ارسالها: 6368
#2,011
Posted: 25 Dec 2014 11:31
شمارۀ ۸
آنچه زسر جوش دل نقشبند
معنی نو بود و خیال بلند
موئی به مویش به هنر به بختم
پخته و سنجیده درو ریختم
و صف نه زان گو نه شد از دل برون
کان دیگری را به دل آید که چون
هر صفتی را که بر انگیختم
شعبهٔ تازه درو ریختم
نیست ز کس لولوی لالای من
ژرف ببین در تهٔ دریای من
نکتهٔ من گوهر کان من ست
زان کسی نیست ، ازان من ست
دزدنیم ، خانهٔ بردیگری
خانه گشاده ز در دیگری
مایهٔ هر دزد، که در عالم است
گر چه فزون ست، به قیمت کم است ؟
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#2,012
Posted: 25 Dec 2014 11:32
شمارۀ ۹
آن که شنا سندهٔ این گوهر ست
گر همه نفرین کندم در خورست
وان که به تقلید نشست اندرین
نشنوم، ار خود کندم آفرین !
◘·◘·◘·◘·◘
شمارۀ ۱۰
لیک اگر پند من آری به گوش
مصلحت آن ست که مانی خموش
چل شد و درین جهت آمد نشست
پیش مبین بیش که افتی به شست
تو بت توبهست ، گرانی مکن
روی به پیر یست، جوانی مکن
بار خدایا! من غافل به راز،
این ورق ساده که بستم طراز
گر چه که امروز جمال من ست
عاقبت الا مر وبال من ست
عفو کن آن را که رضای تو نیست
تو به ده از هر چه برای تو نیست
چون زتو شد این همه ناچیز چیز
هم تو کنی در دل خلقی عزیز
عیب شناسان به کمین مناند
بی هنر ان جمله به کین من آند
تو به کرم ، عیب من عیب کوش
در نظر عیب شناسان بپوش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ویرایش شده توسط: anything
ارسالها: 6368
#2,013
Posted: 25 Dec 2014 11:32
شمارۀ ۱۱
ور هوس مثنویت در دل ست
حل کنم این برتو که بس مشکل ست
ور روشی کز تو نیاید مرو
گفت به دم مشنو و نیکو شنو
نظم«نظامی » به لطافت چو در
وز در او سر به سر آفاق پر
پخته ازو شد چو معانی تمام
خام بود پختن سودای خام
سحر و رانی که درو دیدهاند
خاموشی خویش پسندیدهاند
مثنوی او راست ثنائی بگو
بشنوش از دور و دعائی بگو
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#2,014
Posted: 25 Dec 2014 11:33
شمارۀ ۱۲
ور غزلت یاد جوانی دهد
وز خوشی طبع، نشانی دهد
تن زن ازان هم که کسان گفتهاند
هر چه تو گوئی، به ازان گفتهاند
نوبت سعدی که مبادا کهن ،
شرم نداری که بگوئی سخن ؟
◘·◘·◘·◘·◘
شمارۀ ۱۳
حمد خداوند سرایم نخست
تا شود این نامه به نامش درست
واجب اول به وجود قدم
نی به وجودیکه بود از عدم
نور فزای بصر دوربین
دیده گشای دل عبرت گزین
رخش علل دررهش افگنده سم
علت ومعلول درو ، هر دو گم
کس نبرد راه به تحقیق او
وربرد الا که به توفیق او
هستی ما نزد خرد اندکی ست
وان همه با نیستی ما یکی ست
بود در اول کس از وپیش نی
ماند در آخر ، کس از و بیش نی
کرد خرد وحدت او را سجود
ثانی او ممتنع اندر وجود
شرک نه در مملکتش دست سای
خود نتوان بود به شرکت خدای
پاک از آلودگی آب وخاک
پاک تر از هر چه بگویند پاک
دیدن او هست ز مردم دروغ
تا هم ازو دیده نیابد فروغ
دور زمین را به زمان باز بست
دام و در از وی با مان باز رست
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ویرایش شده توسط: anything
ارسالها: 6368
#2,015
Posted: 25 Dec 2014 11:34
شمارۀ ۱۴
من که به حکم تو درین کارگاه
از عدم این سو ، زدهام بارگاه
به که چو آوردی و بازم بری
هم به سوی خویش فرازم بری
سر مرا چون همه دانندهای
باز رهانم که رهانندهای
گر چه تن من ز پی سوز راست
رحمت تو از پی این روز راست
از عمل خود چو نشینم خجل
ذیل کرم پوش برین تنگ دل
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#2,016
Posted: 25 Dec 2014 11:34
شمارۀ ۱۵
پیش رو کوکبه انبیاء
کوکبش از منزلت کبریاء
از حد ناسوت برون تاخته
بر خط لاهوت وطن ساخته
نور نخستش چو علم بر کشید
شام عدم را سحرآمد پدید
هستی او تا به عدم خانه بود
نقش وجود از همه بیگانه بود
بی خط و قرطاس زعلم ازل
مشکل لوح و قلمش گشته حل
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#2,017
Posted: 25 Dec 2014 11:35
شمارۀ ۱۶
رفته و باز آمده در یک زمان
رفتن و باز آمدنش توأمان
چشم یقینش چو به رحمت فتاد
امت بیچاره نرفتش ز یاد
آب که خود خورد ازان زمزمه
قطره چکانید به کام همه
قطرهٔ او چشمهٔ والا شده
چشمه چه گویند که دریا شده
نیم شب آن پیک الهی ز دور
آمد و آورد براقی ز نور
داد نویدش که از ین قعر چاه
خیز و به دریای ابد جوی راه
برق صفت جست به پشت براق
کرده به میثاق شتاب از وثاق
جست برون جوهرش از کن فکان
یافت مکانی بحد لامکان
از زبر و زیر برون برد ذات
زیر و زبر هیچ نماند از جهات
منزلتی یافت منازل نورد
کیف وکم از راه برون برد گرد
پردهٔ خویشی زمیان خاسته
مرتبهٔ بی خودی آراسته
چون زمیان رفته حجاب خیال
بی حجبش جلوه نمود آن جمال
جام عنایت زصفا نوش کرد
و زخودی خویش فراموش کرد
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#2,018
Posted: 25 Dec 2014 11:37
شمارۀ ۱۷
یافت خبر خسرو مشرق پناه
ناصر حق وارث این تخت گاه
کافسر او را پسر انباز گشت
وین شرف از وری به پسر بازگشت
راندازان جا به «اوده» بادپای
باد همی ماند زسیرش بجای
◘·◘·◘·◘·◘
شمارۀ ۱۸
شه به چنین وقت برآهنگ می
رخش طرب کرد روان پی به پی
باده همی خورد و نمیخورد غم
عیش همی کرد و نمی کرد کم
ریخته ساقی منی رنگین به جام
می ز لب شاه رسیده به کام
گرم شد آوازه که خورشید شرق
تافته شد بر خط مغرب چو برق
ناصردین و شه کشور کشای
تیغ برآورد و بکین کرد رای
راند زلکهنوتی و دریای هند
تا سپهش گرد برآرد زسند
نیست جز ین در شب و روزش سخن
کین منم اسکندر دارا شکن
مردمک دیدهٔ من کیقباد
کافسرجد ، فر بزرگیش داد
گرچه جهانگیر شد و تاجدار
نیست جهاندیدهتر از من بکار
تخت پدر کز پی پای من ست
هر همه دانند که جای من ست
حاصل ازین حادثه کامد پدر
شاه جهان یافت پیاپی خبر
کرد اشارت که دلیران رزم
ساخته دارند همه ساز عزم
جمع شدند از امرای دیار
از ملک و خان و شه و شهریار
تیغ زنان همه اقلیم هند
نیزه گذاران نواحی سند
روز دوشنبه، بگهٔ چاشت گاه
در مه ذی الحجه، به پایان ماه
رایت منصور و به بالا کشید
ماه علم سر به ثریا کشید
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#2,019
Posted: 25 Dec 2014 11:39
شمارۀ ۱۹
در وسط ماه ربیع نخست
عزم سفر کرد به مشرق درست
کوس عزیمت ز در شهریار
لرزه درآورد بروئین حصار
کوچ سپه کرد، شه از «شهر نو»
داد جهان راز ظفر بهر نو
منزل اول که شد از شهر دور
بود حد «تلپت» و «افغان پور»
بافت سرا پرده دران جامقام
دشت درامد زرسنها به دام
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#2,020
Posted: 25 Dec 2014 11:40
شمارۀ ۲۰
کز پدر اول برسانش سلام
وآخرش آئین دعا کن تمام
کای خلف! از راه مخالف بتاب!
تیغ بیفگن که منم آفتاب!
از پدرم کی رسد این فن به تو
از پدر من به من، از من به تو!
◘·◘·◘·◘·◘
شمارۀ ۲۱
گفت به حاجب که بشه باز پوی
خدمت من گوی و پس آنگه بگوی
با منت از بهر تمنای ملک
خام بود پختن سودای ملک
پختهئی آخر ! دم خامان مزن
من زتو زادم! نه تو زادی زمن
ملک به میراث نیابد کسی
تا نزند تیغ دو بسی
نیستم آن طفل دیدی نخست
بالغ ملکم به بلاغت درست
خرد مخوانم که ز دور ز من
داد خدا دور بزرگی به من
جز تو کسی گردم این در زدی ،
سرزنش تیغ منش سر زدی
لیک توئی چون به پی این سریر
من ندهم ، گر تو توانی بگیر !
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...