا بر روزگار من فتاد
چون تو سنگین دل بلای کافری

دست نه بر سینه ام تا بنگری
آتش پوشیده در خاکستری

ماند چشمم روز و شب در چارسو
تا مگر ناگه در آیی از دری

من که از خود بر تو غیرت می برم
چون توانم دیدنت با دیگری

هر که دید از چشم خسرو خون روان
گشت هر مو بر تن او نشتری
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۹۴۹


آنکه مرا در دل است گر به کنار آمدی
کسی ستم روزگار بر من زار آمدی

یار ز دستم برفت، کار ز دستم نماند
کار به دست است، اگر دست به یار آمدی!

دست من آنگه که گشت از سر زلفش جدا
کاش که پای حیات بر دم مار آمدی

صبر و دل از من برفت، قدر ندانستمش
از پی این روزگار این دو به کار آمدی

از پس سالی مگر روی نماید چو گل
غنچه که بسته قبا باد سواد آمدی

خسرو از آن یک کنار جان به میان ریختی
آنکه برفت از میان گر به کنار آمدی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۹۵۰


یک ره بکن ز غمزه خونین اشارتی
کافتد ز فتنه در همه آفاق غارتی

چندین به شهر دزدی دلها کجا شود؟
در دیده گر ز چشم تو نبود اشارتی

آن را که می کشی، به ازین نیست خونبهاش
از سر کنیش زنده، گر آیی زیارتی

گر بی رخت عمارت عمرم کند سپهر
بادا خراب، یارب ازینسان عمارتی

گویند دوست وعده به شمشیر می کند
آن بخت کو که یابم از ایشان بشارتی

من وصف آن جمال چگونه کنم که هیچ
فیروزمند نیست بر آنم عبارتی

عشق آتش است، خسرو، اگر سوزدت مرنج
دانی که آتشی نبود بی حرارتی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۹۵۱


آمد بهار و سرو بر آراست قامتی
گل بر کشید بهر طرب را علامتی

گردیده باد بر سر آن سرو جان من
گردان چو باد گرد بر آن سرو قامتی

قد قامت الصلوة مؤذن زند به صبح
من نیم شب شوم به قد یار اقامتی

او در خرام و انبهی جان به گرد او
حشری ست گوییا که روان با قیامتی

تاراج غمزه هاش در آمد به شهر و کو
در خانه ای نماند متاع سلامتی

هم خون عاشقان گنهش را شفیع باد
چون نیستش ز کردن خونها ندامتی

ای پندگوی، در گذر از پند بیدلان
دانی که مست را نبود استقامتی

گفتار خویش بیهده ضایع چه می کنی؟
در حق گمرهی که نیرزد سلامتی

داغم نهاد بر دل و در جانیم هنوز
به زین مخواه سوختگان را غرامتی

صد فتنه ز آب دیده نوشتم بر آستان
نخسرو برو نخواند ز بیم شئامتی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 195 از 219:  « پیشین  1  ...  194  195  196  ...  218  219  پسین » 
شعر و ادبیات

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA