انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 206 از 219:  « پیشین  1  ...  205  206  207  ...  218  219  پسین »

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


زن

 
شمارۀ ۶۲

تن ز غنیمت به هزیمت سپرد
بردن جان را به غنیمت شمرد

چرخ ز بیداد عنان تافته
مملکت از ظلم امان یافته

چنگ نوا زن به هوا سر کشید
چنگ نوا زنده نوا بر کشید

خوشهٔ چرخ از علف خانه خیز
بهر عروسان سحر دانه ریز

اتش از آن جا که به دل جای کرد
دود برآمد ز نفس های سرد
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۶۳

باد! همه وقت، به شادی و ناز
باده کش و خصم کش و بزم ساز

لشکر مشرق «زاودهٔ» تا به بنگ
چیره دل و خیره کش و تیز چنگ

چند هزارش ز سواران کار
تیغ زن و کینه کش و نامدار
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۶۴

چون هنر مرغ فراوان شود
مرغ ز بر دست سلیمان شود

وای بر آن آدمی بی خبر
کوکم از آن مرغ بود در هنر

دجله چو آمیخته گردد به نیل
هست جدا کردن آن مستحیل

چشمهٔ چاه هر چه که بالا شود
چشمه محال است که دریا شود

خواست یکی خواسته لیکن نیافت
آنکه نمی‌خواست برد خود شتافت

رفت یکی در طلب لعل سنگ
ریزهٔ سنگین نیامد به چنگ

وان دگری را که غم آن نبود
لعل چنان یافت که در کان نبود

کوشش بیهوده ز غایت برون
کوبش آبست، به هاون درون

این همه بیداری ما خفتن‌ست
کامدن ما ز پی رفتن ست

گر بودت، خوش خور و بدخو مباش
ور نبود، رنجه مشو گو مباش

تنگ مباش از پی عیش فراخ
کان بری از باغ که خیزد ز شاخ

هر چه رسد، بیش خور و کم مخور
ور نرسد هم برسد، غم مخور

هر چه بجوئی و نیابی، مرنج
زانکه به خواهش نتوان یافت گنج

ترک طمع گیر ز خود شرم دار
تا نشوی چون خجلان شرمسار

گرسنه زانی که درین تنگنای
نان ز ملک می لبی نزد خدای

غره به نزد یکی سلطان مشو
بلبل باغی، مگس خوان مشو

هست وی از خرمن هستی خسی
تا تو چه باشی که کمی زو بسی

چند کشی پیش ملک دست پیش
تات زکاتی دهد از ملک خویش

تشنه بمیر، آب زد و نان مخواه
خون خور و از خوانچه‌شان نان مخواه

چون ببریدی طمع از ناکسان
صرف مکن گوهر خود با خسان

گل به چراگاه ستوران مبر
آئینه در مجلس کوران مبر
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۶۵

سر نامه به نام آن خداوند
که دلها را به خوبان داد پیوند

ز عشق آراست لوح آب و گل را
بدان جان، زندگی بخشید دل را

ز زلف و رخ، بتان را روز و شب داد
وزان نظاره جانها را طرب داد

قلم را داد سودای الهی
که بنوشت این سپیدی و سیاهی

بتان چین و خوبان طرازی
پدید آورد بهر عشق بازی

کرشمه داد چشم نیکوان را
شکار شیر فرمود آهوان را

مسلسل کرد زلف ماهرویان
مشوش روزگار مهر جویان

ز هی نقاش صورت های زیبا
که پشت خاک ازو شد روی دیبا

نمک بخش دهن‌های شکر خند
حلاوت پرور لبهای چون قند

بیاراید به مروارید گل پوش
عروسان چمن را گردن و گوش

نهد در صبح مهری کاندر افلاک
به رسم عاشقان دامن کند چاک

ز هستی هر چه دارد صورت بود
ز سر عشق کرد آن جمله موجود

بادم داد شمع و روشنائی
نهاد ابلیس را داغ جدائی

چو بر نوح از تف غیرت زند برق
به طوفان مردم چشمش کند غرق

به نوری بخشد ابراهیم را راه
که در چشمش نیاید انجم و ماه

چو خواهد عین یعقوب از پسر نور
ز عینش قرة العینش کند دور

کند بر موسی آن راز آشکارا
که تاب آن نیارد کوه خارا

چو تاب مهر بر روح الله افشاند
ز مهر و دوستی جان خودش خواند

چو مهرش زد به زلف مصطفی دست
چنان صد جان به تار موی اوبست

جمالی داد احمد را بدرگاه
که چاک افتاد زان در سینهٔ ماه

به یارنش هم ز دل چاشنی داد
ز سوز، آن شمعها را روشنی داد

بامت هم رسید آن شعلهٔ شوق
که چون پروانه جان دادند از آن ذوق

همو راند ز در نامقبلان را
همو خواند بخود صاحب دلان را

گهی بخشد جنیدی را کلاهی
که تنها ز اهل دل باشد سپاهی

گهی با شبلی آن همت کند ضم
که صید خویش نپسندد دو عالم

گهی در پیش شاد روان اسرار
نماید جلوهٔ منصور برادر

همو داند که این راز نهان چیست
چه داند مردم گم گشته، کان چیست؟

شناسای ضمیر راز دانان
مراد سینه‌های پاک جانان

ز لیلی او به دفتر زد رقم را
همو پرداخت از مجنون قلم را

چنان بخشد به خسرو شربت کام
که از شیرین و شکر خوش کند کام

کند فرهاد را روزی چنان تنگ
که میرد، سنگ بر دل، در دل سنگ

نه جرمی دارد آن کو کام کم یافت
نه کاری بیش کرد آن کین کرم یافت

نوشته بر سر ما یفعل الله
چرا و چون کجا گنجد درین راه

هر آنچه او کرد گر خوب است و گر زشت
خردمند آن همه جز خوب ننوشت

ازو دان هر چه هست ار هست ور نیست
که هست و نیست «کن» جزوی دگر نیست

بهر کس نعمت شایان سپرده
خرد را گنج بی پایان سپرده

پس آنگه عشق را کرده اشارت
که اندر گنج عقل افگنده غارت

ز گنج عقل «خسرو» را خبر نیست
درو جز عاشقی عیبی دگر نیست
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۶۶

خداوندا چو جان دادی دلم بخش
دل عاشق، نه جان عاقلم بخش

درونی ده که بیرون نبود از درد
به بیرون و درون نبود ز تو فرد

چنان دارم که تا پاینده باشم
نه از جان بلکه از دل زنده باشم

چنان شو جانب خود رهنمایم
که از خود بگسلم سوی تو آیم

چنان کن خانهٔ طینت خرابم
که از هر سو در آید آفتابم

چنان نه یاد خود اندر ضمیرم
که با یاد تو میرم، چون بمیرم

چنان بنیاد عشق افگن درین دل
که روید جاودانی سبزه زین گل

چنانم خوان سوی خویش از همه سو
که رویم در تو باشد از همه روی

چنانم ده می پی در پی عشق
که فردا مست خیزم از می عشق

گرفتارم به دست نفس خود رای
به رحمت بر گرفتاری ببخشای

به نور دل چنان کن زنده جانم
که بعد از مردگی هم زنده مانم

ز نفس تیره کیشم، کش به یک بار
پس آنگه سوی خویشم کش به یک بار

گدائی را چنان ده بار درگاه
کزان درگه نداند سوی خود راه

مرا در شعله‌های شوق خود نه
چو خاکستر شوم بر باد در ده

نسیمی نام زد فرما ز سویت
که بیهوش ابد گردم به بویت

بدان زنده دلان کاندر تف و تاب
نخفتند از غمت، تا آخرین خواب

که چون آید زمان خفتنم تنگ
به بیداری در دم تو کن آهنگ

پس از خوابی که بیداری نیابم
چو بیداری دهی فردا ز خوابم

گشاده کن چنان چشم امیدم
که بخت آرد ز دیدارت نویدم

حیاتی ده مرا در جستجویت
که میرم، تا زیم، در آرزویت

بدان مقصود خواهش بخش راهم
که از تو جز تو مقصودی نخواهم

ز همت نردبانی نه درین خاک
که بتوانم شدن بر بام افلاک

امیدی ده که ره سویت نماید
کلیدی ده که در سویت گشاید

چو دادی از پی طاعت وجودم
به طاعت بخش توفیق سجودم

به کاری رهنمونی کن دلم را
که نسپارد به شیطان حاصلم را

مرا با زندگانی بخش یاری
که تا جان دادنم دل زنده داری

بده با آشنائی آب خوردم
که من زان آشنائی زنده گردم

مبر نزدیک شانم در غم و سور
که دور از من بوند چون توئی دور

نماز من، کزو رویم به پستی است
برون طاعت، درون صورت پرستی است

نیازی ده ز ملک بی نیازی
کزان گردد نماز من نمازی

بهر چه آید درونم دار خرسند
برون هم، زیور خرسندیم بند

چو راه دور نزدیک است پیشم
چنان دار از کرم نزدیک خویشم

که از خود دور صد فرسنگ باشم
به یادت بی دل و بی سنگ باشم

چوره پیش است، زاد منزلم ده
چو جان خواهی ستد، باری دلم ده

چو خواهد خفت، لابد، نفس باطل
پس از بیداریش خسپان تهٔ گل

چو خاکم بر سر افتد در ته خاک
تو کن، بر خاکساری، رحمت ای پاک
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۶۷

محمد کایت نورست رویش
سواد روشن و اللیل، مویش

گرامی نازنین حضرت پاک
کزو نازند هم انجم هم افلاک

چو نور پاکش اول مشعل افروخت
مه و خورشید شمع خویش از آن سوخت

هم از معشوق و عاشق نیست تمییز
محب صانع و محبوب او نیز

به قلب عرش گشته مسند آر ای
به عرش قلب رایت کرده بر پای

بشر دری دریای وجودش
جهان یک قطره از باران جودش

زهی امی، نظر بر لوح بازش
قلم سر گشته در سودای رازش

حریم الله ز محمودی مقامش
ید الله دستگاه احترامش

گهی همخوان مسکینان به قوتی
گهی مهمان بغار عنکبوتی

به عون امت مسکین و محتاج
شفاعت را به بالا کرده معراج
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۶۸

شبی همچون سواد چشم پاکان
نهفته رو، ز چشم خوابناکان

ز نور او کینه پرتوی بدر
ز قدر او نموداری شب قدر

فلک مه را بسی دندانه کرده
وزان گیسوی شب را شانه کرده

مهش در چشم نیکان ریخته تاب
فگنده چشم بد را پردهٔ خواب

چو زینسان زیوری بستند شب را
به احمد جبرئیل آمد طلب را

نویدش داد کای سلطان عشاق
به عزم عرش والا، قم علی الساق

براقی پیشکش کردش فلک گام
که وهم از وی به حجت تگ کند وام

دو گامی زین جهان تا آن جهانش
دو جولان از مکان تا لا مکانش

سیه چتر از شب معراج بازش
ز «سبحان الذی اسری» طرازش

نخست اسپش به سیر فکرت آسا
شد از بیت الحرم در بیت اقصا

سبک، گنبد به گنبد شد روانه
ز بیتی تا به بیتی، خانه خانه

گذشت از هفت سیاره به یک دم
ز دوشش برج بلکه از شش جهت هم

ره از صف ملائک گشته صف صف
هم از رف برگذشت و هم ز رفرف

بسدره ماند هم پرواز والا
وز آنجا رفت بالا مرغ بالا

رسید آنجا که نتوان گفت جائی
هوائی در گرفتش بی هوائی

در آمد خازنی از وحدت آباد
جهت را شش خزینه داد بر باد

جهت چون پرده برد از پیش دیدار
جمالی بی جهات آمد پدیدار

چو هستی نیست گشت از هست بی نیست
عیان شد هستی ای کوهست معنیست

لقائی دید کانجا دیده شد گم
نه دیده بل همه هستی مردم

در آن حضرت چو خواهش را محل دید
همه مشکل به کار خویش حل دید

گروه خویش را فریاد رس گشت
گران بار عنایت باز پس گشت

از آن بخشش که دامانش گران کرد
ره آوردی به مسکینان روان کرد

به یک قطره ز دریای الهی
فرو شست از همه امت سیاهی

هزاران شکر یزدان را که ما را
سبرد آن فرخ ابر با حیا را

که چون خورشید حشر آید به گرما
از آن بی سایه باشد سایه بر ما

خطابش سکه بر دینار خور زد
قمر را مهر و انشق القمر زد

سریر شرع، تخت پائدارش
به تختش چار عمده چار یارش

از آن هر چار ایمان سخت بنیاد
چنان کز چار عنصر آدمی زاد

ابوبکر اول آن هم منزل غار
که دوم جای پیغمبر شدش یار

عمر دوم، که بستد جان ز فرزند
که زنده کرد از آن عدل خداوند

سوم عثمان، دو صبح صدق را مهر
که گشت از مهر قرآن روشنش چهر

چهارم حیدر آن در هر هنر فرد
فقیه و عالم و مرد و جوان مرد

دگر یاران که سیارات نوراند
امم را پیشوای راه دوراند

ز ما بادا درود بی کرانه
فراوان خاک بوس چاکرانه

نخست اندر جناب مصفائی
کزو دارد دل ما روشنائی

پس اندر خدمت آن پاک جانان
که بودند آن ملک را هم عنانان

مبادا جان ما بی یادشان شاد!
همیشه یادشان در جان ما باد!
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۶۹

پس از دیباچهٔ نعت رسالت
ز ذکر پیر به باشد مقالت

نظام الدین حق فرخنده نامی
که دین حق گرفت از وی نظامی

خطابش راست دو نقطه فرو خوان
نشان نقطهای انبیاء دان

حدیثش چون خبر در امر و در نهی
به یک پایه فرود از پایهٔ وحی

سریر آرای فقر از صف ابرار
سریر مصطفی را عمدهٔ کار

ضمیرش محرم دیرینهٔ عشق
نیاز خازن گنجینهٔ عشق

دلش کز شوق دارد در دو داغی
رواق قدس را روشن چراغی

کسی کو صوف او در بر گرفته
قضا از وی قلم را بر گرفته

خدایا آن گزیده بندهٔ خاص
که هست الحمد لله جفت اخلاص

به قربت، هم نشین مصطفی باد
در آن قرب، ایستادش بهر ما باد
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۷۰

علای دیدن و دنیا، شاه والا
به قدرت نائب ایزد تعالی

محمد شه که صد چون کسری و جم
ز میم نام او پوشیده خاتم

چو جنبد لشکرش بر سطح هامون
رود در قعر دریا ربع مسکون

چو راند تیغ در صف‌های انبوه
سر کوه افگند در دامن کوه

ز عهدش عامه در شادی و دستان
چنانکه از جمعه طفلان دبستان

زمانه تا بود ، دوران او باد
سراسر دور در فرمان او باد
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۷۱

گرفتن سهل باشد، این جهان را
کلید آن جهان، باید شهان را

مکن بس بر همین کز تیغ و از رای
همه دنیا گرفتی، شسته بر جای

به همت آسمان را قلعه کن باز
به ملک خشکی و تری مکن ناز

بکن کاری همین جا تا توانی
که آنجا هم، چو اینجا، ملک رانی

مسلم بایدت گر پادشاهی
بباید کردن از دلها گدائی

دعا زین به نمیدانم به جایت
که از دلها حشم بخشد خدایت

مکن تیغ سیاست را چنان تیز
که چون آتش، نداند کرد پرهیز

شه آن به کاو عمل چون آب راند
که هم جان بخشد و، هم جان ستاند

کسی کاو مملکت را بد سگال است
بکش، کان خون، بی حرمت حلال است

به کار دیگران، بر شعله زن آب
خرد بیدار دار و تیغ در خواب

چو هستندت همه پائین پرستان
زبر دستی مکن بر زیر دستان

رهت چون رفت خلق از دیده در پیش
رهٔ خود را تو روب از دیدهٔ خویش

به چندین، مشعل امشب کار ره کن
ره ظلمات فردا را نگه کن

ازینجا بر چراغی گر توانی
که تا آن‌جا به تاریکی نمانی

چراغی نی که باد از وی برد نور
چراغی کان نمیرد از دم صور

مشو مغرور این مشتی خیالات
که در پیش تو می‌آید به حالات

جهان خوابیست پیش چشم بیدار
به خوابی دل نه بندد مرد هوشیار

تو یک ذره غباری از زمینی
که اندر خواب خود را کوه بینی

چو بر تو دست تقدیر آورد زور
کنی روشن که جمشیدی و یامور

بخواب اندر مگر موشی شتر شد
ز پری تنش دل نیز پر شد

ز خواب خوش بر آمد شاد گشته
همی شد سو به سو پر باد گشته

بنا گاه اشتری باری برو ریخت
ز صد من یک جو آزاری برو ریخت

ته آن بار مسکین موش درماند
به مسکینی جمازه در عدم راند

خوش است این خوابهائی خوش به تعبیر
اگر بر عکس ننمایند تأثیر

چو بازیچه است ملک سست بنیاد
بدین بازیچه چون طفلان مشو شاد

نمیگویم که ترک خسروی کن،
رهٔ کم توشگان را پیروی کن،

تو کی این پای ره پیمای داری
که زنجیر زر اندر پای داری

تواین ره کی روی کز ناز و تمکین
زنی ده گام بر یک خشت زرین

به دل اصحاب دل را آشنا باش
درون درویش و بیرون پادشاه باش

به شاهی سهل باشد ملک را نی
به ملک بندگی رس گر توانی

نه اندک، کارها بسیار کردی
ولی بهر دل خود کارکردی

کنون کار از پی آن کن که هر بار
دهد در کار اندک، مزد بسیار

چو توقیعی که اندر پادشاهی است
خلافت نامهٔ ملک خدائی است

ستون ملک نبود پایهٔ تخت
نه چوب چتر باشد عمدهٔ بخت

بسی دیدم کمرهای کریمان
همه در یتیمش از یتیمان

جفای خلق پیش شاه گویند
جفا چون شه کند، داد از که جویند؟

نه هر فرقی سزای تاج شاهی است
نه هر سر لایق صاحب کلاهی است

همه باشند بهر تاج محتاج
یکی را زانهمه روزی شود تاج

فلک هر لحظه میدوزد کلاهی
کزان تاجی نهد بر فرق شاهی

کسی را تاج زر بر سر دهد زیب
که ناید بر ضعیف از تختش آسیب

رساند از کف خود جمله را بهر
کز آن پروردهٔ راحت شود دهر

غم عالم چنان باشد به جانش
که باشد عالمی غم بهر آنش

جهانداری به از عالم ستانی
که از خورشید ناید سائبانی

رعیت چون خلل یابد ز بنیاد
کجا ماند بنای دولت آباد

رعیت مایهٔ بنیاد مال است
زمال اسباب ملک آماده حال ست

چو تیشه بشکند از راندن سخت
نه کرسی ساختن بتوان و نی تخت

کسی کاز بهر تو صد رنج ورزد،
ز تو آخر به یک راحت خیزد؟

نه شه را از گل دیگر سرشتند
نه نعمت زان او تنها نوشتند

چو ماهم گوهریم از یک خزانه،
چرا گنجد تفاوت در میانه ؟؟

کند شیر، ار بخوردن، بخل گرگی
برو تهمت بود نام بزرگی!

درخت ار سایه نبود بر زمینش
چرا خلقی بود سایه نشینش

بداد دست ده، تا صد شود شاد
به دست داد ماند کشور آباد

کند ابری که دایم سایه‌بانی
به از باران که باشد ناگهانی

فروخوان نامهٔ مظلوم زان پیش
که بینی رو سیه زو نامهٔ خویش

سپید است ار چه ایوان شهنشاه
سیه گردد ز دود تیرهٔ آه

عنان شاه گر بر آسمان است
دعا را دست بالاتر از آن است

ته غار اژدهای با چنان زور
شود مسکین چو در چشمش خزد مور

توان بی توانان هست چندان
که پیچد سخت دست زورمندان

پگه خیز است خورشید سمائی
که دارد عالمی زو روشنائی

چو سلطان بندگی را پیش گیرد
خدا آن بندگی زو درپذیرد

وگر شد رسم شاهان جام گلگون
به اندازه نه از اندازه بیرون

مبین یک جرعه در طاس شرابی
که طوفان است از بهر خرابی

سرود و لهو هم باید به مقدار
که چون بسیار شد، عکس آورد بار

نشاید تا بدان حد نغمه و نای
که پای تخت هم بر خیزد از جای
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 206 از 219:  « پیشین  1  ...  205  206  207  ...  218  219  پسین » 
شعر و ادبیات

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA