انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 208 از 219:  « پیشین  1  ...  207  208  209  ...  218  219  پسین »

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


زن

 
شمارۀ ۸۲

مبادا آسمان را خانه معمور
که یاران را ز یکدیگر کند دور

گشاید عقدهای مهربانی
برد پیوند صحبت‌های جانی

دو همدم را کز آن مهری که دارند
دمی از هم جدا بودن نیارند

چنان دور افگند کاز بعد یک چند
به نام و نامه‌ای گردند خرسند

که چون دوران چرخ از بی‌وفائی
فگند آن هر دو عاشق را جدائی

شه آمد باز از آنجا با دل تنگ
به سنگین حجره شد چون لعل در سنگ

از آن پس یک زمان بی‌غم نبودی
زدی دمهای سرد و دم نبودی

نهانی گفته بودش محرم راز
که زان دیگران شد یار دمساز

به شادی با عروس خویش بنشست
عروسان دگر بگزاشت از دست

مه گوشه نشین زان داغ جان کاه
همی بود از درون، کاهنده چون ماه

غم دوری نه بس بودش جگر خوار
بران غم گشت غمهای دگر یار

توان در چشم خود صد خار دیدن
که نتوان یار با اغیار دیدن

حکایتهای عشق اندود کردی
شکایتهای خود آلود کردی

که گر غم پرس من می‌پرسیدم کم
چه کم دارم ز خوبی، تا خورم غم؟

هنوز، از شاخ سبزم، برنرسته است
هنوز، این سبزه را شبنم نشسته است

ز بی‌خوابی همه شب چشم من باز
تو با هم خوابهٔ خود خفته در ناز

ترا بادا حرام آن شکر و می
که می‌نوشی ز لبهایش پیاپی

مرا بادا حلال اندوه خوردن
ز غیرت لقمه چون کوه خوردن
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۸۳

شبی چون سینهٔ عشاق پر دود
ز تاریکی چو جانهای غم اندود

فلک دودی ز دوزخ وام کرده
سرشته زاب غم شب نام کرده

اگر چه رهبر خلقند انجم
در آن ظلمات هائل کرده ره گم

سیاهی بس که بسته ذیل جاوید
گریزان شب پرک هم سوی خورشید

رسیده ابری از دریای اندوه
شده پیش دل درماندگان کوه

شده چون پر زاغ این نیلگون باغ
شبیخون برده هر سو بوم بر زاغ

همان ابر سیه در گرد آفاق
چکان همچون سواد چشم عشاق

شبی زینسان به غمناکی سیه پوش
دول رانی به خاک افتاده بیهوش

فرو مانده به سودا مبتلائی
چو موری در دهان اژدهائی

پرستاران به گردش خفته جمعی
وی اندر سوختن تنها چو شمعی

رخ از خونابهٔ دل ریش می‌کرد
ز بخت خود گله با خویش می‌کرد

نه در دل صبر کارد تاب دوری
نه در تن دل که سازد با صبوری

گه از بیجاده مروارید می‌رفت
گه از لولوی تر یاقوت می‌سفت

گهی سقف از خدنگ ناله میدخت
گهی مفنع ز آه سینه می‌سوخت

گهی بر چهره می‌کرد از مژه خوی
به جای غازه خون می‌راند بر روی

چو شد نالیدنش ز اندازه بیرون
ز کنج حجره جست آوازه بیرون

ز نالشهای آن مرغ گرفتار
ز عین خواب نرگس گشت بیدار

صبوری پیشه کن تیمار بگزار
به تقدیر خدا این کار بگذار

پریوش زین نصیحت زار بگریست
به پاسخ گفت چون بسیرا بگریست

که من بسیار می‌خواهم درین درد
که یابد صبر جان درد پرورد

ولی در سینه‌ام هجر آتش افروز
صبوری چون توان کردن درین سوز

چو شادی نیست بهر من به عالم
مرا بگزار هم در خوردن غم

صنم در تیره شب زینگونه نالان
پرستاران به حسرت دست مالان

به عرض آورد با صد جان گدازی
نیاز خود به ملک بی نیازی

به دامان شفیعان در زده چنگ
همی گفت ای انیس هر دل تنگ

به روز تیرهٔ دلهای سوزان
به شبهای سیاه تیره روزان

به جان بیگناه خردسالان
به شام بی چراغ تنگ حالان

به محبوسی که عمرش رفت در بند
به غمناکی که با غم گشت خرسند

به بیماری که بی‌کس مرد و بدحال
بدان موری که در ره گشت پامال

بدان بیرانهای محنت آباد
بدان دلها که از محنت شود شاد

به محتاجی که زد در نیستی چنگ
به درویشی که از هستی کند ننگ

بنان خشک پیش بی نوائی
به دلق ژنده بر پشت گدائی

که رحمت کن برین جان گرفتار
ز زاری وارهان این سینهٔ زار

درین نومیدیم امید نو کن
امیدم را به کام دل گرو کن

خلاصم ده ز شبهای جدایی
ببخش از صبح بختم روشنایی

کلیدی بخشم از سر رشته راز
که درهای مرا دم را کند باز

چو لختی کرد زینسان دردمندی
دعا را داد با یارب بلندی

به گریه خواست تا بربایدش آب
که در گریه ربودش ناگهان خواب

خضر را دید کاوردش نهانی
یکی ساغر پر آب زندگانی

بگفت ای کز خضر خان دشنه خوردی
بنوش آب خضر تا زنده گردی

نویدت می‌دهم زین آب دلکش
که خوش با خضر خان آبی خوری خوش

بت بیدار دل ز آن خواب مقصود
چو بخت خویشتن بیدار شد زود

بجست از خوابگهٔ بی صبر و آرام
چو مرده کاب حیوان یابد از جام

پرستاران محرم را طلب کرد
بگفت این خواب و دلها پر طرب کرد

دلش را تازه گشت امیدواری
زمانی باز رست از بی‌قراری

از آن پس زان نمایش یاد می‌داشت
بدان امید دل را شاد می‌داشت

در آن شب کان صنم را حالت این بود
خضرخان نیز هم‌چون او غمین بود

در آن بود از دل صبر و آرام
که ایوان بشکند یا بر درد بام

چو درمانده شود مرد از دل تنگ
ز دلتنگی کند با بام و در جنگ

عجب داغیست داغ عشق‌بازی
که باشد سوزش جان دل‌نوازی

گرفتاری که رنج عاشقی برد
هم از دل زنده گشت و هم ز دل مرد

نهاد از سر غرور پادشاهی
در آمد چون گدایان در گدائی

که ای دانندهٔ راز درونم
درین حسرت، تو میدانی که چونم؟

به سر عارفان حضرت پاک
به درد عاشقان در سینهٔ چاک

به خوناب دو چشم مستمندان
بتا پاک درون دردمندان

به پرهیز جوانان در جوانی
به عیش کودکان در پاک جانی

به جانهای که هست از سوزشان ذوق
به دلهائی که خاکستر شد از شوق

بدان عاشق که مرد از وصل محروم
به مشتاقی که هجرش گشت مظلوم

به فرهادی که زیر کوه غم مرد
به مجنونی که با خود کوه غم برد

بدان حالی که سامانش نباشد
بدان دردی که درمانش نباشد

که بخشایش کنی بر مستمندی
ز دردی وا رهانی دردمندی

ز حد بگذشت شبهای جدائی
چراغم را تو بخشی روشنائی

اگر کامم ته دریاست نایاب
به کام من رسان چون شربت آب

به کام دل رسان دل داده‌ای را
برآور کار کار افتاده‌ای را

دل غمناک شه بود اندرین راز
که ناگه هاتفی در دادش آواز

که خوش باش ای ز هجر آزار دیده
خرابیهای دل بسیار دیده

بشارت میرسانم ز آسمانت
که گشت ایمن ز هر اندیشه جانت

چو بشنید این بشارت عاشق مست
هم از پا اوفتاد و هم شد از دست

بماند افتاده چون گنجشک بی بال
چه از شادی، چه از حیرت، چه از حال
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۸۴

چو خوش باشد که یابد تشنه دیر
به گرمای بیابان شربتی سیر

حلاوت گیرد از شیرینیش کام
جگر آسودگی یابد ز آشام

چه خونها خورده باشد دل به صد جوش
که ناگه نوش داروئی کند نوش

خضر خانی کش از دیوان تقدیر
مرادی در زمانی داشت تحریر

چو وقت آمد کزان کامش بود بهر
بکان آن شربتش روزی شد از دهر

گهر سنجی کزین گنجینهٔ در سفت
ز مرد با گهر زینسان کند جفت

که آن آشفته دلداده در بند
ز خورشیدی به ماهی گشته خرسند

چو تنگ آمد ز خوناب درونی
گره زد در درونش اشک خونی

به گوش محرمی کرد این گره باز
که تا در پیش با نور یزدان راز

هران سوزی که در دل داشت مستور
بر آن سوزنده روشن کرد چون نور

به صد دلسوزی آن پروانه زان شمع
روان شد کرده آتشها به دل جمع

شد اندر مجلس بانوی آفاق
برون زد شعلهٔ زان دود عشاق

به زاری گفت کای در پردهٔ شاه
ز نور خود فگنده پرده بر ماه

ز مهر شه بلندت باد پایه
ز ظل ایزدت بر فرق سایه

کجا شاید که با این بخت شاهی
بود فرزندت اندر سینه کاهی؟

تهی دستی بودنی تاجداری
که بر کامی نباشد کامگاری

مکش بهر برادر زاده، فرزند
که آن رسمی، و این جانی است پیوند

اگر چه، رنج خویشان رنج خویش است
ولیکن، نی ز رنج خویش بیش است

در انگشت برادر گر خلد خار
نه چون انگشت خویشت باشد آزار

ز درد، ار چشم خواهر ریش باشد
نه همچون درد چشم خویش باشد

مکن چندان برادر زاده را مهر
که یک سو تابی از فرزند خود چهر

هدف چار است مردان را به یک تیر
اگر زین خسته گردد زن چه تدبیر

چو مردی چار خاتم راست در خورد
به یک خاتم چرا قانع شود مرد؟

خصوصا پادشاهان را که بی گفت
بیاید هم نسب افزون و هم جفت

به خدمت گر قبولی یابد این راز
دری از نیک خواهی کرده‌ام باز

چو آن خونابه قطره قطره در وجودش
چو در و لعل بانو کرد در گوش

دل از یاقوت گوشش سفته تر گشت
دو چشمش همچو گوشش پر گهر گشت

نهانی جست فرمانی ز درگاه
که فرماید قران زهره با ماه

ز قصر لعل فرمان داد در حال
که آرند آن نگار مشتری فال

سبک، فرمان پذیران در دویدند
ز کان لعل گوهر بر کشیدند

رسانیدند با صد عزت و ناز
به رضوان گاه تخت، آن حور طناز

خبر دادند عاشق را نهانی
که کام دل رسید اکنون تو دانی

خضر خان کز چنان کامی خبر یافت
خضر گوئی دوباره چشمه دریافت

لبش پر خنده چشم از گریه تر هم
ز بس شادی شده حیران و در هم

در آن فرحت که شد جان نوش یار
تنش می‌شد ز جان کهنه پیزار

روان شد چو خیال خویش بی‌خویش
خیال دوست رهبر کرده در پیش

درون شد چون به خلوت گاه دل جوی
دویده چار گشتش روی در روی

نظرها گرم و جانها در جگر بود
خردها مست و دلها بی‌خبر بود

چو باز آمد شکیب هر دو لختی
عمل پیوند ش بختی به بختی

شه گم گشته هوش و یافته جان
بخندین خبر تش جانی گروگان

نهفته، با درونی خاصه‌ای چند
نشست و عقد کابین کرد پیوند

ز درج دیده گوهرها برو ریخت
نثار از گریهٔ شادی فرو ریخت

چنان شاهی و هوش از وی شده پاک
چو درویشی که دری یابد از خاک

به شادی با نگار خویش بنشست
شده از دست و زلف دوست بر دست

دو دل رخت هوس در جان درون برد
جدائی از میان زحمت برون برد

فرو خفت از دل آتش‌های اندوه
فرود آمد ز جان غمهای چون کوه

مقابل دل بدل آئینه شد باز
ز لب جانها درون سینه شد باز

پریروی از برون آلودهٔ شرم
درون سو شعلهای دوستی گرم

به سوی شاه خود دزدیده می‌دید
گهی پیدا، گهی پوشیده می‌دید

رخی اندک به سبزی میل کرده
بهاری از کف خضر آب خورده

روان سرو تر و سبز و جوان هم
ندیده سبزهٔ و آب روان هم

تو گوئی رنگ سبزش گاه دیدن
ز سبزی و تری خواهد چکیدن

همه طاووس هندی سبز وام است
کزان گونه به زیبائی تمام است

تذ روان خراسان نغزسانند
ولی طاوس هندی را چه مانند؟

پس از دیری که حیرت رخت بر بست
هوای دل به عیاری کمر بست

درآمد عاشق شوریده مشتاق
که تنگش در برآرد چون به غلطاق

حریر آبگون کرد از برش دور
چو ابر از آفتاب و حله از حور

در آویخت چون باز شکاری
که آویزد به کبک مرغزاری

گرفت اندر کنار آن سرو گلرنگ
بسان برگ گل در غنچهٔ تنگ

پس از مهر خزانه دور شد پاس
به لؤلؤ سفتن آمد نوک الماس

نمی شد ریسمان را راه در در
که در ناسفته بود و ریسمان پر

چو در شد در شکوفه شاخ گلگون
شکوفه خنده زد با گریهٔ خون

چنان در قفل سیمین شد کلیدش
که شد تا پرهٔ دل ناپدیدش

به هم لعل و عقیقی داشته جفت
عقیق از برمهٔ یاقوت می‌سفت

به چشمه غنچهٔ نیلوفری تر
به صد حیله همی برد اندرون سر

چو کرد آن جوهری در گرم خیزی
به درج لعل مروارید ریزی

خضر سیراب گشت اندر سپاهی
چکید آب حیات از کام ماهی

چنین بزمی که دل سودای آن داشت
مکرر شد که معنی جای آن داشت

چو آسود از دو جانب شعله را تاب
در آن آسایش آمد هر دو را خواب

از آن پس شان نبود از بخت کاری
بجز هر لحظه بوسی و کناری

ازین، کردن به دزدی سینه تسلیم
وزو، تاراج کردن تودهٔ سیم

از این، بستن برو زلف کره گیر
وز او گردن در آوردن به زنجیر

ازین، ساعد به دست او سپردن
و زو، گل دستهٔ بر دست بردن

ز گاه شام تا صبح شب فروز
شدی در خوش دلی شبهای‌شان روز

نهاده، چون دو گل، روئی به روئی
نه محرم در میان، جز رنگ و بوئی

بهم پیوسته اندامی به اندام
به آمیزش چو دو می در یکی جام

دو مست شوق با هم کرده سر خوش
نه تشویشی به جز زلف مشوش

چه خوش روزی و فرخ روزگاری
که یابد کام دل یاری ز یاری

گهی لب بر لبی چون قند ساید
به دندان تمنا قند خاید

گهی خسپد به شادی دوش با دوش
بنفشه در برو نسرین در آغوش

کند هر دم نگه بر روی ماهی
که یابد جان نو در هر نگاهی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۸۵

بسی دیدم درین گردنده دولاب
ندیدم هیچ دورش بر یکی آب

اگر خورشید این ساعت بلند است
زمان دیگر از پستی نژند است

مکن تکیه به صد رو مسند و تخت
خس است این جمله چون بادی وزو سخت

ز تاراج سپهر دون بیندیش
که صد شه را کند یک لحظه درویش

علمهای جهان بر عکس هم هست
که بر ملکی گدائی را دهد دست

کنون از سینه بیرون ریزم این جوش
که روشن شد هم از دیده هم از گوش

که چون شه را به شخص ناز پرورد
رسید از تند باد آسمان گرد

تغیر یافت ره اندر مزاجش
نشستند اهل دانش در علاجش

به تب لرزه شده خور زان تب نرم
که آن خورشید را اندام شد گرم

چنانش در جگر ره یافت آزار
کز آزارش جگر گوشه شد افگار

خضر خان کو نهالی بود زان باغ
چو لاله داشت زان غم بر جگر داغ

به رسم نذر گفت ار به شود شاه
پیاده در زیارتها کنم راه

ز نذرش لختی از شه رفت سستی
پدید آمد نشان تندرستی

روان گشت آن مهین سر بلندان
پیاده سوی «هتنا پور» خندان

چو او پای بلورین سود بر خاک
ستاره خواست زیر افتد ز افلاک

ملوک از باد بر خاک اوفتادند
به همراهی در آن ره رو نهادند

همه گلها به پای سرو خفتند
طریق مصلحت راباز گفتند

به غلطیدند پیش راهوارش
که تا کردند بر مرکب سوارش

روان شد سوی «هتناپور» پویان
به صد خواهش حیات شاه جویان

که چون عزم زیارت کرد چون تیر
نشد بهر زیارت جانب پیر

نرفت آن سو گهٔ باز آمدن نیز
که پوشید آسمانش چشم تمیز

چو بر رویش قضا می‌خواست گردی
نبردش در پناه نیک مردی

مخالف کاو محل میخواست خالی
چو خالی دید کرد آفت سگالی

به فتنه راست کرد اندیشهٔ خویش
به حضرت رفت بی اندیشه در پیش

برون داد آن چنان راز نهان را
که باور شد دل شاه جهان را

الپخان را گوزنی ساخت با شیر
زد اول نیش وانگه راند شمشیر

چو از کار الپخان سینه پرداخت
سبک تدبیر کار خضر خان ساخت

ستد فرمانی از فرماندهٔ دهر
چو ماری هر خطش دیباچهٔ زهر
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۸۶

سر فرمان سپاس باد شاهی
که برتر نیست زو فرمانروائی

گهی نعمت دهد گه بی‌نوائی
گه آرد پادشاهی گه گدائی

ازو بر هر سری مهری نهانی است
وگر خشم آورد هم مهربانی است

از آن پس داد با اندک غباری
به نور دیدهٔ خود خار خاری

که ای خون من و خونابهٔ من
ز مهرت خون دل هم خوابهٔ من

الپخانی که خالت بود فرخ
به و بایسته همچون خال بر رخ

به زخم خنجر آتش زبانه
که هست آن فتح و نصرت را نشانه

خطائی کرد دوران جفا بهر
که چون نقش خطا حک کردش از دهر

گر از خالی جمالت گشت خالی
مشو خالی ز حمد لایزالی

دلت دانم که تنگست از پی خال
شکار و گشت به باشد درین حال

ز آب گنگ تا دامان کهسار
نه بینی خاسته یک سو زن خار

برآن گونه است صحراهای نخچیر
که ده آهو توان کشتن به یک تیر

باقطاع تو کردیم آن زمین خاص
که باشد ره بره، خنگ تور قاص

به «امروهه نشین با لشکر خویش
که بر کوه آزمائی خنجر خویش

به فیروزی دو ماهی باش ز آن سوی
که تا فیروزه چرخ آرد بتو روی

چو تسکین غبارت باز دانیم
درین گلشن چو بادت باز خوانیم

ولیکن تا رسد هنگام آن کار
که دولت بر در ما بخشدت بار

روان کن سوی حضرت بی کم و کاست
علامتهای سلطانی که آنجاست

چو مضمونات فرمان شد به پایان
به مهر آمد رموز پادشاهان

طلب کردند بد خو خادمی زشت
درونش آتش و بیرونش انگشت

ترش روئی بسان سرکهٔ تند
که هم از دیدنش دندان شود کند

به فرمان شه آن فرمان پر دود
ستد آن دود رنگ آتش اندود

بر آئین الاقان یک شب از شهر
رسید آنجا که بد شه زادهٔ دهر

خضر خانی فریب بخت خورده
جهانش امیدوار تخت کرده

شه و شه زادهٔ خود کامه و مست
ز مقصود آنچه باید، بر کف دست

به عزت نازنین ملک بوده
بدو نیک جهان نا آزموده

نه ز آبی سر و پایش رنج دیده
نه باد گرم بر رویش وزیده

چه داند خوی چرخ بی‌وفا چیست
وزین گردنده ثابت در جهان کیست

همی‌رفت از طرب با نغمه و نوش
ز آفتهای دورانش فراموش

رسید آن خادمی عفریب وش نیز
تن ناشاد و رخسار غم انگیز

به درگاه خضر خان شد نهانی
چو ظلمت پیش آب زندگانی

سپردش ما جرای پیچ در پیچ
در و جز پیچ غم دیگر همه هیچ

چو خان خواند آن تغیر نامهٔ شاه
تغیر یافت اندر خاطرش راه

یکی آن کو به حضرت نازنین بود
چراغ چشم شاه دوربین بود

دگر آنکه از عتاب تاجداران
نبود آگه به رسم هوشیاران

عتاب پادشاهان سیل خونست
شناسد این دم کاهل درو نیست

مبادا خسروان در خون ستیزند
که خون صد جگر گوشه بریزند

بسا گوهر که برد از تاجور ملک
که فرزندی و خویشی نیست در ملک

هر آن در کان ز سلک پادشاه است
گهی تاج سرو گه خاک راه است

خضر خان حربهٔ شه خورده در دل
ز دیده خون دل میریخت در گل

علامتهای شاهی دادهٔ شاه
حسام الدین ملک را کرد همراه

و زان سوی خود به فرمان با دل تنگ
سوی «امروهه» کرد از «میر ته» آهنگ

روان شد چهره از خون رنگ کرده
دو چشم از گریه «جون» و «گنگ» کرده

گذشت از گنگ با خاصان تنی چند
کله را سایه بر «امروهه» افگند

به امروهه درون غمناک بنشست
چو گل یا سینهٔ صد چاک بنشست

در اندیشید زان پس با دل خویش
که نتوان داشت پی مرهم دل ریش

گرفتم شد چو دریا سهمناک است،
به آخر گوهر اویم؟ چه باک است!

گناه خود نمی‌بینم درین هیچ
که خشم شاه گوشم را دهد پیچ

بدین اندیشه یک دم شاد بنشست
پس آن گاهی چو گل بر باد بنشست

به سرعت سوی حضرت شد شتابان
چو مه در چرخ و باد اندر بیابان

شبا روزی به تیزی کرد ره قطع
رسید و پیش شه زد بوسه بر نطع

چو در سیاره خود دید خورشید
به شام غم دمیدش صبح امید

بسوز دل گرفت اندر کنارش
فشاند از دیده گرد سر نثارش

غرض چون دیده بود آن ناوک انداز
که رجعت نیست تیر رفته را باز

دلش می‌خواست تا در گوش فرزند
در آویزد دانش گوهری چند

رقمهای که کار آید به شاهی
دهد یادش ز منشور الهی

چو حاضر بود پیش آن خصم کین خواه
که وردش به خون خویشتن شاه

الپخان را قلم در سر کشیده
به خون خضر خان خنجر کشیده

درونش کرد زانسان رهنمونی
که بیرون ندهد از راز درونی

نصیحت دوست را در پیش دشمن
بود رفتن به یک جا باغ و گلخن

سلاح مخلصان دادن به بدخواه
به بد خواهی جان خود برد راه

خلیفه بی توان از ناتوانی
مخالف در خلاف کار دانی

چو دانست آن مخالف در سر خویش
که میل کانست سوی گوهر خویش

به زور و زرق مجلس کرد خالی
پس این دیباچه پیش افگند خالی

ز چشم ار خسته شد ذات سلیمت
کنون از قرةالعین است بیمت

صواب آن شد که آن در خطرناک
به درجی ماند از دست کسان پاک

نهد چون تاج صحت شاه در برج
توان بیرون کشیدن گوهر از درج

پس از روی خرد شد مصلحت جوی
برون داد آنچه داد از مصلحت روی

نخستش گفت کان شوریده فرزند
چو پیوند است نتوان قطع پیوند

ولیک آن به که دور از قصر جمشید
به برجی دارمش ماهی چو خورشید

بدین تدبیر خان را جست در پیش
برون افگند خوناب دل خویش

چنان روشن شد از حکم خدائی
که چندیت از پدر باشد جدائی؟

مهی بینش به برجی کاتفاق است
مهی دیگر همین برجت وثاق است

اگر چه زین غمم تا بیست در جان
ولیک از مصلحت روتافت نتوان

چو بشنید این سخن فرزند دل ریش
نماند از درد مندی طاقتش بیش

ز ناله نفخ صور اندر دهن دید
قیامت را به چشم خویشتن دید

چو باز آمد به خود می‌کرد زاری
که شه را بر خود است این زخم کاری

چه بر دشمن، از مردم، سر و پای؟
تو کار دشمنان خود می‌کنی، وای!

بلی، چون در رسد حکم خداوند
کند خود مردم از خود قطع پیوند

یکی بر خود گزارد خنجر تیز
یکی گردد ز خون خویش خون ریز

یکی دشنه زند فرزند خود را
یکی دل بر درد دلبند خود را

ولیک این جمله را مفگن به تقدیر
که مردم نیز دارد عقل و تدبیر

چو شه سایه بیندازد بران سوی
نهادم سر بهر چه آید برین روی

خضر خان چون برون داد این دم درد
بلرزیدند خاصان زان دم سرد

بسی بگریست شه چون ابر نوروز
پس از دل برزد این برق جگر سوز

که این شعه کت از من یادگاریست
ترا از دو زخم گوئی شراریست

چه پنداری مرا جانیست در تن
به جان تو که مرده بهتر از من

چگونه ماند اندر چشم من نور
که چون تو مردم از چشمم شود دور

ولی چون ز آفرینش دارم این رنگ
که باشد حکم من چون نقش بر سنگ

اگر در جنبش آید کوه را پای
نه جنبد حکم سنگین من از جای

چو آگاهی، ز خوی بد ستیزم
ببر بار سلامت ز آب خیزم

هم اکنون بازت آرد بخت والا
بر افسر سادت لو لوی لالا

اشارت کرد شاه محکم آئین
بدان دشمن که محکم داشت تمکین

چراغ ملک را بردن شبانگاه
به حصن گوالیر از منظر شاه

تعال الله ندانم کان چه دل بود
که نزدش گوهری زانگونه گل بود؟

خضر می‌رفت و عقلش کرده ره گم
ز خضرای فلک در تالش انجم

به همراهی وزیر سخت کینه
نباتش در لب و زهرش به سینه

دو روزی راه زان خورشید تف یافت
که برج گوالیرا ز وی شرف یافت

چو گوهر خازنان را گشت تسلیم
بسی در هر تعهد رفت تعلیم

به سنگین قلعه در پیغولهٔ تنگ
نهان بنشست چون یاقوت در سنگ

در آن تنگی ز غم دل تنگ می‌بود
در آن کوه گران بی سنگ می‌بود

ز بی سنگی شدی چشمش چو دریاش
دولرانی دلش دادی که خودش باش

چگان هر مردم ز چشمش لعل رخشان
غمی بر سینه چون کوه بدخشان

ز غم جانش ار چه در بیداد می‌بود
ولی بر روی جانان شاد می‌بود

هم او یار و هم او مونس هم او دوست
هم او جان و هم از مغز و هم او پوست

ز دوزخ شعله غم گر چه کم نیست
چو غم را غمگساری هست غم نیست

اگر کوهیست اندوه دل ریش
سبک باشد بروی دلبر خویش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۸۷

گرت در سینه چشمی هست روشن
به عبرت بین درین فیروزه گلشن

ازین گلها که بینی گلشن آباد
به رنگ و بوی، چون طفلان، مشو شاد

که باد تند این خاک خطرناک
چنین گلهای بسی کرده‌ست خاشاک

درین پیرانه عقل آن را پسندد
که در وی رخت بندد دل نه بندد

مشو چو خسروان سست بنیاد
که باقی ماند ازیشان گنج شداد

چو «خسرو» شو گدائی خوش سرانجام
کزو باقی نخواهد ماند جز نام

درین نامه که نامش باد باقی
چنین خواندم نمطهای فراقی

که چون شه را به حکم لایزالی
شد، از روی خضر خان، دیده خالی

درونش را در آن غمهای جانی
توان رفت و فزون شد ناتوانی

یکی رنجش گرفته در جگر گاه
دگر قطع جگر گوشه جگر گاه

جفا بر دشمن بیرون توان کرد
چو در سینه است دشمن چو نتوان کرد

سه دشمن در درون گشته بلا سنج
غم فرزند و خوی ناخوش و رنج

گرفت این هر سه خصمش در جگر جای
برین هر سه اجل شد کارفرمای

ز شوال آمده هفتم پیاپی
سنه هفت صد و سه پنجی بر سروی

کزین دیر سپنج آن شاه آفاق
برن از هفت گنبد برد شش طاق

گر از دیبای چین خواهی نمونه
زمین را کرد باژگونه

چرا بر تخت عاج آن کس نهد تاج
که زیر تختهٔ گل خواست شد عاج

خرد بیند، چو گردد استخوان سنج
که شاه راستین شد شاه شطرنج

مبین کامروز ماندش استخوان چیز
که فردا خاک گردد استخوان نیز

چو اول خاک و آخر نیز خاکیم
چه چندین، بهر خاکی سینه چاکیم؟

چو هر کاز خاک زاید باز خاک است
خوش آن کس کاز غم بیهوده پاک است

چرا باید گرفت آن کشور و شهر
کزان ندهند بیش از چار گز بهر؟

فلک ز آنجا که دارد رسم و پیشه
که کوشد در جفاکاری همیشه

دگر ره بازی دیگر برانگیخت
که نتواند دو صد بازیگر انگیخت

غرض چون رفت ماه ملک در میغ
بجنبیدن درآمد فتنه را تیغ

هنوز آن ماه را تا برده در مهد
که گشت آن دشمن مهدی کش از عهد

سبک نامهربانی را روان کرد
که بی مهری کند تا می‌توان کرد

شتابد میل میل آن سو به تعجیل
که نور دیدهٔ شه را کشد میل

شتابان رفت «سنبل» تند چون باد
غبار آلوده سوی سرو آزاد

خضر خان را خبر شد کامد آن خار
کزان بادام چشمش یابد آزار

به تسلیم قضا بنشست خندان
نرفت از جای چون ناهوشمندان

چنین تا آن غبار آلوده از راه
بر آمد بر فراز قلعه ناگاه

بران جان گرامی با تنی چند
رسید، آهخته بر گل، سوسنی چند

چو آن دیده، به ران خصمان نظر کرد
همان چشمی که خواهد رفت، تر کرد

به گریه گفت: ما ناشه فرو خفت؟
کزینسان فتنهٔ خفته بر آشفت؟!

چه حالست این و این جوش از پی چیست؟
برین زندانی این بخشایش از کیست؟

جوابش داد «سنبل» کای گل بخت!
چه باشد سنبلی با صدمهٔ سخت!

به حکمی کان به سخن تند بادیست
گیاهی را نه جای ایستادیست

چوخان دانست کامد تیر تقدیر
شد از دیده به استقبال آن تیر

به رغبت داشت نرگس پیش «سنبل»
که خواهی خارم افگن خواهیم گل

چو دید آن حال سنبل چار و ناچار
عنیفان را از هر سو کرد بر کار

که بفگندند سرو راستین را
بیازردند چشم نازنین را

کسی کز بهر زخم چشم زد نیل
رسیدش چشم زخمی ناگه از میل

چنان چشمی که از سرمه شدی ریش
چگونه تاب میل آرد بیندیش

چو پر خون شد خماری نرگس وی
خماری گوئیا قی میکند می

خماری داشت چشمش، وای صد اوی!
که شد چشم و، خمارش ماند بر جای!

به دیده هر کس اندر درد می‌کرد
وی از دیده می افشان شد، زهی درد!

اگر بود از فلک زینگونه بیداد
فلک کور است، یاب کورتر باد!

وزین سو خضر یوسفت روی چون دید
که چشم آزار یعقوبیش بخشید

بسی می‌خواست داد خود ز دادار
به درد چشم کرد درد دل یار

زهی نیرو که در پنجاه فرسنگ
سر بدخواه زد شمشیرش از چنگ

فلک زانجا که در پاداش سرهاست
دعای درد مندان را اثرهاست

زمانه ساخت تیغی ز آه مظلوم
سر شومش فگند از گردن شوم

همین دستور کز پاس نمک ماند
نمک‌خواری دو سه در پاس خود خواند

چو او بگزاشت از حق نمک پاس
نمک خواران خورانیدندش الماس

چو از تیغ و نمک سوگند بودش
نمک شمشیر شد سر در ربودش

چو او بر دیدهٔ منعم جفا کرد
سپهر از دیدهٔ جانش سزا کرد

به چشم کس چو کس خار ستم داد
بباید چشم خود با سر بهم داد

غرض القصه آن کافور بی نور
به تنبول اجل، چون گشت کافور

یکی از نیک‌خواهان، قاصدی جست
بدین مژده، گل و تنبول بر دست

نهانی رفت سوی خان والا
حکایت کرد سر حق تعالی

که خصم ار چشم زخمی را سبب گشت
سرش را تیغ کین چوب ادب گشت

سلیم القلب، فرزند جهان شاه
به دل بود از فریب عالم آگاه

نچندان شادمان گشت اندر آن کار
که هر کس را به نوبت دید تیمار

خضر خان چو ز غیب انصاف خود یافت
گرم را جای شکر بی عدد یافت

به مسکینی جبین بر خاک مالید
ز آه خصم و سوز خود بنالید

بران بدخواه بی تمیز بگریست
برو بگریست بر خود نیز نگریست
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۸۸

شراب عشق بازان آب تیغ است
بهر عاشق چنین آبی دریغ است

شنیدی قصه یوسف که تا چون
بتان را در دست شوند از خون؟

زنی کان حسن را نظاره کرده
ترنجش بر کف و کف پاره کرده

عروسانی که حسن شه پسندند
حنا بر دست خود زینگونه بندند

چه داغست این، که هر جا، می نشانم
چه خونست این، که هر سو، می فشانم؟

کسی روشن کند این آتشین سوز
که روزی سوخته باشد بدین روز

نه هر دل داند این داغ نهان را
نه هر کس پی فتد این سوز جان را

کسی کاگاه شد زین قصهٔ درد
ز هر حرفی به سینه دشنه‌ای خورد

چو بر عاشق اشارت تیغ خون است
سیاست کردن از رحمت برون است

خضر خانی که چون وحش شکاری
ز غمزه داشت در جان زخم کاری

نشستی عاقبت زان زخم دلدوز
به روز ماتم خود بهترین روز

چه حاجت بود چرخ بی‌وفا را؟
برو راندن، ز خون، تیغ جفا را؟

ولیکن چون چنانش بود تقدیر
گسستن کی تواند بسته زنجیر!

مع القصه، نهانی دان این راز
ز گنج راز زینسان در کنند باز

که چون سلطان مبارک شاه بی مهر
ز تلخی، گشت، بر خویشان، ترش چهر

صلاح ملک در خونریز شان دید
سزاواری به تیغ تیزشان دید

بران شد تا کند از کین سگالی
ز انباز، آن ملک، اقلیم خالی

نهان سوی خضر خان کس فرستاد
نموداری به عذر از دل برون داد

که ای شمعی ز مجلس دور مانده
تنت بی‌تاب و رخ بی نور مانده

تو میدانی که از من نیست این کار،
ستم کش ماند و یکسو شد ستمکار

کنون ما هم در آن هنجار کاریم
به هنجاری ازین بندت براریم

چو در خوردی، که باشی مسند آرای،
بر اقلیمی کنیمت کار فرمای

ولی مهر کسی کاندر دلت رست
نه در خورد علو همت تست

«دول رانی» که در پیشت کنیزیست
کنیز ارمه بود، هم سهل چیزیست

شنیدم کانچنان گشت ارجمندت
که شد پابوس او سرو بلندت

نه بس زیبا بود، کز چشم کوتاه،
پرستار پرستاری شود شاه!

کدو در صحن بستان کیست، باری؟
که جوید سر بلندی با چناری؟

تمنای دل ما میکند خواست
که زان زانو نشین بربایدت خاست

چو زینجا رفت، باز اینجا فرستش،
به پائین گاه تخت ما فرستش

چو سودای دلت کم گشت چیزی
دهیمت باز تا باشد کنیزی

چو شد پیغام گوئی، برد پیغام
خضر خان را نماند اندر دل آرام

ز خشم و غصه کرد آن ماه در سلخ
چو می، هم گریه و هم خنده تلخ

نخست از دیده لب را جوش خون داد
پس آلوده به خون پاسخ برون داد

که شه را، ملک رانی چون وفا کرد،
دولرانی به من باید رها کرد!

چو دولت دور گشت از خانی من
دولرانی است دولت رانی من

در این دولت هم از من دور خواهی،
مرا بی دولت و بی نور خواهی!

چو با من همسر است این یار جانی،
سر من دور کن، زان پس تو دانی!

پیام‌آور چو زان جان غم اندود
به برج شاه برد آن آتشین دود

شهنشه گرم گشت از پای تا فرق
به گرمی، خیره خندی کرد، چون برق

برآمد شعلهٔ کین را زبانه
بهانه جوی را نوشد بهانه

به تندی سر سلاحی را طلب کرد
که باید صد کروه امروز شب کرد

رو اندر «گوالیر» این دم، نه بس دیر
سر شیران ملک افگن به شمشیر

که من ایمن شوم ز انبازی ملک
که هست این فتنه کمتر بازی ملک

به فرمان شد روان، مرد ستمگار
کبوتر پای بند و جره ناهار

شبا روزی برید آن چند فرسنگ
رسید و بر ز بر کرد، از ته، آهنگ

رسانید آنچه فرمان بودش از تخت
بشد اهل قلعه در کاری چنان سخت

درون رفتند سرهنگان بی‌باک
به بی‌باکی در آن عصمت گهٔ پاک

برو پوشیدگان، هوئی در افتاد
کزان هو، لرزه در بام و در افتاد

در آن برج، از شغب هر تیر شد قوس
قیامت، میهمان آمد به فردوس

ز کنج حجرها با صد نژندی
برون جستند نر شیران به تندی

ز باز و و زور، و از تن، تاب رفته
توان مرده خرد در خواب رفته

شد اندر غصه شادی خان والا
مدد جست از پناه حق تعالی

سبک در کوتوال آویخت تا دیر
ته افگندش، بکشتن جست شمشیر

چو شمشیر ظفر گم گشته پودش
از آن نیروی بی حاصل، چه سودش؟

عوانان در دویدند از چپ و راست
در افتادند وان افتاده بر خاست

زهی سگساری چرخ زبون‌گیر
که شیران راسگان سازند نخچیر

چو بستند آن دو دولتمند را سخت
زمانه بست دست دولت و بخت

فتادند آن شگر فان در زبونی
برام‌د سو به سو شمشیر خونی

چو جست آواز بی رحمی زخنجر
درآمد خونی بی رحمت از در

عفا الله بر چنان روهای چون ماه
کسی چون بر کند شمشیر کین خوا!

کرا در دل نیاید سو ز جانی
ز افسوس چنان عمر و جوانی؟!

فلک را باد یارب سینه صد چاک!
کزینسان ارجمندان را کند خاک!

غرض کس را برایشان چون نشد رای
که گردد تیغ خون را کار فرمای

بجنبید از میان چون تند بادی
فروتر نسبتی هندو نژادی

غم افزائی، چو عیش تنگ حالان
کژ اندیشی، چو عقل خردسالان

درازش سبلتی پیچیده بر گوش
ز سبلت کرده خود را حلقه در گوش

سبک زان صف سرهنگان برون جست
تو گوئی خواهد از وی موج خون جست

ز راه مهر دامن در کشیده
به خونریز آستینها بر کشیده

ز فرماینده، تیغ گوهرین جست
کشید و کرد دامان قبا چست

برآمد گرد آن سرو گرامی
که از سر سبزی خود بود نامی

شهادت خاست از خضر اندران کاخ
چو تسبیح درخت از سبزی شاخ

از آن بانگ شهادت کامد از شاه
شهادت گوئی شد مهر و هم ماه

سپر می‌کرد خورشید از تن خویش
ولی تقدیر یکسو کردش از پیش

کند تیغ قضا چون قطع امید
نه مه داند سپر کردن نه خورشید

به یک ضربت که آن نامهربان کرد
سر شه در کنارش میهمان کرد

قضا کامد ز بهرش ز آسمان زیر
قلم چون رانده بودش، راند شمشیر

ز خون او چو رنگین کرد جا را
هم از خونش نوشت این ماجرا را

چو از تیغ آن سر والا، قلم شد
خط مشکین او خونین رقم شد

چو گرد رویش از خون سیل در گشت
گل لعل وی از خون لعل تر گشت

ز گردن موج خون کش پیش می‌رفت
دون سوی نگار خوش می‌رفت

«دول رانی» که با فرخندگی بود
دوید این خون و با آن خون درآمیخت

«دول رانی» که با فرخندگی بود
خضر خان را زلال زندگی بود

چو خضر چرخ، با او در کمین گشت
همان آب حیاتش تیغ کین گشت

چو دیدم اندرین شیشه به تمیز
بسی هست آب حیوان خضر کش تیز

بر آمد جان عاشق خون فشانان
ولی می‌گشت گرداگرد جانان

گلی کز وی چکید از قطره‌ای خوی
فشاندی، خون خود، صد بنده به روی

تنی کاسیب گل بودی دریغش
فلک، بین تا چسان زو زخم تیغش

زهی خونابهٔ مردم که گردون
ز شیرش پرورد، آنگه خورد خون

نگر تا چند گردد دور افلاک،
که یک نوباوه بیرون آرد از خاک؟

چو گشت این سرو بن، در زیور و زیب
بخاک اندازدش، باز از یک آسیب!

چه باشد خضر خان، بل صدخضر نیز
ازین خضرای رنگین گشت ناچیز

بس آن به کادمی در جان سپردن
بقای خضر یابد بعد مردن

چو خون خضر خان در خاک در شد
ز خونش هر گیا خضری دگر شد

بگرد بار خود می‌گشت جانش
همی گفت این حکایت از زبانش

که ای جان من و آشوب جانم
که در کار تو شد جان و جهانم

چون من بهرت، ز جان کردم جدائی
مبری ز آشنایان، اشنائی

بهر جائی که خون راند این تن پاک
گیاه مهر، خواهد رستن از خاک

ز خون و خاکم این رنگین گیاجوی
از آن گوگرد سرخ این کیمیا جوی

نه مرگست این که آید به پایان
ولی مرگست دوری ز آشنایان

جدائی‌های هر پیوندم از بند
نه چون درد جدائی شد ز پیوند

خضر خان، کاب حیوان بودر در جام،
درین دریای خون، گم شد سرانجام!

غرض، چون خضر خورد آن شربت حور
همان می‌خورد «شادی خان» هم از دور

«دول رانی» در آن خونابه سرگم
چو ماه چارده در جمع انجم

ز زخم ماه نو، در هر کناره
به صد پاره رخی چون ماه پاره

ز زخمی کاندران رخساره می‌شد
دل خورشید، صد جا، پاره می‌شد

نه زان رخساره می‌شد پاره‌ای دور
که از مه دور می‌شد، پارهٔ نور

صباحت هم بران رخسار گلگون
همی کرد از جراحت گریهٔ خون

ز چشم و رخ که خون بیرون همی‌رفت
بهر سو سیلهای خون همی رفت

در آن موها که پیچ بیکران بود
دل خان جست و جانش همدران بود

ولی چون رفته را باز آمدن نیست
غم بیهوده جز رنج بدن نیست

چو حال اینست به کاز طبع ناساز
روم اندر سر گفتار خود باز

چو شد هنگام آن کان کشته‌ای چند
به زندان ابد مانند در بند

شهیدان را ز مشهد گاه خون‌ریز
روان کردند سوی خوابگه تیز

به «جی مندر» که برجی زان حصار است
شهان را کاندران شاهان خوش خواب

به سنگین حجرهٔ در فرجهٔ تنگ
نهان کردند شان چون لعل در سنگ

چو پنهان گشت در سنگ آن گهرها
جدا شد مهرهٔ دولت ز سرها

فرواندند ز آسیب زمانه
فراموش اندران فرموش خانه

فراوان یاد دارد، چرخ بد خوی
فرامش گشتگان، زینسان، بهر کوی

خردمندی که بندد در جهان دل
دل از نام خردمندیش بگسل

بد و نیک ار نمی‌دانی ز هر باب
تو هم زین نامه عبرت گیر و دریاب

به عشق آویز وزان سرمایه جو بهر
که فارغ گردی از نیک و بد دهر

وگر در عشق‌بازی ره ندانی
در آموزی گر این افسانه خوانی

که در هر بیت او پوشیده کاریست
ز خون عاشقان نقش و نگاریست
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۸۹

ایا چشم و چراغ دیدهٔ من
رخت بستان و باغ دیدهٔ من!

«مبارک» نام تو ز ایزد بتارک
چو نامت بر پدر گشته مبارک

توئی چون پاره‌ای از جان پاره
ز تیمار تو جان را نیست چاره

به دامان تو خواهم کرد پیوند
ز اندرز و نصیحت رقعه‌ای چند

چو جان خواهی همیشه زندگانی
به جان دوز این هم پیوند جانی

وصیت اینست کاندر گلشن دهر
بنات شکرین بشناسی از زهر

نه بندی دل بر ایوانی که در وی
چو در رفتی برون آئی پیاپی

مبین خواب پریشان در حق کس
کاثر نیز از پریشانی دهد بس

بهر دامن که در خواهی زدن چنگ
متاع صلح‌جو، نه مایهٔ جنگ

رهائی ده به کوشش بسته‌ای را
به مرهم پرورش کن خسته‌ای را

همیشه چنگ دل در یک دلان زن
دلی دو نیمه را دو نیمه کن تن

مشو آتش به صحبت همسران را
که خود را سوزی، وانگه دیگران را

چو آبی باش لطف از حد فزونش
همه راحت ز بیرون و درونش

بود ماهی سزای تابهٔ تیز
که خار است از درون، بیرون دم ریز

چو ماهی را کند کس باژ گونه
نماید خار پشتی را نمونه

مثل گر مار را گویند چون اوست
به تندی مار بیرون آید از پوست

مکن بد خوی را با خویش گستاخ
ستور بد، کهش ریزی، زند شاخ

چو نافرجام را بر سر کنی جای
مشو رنجه، گرت بر سر نهد پای

فغان زان سیل کاندم کاندر آید
ز پلوان بگذرد، بر پل بر آید

ز تندی گر چه کارت را بلندی است
سبک بودن نه رسم هوشمندی است

چو کوه از سنگ باید بست بنیاد
نشاید شد، چو خس، بازیچهٔ باد

بود در خورد همت، کام هر کس
نخواهد کام شاهین، قوت کرکس

نهنگی شو که با دریا کند زور
کند زیر و زبر دریا به یک شور

چو کار افتد، نه کار از بهر نان کن
غزا را باش و آشام سنان کن

مبین کز منعمت در معده جونیست
که جان بازی بنان خواهی گرو نیست

بزن بر جان آن منعم سنانی
که نرزد نزد او جانی بنانی

متاعی را که خواهد رفتن از پیش
ازو ناچار بستان بهرهٔ خویش

به صرفه صرف کن نقدی که داری
که امساکت به از اسراف کاری

نه آن صرفه بود ز اندیشهٔ خام
که بخل صرف را صرفه نهی نام

بده سیم و درم بی‌مایگان را
نه نزل و هدیه عالی پایگان را

مده سرمایه بر دست دغا باز
مپرور سفله را در نعمت و ناز

چو گشتی در درم دادن کرم کوش
ز فر یاد درم خواهان مکن جوش

نه بخشد زر، جوان مرد، از پی نام
نجوید نردبان، مرغ، از پی بام

بنه، بر خویش، رنجی بهر آن را
کزان، راحت رسانی، دیگران را

چو خط ما، به حکمت شو نمونه
مشو چون خط هندو باژ گونه

چو مسطر راستی را، نه راست
چو چوب راست شو کاو جدول اراست

که نام از راستی گیری به کشور
چو چوب جدول و چون تار مسطر

به دانش راست باید داشت تن را
نشاید کژ نهادن خویشتن را

به دانش زندگانی کن همه جای
که تا دانا و نادان بوسدت پای

چو طاوس ار چه پوشی حله بر دوش
نشاید پای خود کردن فراموش

به قدر خویش دارد هر یکی زور
چه همدستی کند با اژدها مور

نشاید نیشکر با پیل خوردن
نه در تگ با صبا تعجیل کردن

حریف آن گیر، کز وی در نمانی
سلاح آن جوی، کز وی کار رانی

سلاح رخش چون بر خر نهد مرد
بماند هم ز خویش و هم ز خر فرد

سزاوار است هر کالا بهر جای
کله بر فرق زیبد، کفش در پای

کسی کو از کله خس زیر پا روفت
بباید کفش بر سر محکمش کوفت

اگر زشتی، به رعنائی مزن گام
که طفلانت نثار آرند دشنام

عجوزی کاو کند گلگونه بر روی
چو توسن ز اشتر، از وی رم خورد شوی

به رسم عاقلان بگزار تن را
مکن خدمت هوای خویشتن را

بود مرد خرد، کرپاس بر دوش
هم آگوش زنان، ابریشمی پوش

ز دانش کن لباس تن، که زیب است
نسیج و پرنیان، ابله فریب است

اگر زیور سزد، بر مهرهٔ خر
به از خر مهره نبود، هیچ زیور

شتر را لب نباشد در خور بوس
ولیکن پشت باشد، بابت کوس

خران را زیب ندهد، گوهرین ساخت
ولی یالان نو زیبد، گهٔ تاخت

یکی گوهر برد، بی کندن کان
یکی را هم بکان کندن رود جان

بکاری دست زن کارزد به رنجی
به گل کندن نه هر کس یافت گنجی

چو در هر پیشه نیکی و بدی هست
بیندیش، آنگه اندر پیشه زن دست

چو دل خواهی به مزدی شاد کردن
بباید خدمت استاد کردن

چو گیری تیشه بی‌استاد لازم
که دستت چوب گردد چوب هیزم

گلابی کاید از گلهای خود روی
نه در خورد دل مردم دهد بوی

بگیر آئین راه، از نیک مردان
عنان، از راه بد مردان، بگردان

کسی کو در پی غولان زند گام
کند ریگ بیابان خونش آشام

بلندی بایدت، افگندگی کن
خدا را باش و کار بندگی کن

به عشق آویز، در کار الهی
مجو از زهد، خشک آبی که خواهی

همان عشق‌ست، کت برگیرد از خاک
برد پاک به سوی عالم پاک

کسی کاین کیمیاش از دل بکار است
رخ زردش زر کامل عیار است

ز قلب، این کیمیای دل مکن سلب
که هست آن کیمیاهای دگر قلب

فشاند این جرعه بر من پیر هشیار
کم از مستی ز هستی کرد بیزار

غلط کردم، تفاوت چند گویم
نه بخشیدند زان گلزار بویم

چه لافد آنکه تر دامن چو میغ است
که این بوی از همه پاکان دریغ است

خوش آن پاکان که کردند این قدح نوش
و زین می جاودان ماندند مدهوش

از آن جام اردهندت شربتی نو
بریزی جرعه‌ای بر خاک خسرو

مرا نامی است روشن‌تر ز خورشید
تو روشن کن که هست این عمر جاوید

وجودت گر چه از من گشت موجود
بدانگونه که نام نیکو از جود

مپنداری که زیر نیلگون بام
ز نام من ترا روشن شود نام

درختی شو که از خود میوه ریزد
نه میوه کاز درختش نام خیزد

چراغی باش کافروزد جهان را
نه آن شعله که سوزد خان و مان را

مشو تاریک رو چون بوم و خفاش
چو باز پادشا فرخنده رو باش

اگر چون من شوی روشن به جمعی
توئی شمعی که افروزد ز شمعی

دگر بر من نشیند از تو داغی
تو آن دودی که زاید از چراغی

ز بار تلخ خیزد خواری شاخ
ز شمع مرده کی روشن شود کاخ

ترا می‌گویم این پند دل افروز
که دارم بهر تو سوز جگر سوز

تو ئی چون مردم چشمم ز تقدیر
به چشم مردمی این سرمه بپذیر

اگر زین توتیا، روشن کنی چشم
به بینش باز دانی گوهر از یشم

و گر زین روشنی، بی نور مانی
من آن خویشتن کردم، تو دانی!
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۹۰

به حمد الله که از عون الهی
به پایان آمد این «منشور شاهی»

به قدر چار ماه و چند روزی
فروزان شد چنین گیتی فروزی

هم اینجا لیلی و مجنون گرو شد
هم از شیرین و خسرو قصه نو شد

جمال آراست، این ماه دل افروز
ز ذوالقعده دوم حرف و سیوم روز

مورخ چون شمار سال وی کرد
عطارد بر سر ذوالقعد هی کرد

وگر تاریخ بکشایند ز ابجد
ز هجرت پانزده گیرند و هفصد

وگر داننده پرسد بیت چند است
درین نامهٔ، که از عشق ارجمند است

به صد خوبی نشاند در دل و جان
غم خوب «دول رانی خضر خان»

درین میمون سواد خضر خانی
ز کلک افشاندم آب زندگانی

چو خضر افگندم اندر چشمه ماهی
نهفتم آب حیوان در سیاهی

جراحتهای مشتاقان شب خیز
خراشیدم به نوک خامهٔ تیز

سزد کاین شعله گردد گیتی افروز
که از دود دو آتش دارد این سوز

اگر چه تشنه را آبی دهد خوش
زند در خرمن هستی هم آتش

مرا گر چه درین گفتار دل دزد
بهر حرفی، سزد، صد گنج زر مزد

نیم با این همه زین گفت و گو شاد
که هنگام پریدن نیست، زین باد

به سر شد نوبت حسن و جوانی
نماند آبی به جوی زندگانی

شد از من روزگار خرمی دور
به دل کرد آسمان مشکم به کافور

برون شد ماهی امیدم از شست
بنا در خانهٔ هفتاد پیوست

فروغ از روی و تاب از تن تهی گشت
چراغ دیده را روغن تهی گشت

خزان در باغ هستی غارت آورد
سمن پژمرده گشت و ارغوان زرد

صدف را، مهر زد، لبهای خندان
تزلزل یافت، گوهرهای دندان

ز اوراقی که با هم غنچه بستم
چو گل در بزم سلطانان نشستم

نسیمم را، چنان شد بخت بستم
که گشت این غنچه دستنبوی شاهان

مرا بود از چنین فرخنده کاری
کلاه عزت از هر تاجداری

ز هر شاه آمدم هر دم خرامان
چو سوری سرخ روی و زر به دامان

نه با هر مشتری کردم قرانی
نه ره مریخ را دادم عنانی

نه از ذیل عنایت سایه جستم
نه در ظل حمایت پایه جستم

همه جا بودم از بخت پر امید
عطارد وار، هم زانوی خورشید

یکی از من غزل جوید، دگر بیت
فشانیدم بر آتش روغن زیت

به دود انگیزی زینگونه سوزی
حدیث من بدان ماند که روزی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۹۱

یکی را خانه بود آتش گرفته
دلش را شعلهٔ ناخوش گرفته

دوان با چشم گریان و دل ریش
به آب دیده می‌کشت آتش خویش

برو بگذشت، ناگه ، ابلهی مست
نمک خورده کبابی کرده بر دست

بدو گفت: ایکه آتش می‌کشی تند،
بیا! وین شعله چندانی مکن کند!

که من بر آتش اندازم کبابی،
ترا نیز اندرین باشد ثوابی!

همین است اندرین گفتار حالم
که خلق از من خوش و من در وبالم

تنم را، دهر، زان سو، روفته جای
دلم را، زین طرف، زنجیر در پای

نگه کن کاین کشاکش بر چه سانست
کاجل زانسو امل زینسو کشانست

سخن گر خود همه سحر مبین است
فراوان موم و اندک انگبین است

گلی نشکفت ازین خرم بهارم
که ضائع گشت روز و روزگارم

چو من آلوده دامن گل نباشد
سیه رو تر ز من بلبل نباشد

نگر تا چند ز افسون یافتم دام
که این طوطی نهد، آن بلبلم نام

رسانیدم سخن را تا بدان جای
که آنجا گم شود اندیشه را پای

نه در ملک عرب تیزیم کند است
که رخشم گاه نرم و گاه تند است

چو از نعت نبی تابد جمالم
به حسانی رضا ندهد کمالم

دری را خود دری شد باز بر من
که غیری را نزیبد ناز بر من

خدایم داد خود چندان معانی
که بگرفتم بساط این جهانی

ز دل سختی، تنم آئینه کردار
ازین سو روشن و زانسوی زنگار

گرفتم خود گرفت آفاق حرفم
بر آمد بر فلک نام شگرفم

چو سودم زین چو گاه رستگاری
نیابم زو، بری، جز شرمساری

چه خوش گردم کنون زین نغمه خوش
که پا کوباندم، فردا، بر آتش؟

دو مایه حاصل شعر است در دهر:
بهر دو نیست امید زمان بهر

یکی: مالی که سلطان بخشدد میر
دوم: نامی که گردد آسمان گیر

به چشمم، هر دو، در راه خطرناک
غباری دان، که این باد است و آن خاک

رهم شیب و فرازو، دید پر گرد
فرس هم کور، جولان چون توان کرد؟

چو این لاشه، به چاه افتد نگونسار
نه سلطان دست من گیرد، نه سالار

چو فردا از زمین بالا کنم پشت
چه باشم؟ خاکساری، باد در مشت!

خداوندی که ما را کار با اوست
بهر نیک و بدم گفتار با اوست

بود واجب، کازین نقش تباهم
بگرداند، به محشر، روسیاهم

برد در دوزخم با آتشین بند
گلو بسته دروغین دفتری چند!

دریغا! رهبر داننده در پیش
دل من هم بران گمراهی خویش!

چو من خود را زره یکسو فگندم
گنه بر دامن رهبر چه بندم؟!

ندیدم پی، بهر جانب که راندم
ز همراهان و رهبر، دور ماندم

مرا، این غول نفس دیو پندار
فگند، اندر خرابیهای بسیار

کنون زین بادیه تا کاروانم
مگر کرکس رساند استخوانم؟

ولی، با این همه، امیدوارم،
که غافل نیست «رهبر» از شمارم!

ز صالح، ناقه، گر تگ زد به فرسنگ
بر آرد ناقهٔ خود صالح از سنگ!

بزی، کاو راه جست از پیش و از پس
عصای راه او، چوب شبان بس!

شدم تسلیم، پس او داند و پیش
که من، این ره نیارم رفتن از خویش

بدو فضل خدایم کرد تسلیم
هم او صدق و یم بخشد به تعلیم

خداوندا، به سوئی ره نمایم
که با این رهنما، سوی تو آیم

همه کس، حاجتی آرند در پیش،
چه حاجت، من که گویم حاجت خویش

نمی‌خواهم ، ز تو، بخشی چو هر کس
تو خسرو را چه می‌بخشی، همان بس!
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 208 از 219:  « پیشین  1  ...  207  208  209  ...  218  219  پسین » 
شعر و ادبیات

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA