انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 20 از 219:  « پیشین  1  ...  19  20  21  ...  218  219  پسین »

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


زن

 
شمارهٔ ۱۸۸

سرو به دید آن قد و رعنایی ازان بالا گرفت
در چمنها لاجرم کارش ازان بالا گرفت

با قدش نسبت ندارد قامت سرو بلند
راست می گوییم و بر ما نیست این کس را گرفت

جز حدیث تیر او در دل نمی آید مرا
تا خیال آن کمان ابرو به چشمم جا گرفت

حق آن قرص رخ و آن لب نمی داند رقیب
خواهد آن نان و نمک روزی دو چشمش را گرفت

من که پیچیدم به فکر آن دو زلف عنبرین
عاقبت زین فکر بی پایان مرا سودا گرفت

دوش می گفتم ز سوز دل حدیثی با چراغ
در سر شمع آتش افتاد و ز سر تا گرفت

خسروا، تا یافت مأوا جان ما در کوی دوست
شد مقیم آن سر کو و دلش از ما گرفت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۸۹

باز جانا، آتش شوق تو در جان جا گرفت
خانه صبر از غمت سر تا به سر سودا گرفت

سرو نازم رقص رقصان دی درآمد در سماع
حلقه حلقه عاشقان را جان و دل یغما گرفت

آتش سینه اگر چه مدتی می سوخته ست
عاقبت شعله زد و از راه دل بالا گرفت

من به نقد امروز با وصل بتانم در بهشت
زاهد بیچاره در دل وعده فردا گرفت

هر محبی کو قدم در راه عشق از صدق زد
پیش محبوب او به آخر پایه اعلا گرفت

دولت خسرو همین باشد که او در کوی دوست
با سگانش همنشین شد منصب والا گرفت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۹۰

آفت دین مسلمانی جز آن عیار نیست
تشنه خون مسلمانان جز آن خونخوار نیست

ما و عشق یار اگر در قبله و در بتکده
عاشقان دوست را با کفر و ایمان کار نیست

یک قدم بر جان خود نه یک قدم بر دو جهان
زین نکوتر رهروان عشق را رفتار نیست

بر تن شیرین نظر هم هست بار از نازکی
بر دل فرهاد کوه بیستون بار نیست

در جهاد نفس عاشق را کم از غازی مدان
گاه سربازی مقامر کمتر از عیار نیست

ای برهمن، بار ده رد کرده اسلام را
یا چو من گمراه را در پیش بت هم بار نیست

چند گویندم که رو زنار بند، ای بت پرست
از تن خسرو کدامین رگ که آن زنار نیست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۹۱

ای که بی خاک درت در دیده من نور نیست
گر مثل جان می رود، ترک توام مقدور نیست

روزی اندر کوی خودبینی قیامت خواسته
زانکه آه دردمندان کم ز نفخ صور نیست

رخ چه پوشی چون حدیث حسن تو پنهان نماند
گل به صد پرده درون از بوی خود مستور نیست

گر گناهم هست در رویت نظر، معذور دار
زین گنه گر جان رود، این نیز چندان دور نیست

سنگ دربان ار چه مزد جانست نیز از در مران
کز پی مردن رسید اینجا، ولی مزدور نیست

پرسش من آمدی، وز دیدنت جان می رود
کشتنت، ای جان من پرسیدن رنجور نیست

در شب تاریک هجرانم به سر شد روزگار
چون توان کردن چون شمع بخت ما رانور نیست

دل ز سلطان خیال اقطاع غم شد، چون کنم
شحنه جان را ز سلطان خرد منشور نیست

گریه گر لشکر کشد ناله رهد گریه چه سود؟
چون هزار امید، بر یک کام دل منصور نیست

ای خیال یار صورت می کنی در دل مرا
صبر خسرو را رقم در دفتر شاپور نیست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۹۲

ماه تابانست و همچون روی تو تابنده نیست
ابر بارانست و همچون چشم من بارنده نیست

پیش رفتارت نیاید راه کبکم در نظ ر
گر رونده هست، لیکن همچو تو آینده نیست

حور بسیار است، دل بردن نیارد همچو تو
شوخ و عیار و مقام پیشه و بازنده نیست

چون بلایی نیست چشمت را به کشتن باز کن
هر که در عهدت به مرگ خویش میرد، زنده نیست

دل کرا سوخت در این غم بر من دل سوخته
جز دل من چون کسی پهلوی من سوزنده نیست

در وفای یار باید باخت باری جان خویش
چونکه جان بیوفا با هیچ کس پاینده نیست

چند دیده بر زمین ساید ز عشق پای تو
چشم خسرو، کاو به خاکی از درت ماننده نیست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۹۳

چون به گیتی هر چه می آید، روان خواهد گذشت
خرم آن کس کو نکو نام از جهان خواهد گذشت

ناوک گردون که آید از همه نظاره کن
کز کیان بگذشت تا نیز از کیان خواهد گذشت

جز ز یک کس نگذرد یک تیر بین در کیش چرخ
کش یکی تیر است، لیک از همگنان خواهد گذشت

آن که می گوید که خواهم دید پایان جهان
بس که بر بالای ما پیر و جوان خواهد گذشت

گر جوان گر پیر، چون ما بگذریم از این جهان
گر بخواهی دید گو تا بر چسان خواهدگذشت

چون گریزم از جفای آسمان، چون عاقبت
سیل کز بام آید اندر ناودان خواهد گذشت

کاروان دوستان بسیار بگذشت و هنوز
بین کزین ره چند ازینسان کاروان خواهد گذشت

هر که هست آخر نه در زیر زمینش رفتن است
خود گرفتم در بلندی ز آسمان خواهد گذشت

مهر جانی و بهاری کایدت، خوش باش، از آنک
چند چند از نوبهار و مهر جان خواهد گذشت

خسروا، بستان متاعی در دکان روزگار
کاین بهار عمر ناگه رایگان خواهد گذشت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۹۴

دیدمش امروز و شب در دل کنون خواهد گذشت
باز تا شب بر من بیچاره چون خواهد گذشت

گفتیم جان در میان کن، زو ببر دل، چون برم
کو میان جان شبی صد ره فزون خواهد گذشت

امشب، ای جان کهن، بیرون گذر بیگانه وار
کاشنای دیگرم در دل درون خواهد گذشت

آن عقوبت ها که در روز قیامت گفته اند
اندرین شبهای غم بر من کنون خواهد گذشت

جام خود باری به یک جرعه نگون کن بر سرم
کاش روزی چون همه عمرم نگون خواهد گذشت

جور می کن تا به صد جان می کشم کز آسمان
هر چه آید بر سر خاک زبون خواهد گذشت

راز خون آلود خود، ای دل، مده دامن برون
کاین ورق خام است و حرف از وی برون خواهد گذشت

دیده دل را در بلا افگند و خواهی دید فاش
در میان دیده و دل موج خون خواهد گذشت

خسروا، گر عاشقی می سوزد و لب مگشا، ازانک
دود این روزن ز چرخ آبگون خواهد گذشت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۹۵

با غمش خو کردم امشب، گر چه در زاری گذشت
یاد می کردم ازان شبها که در یاری گذشت

خواب هم ناید گهی تا دیدمی وقتی، مگر
زان شب فرخ که با یارم به بیداری گذشت

بر درش سودم همه شب دیده و چشم مرا
عزتی بود، ار چه بر خاک درش خواری گذشت

مردمان گویند چونی در خیال زلف او
چون بود مرغی که عمرش در گرفتاری گذشت

نوش بادا بر من و تو شربت عیش، ار چه دوش
بر تو در می خوردن و بر من به دشواری گذشت

گر چه در هجر توام جز خوردن غم کار نیست
هم فسوس من ز عمری کان به بیکاری گذشت

ناخوش آن وقتی که بر زنده دلان بی عشق رفت
ضایع آن روزی که بر مستان به هشیاری گذشت

ماجرای دوش می پرسی که چون بگذشت حال
ای سرت گردم، چه می پرسی، به دشواری گذشت

دل گران شد ارچه از بار غمت خسرو، از انک
شخص چون مویش ز عالم با سبکباری گذشت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۹۶

چون گذر بر خاک داری بر سرت این باد چیست
چون ز گل بنیاد داری دل بر این بنیاد چیست

کار چون تقدیر دارد ز اختران رنجش چراست
چون کند سلطان سیاست ناله از جلاد چیست

یاسمینها چون همه رخسار و زلف نیکوانست
نام این نسرین چرا شد، نام آن شمشاد چیست

چون بقا را در جهان پیش خرد سرمایه نیست
این به ریشت باد چندین، در بروتت باد نیست

دولت و محنت چو هر دو بر کسی پابنده نیست
زین دلت غمگین چرا شد زان درونت شاد نیست

آفت مردم طمع شد از خود و مردم مرنج
مرغ را دانه بلا شد طعنه بر صیاد چیست

خون خلقی ریزی و ناگه گرت ریزند خون
چون ستم خو می کنی از دیگران فریاد چیست

چند تن پروردن، ای از عالم دل بی خبر
چون دلت ویرانه است این آب و گل آباد چیست

یارکی دارند که خسرو می خورد غم چون شکر
بر دل شیرین چه روشن کانده فرهاد چیست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۹۷

یار اگر برگشت در تیمار بودن هم خوش است
ور شکیبایی بود بی یار بودن هم خوش است

عزتی گر نیست ما را نزد خوبان، عیب نیست
عاشقان را پیش خوبان خوار بودن هم خوش است

جنگهای او خوش است ار آشتی را جا بود
وزعتاب و خشم در آزار بودن هم خوش است

گر چه خفتن خوش بود با یار در شبهای وصل
لیک در شبهای غم بیدار بودن هم خوش است

اندک اندک گه گهی با یار بودن خوش بود
ور میسر گرددم بسیار بودن هم خوش است

چون مسلمان بود، می نتوانم از دست بتان
پیش بت بر بسته زنار بودن هم خوش است

گر چه از من شیر مردی ناید اندر کوی عشق
چون سگانم شهره بازار بودن هم خوش است

باخبر بودن خوش است اندر مقام زاهدان
بی خبر در خانه خمار بودن هم خوش است

خسروا، گر در نمی گنجی به خلوتگاه دوست
همنشین با عاشقان زار بودن هم خوش است
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 20 از 219:  « پیشین  1  ...  19  20  21  ...  218  219  پسین » 
شعر و ادبیات

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA