انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 21 از 219:  « پیشین  1  ...  20  21  22  ...  218  219  پسین »

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


زن

 
شمارهٔ ۱۹۸

یار دل برداشت وز رنج دل ما غم نداشت
زهره ام کرد آب و تیمار من در هم نداشت

گریه ها کردم که خون شد سنگ خارا را جگر
سنگدل یارم که چشمش قطره زان نم نداشت

ماجرای درد خود بر روی او صد بار پیش
یک به یک گفتیم و او را ذره ای زان غم نداشت

دی برون رفتم فغانها کردم و بگریستم
بود او در خواب مستی و غم عالم نداشت

دوش بیخود بوده ام در بستر غم تا به چاشت
همچنان می سوخت شمع و دیده من دم نداشت

ای که گویی خوشدلی، یارب، همین در عهد ما
گشت پنهان یا کسی خود از بنی آدم نداشت

صبر خود یکبارگی زانگونه از ما برگذشت
هیچ گه گویی که با ما آشنایی هم نداشت

دیر زی، ای عشق کز اقبال تو پاینده بود
این متاع انده و غم، هیچ چیزی کم نداشت

این دل خسرو که از عشق جوانان پخته شد
همچنان خون ماند کز شیرین لبی مرهم نداشت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۹۹

رفت یار و آرزوی او ز جان من نرفت
نقش او از پیش چشم خون فشان من نرفت

کی به هجرانش چو جان مستمند من نسوخت
کس به دنبالش به جز اشک روان من نرفت

من بدان بودم که پایش گیرم و میرم به دست
چون کنم کوگاه رفتن در میان من نرفت

اندران ساعت که از پیش من شوریده بخت
رفت آن بدخو، چرا آن لحظه جان من نرفت

دل ز من دزدید و سرتا پای او جستم، نبود
زیر زلفش بود و در آنجا گمان من نرفت

آن زمان کان قامت چون تیر بر من می گذشت
وه چرا پیکانی اندر استخوان من نرفت

بس که مرغ نامه بر از آه خسرو پر بسوخت
نامه دردم بدان نامهربان من نرفت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۰۰

آن سوار کج کله کز ناز سلطان من است
بس خرابی ها کز او، در جان ویران من است

خون من در گردنم، کامروز دیدم روی او
چنگ من فردای محشر هم به دامان من است

هر که در جا حور دارد، خانه پندارد بهشت
من کز او دورم ضرورت خانه زندان من است

تا جدا ماندم ز تو جز غم ندارم مونسی
یار شبهای فراقت چشم گریان من است

بس که صحرا گیرم از غم، تا درون خالی کنم
هر گیاهی مونس غمهای پنهان من است

جان کشم از تو که هم خوابه نگردد، با تو، لیک
من ندانم کاین تویی در سینه یا جان من است

شاه عشقم خاک گوید مسند جمشیدیم
دولت و اقبال من حال پریشان من است

خسرو، نظمم، ولی از سرنوشت آسمان
نامه دردم که نام دوست عنوان من است
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۰۱

سرو بستان ملاحت قامت رعنای تست
نور چشم عاشقان خسته خاک پای تست

من نه تنها گشته ام شیدای دردت جان من
هر که را جان و دل و دینی بود شیدای تست

نیر اعظم که لاف از قرب عیسی می زند
ذره ای از پرتو رخسار مه سیمای تست

در درون مسجد و دیر و خرابات و کنشت
هر کجا، رفتم، همه شور تو و غوغای تست

جانم از غیرت ز دست جاهلان سوزید، از انک
سر و را گویند مانند قد رعنای تست

تا به ملک دلبری سلطان شدی ای شاه حسن
هر کجا سلطانی و شاهی بود لالای تست

وعده دیدار خود کردی به فردا، زان سبب
جان خسرو منتظر بر وعده فردای تست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۰۲

خرم آن چشمی که هر روزش نظر بر روی تست
شادی آن دل که هر دم در دماغش بوی تست

من ز تنهایی به خون غرق و تو پهلوی کسان
خون من در گردن آن کس که در پهلوی تست

کشتیم زان زلف و رخ کارایش آن را مدام
شانه بر پشت تو و آیینه بر زانوی تست

بر رخت دنباله زلف تو پایان شب است
و آفتاب صبحدم اندر سفیدی روی تست

نافه خود را گر چه زاهو می کشد، با این همه
پوستین پوشی ز زنجیر خم گیسوی تست

بر شکر خوانند افسون بهر دلجویی، ولیک
شکری کو خود فسون خواند، لب دلجوی تست

موی ابرو را گره نتوان زدن، لیکن ز کبر
صد گره پیش است بر هر مو که در ابروی تست

هیچ شب از موی تو تاری نمی یارم گسست
این درازی شب من بی گسست موی تست

هندوان را زنده سوزند، این چنین مرده مسوز
بنده خسرو را که ترک است آخر و هندوی تست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۰۳

آن که زلف و عارض او غیرت روز و شب است
جان من از مهر و ماه روش هر دم در تب است

رشک عناب است یا خود پسته خندان او
سیب سیمین است خود یا آن ترنج غبغب است

باز ابر چشم من بسیار باران شد، مگر
ماه خرمن سوز من امشب به قلب عقرب است؟

بس که فریادم شب هجران به گردون می رود
قدسیان را از تظلم کار یارب یارب است

می شمارم هر شبی اختر از آب چشم و صبح
نیست روشن کاختر بختم کدامین کوکب است

ساقیا، بر لب رسان جامی و آنگه ده به ما
زانکه ما را چون قدح از تشنگی جان بر لب است

ترک هر مذهب گرفتم، زانکه نزد پیر دیر
ذکر مذهب لاابالی زاختلاف مذهب است

ما و مجنون در ازل نوشیده ایم از یک شراب
در میان ما ازان رو اتحاد مشرب است

لاف دانایی مزن خسرو مگر دیوانه ای
در دبستانی که پیر عقل طفل مکتب است
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۰۴

دل ز انعامت، مها، با التفاتی قانع است
دیده در ماهی اگر بیند، رخت خوش طالع است

گر برفت از شوق رویت دل ز دستم، باک نیست
دل برفت و جان برفت و عقل و دین خوش قانع است

نقطه خالش به رخ منشور حسن است و نشانست
ملک لطف دلبری را روی خوبش جامع است

جنت و دوزخ بهشت و مردگی عین حیات
بی تو جنت دوزخ است و زندگانی ضایع است

چون بنفشه خم گرفته قامتم در هجر تو
همچو نرگس چشم من باز است و اشکش دامع است

کاکل مشکین پریشان بر رخ چون مه فگن
تا بپندارند کابری بر رخ مه واقع است

همچو ابر بی حیا سرگشته و برگشته باد
هر که خسرو را ز ماه روی خوبت مانع است
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۰۵

شربت وصلت نجویم کار من خون خوردن ست
من خوشم تو مرهم آنجاها رسان کازردنست

جان من از مایه غمهای تو پرورده شد
خلق غم گویند و نزد بنده جان پروردنست

کشتن من بر رقیب انداز و خود رنجه مشو
زانکه خون چون منی نه لایق آن گردنست

یار محمل راند و سرگشته دلم دنبال او
دیر کردم من که جان در رخت بیرون بردنست

چاک دامن مژده بدنامیم داد، ای سرشک
یاریش کن کو مرا در بند رسوا کردنست

ای ملامت گوی من، جایی که تابد آفتاب
ذره سرگشته را چه جای گرد آوردنست

پند گوی یا گفتگو کم کن که پیکان خورده را
در کشیدن بیش از ان رنج است کاندر خوردن است

بس کن، ای مطرب که شهر از شعله های من بسوخت
روغن خود آتشی را ریز کاندر مردن ست

قصه عشق از چه بر جان می زند محرم چو نیست
خسروا، تن زن که نه جای سخن گستردن است
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۰۶


هر مژه از غمزه خون ریز تو ناوک زنی ست
کاندرون هر جگر زان زخم ناوک روزنی ست

چشمت آفت، غمزه فتنه، خط قیامت، رخ بلاست
آشنایی با چینن خصمان نه حد چون منی ست

جان که زارم می کشد از یاد چون تو دوستی
جان من از تو چه پنهان آشکارا دشمنی ست

چشم ار بی تو جهان بیند، بگیرش عیب، از انک
خیره بی دیده آلوده تر دامنی ست

ساقیا، گرمی خورم بی تو نگویی کان می است
مردنم را شربتی و آتشم را روغنی ست

ای که در گریه زنی طعنم که این خونابه چیست
بر گذر زین سیل تند من، قوی مردافگنی است

اندر آن مجلس که خود را زنده سوزند اهل عشق
ای بسا مرد خدا کو کمتر از هندوزنی ست

عندلیبان را غذای روح باشد بوی گل
مرغ دشت است آن که عاشق بر جو و بر ارزنی ست

هر شبی خسرو که کوبد سینه در کویت به درد
زیر دیوار تو، سلطان، پاسبان چوبک زنی ست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۰۷

تا خیال روی او را دیده در تب دیده است
مردم چشمم به خون در اشک ما غلتیده است

تا چرا با شمع رویش آتش تب یار شد
دل چو دود زلف او بر خود بسی پیچیده است

بر لبش هر داغ جانسوزی که بس تبخاله شد
زان جراحت بر دل و جان من شوریده است

دوش بر بالین یارم شمع از غم پیش من
تا سحر بیچاره بر جان همچو من لرزیده است

چون به نوک غمزه آن بت از لب من خون گشاد
در تن من هم ز غیرت خون من شوریده است

چون ندارد طاقتی کز آب خیزد دمی
نرگس بیمار یارم درد سر چون دیده است

دوش چون آمد خیال سرو قدش پیش من
تا سحر خسرو به جایش گرد سر گردیده است
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 21 از 219:  « پیشین  1  ...  20  21  22  ...  218  219  پسین » 
شعر و ادبیات

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA