انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 207 از 219:  « پیشین  1  ...  206  207  208  ...  218  219  پسین »

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


زن

 
شمارۀ ۷۲

شه آن را دان که گفت از جان آزاد
به ترک بخل و خشم لهو و بیداد

شهی کش چارترکش در کله نیست
بباید ترک او گفتن که شه نیست
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۷۳

مبارک بامدادی کاختر روز
شد از نور مبارک گیتی افروز

رسید اقبال پیشانی گشاده
کله بالای پیشانی نهاده

دلم را گفت کاحسنت ای جوان بخت
که بر گردون زدی اندیشه را تخت

بشارت میدهم کز پردهٔ راز
دری کرده ست دولت بهر تو راز

خضر دی مژدهٔ دادست جا نی
خضر خان را به آب زند گانی

چنین دانم که آن گویندهٔ چست
توئی وان آب حیوان گفتهٔ تست

مرا کاقبال خواند این مژده در گوش
ز شادی پای خود کردم فراموش

رسیدم تا بدان گلشن که جستم
چو گل بر چشمهٔ امید رستم

معلا حضرتی دیدم فلک سای
ملک صف بسته و انجم صف آرای

مرا، با آن شکوه پادشاهی
به پرسش داد مزد نیک خواهی

عزیزم داشت همچون جم نگین را
تواضع کرد چون گردون زمین را

نخستم گفت، خسرو، تا ندانی
که در من رسم کبر است این معانی

چو سلک بندگی یکسانست از غیب
من ار برتر نهم خود را، زهی عیب!

مرا در سر ز سودای جوانی
خیالی هست زآنگونه که دانی

من آن خضرم که آب خضر دارم
ولیکن آب خوش خوردن نیارم

اگر چه عالم است این دل درین گل
دو عالم غم کجا گنجد درین دل

چو غم را جا نماند اندر دل تنگ
به چهره نقش بستم ز اشک گلرنگ

ز تو خواهم که این افسانهٔ راز
که کرد، از رخنهای سینه، در باز

چنان سنجی ز بهر این دل تنگ
که در میزان دلها کم شود سنگ

دل مرده حیات از سر پذیرد
وگر کس زنده دل باشد، بمیرد!

بود گاه غم و اندیشته یاری
مرا و عالمی را غمگساری

بفرمود آنگهی کان نامهٔ درد
نهانی محرمی سوی من آورد

چو در چشم آمد آن دود جگر تاب
گشاد از دیدهٔ من در زمان آب

سبک زان قرةالعین جهاندار
پذیرفتم بچشم و دیده این کار

شدم بس سر بلند از خدمت پست
نمودم رجعت آن دیباچه بر دست

چو آن را دیده شد آغاز و انجام
به هندی بود در وی بیشتر نام

بسی ننمود در اندیشه زیبا
که پیوندم پلاسی را به دیبا

ولیکن چون ضروری بود پیوند
ضرورت عیب کی گیرد خردمند

غلط کردم گر از دانش زنی دم
نه لفظ هندیست از پارسی کم

بجز تازی، که میر هرز بانست
که بر جمله زبانها کامرانست

دگر غالب زبانها، در ری و روم
کم از هندیست، شد اندیشهٔ معلوم

زبان هند هم تازی مثال است
که آمیزش در انجا کم مجال است

کسی کز گنگ هندوستان بود دور
ز نیل و دجله لافد، هست معذور

چو در چین دید بلبل بوستان را
چه داند طوطی هندوستان را؟

خراسانی که هندی گیردش گول
خسی باشد به نزدش برگ تنبول

شناسد آنکه مرد زندگانی است
که ذوق برگ خائی ذوق جانی است

درین شرح و بیان کابیست دررو
کسی باور کند گفتار خسرو،

که دانا باشد و منصف بهر چیز
زمین ها یک به یک دیده به تمییز

سخن کز هندو از روم افتدش پیش
سوی انصاف گیرد، نی سوی خویش

ز بی‌انصاف نتوان یافت این کام
که عمیا، بصره را به گوید از شام

دگر کس سوی خود گردد جهت گیر
بهد کم نغزک ما را ز انجیر

بهشتی فرض کن هندوستان را
کز آنجا نسبت است این بوستان را

و گر نه آدم و طاوس ز آنجای،
کجا اینجا شدندی منزل آرای؟

پریشان چند موج انداز گردم
کنون در جوی اصلی باز گردم

«دول رانی» که هست اندر زمانه
ز طاوسان هندوستان یگانه

به رسم هندوی از مام و بابش
در اول بود «دیودی» خطابش

بنام آن پری چون دیو ره داشت
فسون بنده از دیوش نگهداشت

یکی علت درو افگندم از کار
که «دیول» را «دول» کردم به هنجار

دول چون جمع دولتهاست در سمع
درین نام است دولتها بسی جمع

چورانی بود صاحب دولت و کام
دول رانی مرکب کردمش نام

چو نام خان، بنام دوست ضم شد
فلک در ظل این هر دو علم شد

خطاب این کتاب عاشقی بهر
«دول رانی خضر خان» ماند در دهر

مبارک نقش این حرف ورق مال
بدو معنی مبارک میکند فال

یکی هست آنکه اندر کامرانی
خضر خانا، تو دولتها برانی !!

دگر چون «لیلی و مجنون» به ترتیب
«دول رانی خضر خان» کرد ترکیب

چو بود این نام محتاج بیانی
بیان کردن نمیدارد زیانی

چو لؤلؤ باشد اندر گوش ماهی
سرش را باز کن گر دید خواهی

اگر چه مغز بادام است بس نغز
بباید پوست کندن تا دهد مغز
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۷۴

خوشا هندوستان و رونق دین
شریعت را کمال عز و تمکین

بدین عزت شده اسلام منصور
بدان خواری سران کفر مقهور

بذمه گر نبودی رخصت شرع
نماندی نام هندو ز اصل تا فرع

ز غزنین تا لب دریا درین باب
همه اسلام بینی بر یکی آب

چنین گوید خبر دانندهٔ حال
کز آن میمون خبر میمون شدش فال

که از غزنه چو بیرون کرد صمصام
معزالدین محمد گوهر سام

از آن سلطان غازی بی‌مدارا
به هندوستان شد اسلام آشکارا

سریر دهلی از وی یافت بنیاد
که بنیاد سریرش تا ابد باد

چو بود است اعتقادی در نهادش
قوی ماند این بنا چون اعتقادش

چنان کو ز آهن شمشیر شاهی
ز دود از روی هندوستان سیاهی

ز یزدان با هزاران دل فروزی
جزای این عمل باداش روزی!

هر آنچه آن شاه غازی کرد بنیاد
ز قطب الدین سلطان گشت آباد

زهی بنده که از یک حکم محذوم
همایون کرد ز اسلام این کهن بوم

ز شمشیری که زد بر رای قنوج
در آبش غرقه کرد از آتشین موج

فگند از آب گنگش جامه در نیل
گرفت از وی هزار و چارصد فیل

چنان قطبی چو در مغرب سرامد
ز مشرق چتر شمس‌الدین برآمد

تف تیغش چنان گشت آسمان‌گیر
که همچون صبح دم شد جهانگیر

چو ذوالقرنین تا یک قرن کامل
نتاج فتح زاد از تیغ حامل

زحد «مالوه» تا عرصهٔ سند
نمودار غزای اوست در هند

چو رفت آن شمس روشن در سیاهی
برآمد اختر فیروز شاهی

به بخشش خلق عالم را رهی کرد
همه گنجینهٔ شمسی تهی کرد

چو ششماهی در آن دولت بسر برد
چو طفل هشت ماهه دولتش مرد

از آن پس چون پسر کم بود شایان
به دختر گشت رای نیک رایان

رضیه دختری مرضیه سیرت
سریر آراست، از جای سریرت

مهی چند آفتابش بود در میغ
چو برق، از پرده میزد پر توتیغ

چو تیغ اندر نیام از کار میماند
فراوان فتنه بی آزار می‌ماند

برید از صدمهٔ شاهی نقابش
ز پرده روی بنمود آفتابش

چنان میراند زور مادهٔ شیران
که حامل می‌شدند از وی دلیران

سه سالی کش قوی بد پنجه و مشت
کسی بر حرف او ننهاد انگشت

چهارم چون ز کار او ورق گشت
برو هم خامهٔ تقدیر بگذشت

روان شد زان پس از حکم الهی
نگین سکهٔ بهرام شاهی

سه سال او نیز اندر عشرت و جام
نشاطی راند چون پیشینه بهرام

برو هم کرد بهرام فلک زور
شد آن بهرام نیز اندر دل گور

از آن پس بر فراز تخت مقصود
سعادت داد هفت اختر به مسعود

دو سه سالی دگر از دولت و بخت
علائی داشت از وی مسند و تخت

چو آن گلهای کم عمر از چمن جست
جوان سروی به بالین گاه بنشست

به محمودی شه روی زمین گشت
به گیتی ناصر دنیا و دین گشت

به سال بیست ز اوج پایهٔ خویش
جهان میداشت اندر سایهٔ خویش

عجب مهدی همه در کامرانی
بهر خانه نشاط و شادمانی

نه کس دادی کمند کینه را تاب
نه کس دیدی خیال فتنه در خواب

مسلمان چیره دست و هندوان رام
ندانستی کس از جنس مغل نام

شهی در ذاتش از یزدان شکوهی
هم از سنگ و هم از گوهر چو کوهی

خود از مستغرق کار الهی
به امرش بندگان در کار شاهی

چنین تا دور او هم بر سر آمد
جهان را نوبتی دیگر درآمد

الغ خانی کش آن محمود والا
به خویشی کرده بودش کار بالا

ز بهر عون مظلومان دل تنگ
غیاث الدین و دنیا شد بر او رنگ

شهی بود او که بخشایش و زور
خرام پیل نپسندید بر مور

در ایامش مغل ره یافت این سوی
به تاراج بضاعت گشت ره جوی

شد آن خورشید روشن نیز مستور
به برج خاک شد از بیت معمور

پس از وی پور پور وی به شادی
برامد بر سریر کیقبادی

ز سر نو کرد اکلیل شهان را
معز الدین و دنیا شد جهان را

سه سالی سکهٔ او نیز در ضرب
رواجی داشت اندر شرق تا غرب

چو او هم رخش عشرت را عنان داد
بدو هم چرخ دور همگنان داد

به هر پیمانه پر می ریختی در
هم آخر خفت چون پیمانه شد پر

دو ماهی داد پس چون صورت خواب
چراغ کیقبادی شمس دین تاب

هنوز آن صبح بود اندر تبا شیر
که شیرش واگرفت این دایهٔ پیر

چو بود این طفل در کار جهان خام
جهان بر پخته کاری یافت آرام

به فیروزی درین فیروزه‌گون مهد
سر فیروز شه شد سرور عهد

ز بهر خطبهٔ صدق و صوابش
جلال الدین و دنیا شد خطابش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۷۵

کنون از فتح هندوستان دهم شرح
کنم دیباچهٔ گرشاسپ را طرح

بگویم آنچه کرد از کاردانی
گهی لشکر کشی گه پهلوانی

که چون شاه جهان شد عار باشد
که ذکر او بدین مقدار باشد

به جز یک فتح ملک «دیو گیری»
که کرد این کار شاهان در امیری

به دولت زان پسش کین چرخ خم پشت
کلید فتح دهلی داد در مشت

چو ملک سند هو کوهستان و دریا
به طاعت گاه فرمان شد مهیا

به قدرت رای زد بخت بلندش
که رای «گوجرات» افتد به بندش

خلل در سومنات افگند زانسان
که شد بت خانهٔ گردون هراسان

روان گشت از پی پیل و خزائن
الغخان معظم سوی «جهائن»

بسوی حصن «رنتهنبور» شد تیز
کزان که لاله که لاله رویاند به خونریز

از آن پس نامزد شد لشکر شاه
که بر سمت «تلنگی» به سپر دراه

از آن پس نامزد شد «بار بک» باز
که سازد پیل معبر طعمهٔ باز

کند بر دور لشکر دست بر دست
دلیران را ز خون معبری مست

سواحل تا حد «لنکا» بگیرد
به قطره عرضهٔ دریا بگیرد

همه خاک سواحل تا سر اندیب
کند از بوی عنبرین طیب

بدین گونه که باید پایه بالا
مکر هم زادهٔ او شمس والا

خضر خانی کز اقبال مبینش
گواهی میدهد نور جبینش

چو بخت خود جوان و پیر تدبیر
چو نام خویش خورشید جهانگیر

هنوزش تیغ فتح اندر نهفته است
هنوزش یک گل از صد ناشگفته است
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۷۶

همیشه دور چرخ لاجوردی
نداند پیشه‌ای جز ره نوردی

ز دورش هر یکی گردش به کاریست
به ریز هر یکی دیگر شماریست

چونی امید پاینده است و نی بیم
خوش آنکس کاونهد گردن به تسلیم

چو نتوان رشتهٔ گردون گستن
بباید دل درو ناچار بستن

چه داند طوطی کافتاده در دام
که از شکر دهندش طعمه در کام

چه داند باز چون بندند پایش
که دست شاه خواهد بود جایش

دری کو خواست شد بر افسر خاص
رسد در گنج شاه از دست غواص

خدایا، هر که را نعمت دهی بیش
در آموزش، سپاس نعمت خویش!

چنین خواندم در آن دیباچهٔ راز
که هر حرفی ازو می‌کرد صد ناز

که چون شاهنشه جمشید مسند
علاء الدین والد نیا محمد

به ملک دهلی از عون الهی
برامد بر سریر پادشاهی

سری کز باد کین دیدش خطرناک
باب تیغ کردش طعمهٔ خاک

هم اندر هندرایان را رهی کرد
هم از تاتار غزنین را تهی کرد

الغخان معظم را بفرمود
که لشکر جانب دریا کشد زود

در آن حد «کرن رای» ای بود با نام
به قدرت کامکار اندر همه کام

ازو رایان ساحل در تف و تاب
روان در بحر و بر فرمانش چون آب

چو تیغ افشاند بر وی خان مغفور
ز میدان تیره دل چو سایه از نور

حرمهای مهین رای والا
سرا پا غرقه در لولوی لالا

به دست افتاد با پیل و خزانه
جهانی پر شد از رانی و رانه

بتانی ستاره بدیده نی ماه
نه چشم بد در ایشان یافته راه

سران جمله خوبان گل اندام
پری روئی که «کنولادی» بدش نام

چو دیده ز ارجمندی نازنین خوی
چو جان پوشیده از بینندگان روی

گرامی آفتابی سایه پرورد
ولی خورشیدش از هیبت شده زرد

امانت دار آن خان جهانگیر
که از عصمت بران آهو نزد تیر

به فیروزی چو باز آمد از آن فتح
به پیش تخت شه زد بوسه بر سطح

به عرض بارگاه آورد در پیش
متاع و پیل و اسپ و زر ز حد بیش

نهانی تحفهٔ کان پیشکش کرد
هم آن نازک تنان ما هوش کرد

سران جمله «کنولا دی را نی»
سزای خدمت تخت کیانی

چنان ماهی و آن انجم به دنبال
به فرمان در حرم رفتند در حال

چو آمد در شبستان شه آن شمع
پریشان خاطرش گشت اندکی جمع

چنان افشرد بهر بندگی پای
که کرد اندر دل شاه جهان جای

کسی کش بخت و دولت پای گیرد
به چشم بختیاران جای گیرد

غرض القصد «کنو لادی رانی»
دو دختر داشت گاه کامرانی

چو رانی، سوی حضرت شد سبک پای
بماند آن هر دو گوهر در کف «رای»

چنان افتاد حکم ایزد پاک
که شد در بزرگ اندر دل خاک

دویم را عمر شش مه بود رفته
که بودان شش مهمه ماه دو هفته

پری روی ز مردم حور زاده
سپهرش نام «دیولدی» نهاده

چو «کنولادی» در را صدف بود
به خدمت پیش شاه بحر کف بود

همی کرد آن چنان خدمت به درگاه
که حاصل می‌شدش خوشنودی شاه

شبی خوش دید دارای زمن را
به عرض آورد راز خویشتن را

که از شاخ جوانی بر درختم
دو غنچه ناشگفته داشت بختم

چو زینجا باد اقبال آن طرف تاخت
مرا زانجا ربود این جانب انداخت

شدم من خوش ز بخت روشن خویش
ولی ماند ان دو گل در گلشن خویش

یکی زان دو سپرد اندر جوانی
پرستاران شه را زندگانی

دوم مانده است و، چون پیوند خون است
دل من بهر آن خون، بی‌سکون‌ست

دمی گر مهر شه بر بنده تابد
به گرمی خون به خون پیوند یابد

چو شه را در شد این دیباچه در گوش
نموداری دگر رو دادش از هوش

به دل می‌گشت جستن هر زمانش
پرستاری ز بهر خضر خانش

موافق باز خواندش در دل آن گفت
ستاره خواست تا مه را کند جفت

برای کار دان فرمان فرستاد
که ما را بخت آگاهی چنان داد

که داری در سرای دولت خویش
مبارک روی دختی دولت اندیش

چو بر طغرای فرمان دیده سائی
ز دو دیده فرست آن روشنائی

که گردد بیت این خورشید معمور
شود روشن شبستانش بدان نور

سریر آرای ملک هندوان «کرن»
که بد صاحب‌قران «رای» ای در آن قرن

ازین شادی که آمد ناگهانش
نگنجید اندرون پوست جانش

کجا در ذره گنجد این که خورشید
دهد نزد خودش پیوند جاوید

چو با چشمه کند بحر آشنائی
شود آن چشمه هم بحر از روانی

بران شد کان طرب را کار سازد
علم بر پشت پیلان بر فرازد

متاع قیمتی صد پیل بالا
ز دیبا و خز و لولوی لالا

دگر کالای گوناگون نه چندان
که گنجد در خیال هوشمندان

پس آن که با هزار امیدواری
نشاند نازنین را در عماری

فرستد سوی دولت خانهٔ تخت
که آن دولت رسد در خانهٔ بخت

درین اثنا چنان شد شاه را رای
که بستاند از آن رای «کرن» جای

بران سو نامزد گشتند در دم
الفغان معظم پنجمین هم

امیران دگر باجیش و انبوه
که از پامال اسپان سرمه شد کوه

چو در «گجرات» رفت آن لشکر سخت
بخاک افگند رای کاردان رخت

چو آنجا، نی صلاح جان و تن دید
هزیمت را سلاح خویشتن دید

نبرد از هم دمان و خون و پیوند
به جز خاص شبستان لعبتی چند

نهان از دیدهٔ مردم پری وار
بسوی «دیوگیر» افگند رهوار

رسید انجا و گشت ایمن ز خون‌ریز
عنان را نرم کرد از جنبش تیز

چو «سنکهن دیو» پور رای رایان
بشد آگاه ز آگاهی سرایان

که «گرن» از «گوجرات» آمد برین سوی
ز تاب تیغ ترکان تافته روی

به پرده دختری دارد نهفته
گلی پوشیده روی ناشگفته

لطافت مایه‌ای چون آب باران
سزای تخت گاه تاجداران

طمع در بست «سنگهن» تا به صد جهد
برد در برج خویش آن ماه را مهد

برادر را که «بهلیم» بود نامش
بخواند و گرد حمال پیامش

بران سو رفت «بهلیم دیو» چون باد
به مهمان راز مهمانی برون داد

چو «کرن» از ردهٔ بخت پریشان
حمایت جوی بود از سوی ایشان

نیارست اندران پیغام نه کرد
ضرورت باز حل پیوند مه کرد

فرستادند بر بومی همای
مه روشن به کام اژدهائی

چو یک فرسنگ ماند اندر تگاپوی
که اندر «دیو گیر» آرد پری روی

سپاه شه که بود اندر پی «کرن»
که کردی در زمانی کار یک قرن

چو باد تند زد ناگه بر ایشان
همه جمعیت خس شد پریشان

به کوه و دشت سر زد «کرن» سر کش
سپاهی در عقب چون کوه آتش

چنان بگرفت زاندیشه سر خویش
که چون اندیشه نا پیدا شد از پیش

در آن جنبش «دولرانی» که بختش
بری میخواست چیدن از درختش

دوان می‌شد به پشت باد پائی
چو گل کش باد بر گیرد ز جائی

به پیکان گوش او کز اوج و از پست
بسان تیر می‌شد شست در شست

غرض ناگه رسید از غیب تیری
که تیر چرخ زان بر زد نفیری

بماند آن رخش آتش پای سرکش
گرفت ماه شد در برج آتش

الغفان در حرم میداشت مستور
چو فرزند خودش در پردهٔ نور

چو فرمان شد که آن ریحان فردوس
به شهر آرند چون برجیس در قوس

رسانیدند در ایوان جمشید
به جلباب حیا پوشیده خورشید

کنون بین کاختر هر هفت کرده
چها بیرون دهد از هفت پرده

بیا مطرب بساز ابریشمی چنگ
برین شادی که آمد دوست در چنگ
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۷۷

چه خوش باشد در آغاز جوانی
دو بیدل را بهم سودای جانی

خضر خان و دول رانی درین کار
دو دل بودند یکدیگر گرفتار

کنون حرفی که من خواندم درین لوح
چنین بخشد به دلها راحت و روح

که چون آمد دولرانی به درگاه
بشارت یافت از بخت نکوخواه

به رسم بندگی بر پای می بود
به فرش خاص جبهت سای می بود

به فرخ روزی اندر خلوت قصر
خضر خان را بخواند اسکندر عصر

اشارت کرد بانوی جهان را
که بیرون افگند راز نهان را

خلف را از خلیفه گوید این راز
که گشت بخت و دولت کار پرداز

دولرانی خجسته دختر کرن
که نارد چرخ چون آمد مه به صد قرن

شد است از بهر تزویجت مهیا
که گردد خانه زان ماهت ثریا

چو خان را آمد این دیباچه در گوش
ز شرم شاه بانو ماند خاموش

در آن شرمندگی ز ایوان برون رفت
ولیکن مهرش اندر جان درون رفت

در آن دم بود خان ده ساله راست
که این هنگامه شادیش برخاست

دول رانی به قدر هشت ساله
دو هفته ماه را بسته کلاله

همه دندانش مست شیر بدر است
از آن مستی همی افتاد می‌خواست

برادر داشت در هر وصف شایان
چراغ افروز گوهرهای رایان

به صورت اندکی با خان کشور
مشابه بود همچون روی با رز

ز هجران برادر در نهانش
غمی می‌زاد هر دم توامانش

چو دیدی روی خان چیزی از انسان
از آن رو نقش خانش بود در جان

چنان بی سلخ ماهی را ته پوست
به مهر آن برادر داشتی دوست

نمی‌دانست چون او نیک و بد را
گمان بردی برادر جفت خود را

ولیکن بود خان اعظم آگاه
که از نه طاق جفت اوست آن ماه

بدین خوش بود آن باز شکاری
که زان اوست کبک مرغزاری

برینسان مهر آن هر دو دل افروز
چو ماه نو همی افزود هر روز

به بازی بودشان عشقی که یک دم
نبودندی جدا در بازی از هم

نبد چون عشق در بازی مجازی
شد آن بازی در آخر عشق بازی

چو طفلانی که با هم لعب سازند
بهم گه طاق و گاهی جفت بازند

نهانی باختندی آن دو مشتاق
ز طاق ابروان هم جفت و هم طاق

به یکجا خوردشان بودی جدا خواب
نخوردنی دمی بی یکدگر آب

چنین تا هشت ساله دختر رای
نهاد از دور گردون بر نهم پای

خضر خان چون به سرسبزی چنان گشت
که خواهد عالمی را سایبان گشت

بباید کرد نخلی هم نشینش
که برخوردار گردد میوه چینش

پس آنگه عزم شد سلطان دین را
هم آن معصومهٔ پرهٔ‌نشین را

که چون خان خضر خان «الپخان» است
که زیب چهرهٔ دولت بدان است

به درج عصمتش دریست مستور
که چون خورشید نتوان دیدش از نور

کنندش با هزاران ارجمندی
به عقد ان زمرد عقد بندی

چو این اندیشه محکم گشت شه را
نوید خواستگاری داده مه را

بسوی «الپخان» فرمان فرستاد
از آن اندیشهٔ خیرش خبر داد

الپخان کان بلندی یافت از بخت
بزیرفت آن مبارک مژده از تخت

مهیا کرد با صد زینت و زین
ز بهر چشم ملک آن قره العین

شدند اهل حرم زین نکته آگاه
درون رفتند پیش بانوی شاه

به رسم بندگی و نیک خواهی
نمودند اندران در گاه شاهی

که دخت الپخان چون شد مقرر
که گردد هم‌نشین با خان کشور

نه او بیگانه شد از دور پیوند
که او هم شاه بانو راست فرزند

خضر خان کز بهار زندگانی
بهر سو میزند شاخ جوانی

نباید کان گلی کش بار گردد
ز خار غیرتش افگار گرد

از آن گاهی که دخت «کرن» گجرات
حوالت کرد شاهنشه بدان ذات

به گوش او که این گفتار در شد
تو گوئی در تنش جان دگر شد

برند از هم دو پیکر آشنائی
میسر نیست ایشان را جدائی

صواب آن شد که دو لولوی هم درج
شود هر یک چراغی در دگر برج

خوش آمد این سخن بانوی شه را
دو منزل شد معین هر دو مه را

بجای شه شد و جای دگر دوست
دو جان یک جا و فارغ پوست از پوست

همین شد رسم دوران ستم ساز
که نتواند دو کس را دید دمساز

کجا برج از دو کوکب کرد معمور
که باز از یکدگر نفگندشان دور

کجا دو مرغ را خانه بهم ساخت
که باز اندر میان سنگی نینداخت

غرض هر یک به خلوت جائی خود رفت
به پای دیگران نز پای خود رفت

پس از یک هفته آن ماه دو هفته
به خدمت آمدی از تاب رفته

خضرخان کردی از دورش نگاهی
برآوردی ز دل دزدیده آهی

دول رانی هم از دنبالهٔ چشم
بدیدی و فگندی شعله در پشم

خضرخان راست کردی موزه از پیش
چنین کردی سلام دلبر خویش

سمنبر خدمت دیگر گرفتی
گل افگندی به خاک و بر گرفتی

جسدها دور و جانها یکدگر یار
زبان‌ها گنگ و ابروها به گفتار

به پرسش، هر نظر زین سو بیانی
به پاسخ، هر مژه زان سو زبانی

به مهر این در درون او جگر وش
به ناز آواز درون این جگر کش

درون یکدگر در رفته پنهان
نه قالب در میان گنجیده نی جان

چو رفتندی دگر در خلوت آباد
شدندی با خیال یکدگر شاد

میان آن دو سر و پای در گل
پرستاران بسی بودند یک دل

غرض آن محرمان در شام و شبگیر
شده جاسوس چشم فتنه چون تیر

درون سو، راز جانها داشتندی
برون، پاس زبانها داشتندی

به غمها مونس دو یار جانی
که بی مونس مبادا زندگانی

غرض القصه چون بانوی آفاق
به پرده بیخت راز آن دو مشتاق

اشارت کرد تا خاصان درگاه
برند آن ماه را ز آن جا شبانگاه

به «قصر لعل» دارندش نهانی
چنان که اندر خزینه لعل کانی

ز من بشنو که خوی آسمان چیست
به کاری کاسمان می‌گردد آن چیست

ز بهر آنست این گردنده پر کار
که یاری را جدا گرداند از یار

کجا با هم دو تن را داد پیوند
که از هم بازشان دوری نیفگند

چو حال اینست آن به کادمی زاد
دمی باشد بروی دوستان شاد

دهد از روی یاران دیده را نور
زمانی نبود از هم صحبتان دور

چو خواهد عاقبت بودن جدائی
غنیمت داشت باید آشنائی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۷۸

شبی داده جهان را زیور و روز
مهی چون آفتاب عالم افروز

فلک نوری که گرد آورده از مهر
از آن گلگونه کرده ماه را چهر

مهی خورشید وام از نور جاوید
دو چندان باز داده وام خورشید

به خواب خوش جهانی آرمیده
ازین خوشتر، جهان خوابی ندیده

زمستان و هوای آنکه مشتاق
نباشد یک نفش از جفت خود طاق

نهانی وعده محکم گشت خان را
که با هم یک تنی باشد دو جان را

همان شب ز اتفاق بخت ناگاه
طلب شد شاه بانو را به درگاه

شد آن مستورهٔ عصمت برآن سوی
به مسند کرده بهر بندگی روی

ازین سو یافت فرصت عاشق مست
خضر خان کاب خضر آرد فرادست

به بی‌صبری شده زان شمع سرکش
چو پروانه که پا کوبد بر آتش

نه دل بر جا که غم را پای دارد
نه صبران که دل بر جای دارد

پرستاران محرم نیز زین درد
دمیده، در چراغ جان، دم سرد

چنان می‌خواست رفتن جانب ماه
کزان عقرب دشی کم گردد آگاه

چو دخت الپخان بد جفت این طاق
برادرزادهٔ بانوی آفاق

که گر در حضرت بانوی معصوم
شود رمزی از آن دیباچه معلوم

کند عون برادرزادهٔ خویش
شود آزرده از فرزند دل ریش

دهد دوری فزون‌تر همدمان را
بود بیم سیاست محرمان را

وز آن سو چشم در ره مانده دلبند
که یارب کی به چشم آید خداوند

به خود می‌گفت کشت این ماهتابم
که شب رفت و نیامد آفتابم

پرستاران او نیز اندرین غم
چو مرغ کنده پر افتاده پر کم

در آن مهتاب روشن، خان بی صبر
همی جست آسمان را پاره ابر

به درد دل تمنائی همی پخت
به سوز سینه سودائی همی پخت

نیازی از دل شوریده می‌کرد
دعا می‌خواند و آب دیده می‌کرد

از آن جا کاه عاشق فتح درهاست
نیاز دردمندان را اثرهاست

قبول افتاد در حضرت نیازش
به کام دل شد اختر کار سازش

برامد تیره ابری ناگه از غیب
همه گل‌های انجم کرده در جیب

گرفت از پیش گردون پرده داری
نهان شد ماه در شبگون عماری

کنیزی پاسبان را کرد بر راه
که گر آید کسی از بانوی شاه

بگوئی کاینک است آن بخت بیدار
به خواب خوش چو بیداران خبر دار

چو خان کرد این وصیت پاسبان را
به پاس کار خود خوش کرد جان را

در آن ظلمات شد عزم نهانی
خضر را سوی آب زندگانی

چو عاشق در رسید آنجا که دل خواست
به خلوت وعده با دل خواه شد راست

از آن سو در رسید آن دلستان نیز
بهار تازه و سرو جوان نیز

گل کر نه به نزدش بود چندی
دهان هر گلی در نیم خندی

نه تنها بوی گل بود آن ز گلزار
که با آن بود بوی یار هم یار

چو آن بو، در دماغ خان درون رفت
نسیم جان به مغز جان درون رفت

چو زنبوران گل زان بوی شد مست
بدان نزدیک کافتد چون گل از دست

نه اسباب صبوری مانده جان را
نه یارای سخن گفتن زبان را

ستاره هر دو چون دو سرو نوخیز
به یکدیگر نظرها داشته تیز

دو دیده چار گشته گاه دیدار
بدیدن زیر منت مانده هر چار

دو مردم در دو چشم یکدگر نور
چو دو دیده به یک جا و ز هم دور

دو طاوس جوان با هم رسیده
ولی طاوس هر دو پر بریده

دو گلبن، در یکی گلشن، شکر خند
به بوی یکدگر از دور خرسند

دو شمع شکر افشان شب افروز
ز سوز یکدگر افتاده در سوز

دو بی‌دل رو برو آورده مشتاق
نظر ها جفت و، دلها جفت و، تن طاق

به تاراج طبیعت حیرت و شرم
کجا بازار رعنائی شود گرم

عجب حالی زلال از چشمه جسته
جگرها را تشنه، لبها مهر بسته

کمان داران رغبت تیر در شست
نه امکان زدن بر آهوی مست

هوای دل همی‌کرد از درون جوش
تحیر بانگ بر می‌زد که خاموش

جوان شیری ز کار خویش خندان
که صیدش پیش و او بربسته دندان

وز آن سو نازنین با جان پر جوش
ز حیرت ناز را کرده فراموش

نشسته هر دو دلدار وفا جوی
چو دو آیینه با هم روی در روی

دل شیر ژیان تا قوتی داشت
عنان شیری از پنجه نگزاشت

چو طاقت طاق شد در سینهٔ چاک
به بیهوشی فرو غلطید در خاک

چو افتاد آن نهال تازه و تر
صنم خود بود شاخ سبز بی بر

سر اندر پای خضر نازنین سود
ز سودای خضر، صفراش بربود

پرستاران چو چشم آن سو فگندند
به ناخن روی و وز سر موی کندند

ز هول اندر پریشانی فتادند
ز چشم اشک پشیمانی گشادند

نمودند اندر آن حالت شتابی
زدند آن سبزه و گل را گلابی

چو زان صفرا دمی هشیار گشتند
همان غم را دگر غم‌خوا رگشتند

شده هر دو بحال خویشتن گم
که چون گردد ازینسان حال مردم

کنیزان راهم آمد جان به تن باز
که بد هر یک زبان بسته دهن باز

بدینسان تا گذشت از شب دو پاسی
نبود از کام دل جان را سپاسی

بسوز سینه دو یار وفادار
وداع یکدگر کردند ناچار

ز دل بر چهره خون انداز گشتند
پس از هم دیده پر خون باز گشتند

جگر پر خون و جانها پر هوس بود
قدم می‌رفت و روها باز پس بود

خضر گوئی که اسکندر هوس گشت
که تشنه ز آب حیوان باز پس گشت
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۷۹

صبا چون باغ را پیرایه نو کرد
دل بلبل به روی گل گرو کرد

درین موسم که از دل‌های پر سوز
به شسته گرد غم باران نوروز

دل شاه از جدائی ریش مانده
گرفتار هوای خویش مانده

اگر بشنیدی از مرغی نوائی
برآوردی به درد از سینه وائی

به هر سوی که ابری سر کشیدی
چو ابراز دیده بارانش چکیدی

تمام ار باز رانم شرح این حال
نگوم حال یک شب تا به یک سال

به فردوس حرم باغیت دلکش
که فردوس ارم نبود چنان خوش

به کشور، هر کجا، نادر نهالی
درو نوشیده از کوثر زلالی

ز گلهای خراسان گونه گونه
نموده هر یکی دیگر نمونه

دمیده برگ نازک یاسمین را
لباس پرنیان داده زمین را

بر آب نسترن نسرین شکرخند
چو دو هم شیرهٔ نزدیک مانند

ز گلهای تر هندوستان هم
شده سر گشته با دو بوستان هم

گل کوزه که دور چرخ گردان
پدید از خاک پاک هند کرد آن

گل صد برگ را خوبی ز حد بیش
نموده صدق ورق دیباچهٔ خویش

بسان دفتر شیرازه بسته
ز هر برگش سرشک شیر جسته

اگر چه پارسی نامند اینها
ولی در هند زادند از زمینها

گر این گل در دیار پارسی زاد،
چرا زونیست در گفتارشان یاد؟

بسی گلهای دیگر هندوی نام
کز ایشان بود برد مشک خطا وام

قرنفل هم ز هند ستانست ور دی
که از نام عرب شد شهر گردی

گل ما را به هندی نام زشت است
و گر نه هر گلی باغ بهشت است

گر این گل خواستی در روم یا شام
که بودی پارسی یا تازیش نام

کدامی گل چنین باشد که سالی
دهد بو دور مانده از نهالی

بتان هند را نسبت همین است
به هر یک موی شان صد ملک چین است

چه یاد آری سپید و سرخ را روی
چو گلهای خراسان رنگ بی بوی

و گر پرسی خبر از روم و از روس
از ایشان نیز ناید لابه و لوس

سپید و سرو همچون کندهٔ یخ
کز ایشان رم خورد کانون دوزخ

خطای تنگ چشم و پست بینی
مغل را چشم و بینی خود نه بینی

لب تا تار خود خندان نباشد
ختن را خود نمک چندان نباشد

به مصر و روم هم سیمین خدانند
ولی چستی و چالاکی ندانند

اگر چه بیشتر هندوستان زاد
به سبزی می‌زند چون سرو آزاد

ولی بسیار با شد سبزهٔ تر
به لطف از لاله و نسرین نکوتر

بسی زیبا کنیز سبز فام است
که صد چون سرو آزادش غلام است

نه چون طاوس بی دنبال زشت اند
که در خوبی چو طاوس بهشت‌اند

سه گونه رنگ هندوستان زمین است
سیاه وسبز گندم گون همین است

به گندم گونست میل آدمی زاد
که این فتنه ز آدم یافت بنیاد

یکی گندم به کام اندر نمک ده
ز صد قرص سپیدی بی نمک به

سیه را خود بریده جایگاه است
که اندر دیده هم مردم سیاه است

ز بهر دیده با ید سرمه را سود
سپیده عارضی رنگی است بی سود

ازین هر دو نکوتر رنگ سبز است
که زیب اختران ز او رنگ سبز است

به رنگ سبز رحمت‌ها سرشت است
که رنگ سبز پوشان بهشت است

دل اندر سبزه‌ها بی گل شکیباست
گلی بی سبزه در بستان نه زیباست

به رنگ سبز زین بهتر چه مقدار
که از نام خضر خان دارد آثار

خدایا تا گیاها سبز رویست
خضر در باغ و سبزه چشمه جویست

خضر خان با دو دیولدی رانی
به هم چو خضر و آب زندگانی

خضر خانی که نورسته درختش
به آب زندگی پرورده بختش

گلش بی آب از تاب درونی
جگر باران ز نرگسهای خونی

در آن خرم بهار خاطر افروز
بگردان چمن می‌گشت یک روز

چو مرغان نالهای زار می‌کرد
دل مرغان باغ افگار می‌کرد

ز آهی کز دل غمناک می‌زد
همه گلها گریبان چاک می‌زد

گل کر نه شگفته بر درختان
به بوی خوش چو خلق نیک بختان

چو در رفت آن نسیم اندر دماغش
به سینه تازه شد دیرینه داغش

به زاری گفت کای گل کاشکی من
گیاهی بودمی، چون تو، به گلشن

که تو آنجا گذر داری و من نی
گل آنجا محرم است و نارون نی

از آن گل کاوست در صد پردهٔ مستور
من مسکین به بوئی قانع از دور

چه بختست این که تو از بخشش غیب
خزی که در گریبان گاه در جیب

جوابش را دهان کر نه بشگفت
که آخر کرنه هم بشنوم گفت

بدو گویم هر آن رازی که گویی
بجویم زو هر آن حاجت که جوئی

پس آنگه گفت شه با صد خرابی
که هر باری که آنجا بار یابی

بگوئی از من نادیده کامی
به صد خون دل آلوده، سلامی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۸۰

چو اصحاب غرض گفتند هر چیز
فراوان بیخت با نو آن غرض نیز

صواب آن شد کزان فردوس پر نور
به قصر لعل سازد جای آن حور

شه آن دم بود حاضر پیش استاد
کتاب عاشقی را شرح می‌داد

سخن در قصهٔ یوسف که ناگاه
خبرگوئی زلیخاش آمد از راه

مژه چون دیدهٔ یعقوب تر کرد
ز حال بیت احزانش خبر کرد

چو بشنید آن خبر جان عزیزش
نماند از جان خبر و ز هیچ چیزش

جمال یوسفی را سود بر خاک
زد از مهر زلیخا پیرهن چاک

چو گرگ بی‌گناه افتاد بیرون
همش پیراهن و هم چهره بر خون

نگار خویش راز آن چشم خون زای
حنامی می‌بست گوئی بر کف پای

پری چون دید در پا فرق جمشید
چو نیلوفر به صفرا شد ز خورشید

چو تاب آن نماندش در تن خویش
که موئی بگسلد زان مومیان بیش

بسی پیچه برید از جعد چون قیر
که آری می‌برد دیوانه زنجیر

نبد جای بریدن چون سر موی
همی برید موی خویش ازین روی

پس آن مو داد بر دستش که باری
زمن بپذیر زینسان یادگاری

پری پیکر چو کرد آن موی بر دست
از آن مویش سخن در لب گره بست

زبانش همچو موی ماند خاموش
سر موئی نماند اندر تنش هوش

بر آن مو کرد لختی گریهٔ زار
چو بارانی که بارد در شب تار

به شاه آن موی بر کف کرده می‌گفت
که ای با تار مویت جان من جفت

ز تو هر موی دل بند جهانی
کمند عقل و دست آویز جانی

مرا باید دو صد جان وفاجوی
که هر جانی ببندم در یکی موی

چو زینسان عذر خواهی کرد بسیار
شدش لابد جواب هدیهٔ یار

به صد عذر از دو دست نازنینش
کشید و داد دو انگشترینش

چو آن خاتم به دست شاه بنشست
بماند اندر دهانش انگشت زان دست

به زاری گفت چون می‌داد خاتم
که ای دستت سزای خاتم جم

به هدیه گر رضا باشد درینت
دهم انگشت با انگشترینت

ولیک انگشتری لختی بپاید
ز انگشتم وفاداری نیاید

که عالم بی تو گر خلد برین است
مرا چون حلقهٔ انگشترین است

دگر زان دادمت زینسان خیالی
که دارد از دهان من مثالی

نگهدارد گهٔ بوس نهانم
رسانیدند یکدیگر نهانی

وداع یکدگر کردند گریان
به طوفان هر دو غرق و هر دو بریان
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۸۱

زهی بستان آن شه را جمالی
که باشد چون خضر خانش نهالی

چو الهام الهی شاه را گفت
که آن در سعادت را کند جفت

اشارت کرد تا در گردش دهر
بیارایند یک سر کشور و شهر

کمر بر بست در کارش زمانه
به خرج آمد خزانه در خزانه

بگرداگرد قصر پادشاهی
برآمد قبه از مه تا به ماهی

جهان از قبه‌های کارداران
شده چون روی دریا روز باران

بهر جانب که مردم بر زمین رفت
همه بر فرش دیباهای چین رفت

ز بس شارع که خفت اندر خز ناب
زمین را کس نه دید الا که در خواب

ز هر سو خاسته غلغل بران سان
که گشته شهر سلطان شهر یزدان

دهل در بانگ و رخشان پیش او تیغ
چو بانگ رعد و رخش برق در میغ

بر آواز دهل مرد سلح کار
معلق زن به نوبت نوبتی دار

رسن باز آن به بالای رسنها
چو دلها گیسوان را در شکنها

نه با آن حبل پیچان کرده بازی
که خود با رشتهٔ جان کرده بازی

فرو برده مشعبد تیغ چون آب
چو مستسقی که نوشد شربت ناب

نموده چهره با زان گونه گون ریو
گهی خود را پری کرده گهی دیو

ز دهر آموخته گوئی دو رنگی
که گه رو می‌نماید گاه زنگی

چو شاه سازها چنگست ز آهنگ
بزه بر بسته ده جا تیر را چنگ

ز یک ساقش شده مو تا زمین پست
دگر ساقیش بی مو چون کف دست

دف از دیوار خود حصن حصین است
حصار چوب و صحن کاغذین است

نگر در چنگ و بر بط فرق روشن
که هست آن سر بزرگ و این فروتن

نواگر کاسهٔ طنبور حالی
به غایت کاسه‌ای پر لیک خالی

گران سر از کدوی خویش طنبور
فرو غلطیده نی مست و نه مخمور

به رسم هند گوناگون مزامیر
به جانها بسته اشکال از بم و زیر

دگر ساز برنجین نام آن «تال»
بر انگشت پری رویان قتال

دو روئین تن که روباروی در حرب
چو دف در پارسی میزان هر ضرب

کشیده تنبک هندی، فغانی
شده تنبک زنش، چون ترجمانی

خمیر خام، کش بر روز ده پست
نموده صد دقیقه پخته هر دست

عجب رود از کمین دندان نموده
لبش نی و دهن خندان نموده

پری رویان هندی جادوی ساز
ز لب کرده در دیوانگی باز

گرفته چون پیاله تال در دست
نه از می کز سرود خویشتن مست

سرود دلکش از لبهای خوبان
شتابان سوی گردون پای کوبان

به رقص و جست خوبان هوا باز
نهاده پای بر بالای آواز

پرنده همچو طاوسان والا
معلق زن کبوتر سان به بالا

بجستن فرق شان گشته فلک سای
بگاه رقص بیزار از زمین پای

بهر چشمک زدن کشته جوانی
بهر خنده زدن بربوده جانی

خیال زلف شان در جان یاران
چو شام اندر خیال روزه داران

ز زلف افگنده تا پا دام عشاق
بران پا دام بسته ماهی ساق

چو شد عالم همه در زیور و زیب
کلاه قبه‌ها با مه زد آسیب

اشارت شد ز در گه کاهل تقویم
شمارند اختیاری را به تنجیم

مه روزه دراز درجک برون داد
چو روز از مطلع دولت شد آباد

کشاده گویم این تاریخ ابجد
به سال یازده از بعد هفصد

به روز چارشنبه مه سه و بیست
ز روزه خلق اندر بهترین زیست

به ترتیب آن چنان کاقبال می‌خواست
نشستند اهل اقبال از چپ و راست

بهر کس هدیه دادند از خزائن
خراج مصر و محصول مدائن
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 207 از 219:  « پیشین  1  ...  206  207  208  ...  218  219  پسین » 
شعر و ادبیات

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA