ارسالها: 6368
#1,991
Posted: 24 Dec 2014 18:25
شمارۀ ۱۹۹۲
ترک من خونابه من بین و دست از من بشوی
ترک ترکی گیر و دل را هم ز مرد و زن بشوی
یک نظر می خواهم از چشمت درین خواب اجل
یک ره از خواب جوانی نرگس پرفن بشوی
دشمن اندر گریه جان منست ای دوست خیز
دوستان کشته را از گریه دشمن بشوی
تیغ مژگان گر چه با چندان کشش آلوده نیست
گریه کن بر کشتگان وان تیغ مردافکن بشوی
نیم کشت غمزه کردی نیم خوردی در شراب
تهمت جان بهانه جوی را زین تن بشوی
خسروا از دل بسی رفتی تو خاک میکده
چند لاف زهد بازی تری از دامن بشوی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ویرایش شده توسط: anything
ارسالها: 6368
#1,992
Posted: 24 Dec 2014 18:25
شمارۀ ۱۹۹۳
جهانی به خواب خوشست و من از غم به بیداری
خورد هر کس آب خوش دل من به خونخواری
شب از غم بود صد سالم همه شب ز غم ناله
نباشد چنین حالم گرم دل کند یاری
گو کنم چو کم کاری هوای چون تو یاری
جفا کن کنون باری که میرم به دشواری
زدی غمزه و هر دم نمایی رخ و لب هم
چه بخشی کنون مرهم که زخمی زدی کاری
چو بر کنگرش جو جو ترا جلوه باید نو
رگ جانم ببرد خسرو کمندت به دست آری
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ویرایش شده توسط: anything
ارسالها: 6368
#1,993
Posted: 24 Dec 2014 18:26
شمارۀ ۱۹۹۴
خیالی کرده ام وین از خیال خود نمی دانی
ز ابرو پرس اگر جور هلال خود نمی دانی
نهادی سنبله بر مشتری و می کشی خلقی
منت آگه کنم گر تو وبال خود نمی دانی
ز جولان سمندت دور بادا چشم بد گرچه
صف موران مسکین پایمال خود نمی دانی
مه دو هفته می خوانی رخ خود را و من چون مه
همی کاهم که در خوبی کمال خود نمی دانی
مگو ای شاخ خلق از دیدنم بهر چه می میرند
تو یعنی از بلای زلف و خال خود نمی دانی
دمی با مردم دیده نشستی پس دم دیگر
اگر زین هم نشینی بد ملال خود نمی دانی
بخواهد رفت ناگه جان . . . خود درین خسرو
که حالی در چنین نظاره حال خود نمی دانی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ویرایش شده توسط: anything
ارسالها: 6368
#1,994
Posted: 24 Dec 2014 18:26
شمارۀ ۱۹۹۵
گر تو یک ناوک از آن چشم سیه بستانی
ملک نه چرخ ز خورشید و ز مه بستانی
عارضت ماند در آبنوس جان ای سلطان
چه شود گر نفسی عرض سپه بستانی
آن دلی کش همه خوبان نتوانند ستد
تو از آن چشم سیه نیم نگه بستانی
بی گرو جان دهم و بوسه همی خواهم وام
لیک شرطی که یکی بدهی و ده بستانی
دیدنت شد گنهم منتهی بر دیده نهم
گر کشی چشمم و انصاف گنه بستانی
جان دهم نه کنی ارزد نه یکی صد جان آن
که به صد ناز از آن گفتن نه بستانی
جان گریزانست ز خسرو اگر آن سو ای باد
بگذری بوی از آن زلف سیه بستانی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ویرایش شده توسط: anything
ارسالها: 6368
#1,995
Posted: 24 Dec 2014 18:27
شمارۀ ۱۹۹۶
می شکفد گل به چمن تا ز نسیم سحری
وه چه خوشی گر نفسی پهلوی من باده خوری
گر ز خرابی منت نیست خبر رنجه مشو
مستی حسن ترا شاید اگر بی خبری
آهن و سنگ آب شود ز آه دل غم خور من
نرم نگردد دل تو وه چه عجب جانوری
هر کسی از پیرهنت رشک برد در برتو
من ز زمینی که تو آن زیر قدم می سپری
من به رهت خاک شدم بو که ته پا کنیم
سوی دگر پرشکنی کرده تو خوش می گذری
تا ستدی دل ز تنم ماند تنم خسته ز غم
باز دهد خسرو اگر جان ز تنش تو ببری
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ویرایش شده توسط: anything
ارسالها: 6368
#1,996
Posted: 24 Dec 2014 21:22
قصــاید
قصیده شماره ۱: خوش خلعتی است جسم ولی استوار نیست
قصیده شماره ۲ : مرد همه جا سر کار به
قصیده شماره ۳ :دریای ابرار «این تلخ می که هست دل مرده را حیات زهر است در دهان حریفان بد فعال»
قصیده شماره ۴ : زمان ارکان هر دو بار باز هم روبرو شدند و از هر دو جانب شاعران قصیدهها سرودند قصیدهٔ معروف امیر خسرو شاید در همین مجالس قرائت شده باشد
قصیده شماره ۵ : امیر خسرو نزد سلطان کیقباد رسید قصیدهٔ مدحیه را شاید درین ایام به وی تقدیم داشته باشد
قصیده شماره ۶ : اشعار حاوی و قایع تاریخی از قران السعدین (حاوی مجمل کتاب ) مجموع عنوانهای فصول مثنوی و قران السعدین که ضمنا فهرست مندرجات کتاب میباشد نیز بذات خود یک قصیدهٔ مستقل میشود و آنرا در اینجا میریم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ویرایش شده توسط: anything
ارسالها: 6368
#1,997
Posted: 25 Dec 2014 10:01
قصیده شماره ۱
خوش خلعتی است جسم ولی استوار نیست
خوش حالتی است عمر ولی پایدار نیست
خوش منزلی است عرصهٔ روی زمین دریغ
کانجا مجال عیش و مقام قرار نیست
دل در جهان مبند که کس را ازین عروس
جز آب دیده خون جگر در کنار نیست
غره مشو ز جاه مجازی به اعتبار
کاین جاه را به نزد خدا اعتبار نیست
زنهار اختیار مکن بهر منزلی
کانجا بدست هیچکس اختیار نیست
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ویرایش شده توسط: anything
ارسالها: 6368
#1,998
Posted: 25 Dec 2014 10:03
قصیده شماره ۲
مرد همه جا سر کار به
شخص معطل خجل وخوار به
بهرهٔ مقصود چو بی رنج نیست
کاهل بیکار به پیکار به
مرد که شبلی نشود گاه کار
زو سگ بازار به مقدار به ...
زان تن کاهل که گل نازکست
خارکش سوخته صد بار به ...
سرعت جاهل که سبک شد به راه
از کسل حامل اسفار به ...
دل که به گل ماند نیامد برون
سنگ گر انست به دیوار به
پیر کمان پشت به عزلت نشست
پورشتابنده به بلغار به ...
وانکه جوانیش زپیری به است
خلوتش از صحبت اغیار به ...
مرغ که در بادیه خون ریز شد
خار و خسش از گل و گلنار به
عشق خوشست ار همه باشد مجاز
لیک ز شهوت ره انکار به
گر نظر صدق به صنع خداست
دیو به چشم از بت فرخاربه
مرتبهٔ عشق چو بیچارگی است
فخر بدین مرتبه ناچار به
مسکنت ارهست به پندار و کبر
مسکنت از کبر ز پندار به
دون که بود باد سری درسرش
بر سر او خاک به انبار به
وانکه بود خاک ره از حسن خلق
چون گل کعبه شرف آثار به
سر مکش از گرد ره رهر وان
خاک حرم بر سر زوار به
مرد که گردون کشد از حکم پیر
سیلیش از دیو ستمکار به
در حق میشی که رمید از شبان
تربیت گرگ ستمکار به
نفس حرون گربه ریاضت برفت
حبل متین بر سرش انبار به
زن دم اخلاص به طاعت از انک
زندگیت زین دم ابرار به
خرقهٔ تزویر که پوشد فقیر
دوخته از سوزن پندار به
ابر چه پوشد ضو خورشید را
حلهٔ خورشید را نوار به
طاعت اگر از پی مال و زر است
کاسه که خاکیست نگونساز به
نزد معاشر که نباشد خسیس
برگ گل از تنگهٔ دینار به ...
از پی ظلم آنکه صبوحی کند
نور نشاطش چو شب تار به ...
شربت نوشی که به ظالم دهند
خون همان طالم خونخوار به
فرض بجای آور و مجو بیش ازانک
حرص کم از طاعت بسیار به
تن چو به خرمای کسان میل کرد
دام شکم دوخته از خار به ...
خواجه که از خون کسان خورد می
از قلم او نی و مزمار به
کی کند اندیشه روز حساب ؟
تذکره آنرا که ز طور مار به
ور عطش فکر نبرد حریف
از چه زمزم خم خمار به
از سرشاخی که خورد آب غیر
خوردن نار ازخورش نار به ...
ابر ببارد چو بگویی ببار
دست سخی زا بر گهر بار به
گر تبر هیزم دیگ عطاست
آن تبر از تیشهٔ نجار به ...
دیده که باشد به جفا تیز بین
تیرش انداز که افگار به ...
نفس که در دل گهری از حیاست
بر دو لب بسته صدف وار به
هر سخنی در محل خود نکوست
زمزمه مرغ به گلزار به ...
بر جهلا جهل نکو تر ز پند
درد خر از داروی بیطار به
نام شه انجیر نه این شعر را
کو به بهی از همه اشعار به ...
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ویرایش شده توسط: anything
ارسالها: 6368
#1,999
Posted: 25 Dec 2014 10:06
قصیده شماره ۳
وس شه خالی و بانک غلغلش درد سر است
هر که قانع شد به خشک و ترشهٔ بحر وبر است
تا ز هر بادی به جنبی ، پا به دامن کش چو کوه
کادمی مشتی غبار و عمر باد صرصر است
شکرگو ، ار فقر نفست را کشد ، زیرا خلیل
چون تبر برداشت منت بر بتان آذر است
دولت آن نبود که سلطان را پرستی چون سگان
خدمت درویش کن کاین مایه فراذ فرتر است
مرد بینا در گلیم و پادشاه عالم است
تیغ خفته در نیام و پاسبان کشور است
پیر ار از نامردای رگ چو پیدا شد ز پوست
بهر تعلیم مریدان، راستی را مسطر است
هست بینایی بشر آنجا که عین عزت است
هست مرغابی ملک جایی که به حر اخضر است
فرهمت سالکان را ، راه عرش و کرسی است
پر بلبل ، نردبان شاخ سرو صرصر است
جعفر آن باشد که طیار ازفلک بیرون پرد
نی کسی کاو بال را طیار سازد جعفر است
نفس خاک تست هر گه نور بر تو تافتست
سایه زیر پابود هر گه که برتارک خور است
در تصوف ، رسم جستن، خنده کردن بر خود است
در تیمم مسح کردن خاک کردن برسر است
دل زسوداهای گوناگون بشوی و جمع باش
زانکه اوراق سفید ایمن ز بیم ابتر است
کار بیداران نباشد خوابگاه آراستن
همت درویش خواب آلوده جایی لنگر است
رخش همت را فگن بر گستوان از دلق فقر
نقش محراب بکن کاینجا جهاد اکبر است
خستن نفس گزندهٔ مذهب صاحب دلت
کشتن مار گزندهٔ قوت افسون گر است
از جراحت زنده گردد دل که فاسد شد چو خون
ورد «الشافی هوالله» بر زبان نشتر است
کاراین جا کن که تشویش است در محشر بسی
آب از این جا بر، که در دریا، بسی شور و شر است
احتراق مفلسی مصباح راه ظلمت است
ذوالفقار حیدری مفتاح به آب خیبر است
هر که پا بسته به زر باشد به زنجیرست اسیر
بیش از این نبود که او بسته به زنجیر زر است
رسم مردم نیست خود بینی ببین مردم به چشم
عین بینایی و در خود ننگرد، زان سرور است
چشم حاصل کن که آنگه مینماید بیحجاب
آنچه پنهان در پس این شیشهٔ صافی در است
هر که خواند علم شرع آنهم نه از بهر خداست
از پی تعظیم میرد اعتقاد داور است
هر کرا خاموش بینی ، پند میگوید بگیر
کالت دشنام گفتن جا هلان را منبر است
معنی خسرو موثر ناید اندر مردگان
هیچگه دیدی که مستی در سبو و ساغر است
یاربم تو فیق ده کارم به جانا وقت مرگ
آنچه فرمان خدا و سنت پیغمبر است
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#2,000
Posted: 25 Dec 2014 10:08
قصیده شماره ۴
زهی ملک خوش چون دو سلطان یکی شد
زهی عهد خوش چون دو پیمان یکی شد
دو چتر از دو سو سر برآورد از در
زمین زان دوابر در افشان یکی شد
پسر بادشاه و پدر نیرسلطان
کنون ملک بین چون دو سلطان یکی شد
ز بهر جهان داری و بادشاهی
جهانرا دو شاه جهانبان یکی شد
یکی ناصر عهد محمود سلطان
که فرمانش در چار ارکان یکی شد
دگر شه معز جهان کیقبادی
که در ضبطش ایران و توران یکی شد
به دیو و پری گوی، ای بادکاینک
دو وارث به ملک سلیمان یکی شد
کنون روی در چین نیارند ترکان
به هندوستان چون دو خاقان یکی شد
برون شد دوئی از سر ترک وهندو
که هندوستان با خراسان یکی شد
به صد مهمانی صلا داد عالم
چوبر خوان شاهی دو مهمان یکی شد
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...